♡شهدا♡
-
دوستان این تاپیک رو خالی نگذارید.
-
شهید محمود نریمانی همیشه میگفت :
• *هر چی میخواید از شهدا بگیرید .*
• *ازشون بخواید براتون دعا ڪنن .*- من خودم خیلی چیزها از شهدا گرفتم .
ای شهید بحق خودت از خدا بخواه تا ما هم مثل شما عاقبت بخیر بشیم .🤍
•┈••✾❀❀✾••┈••
https://chat.whatsapp.com/KLwewoTnlthLVJ5CYIjvye
•┈••✾❀❀✾••┈•• -
تکان دهنده ترین خاطرات تفحص شهدا
اوایل سال 72 بود و گرماى فکه.در منطقه عملیاتى والفجر مقدماتى، بین کانال اول و دوم، مشغول کار بودیم.
چند روزى مى شد که شهید پیدا نکرده بودیم. هر روز صبح زیارت عاشورا مى خواندیم و کار را شروع مى کردیم. گره و مشکل کار را در خود مى جستیم. مطمئن بودیم در توسلهایمان اشکالى وجود دارد.
آن روز صبح، کسى که زیارت عاشورا مى خواند، توسلى پیدا کرد به امام رضا(ع). شروع کرد به ذکر مصائب امام هشتم و کرامات او. مى خواند و همه زار زار گریه مى کردیم. در میان مداحى، از امام رضا طلب کرد که دست ما را خالى برنگرداند، ما که در این دنیا هم خواسته و خواهشمان فقط باز گردان این شهدا به آغوش خانواده هایشان است و...
هنگام غروب بود و دم تعطیل کردن کار و برگشتن به مقر. دیگر داشتیم ناامید مى شدیم. خورشید مى رفت تا پشت تپه ماهورهاى روبه رو پنهان شود. آخرین بیل ها که در زمین فرو رفت، تکه اى لباس توجهمان را جلب کرد. همه سراسیمه خود را به آنجا رساندند. با احترام و قداست، شهید را از خاک در آوردیم. روزى اى بود که آن روز نصیبمان شده بود. شهیدى آرام خفته به خاک.
یکى از جیب هاى پیراهن نظامى اش را که باز کردیم تا کارت شناسایى و مدارکش را خارج کنیم، در کمال حیرت و ناباورى، دیدیم که یک آینه کوچک، که پشت آن تصویرى نقاشى از تمثال امام رضا(ع) نقش بسته، به چشم مى خورد. از آن آینه هایى که در مشهد، اطراف ضریح مطهر مى فروشند. گریه مان درآمد. همه اشک مى ریختند. جالب تر و سوزناکتر از همه زمانى بود که از روى کارت شناسایى اش فهمیدیم نامش «سید رضا» است. شور و حال عجیبى بر بچه ها حکمفرما شد. ذکر صلوات و جارى اشک، کمترین چیزى بود.
شهید را که به شهرستان ورامین بردند، بچه ها رفتند پهلوى مادرش تا سرّ این مسئله را دریابند. مادر بدون اینکه اطلاعى از این امر داشته باشد، گفت:
«پسر من علاقه و ارادت خاصى به حضرت امام رضا(ع) داشت...».
از خاطرات برادران تفحص....
@تجربیا @انسانیا @دانش-آموزان-نظام-جدید-آلا @دانش-آموزان-آلاء دانش آموز کنکوری @ریاضیا -
پیکر مطهر شهید محمدرضا شفیعی که بعد از 16 سال، سالم از زیر خاک بیرون اومد!
برای دیدن ویدیو روی لینک زیر کلیک کنید.
https://uupload.ir/view/2bgk_vid-20210121-wa0019.mp4/ -
-
#شهیدانه
یه موتور گازی داشت
که هر روز صبح و عصر سوارش میشد و
باش میومد مدرسه و برمیگشت..
یه روز عصر
که پشت همین موتور نشسته بود و میرفت
رسید به چراغ قرمز
ترمز زدو ایستاد، یه نگاه به دو رو برش کرد
و موتور رو زد روی جک و رفت بالای موتور و فریاد زد
الله اکبر و الله اکبر...
نه وقت اذان ظهر بود نه اذان مغرب
اشهد ان لا اله الا الله...
هرکی آقا مجید رو نمیشناخت غش غش میخندید
و متلک مینداخت و هرکیم میشناخت مات و مبهوت نگاهش می کرد که این مجید چِش شده️قاطی کرده چرا️
خلاصه چراغ سبز شد و ماشینا را افتادن و رفتن
آشنا ها اومدند سراغ مجید که آقااا مجید؟
چطور شد یهو؟ حالتون خوب بود که؟
مجید یه نگاهی یه رفقاش کرد و گفت:مگه متوجه نشدید
پشت چراغ قرمز یه ماشین عروس بود که عروس توش بی حجاب بود
و آدمای دورش نگاهش می کردن
من دیدم تو روز روشن
جلو چشم امام زمان داره گناه می شه
به خودم گفتم چیکار کنم
که اینا حواسشون از اون خانم پرت بشه
دیدم این بهترین کاره
همین!
برگی از خاطرات شهید مجید زین الدینشهدا را یاد کنیم با ذکر صلوات
در شب جمعه شهدا را یاد کنید تا آنها هم شمارا نزد سیدالشهدا یاد کنند -
بسم الله الرحمن الرحیم
ماجرای تکاندهنده از شهیدی که تک فرزند خانواده بود و زنده زنده سرش رو بریدند ولی زبونش رو باز نکرد تا عملیات لو بره️
عباسعلی فتاحی بچه دولت آباد اصفهان بود حدود ۱۷ سال سن داشت. سال شصت به شش زبان زندهی دنیا تسلط داشت تک فرزند خانواده هم بود زمان جنگ اومد و گفت: مامان میخوام برم جبهه مادر گفت: عباسم! تو عصای دستمی، کجا میخوای بری؟ عباسعلی گفت: امام گفته. مادرش گفت: اگه امام گفته برو عزیزم...
عباس اومد جبهه. خیلی ها می شناختنش. گفتند بذاریدش پرسنلی یا جای بی خطر تا اتفاقی براش نیفته️ اما خودش گفت: اسم منو بنویس میخوام برم گردان تخریب فکر کردند نمی دونه تخریب کجاست. گفتند: آقای عباسعلی فتاحی! تخریب حساس ترین جای جبهه است و کوچکترین اشتباه، بزرگترین اشتباهه... بالاخره عباسعلی با اصرار رفت تخریب و مدتها توی اونجا موند.
یه روز شهیدخرازی گفت: چند نفر میخوام که برن پل چهل دهنه روی رودخونه دوویرج رو منفجر کنن پل کیلومترها پشت سر عراقیها بود... پنج نفر داوطلب شدند که اولینشون عباسعلی بود قبل از رفتن حاج حسین خرازی خواستشون و گفت: " به هیچوجه با عراقیها درگیر نمیشید. فقط پل رو منفجر کنید و برگردید. اگر هم عراقیها فهمیدند و درگیر شدید حق اسیر شدن ندارین که عملیات لو بره...
تخریبچی ها رفتند... یه مدت بعد خبر رسید تخریبچی ها برگشتند و پل هم منفجر نشده، یکی شونم برنگشته...* *اونایی که برگشته بودند گفتند: نزدیک پل بودیم که عراقیها فهمیدن و درگیر شدیم. تیر خورد به پای عباسعلی و اسیر شد... زمزمه لغو عملیات مطرح شد. گفتند ممکنه عباسعلی توی شکنجه ها لو بده
پسر عموی عباسعلی اومد و گفت: حسین! عباسعلی سنش کمه اما خیلی مرده، سرش بره زبونش باز نمیشه برید عملیات کنید... عملیات فتح المبین انجام شد و پیروز شدیم.* *رسیدیم رودخانه دوویرج و زیر پل یه جنازه دیدیم که نه پلاک داشت و نه کارت شناسایی. سر هم نداشت پسر عموی عباسعلی اومد و گفت: این عباسعلیه! گفتم سرش بره زبونش باز نمیشه...
اسرای عراقی میگفتند: روی پل هر چه عباسعلی رو شکنجه کردند چیزی نگفته... اونا هم زنده زنده سرش رو بریدند... جنازه اش رو آوردند اصفهان تحویل مادرش بدهند.* گفتند به مادرش نگید سر نداره وقت تشییع مادر گفت: *صبر کنین این بچه یکی یه دونه من بوده، تا نبینمش نمیذارم دفنش کنین! گفتن مادر بیخیال. نمیشه... مادر گفت: بخدا قسم نمیذارم. گفتند: باشه! ولی فقط تا سینه اش رو می تونین ببینین
یهو مادر گفت: نکنه میخواین بگین عباسم سر نداره؟* *گفتند: مادر! عراقیها سر عباست رو بریدند. مادر گفت: پس میخوام عباسمو ببینم... مادر اومد و کفن رو باز کرد. شروع کرد جای جای بدن عباس رو بوسیدن تا رسید به گردن. پنبه هایی که گذاشته بودن روی گلو رو کنار زد( یاد گودی قتلگاه و مادر سادات) و خم شد رگهای عباس رو بوسید. و مادر شهید عباسعلی فتاحی بعد از اون بوسه دیگه حرف نزد...
(یاد شهدا و این شهید جوانمرد را حفظ کنیم ولو با ارسال این داستان زیبا به یک نفر حتی شده با یک صلوات)*
*شادی روح شهدا صلوت
#ماجرای_شهدا
وقتی خواستند به جبهه بروند مادرشان اعتراض کرد و گفت:
شما زن و بچه داری..
شهید عسگری خندید و سری تکان داد:ماجرای امروز
همچون کسی است که وقتی گرسنه ای راگریان دید گفت:نان ندارم اما با شما گریه میکنم ..امروز مابرای حسین گریه میکنیم اما حاضر نیستیم اورا یاری کنیم
#شهید_عسگری️
#شهید_دفاع_مقدس -
این پست پاک شده!
-
-
-
【】
.
•
پنجسالشکهـبود،نمازمیخوند . . .
خیلیعلاقهـیشدیدینشونمیدادبھ
مهروتسبیح . . .
مخصوصاتسبیحروخیلیدوستداشت^^!
هرجامیرفتیهـتسبیـحمیخرید .
کلاسِاولابتدائیبود،اولیندوستیکهـ
پیداکرد؛حافظِقرآنبود":)
ازهمونکلاسسوم،چهارمِابتدائیروزهائیکهـ
صبحیبود،ظھرمیرفتمسجد…
روزهاییکهبعدازظهریبود،
شبهامیرفتمسجد(:
پنجشنبهـجمعههمکھبایدحتمامسجدمیرفت .
همہمیگفتند،اصلاعلیمثلِیهـمردِ
کوچكمیمونھ'!
ماتوشبچگیندیدیم!همیشهـیھ
روحِبزرگیداشت،حرفایخیلیبزرگیمیزد . ."
.
ـ شهیدعلیخلیلی':)
ـ راوی :مادرِشھـید .!
ـ #شهیدانہ@parvareshi5
-
-
#شهدا
️ ای تمامِ وصیتِ حاج قاسم دوستت دارم....#خورشید_ولایت
#حاج_قاسم
#مرد_میدان
#علمدار -
#شهدا
~~#انرژی_مثبت🤍
تنها یکپرنده ی کوچک
که زیر برگ ها
نغمه سرایی میکند
برای اثبات خدا
کافیست
#علمدار -
#شهدا
پـس چـرا
بـه نـبـودنـت
عـادت نـمیکنـم...گرچه این شهر شلوغ است ولی باور کن!
آن چنان جای تو خالیست،صدا می پیچد!
#علمدار -
#شهدا
بادشمنخشمگین
باخودۍمھربان((:
_اینرازِاقتِدارِاوست...
#علمدار -
-
#شهدا
#کاسبان_مذاکره و گروگانگیران معیشت بداننداز الان تا آخر زمان
خونت را معامله نخواهیم کرد...#حاج_قاسم ️
#مرد_میدان ️
#علمدار -
#شهدا
#عاشقانه_هاےهمسران_شهدا
گفت:
تا روزی که جنگ باشه...
منم هستم...
میخوام ازدواج کنم
تا دینم کامل شه...
تا زودتر شهید شممادرشم گفت:
"محمدعلی مال شهادته…
اونقده میفرستمش جبهه…
تا بالاخره شهید شه...
زنش میشی..؟؟
قبول کردم️
لباس عروسے نگرفتیم...
حلقه هم نداشتم...
همون انگشتـر نامزدی رو برداشتم
دو روز بعد عقد...
ساکشو بست و رفتیه ماه و نیم اونجا بود...
یه روز اینجا...
روزی که اعزام میشد گفت:تو آن شیرین ترین دردی
که درمانش نمیخواهم ️
همان احساس آشوبی
که پایانش نمیخواهمـ"زود برمیگردم"
همه چیو آماده کرده بودم؛
واسه شروع یه زندگے مشترڪ
که خبر شهادتش رسید...
حسرت دوباره دیدنش...
واسه همیشه موند به دلم...
حسرت یه روز...
زندگی کامل با او....#شهیدمحمدعلےرثایی
#علمدار
-
#شهدا
شهدا از خواب و خوراک افتادند
تا دنیا خوابِ مان نکند
کاش کمی مردانه
قدر مردانگی هایشان را بدانیم#مرد_میدان
#شهیدانه
#علمدار