من همان اشک سرد آسمانم نقش دردی به دیوار
زمانم بی سرانجام و بی نام و نشانم چون غباری بجا از کاروانم
تو ای ساغر هستی به کامم ننشستی
نه دانم که چه بودی نه دانم که چه هستی
تو را با غیر می بینم؛ صدایم در نمی آید
دلم می سوزد و کاری ز دستم، بر نمی آید…
شبان آهسته می گریم؛ که شاید کم شود دردم
تحمل می رود؛ اما شبِ غم سر نمی آید