جهاد مغنیه
-
وصیت نامه شهید محمد حسین یوسف الهی لشکر41ثارالله
بسم الله الرحمن الرحیم
شهادت می دهم که خدا یکی است و محمد (ص) فرستاده و آخرین پیامبر است و علی(ع) ولی الله است و جانشین پیامبر اسلام و اولین امام است، قیامت راست است و جزاء و پاداش کلیه اعمال نیز صادق است، انسان از خاک آفریده شده و به خاک بر میگردد و باز از خاک سر بر میدارد و به اندازه خردلی به کسی ظلم نمی شود و نفس هرکس در گرو اعمال خودش می باشد.
مادر عزیزم خجالت میکشم که چیزی بنویسم و خود را فرزندت بدانم زیرا کاریکه شایسته و بایسته یک فرزند بوده انجام نداده ام. مادریکه شب تا صبح بر بالین من می نشستی و خواب را از چشمان خود می گرفتی و به من آموختنیهایی آموختی، مرا ببخش و...
همچنین از شما پدرم که با کمک مادرم تمام زندگیتان را صرف بچه هایتان کردید خداوند اجرتان را به شما عطا کند و درجات شما را متعالی کند و بهشت را جایگاهتان قرار دهد. ای پدر و مادر عزیز و گرامی چه خوب به وظیفه خود عمل کردید و من چقدر فرزند بدی برای شما بودم. شما فرزند خود را برای خدا بزرگ کردید و برای خدا هم او را به جبهه فرستادید و در راه خدا اگر سعادت باشد میرود.
از خواهران و برادران خود که در رشد من سهم به سزایی داشتند تشکر می کنم و از خداوند متعال پیروزی، سعادت و سلامت را برای ایشان خواستارم و ای پدر و مادر و ای خوهران و برادران عزیزم این رسالت را شما باید زینب وار به دوش کشید و از عهده آن به خوبی بر میائید و می توانید چون پتک بر سر دشمنان داخلی و خارجی فرود آئید و خون ما را هم چون رود سازید تا هرچه بر سر راه دارد بردارد تا به دریای حکومت حضرت محمد(ص) برگردد.
امیدورام که خداوند عمر رهبر عزیزمان را تا انقلاب مهدی طولانی بگرداند و ظهور حضرت مهدی(عج) را نزدیک بگرداند تا مستضعفین جهان به نوائی برسند و صالحین وارثین زمین شوند.
ای مردم بدانید تا وقتی که از رهبری اطاعت کنید، مسلمان، مومن و پیروزید وگرنه هرکدام راهی به غیر از این دارید آب را به آسیاب دشمن میریزید، همچنان تا کنون بوده اید باشید تا مانند گذشته پیروز باشید و این میسر نیست به جز یاری خواستن از خدا و دعا کردن.
امیدوارم که خداوند متعال به حق پنج تن آل محمد(ص) و به حق آقا امام زمان(عج) ایران را از دست شیاطین و به خصوص شیطان بزرگ نجات دهد و از این وضع بیرون بیاورد که بدون خدا هیچ چیز نمی تواند وجود داشته باشد. به امید اینکه تمام دوستان گناهان مرا ببخشند، التماس دعای عاجزانه را از همگی دارم.محمد حسین یوسف الهی
24/12/1364
-
این یکی از زیبا ترین خاطرات در مورد شهید یوسف الهی هست که خودم خیلی باهاش حال دلم خوب شد
آنچه خواهید خواند، یکی از خاطرات این عارف جوان و مجاهد است که پس از تطبیق روایات چهار نفر از همرزمانش(حمید شفیعی، علی نجیب زاده، مرتضی حاجباقری و ابراهیم پسدست)، به این ترتیب ثبت شده. :
در سال 1362 بعد از عملیات خیبر، «لشکر ثارالله» در محور «شلمچه» مستقر شد. بین مواضع رزمندگان اسلام و دشمن حدود چهار کیلومتر آب فاصله بود و رزمندگان برای شناسایی مواضع دشمن میبایست از آن عبور میکردند.
یک شب که با موساییپور و صادقی که هر دو لباس غواصی داشتند، به شناسایی رفته بودیم، آنها از ما جدا شدند و جلو رفتند. مدتی که تاخیر کردند، فکر کردیم کار شناساییشان طول کشیده، منتظرشان ماندیم. وقتی تاخیرشان طولانی شد فهمیدیم برایشان اتفاقی افتاده است.
با قایق جلو رفتیم. هر چه گشتیم اثری از آنها نبود. بالاخره کاملا از پیدا کردنشان ناامید شدیم و فرصت زیادی هم برای مراجعت نداشتیم. بناچار بدون آنها عقب برگشتیم. «حسین یوسفاللهی» با دیدن قایق ما جلو آمد. ماجرا را که تعریف کردیم، خیلی ناراحت شد. شهادت بچهها یک مصیبت بود و اسارتشان مصیبتی دیگر. و آن مصیبت این بود که منطقه با اسارت بچهها لو می رفت و دیگر امکان عملیات نبود. حسین سعی کرد هر طور شده خبری از بچه ها بگیرد. او ما را برای پیدا کردن بچه ها به اطراف فرستاد ولی همه دست خالی برگشتیم.
حسین به خاطر حساسیت موضوع، با «حاج قاسم سلیمانی» فرمانده لشکر تماس گرفت و او را در جریان این قضیه گذاشت. حاج قاسم، هم خودش را رساند و با حسین داخل سنگری رفت و مشغول صحبت شدند. وقتی بیرون آمدند، حسین را خیلی ناراحت دیدم. پرسیدم: چی شد؟
گفت: حاجی میگوید چون بچهها لباس غواصی داشتهاند، احتمال اسارتشان زیاد است. ما باید زود قرارگاه مرکزی را خبر کنیم.
پرسیدم: میخواهی چه کار کنی؟ گفت: هیچی! من الان به قرارگاه خبر نمیدهم. گفتم: حاجی ناراحت میشود. گفت: من امشب تکلیف لشکر و این دو نفر را روشن میکنم و فردا میگویم برای آنها چه اتفاقی افتاده است.
بعد از این که حاج قاسم رفت، باز بچهها با دوربین همه جا را نگاه کردند و تا جایی که امکان داشت جلو رفتند، ولی فایدهای نداشت. صبح روز بعد که در محوطه مقر بودیم، حسین را دیدم . با خوشحالی به من گفت: هم اکبر موسایی پور را دیدم و هم صادقی را.
پرسیدم: کجا هستند؟
گفت: جایی نیستند. دیشب آنها را خواب دیدم که هر دو آمدند، اکبر جلو بود و حسین پشت سر او.
بعد گفت: چهره اکبر خیلی نورانیتر بود. میدانی چرا؟
گفتم: نه.
گفت: اکبر اگر توی آب هم بود نماز شبش ترک نمیشد. ولی حسین اینطور نبود. نماز شب میخواند، ولی اگر خسته بود نمیخواند. دلیل دیگرش هم این بود که اکبر نامزد داشت و به تکلیفش که ازدواج بود عمل کرده بود. ولی صادقی مجرد مانده بود.
بعد گفت: دیشب اکبر توی خواب به من گفت: ناراحت نباشید عراقی ها ما را نگرفته اند. ما برمیگردیم.
پرسیدم: اگر اسیر نشدهاند چطور برمیگردند؟
گفت: احتمالا شهید شدهاند و جنازه های شان را آب میآورد.
پرسیدم: حالا کی میآیند؟ خیلی راحت گفت: یکی شب دوازدهم و آن یکی شب سیزدهم.
پرسیدم: مطمئن هستی؟ گفت: خاطرت جمع باشد.
شب دوازدهم، از اول مغرب، مرتب لب آب میرفتم و به منطقه نگاه میکردم که شاید خواب حسین تعبیر شود و آب جنازه بچهها را بیاورد ولی خبری نمیشد، اواخر شب خسته و ناامید به سنگر برگشتم و خوابیدم. حوالی ساعت 4 صبح با صدای زنگ تلفن صحرایی از خواب پریدم. اکبر بختیاری که آن شب نگهبان بود، مضطرب و شتابزده گفت: حاج حمید زود بیا اینجا، چیزی روی آب است و به این سمت میآید.
حاج اکبر (مسوول خط) و حسین هم لب آب ایستاده بودند. مدتی صبر کردیم. دیدیم جنازه شهید صادقی روی آب است. حسین جلو رفت و آن را از آب گرفت. شب سیزدهم هم حدود ساعت دو یا سه شب بود که موج های آب پیکر اکبر را به ساحل آورد و خواب حسین کاملا تعبیر شد. -
عکس اون جایی رو هم که شهید یوسف الهی و عموم اونجا شیمیایی شدن رو حتما از توی آلبوم پیدا میکنم و میزارم حتما
و اگر موافق بودید بعد از آشنایی با این شهید بزرگوار از خاطرات عموم مینویسم.
و من الله توفیق -
پیامبر اکرم (ص) زنی که برای حفظ غیرت استقامت ورزید و برای خدا وظیفه خود را به خوبی انجام داد، خداوند پاداش شهید را به او خواهد داد...
امام سجاد(ع) : اگر زن عفت داشته باشد به دنیا می ارزد، وگرنه به خاک هم نمی ارزد...
پیامبر اکرم (ص) پروردگارا زنانی که خود را پوشیده نگه می دارند، مشمول رحمت و غفران بگردان...
پیامبر اکرم(ص) شرف مقنعه ای که زن بر سر دارد از دنیا و آنچه در آن است ارزنده تر می باشد...
حضرت علی (ع) پوشیدگی زن به حالش بهتر است و زیبایی اش را پایدارتر می سازد...
من _ چادری ام
-
%(#6425b0)[#ازدواج]
سرکلاس بحث این بود که چرا بعضی از پسرهایی که هر روز با یک دختری ارتباط دارند، دنبال دختری که تا به حال با هیچ پسری ارتباط نداشته اند برای ازدواج می گردند!
اصلا برایمان قابل هضم نبود که همچین پسرهایی دنبال این طور دخترها برای زندگیشان باشند!
این وسط استادمان خاطره ای را از خودش تعریف کرد:
ایشان تعریف میکردند من در فلان دانشگاه، مشاور دانشجوها بودم،
روزی دختری که قبلا هم با او کلاس داشتم وارد اتاقم شد،
سر و وضع مناسبی از لحاظ حجاب نداشت،
سر کلاس هم که بودیم مدام تیکه می انداخت و با پسرا کل کل می کرد و بگو بخند داشت، دختر شوخی بود و در عین حال ظاهر شادی داشت.
سلام کرد گفت حاج آقا من میخواستم در مورد مسئله ایی با شما صحبت کنم،
اجازه هست؟
گفتم بفرمایید و شروع کرد به تعریف کردن.راستش حاج آقا توی کلاس من خاطر یه پسرَ رو میخوام،ولی اصلا روم نمیشه بهش بگم،
میخوام شما واسطه بشید و بهش بگید،آخه اونم مثل خودم من خیلی راحت باهام صحبت میکنه و شوخی میکنه،
روحیاتمون باهم می خوره، باهم بگو بخند داره،خیلی راحت تر از دختر های دیگه ای که در دانشکده هستن بامن ارتباط برقرار میکنه و حرف میزنه، ای چشم هاش معلومه اونم منو دوست داره،
ولی من روم نمیشه این قضیه رو بهش بگم میخواستم شما واسطه بشید و این قضیه رو بهش بگید."حرفش تمام شد و سریع به بهانه ایی که کلاسش دیر شده از من خداحافظی کرد و رفت.در را نبسته همان پسری که دختر بخاطر اد کن بامن سر صحبت رو باز کرده بود وارد اتاق شد.به خودم گفتم حتما این هم بخاطر این دخترک آمده، چقدر خوب که خودش آمده و لازم هم نیست من بخواهم نقش واسطه رو بازی کنم!پسر حرفش رو اینطور شروع کرد که: من در کلاسهایی که می رم،دختری چشم من رو بد جور گرفته،
میخوام بهش درخواست ازدواج بدم،
ولی اصلا روم نمیشه و نمی دونم چطوری بهش بگم!
بهش گفتم اون دختر کیه: گفت خانم فلانی!
چشم هام گرد شد،
دختری رو معرفی کرد که در دانشکده به
«مریم مقدس» معروف بود!!گفتم تو که اصلا به این دختر نمی خوریمن باهاش چندتا کلاس داشتم، این دختر خیلی سرسنگین و سر به زیر ِ، بی زبونی و حیائی که اون داره من تا الان توی هیچ کدوم از دخترهای این دانشکده ندیدم، ولی تو ماشاءالله روابط عمومیت بیسته!
فکر میکنم خانم فلانی (همون دختری که قبل از این پسر وارد اتاق شد و از من خواست واسطه میان او و این پسر شوم) بیشتر مناسب شما باشه!
نگذاشت حرفم تمام شود و شروع کرد به پاسخ دادن:"من از دختر هایی که خیلی راحت با نامحرم ارتباط برقرار میکنن بدم میاد،
من دوست دارم زن زندگی ام فقط مال خودم باشه،
دوست دارم بگو بخند هاشو فقط با مرد زندگیش بکنه،
زیبایی هاش فقط مال مرد زندگیش باشه،
همه دردو دل هاشو با مرد زندگی ش بکنه،
حالا شما به من بگید با دختری که همین الان و قبل از ازدواج هیچی برای مرد آینده اش جا نذاشته من چطوری بتونم باهاش زندگی کنم؟!
من همون دختر سر به زیر سرسنگینی رو میخوام که لبخندشو هیچ مردی ندیده،همون دختری رو میخوام که میره ته کلاس میشینه و حواسش به جای اینکه به این باشه که کدوم پسر حرفی میزنه تا جوابش رو بده چار دنگ به درسش ِ و نمراتش عالی!
همون دختری که حجب و حیاءش باعث شده هیچ مردی به خودش اجازه نده باهاش شوخی کنه، و من هم بخاطر همین مزاحم شما شدم، چون اونقدر باوقاره که اصلا به خودم جرات ندادم مستقیم درخواستم رو بگم."
#حجاب
#بنت_الزهرا -
حرفِحساب[]
دیدینتازگـــیآهمهجوونا
آرزوے**%(#eb0c13)[شهادت]**
دارن...؟!
همـــششعار %(#9e1419)[#شهادت]
همـــشادعآے %(#9e1419)[#شهادت]
ولےپسرجون،دخترجون...
یهنیگابهخودتمکـــردے
ببینشبیهشـــے
ببینیهنَمهباهاششباهتدارے
%(#14939e)[شهدا]
رومیگما...
%(#62149e)[یهشهیـــد]
هیچوقتِهیچوقتدلنمیشکنه
%(#6407ab)[یهشهیــد]
هیچوقتِهیچوقتمسیرشوکجنمیکنه
%(#5f1399)[یهشهیـــد]
رفیقش %(#b30b0b)[#حسینه]، %(#0b83b3)[#مهدےِفاطمهس]
میخواےمثهشهدابشےبسمِالله...
قیافهومدبراتمهمنباشه؛مثه
%(#620bb3)[#هادےذوالفقاری]
ازپولوثروتتبگذری؛مثه
%(#0b97b3)[#احمدمشلب]
راستےمیتونےازعشقتبگذرے؟!مثه
#حمیدسیاهکالے
بیاوبهخودتقولبدهازاینبهبعددورترینفاصلهروبا #گناهداشتهباشے
مثلاکیلومترهافرسنگها
نهحتــےبیشترازاینها... ^_^
قشنگنیست
بیاوبهخودتقولبدهچشاتوبدزدی
وقتےچشاتبهیهنامحرممیخوره....
همونلحظهبگو%(#1894ad)[#یاخَیرَحَبیباًوَمَحبوب]
بیاوبهخودتقولبدهدهنتوگِلبگیریاونجا
کهمیخوادبه #دروغبازشه
اصلاخلاصهبگمبرات
بیاوبهخودتقولبدهنشےدلیلِاشکایِ
%(#ad1865)[#امامزمانت]
.
#آخدامیبینهها
#گناهنکنیمبهخاطرحضورش
#توفضایمجازیمراقبخودتباش