گلچینی کوتاه از کتاب های معروف
-
یه بخش دیگه کتاب
اعتراف میکنم یه جاهایی از کتاب از شدت خنده منفجر شدمبا صندلی می چرخد سمتم:
- تو چه مرگته؟
چشمانم گشاد می شوند. - آقای معاون...
چشمان قهوه ایش را تنگ می کند و با تندی می گوید: - جواد اگر حرف اضافه یا نامربوط بزنی هر چی دیدی از چشم خودت دیدی.
خشونت با جوان باعث جوب خوابی می شود. این را ذهنم می گوید، اما صدایم درنمی آید. - یه روز دعوا می کنی... یه روز تیپ ویژه می زنی... یه روز ده نفر رو با شماره ی یه دختر سر کار می ذاری... یه روز موبایل می آری و فیلمبرداری و سر صدا... یه روز تو روی معلم می ایستی... یه روز صندلی می کشی... یه روز فحش می دی... آخه بشر دو پا که تا هفده سال پیش چهار دست و پا راه می رفتی، پوشکتم یکی دیگه عوض می کرد و غذا که غذا که می خوردی از دهنت می ریخت روی لباست، چی شده قدت بلند شده، هیکلی شدی، فکر کردی کی هستی؟
چه سنگین هم وزنه می زند. دهانم را از باد پر می کنم و همان طور که نگاهش می کنم نفسم را بیرون می دهم. - آقا یه فرصت بده!
- فرصت بدم که بری چه غلط دیگه ای بکنی؟ ماژیک وایت برد پرت کنی؟ به خواهرهای بچه ها زنگ بزنی؟ کیف معلم رو کش بری؟
- این قدر دقیق گزارش دادن لامصبا، بی بی سی تعطیل کنه آبرومندتره.
- تعطیل کنه یا تو رو استخدام کنه؟
- دور از جون!
- تو بگو چه کار کنم برات؟
- آقا خودتونو به زحمت نندازید ما راضی نیستیم.
خیلی جوش آورده است. اگر با این دنده جلو نروم کارم پیش نمی رود. خودم هم مانده ام حیران که چرا مقابلش عقب نشسته ام. بلند می شود:
باشه. پس پاشو پروند ت رو بدم بهت می خوام زحمت کم کنی تا راضی باشی!
دست راستش را می گذارد روی میز و نیم خیز می شود. امروزش و این حالش با بقیه ی روزها و حالاتش فرق دارد. کمی که نه، خیلی جا خورده ام. هول می شوم: - آقا شما بفرما بشین، بفرما خسته اید. خیلی حرص نخورین یه لیوان آب بدم خدمتتون!
تند می روم از پارچ آبی که روی میز وسط دفتر است، لیوانی پر می کنم و می آورم مقابلش. بالاخره عصبانی شدنش را هم دیدم. عصبی شدنش هم به درد نمی خورد، من باشم شیشه پایین می آورم، مشت می زنم، عربده هایم جیغ مادرم را هوا می برد. این نشسته و فقط دارد ردیف می کند. جرات نگاه کردن به صورتش را ندارم. لیوان را که دستش می دهم، درجا روی لباسم خالی می کند و پشتش پارچ آب است که از دستم کشیده می شود و روی سرم خالی می شود. دستم باز مانده و متحیر.
- جوجه ی آب کشیده شدی. منتهی جوجه شترمرغی از درازی گردن کشی. حالا برو کلاس
از زبان اقای معاون:
جواد برایم موضوع لاینحلی نیست، اما برایم سخت است که نمی توانم آن طور که دوست دارند کمکشان کنم. فضای مدرسه آن قدر درس و فشار است که فقط باید شب و روز را بگذرانی. کاش می توانستم یک روش جدید برای این همه جوان به کار ببرم تا این طور هدر نروند! آن از فشار مدیر که چرا این قدر به بچه ها بها می دهی پررو می شوند؛ این از فشار درسی معلم ها که انگار بچه ها در زندگیشان جز درس
هیچ موضوع دیگری وجود ندارد و اصلاً کسی که مهم نیست انسان است و روح و روان و افکارش. پدر و مادرها هم که تمام آرزویشان مدرک گرفتن دهان پرکن بچه هایشان است و دیگر هیچ.
اولین عطسه را که آمد سراغم، راهم را کج کردم سمت خانه. زنگ زدم و به مدرسه اطلاع دادم که حال ندارم و می روم. نگفتم که از بدحالی بچه هاست این حال و روزم؛ از سرگردانی شان، از چشم های پر از سوالشان، از زندگی های هر روز یک مدلی شان که هم خودشان را کلافه و سردرگم کرده، هم ما را متحیر! من معنای لذت را نمی فهمم؟ این ها لذت را طور دیگر معنا می کنند؟ لذت که تعریفش عوض نشده است! پس چه خبر است؟
جواد پول دار و قلدر مدرسه است. ظاهراً خوش تر از او نداریم؛ اما از نگاه ها و کارهایش می فهمم که درونش چه بیابانی است. اهل این نیستم که کسی را وادار به کاری کنم و او هم خودش نخواسته که با هم باشیم. نه در فوتبال و والیبال همراهمان می شود و نه در قرارهای بیرون مدرسه ای.
با طیف خاصی می گردد و بی پروایی مخصوصی هم دارد. اگر هم تا به حال با من مثل همه ی کادر درگیر نشده است، چون مثل همه برایش ارزش قایلم و بین خودش و کارهای عجیب و غریبش فرق می گذارم. بچه ای دل رحم است. یکی دوبار که برای مناطق فقیرنشین هدیه جمع می کردم، دیدم که دور از چشم بقیه کمک کرد؛ به دوستانش هم می گفت: آدم باشید...
زنگ خانه را می زنم. تنها کسی که الآن همراهم است و تا آرام بشوم سین جیمم نمی کند در را باز می کند. حالم را که می بیند لب می گزد و دست به صورتش می گذارد. لبخندی می زنم و سری تکان می دهم و یک راست می روم زیر دوش آب گرم. همه در سکوت او تمام شد و من هم افتادم. فقط لحظه هایی که برایم نوشیدنی گرم و آب میوه می آورد در خاطرم هست. چشم باز کردم تا برای چند دقیقه ای رنگ نگاهش آرامم کند و با نگاهم آرامش کنم. دستش را نمی گیرم تا درجه ی تبم را نفهمد.
هر چند که از دستمال خیسی که بر پیشانی ام می گذارد و تشت آب سردی که پاهایم را توی آن می گذارد، لرزی به تمام بدنم می نشیند.- مهدی، بریم دکتر. خواهش می کنم.
سر تکان می دهم. خودش می داند که من این گوشه ی دنیا و پرستارش را با هزار دکتر عوض نمی کنم. - مهدی! ماشین رو کجا گذاشتی؟
چشمان تب دارم را باز می کنم و سر می چرخانم طرفش.
-می خوام ببرمت دکتر. کلید یدک دارم، بگو کجاست برم بیارم. - خوب می شم. نگران نباش.
- نمی خوای که خودم طبابت کنم و مجبور بشی داروهای بدمزه ای رو که می دم بخوری؟
دقیقاً همین را می خواهم. تلخی دارویش را ترجیح می دهم به آمپول های پدردرآور. آدم وقتی مریض می شود بچه هم می شود. پرستار تمام وقت می خواهد. بلند می شود که برود. دستش را می گیرم. - هیچی نمی خوام فقط پیشم بشین.
یه بخش دیگه
اصلاً چرا زندگی باید نقص داشته باشه؟
روی میز خم می شود. - چون همین جوری با نقصش ان قدر بشر دوپای پررویی هستی که جز خدا همه رو بنده ای. شیطون رو، خودت رو، آدم ها رو حاضری بندگی کنی. این قدر هم رو دار؟ حالا هم برو بگو همونا هم نقصت رو برطرف کنند.
تمام فکر و روانم درگیر این است که جوابش را بدهم و تسلیم نشوم. درست و غلطش هم مهم نیست. چشم ریز می کنم و می گویم: - نقص رو اصلیه داده.
- تا نقص رو چی بدونی؟ کجای خلقتت نامیزونه؟
نقص رو اصلیه نداده. اونی که تو می گی؛ مشکله،
اینکه درس نمی خونی، نمره نمی آری، اینکه تو دختر مردم رو ده بار می پیچونی، یه بارم یکی از اونا که اتفاقاً دوستش داری تو رو قال می ذاره. اینکه اخلاق خودت تلخه و پدر و مادرت نمی تونند تحملت کنند، اینکه آرامش روان نداری چون خیلی ها رو روانی کردی، چند تا دیگه برات بشمرم؟ بگو اینا تقصیر کیه؟ تو که همه رو با اختیار خودت انجام دادی، یه پا هم گرفتی آزادی هر کاری می خوای می کنی و بعد علامت آزادی بالا می بری، پس دیگه چه حرفی داری؟
اوه اوه، از همه چیز هم خبر دارد نامرد! تمیز رو نمی کند و الکی همه اش احترام می گذارد. یک شاگرد درپیت مثل خودم داشته باشم، به جواب سلامش، علیک نمی گویم. خوب کوتاه آمده است تا حالا. اما من کوتاه بیا نیستم. حس می کنم دردی آنی در سرم می پیچد. - فهمیدم همه رو می دونید. می گید چه کار کنم؟
بلند می شود در دفتر را باز می کند.
هیچی! آزادی. با من اسیر دیگه نگرد. نمی تونیم با هم کنار بیایم
اواسط داستان یه اتفاق فوق العاده هیجان انگیز میفته حقیقتش بار اول دعواهای این اقای معاون و اقا جواد منو به خودش جذب کرد ولی خانم نرجس شکوریان فرد خوب از پس نوشتن کتاب بر اومدن
- تو چه مرگته؟
-
-
خانومِ_دوست_داشتنی
Gharibe Gomnamممنون ازتون کمی حمایت کنید شاید این تاپیک خسته کمی راه بیاد
-
Mr. Perfect
من اصلا ندیده بودم
ولی سعی میکنم هرشب بزارم -
حداقل #یک_دقیقه_کتاب بخوانیم
یک عمر در انتظاری تا بیابی
آن را که درکت کند و تو را همان گونه که هستی بپذیرد، و عاقبت در می یابی که او از همان آغاز
"خودت" بوده ای!برگرفته از کتاب «یادداشت های مرد فرزانه»
نوشته ریچارد باخ -
هرروزحداقل #یک_دقیقه_کتاب بخوانیم
دفترچه تلفن من پر از اسم های جور واجوره، اما وقتی دنبال کسی میگردم تا بتونم چند کلمه ای باهاش حرف بزنم می بینم که به صورت مفتضحانه ای هیچ کس رو ندارم، و اون اعدادی که جلوی اسم ها نوشته شده، مثل اعدادی که روی یه چک بی محل نوشته شده باشه، بی ارزش و مسخرهان.
برگرفته از کتاب "قهوه سرد آقای نویسنده"
اثر "روزبه معین" -
هرروزحداقل #یک_دقیقه_کتاب بخوانیم
این روزها همه کارشناس زندگی شده اند اما هیچ کس کارش زندگی کردن نیست! همه شاعران شعرهای قشنگ و متفکران جملات ناب شده اند, اما هیچ کس قدرت درک ساده ترین مسایل زندگی را ندارد, همه تماشاچیانی شده ایم که فقط بیرون از گود داد میزنیم لنگش کن, اما هیچ کس قدرت و جرات جنگیدن را ندارد...
برگرفته از کتاب "قانون های نانوشته"
اثر "شهرام شریف پیران" -
#یک_دقیقه_کتاب بخوانیم
#کاغذ_پاره
<<مشکل اینه که مردم بهقدری تنهان که حتی وقتی این موجودات زهردار رو هم به اونها میفروشیم، باز جذبشون میشن. عجیب اینکه این موجودات هم همون حس رو دارند و نیششون نمیزنند. یهبار، یادت میآید لوکریس؟ یه مشتری زن که از این عنکبوت های قاتل خریده بود، بعد از مدتی به مغازه برگشت. خیلی تعجب کرده بودم، ازم پرسید سوزن هم میفروشیم یا نه. فکر کردم میخواد با سوزن چشم خودش رو دربیاره، ولی اینطور نبود. سوزن رو واسه بافتن چکمه های کوچولو برای عنکبوتش میخواست! تازه اسم هم واسهش گذاشته بود: دنسی. باهم دوست شده بودند و اون رو توی کیفش گذاشته بود. بعد در کیف رو باز کرد و عنکبوت روی دستش ورجهوورجه میکرد. بهش گفتم:خطرناکه برش دار. بعد خندید و گفت: دنسی بهم شوق دوباره زندگی بخشیده.>>- مغازه خودکشی - ژان تولی
-
دوست داشتن یا دوست داشته شدن، همین کافی است، چیز دیگری نپرس.
(کتاب بینوایان – ویکتور هوگو) -
تا زمانی که کسی شما را دوست داشته باشد مهم نیست که چه کسی باشید و چه ظاهری داشته باشید.
(کتاب جادوگران – رولد دال) -
هرگز نمیخواستم او را لمس بکنم، فقط اشعهی نامرئی که از تن ام خارج و به هم آمیخته میشد کافی بود. این پیشآمد وحشتانگیز که به اولین نگاه به نظر من آشنا آمد. آیا همیشه دو نفر عاشق همین احساس را نمیکنند که سابقاً یکدیگر را دیده بودهاند، که رابطهی مرموزی میان آنها وجود داشته است؟
در این دنیای پست یا عشق او را میخواستم و یا عشق هیچکس را. ایا ممکن بود کس دیگری در من تأثیر بکند؟ ولی خندهی خشک و زنندهی پیرمرد – این خندهی مشئوم- رابطهی ما را از هم پاره کرد.
بوف کور -صادق هدایت
-
هرروزحداقل یک_دقیقه_کتاب بخوانیم
از ته دل میخواستم و آرزو میکردم که خودم را تسلیم خواب فراموشی بکنم، اگر این فراموشی ممکن میشد، اگر میتوانست دوام داشتهباشد، اگر چشمهایم که به هم میرفت در وراء خواب آهسته در عدم صرف میرفت و هستی خودم را دیگر احساس نمیکردم، اگر ممکن بود در یک لکه مرکب، در یک آهنگ موسیقی یا شعاع رنگین تمام هستیام ممزوج میشد و بعد این امواج و اشکال آنقدر بزرگ میشد و میدوانید که به کلی محو و ناپدید میشد - به آرزوی خودم رسیدهبودم.#صادق_هدایت
#بوف_کور
Moooooooooooooooood -
هر روز_حداقل_یک_صفحه_کتاب_بخوانیم
آیا این مرگ و این آزادی از زندگی در بند بهتر نیست. آیا این مرگ بِه از آن نیست که قاضی به زجر محکومش پوزخند بزند؟
آیا این مرگ بِه از آن نیست که محتاج پشت خم کند؟ آیا این مرگ بِه از آن نیست که آدم در بند باشد؟#چمدان
#بزرگ_علوی -
-
جنگ دردهای جهان را بزرگتر میکند. جنگ هر چند هم بر ضد خرابیها باشد در آخر جور دیگری زمین را آکنده از درد میکند. اگر جنگ نهایت عدالت هم باشد همیشه زمین را لبریز غم میکند.
رمان آخرین انار دنیا
-
اگه آدم کسی رو نداشته باشه دیوونه میشه. فرق نمیکنه طرف آدم کی باشه. هرکی میخواد باشه! اما پهلوت باشه!
رمان موشها و آدمها
-
به عقیده من تصور میکنند من جایگاه خودم و شما را فراموش کردم (آقا)
جایگاه !جایگاه !جایگاه تو در قلب من است، و روی گردن کسانی که به تو اهانت کنند، چه حالا ،چه بعد
جین ایر -
خوب است نژادهای پست انسان را که هنوز درحال توحش باقی هستند نیز فراموش نکنیم. و اگر منصفانه در وضعیت انسان و حیوان تعمق بنماییم خواهیم دید که در بین آنها کمتر انقلاب و اختلال روی می دهد؛ و اگر آنان کشتار و جنگ را می دانند، ندرتاً این جنایت مهیب، این مبارزات هولناک، این نیرنگ های گوناگون در نزد آن ها دیده می شود و اگر هنوز انسان آدم خوار است در بین گرگان گرگ خوار نمی باشد. پس در مقابل این همه اعمال شنیع، سبعیت، پستی، بی اختیار مجبور می شویم اقرار نمائیم که: انسان یک جانور فاسدی است.
#صادق_هدایت
#انسان_و_حیوان