Skip to content
  • دسته‌بندی‌ها
  • 0 نخوانده ها: پست‌های جدید برای شما 0
  • جدیدترین پست ها
  • برچسب‌ها
  • سوال‌های درسی و مشاوره‌ای
  • دوره‌های آلاء
  • گروه‌ها
  • راهنمای آلاخونه
    • معرفی آلاخونه
    • سوال‌پرسیدن | انتشار مطالب آموزشی
    • پاسخ‌دادن و مشارکت در تاپیک‌ها
    • استفاده از ابزارهای ادیتور
    • معرفی گروه‌ها
    • لینک‌های دسترسی سریع
پوسته‌ها
  • Light
  • Cerulean
  • Cosmo
  • Flatly
  • Journal
  • Litera
  • Lumen
  • Lux
  • Materia
  • Minty
  • Morph
  • Pulse
  • Sandstone
  • Simplex
  • Sketchy
  • Spacelab
  • United
  • Yeti
  • Zephyr
  • Dark
  • Cyborg
  • Darkly
  • Quartz
  • Slate
  • Solar
  • Superhero
  • Vapor

  • Default (بدون پوسته)
  • بدون پوسته
بستن
Brand Logo

آلاخونه

  • سوال یا موضوع جدیدی بنویس

  • سوال مشاوره ای
  • سوال زیست
  • سوال ریاضی
  • سوال فیزیک
  • سوال شیمی
  • سایر
  1. خانه
  2. بحث آزاد
  3. #سرانجامِ یک نا امیدی
روز آخر ❤️
_
سلام به همه رفقای کنکوری اومدم یه تاپیک بزنم برای روز آخر کنکور، اینجا بچه‌هایی که می‌خوان روز آخر رو مفید درس بخونن، بیان برنامه‌هاشونو پارت‌بندی شده بزارن ️ و هم اونایی که تصمیم گرفتن دیگه درس نخونن و فقط ریلکس کنن، اینجا کنار هم باشیم ، حرف بزنیم ، استرسارو بریزیم دور، انرژی مثبت بدیم و بگیریم ... اگه برنامه‌ریزی برای روز آخر داری، بیا پارت‌هات رو بزار و تا لحظه آخر تلاش کن ( مثل خودم ایده همینه چون مجبورم ) ... اگه تصمیم گرفتی دیگه فقط استراحت کنی که خیلیم عالی ... اگه دکترای پارسالی هستی و تجربه شب قبل کنکور رو داری، لطفا بیا راهنمایی کن، آرامش و انرژی بده :)) ‌ فقط یه خواهش کوچولو دارم لطفا فضای تاپیک آروم و مثبت نگه داریم چون قرار نیست با کارای دیگه اتفاق خاصی بیفته اما با اینکارا اتفاق خاصی میفته @دانش-آموزان-نظام-جدید-آلا @دانش-آموزان-آلاء @تجربیا
بحث آزاد
برگ انجیر.... ☘️🍀🌿
______
بِسْم رَبّ النور ️ سلام امیدوارم حال دلتون بهترین باشه..... برم سراغ حرف اصلی.... در فکر تاپیکی بودم که هر روز توش چند تا پست قشنگ بزارم و با چند تا عکس و متن نوشته و دل نوشته...... حالمون خوب بشه، انرژی بگیریم در طول روز.....️️ یه جورایی این تاپیک شبیه کانال یا چنل..... البته پست هایی که قرار بزارم برای خودم نیست و صرفا گلچینی از مطالبی که ممکنه توی فضای مجازی یا کتاب ها ببینم و بارگذاری بکنم..... اگر شما هم دوست داشتید خوشحال میشم همراه من بشید.... ️ [image: 1686940882701-img_-_.jpg] پ.ن:اسم تاپیک برگرفته از اسم یک کانالِ و در آخر دعا میکنم دلتون ذهنتون ابری باشه(:️️
بحث آزاد
رقیب
م
کسی هس ساعت مطالعه بالایی داشته باشه بخونیم این 20 روزو؟ ترجیحا دختر باشه تنهایی نمیتونم اگ یکی بود خیلی بهتر پیش میرفتم
بحث آزاد
خــــــــــودنویس
Dr-aculaD
Topic thumbnail image
بحث آزاد
👣ردپا👣
اهوراا
Topic thumbnail image
بحث آزاد
کنکور1405
M
سلام به همه. من بعد از یه مدت دوباره میخوام کنکور 405 رو شرکت کنم. ولی خب کسی رو پیدا نکردم که برای سال405 باشه. و دوستی پیدا نکردم تو این زمینه. هرکی هست بیاد اینجا حرف بزنیم
بحث آزاد
تروخدا بیاین
م
دیروز اشتبا کردم سلامت نخوندم الان چیکار کنم جزوه ای میدونین یکم جمعو جور باشه کتاب اصلن خونده نمیشه خیلی زیاده
بحث آزاد
دستاورد هایِ کوچکِ من🎈
AinoorA
سلام بچه ها امیدوارم حالتون خوب باشه و خیلی سرحال و شاد باشین خب از عنوان تاپیک یچیزایی مشخصه که قراره در مورد چی اینجا حرف بزنیم ولی بزارین توضیحات بیشتر بدم خیلی از ما یوقتایی هست که ممکنه احساس کنیم هیچ کاری نکردیم یا هیچ کاری ازمون برنمیاد و روزمون رو تلف کردیم و.. و ذهنمون ما رو با این افکار جور واجور و عجیب غریب مورد آزار قرار بده و احساس ناتوانی رو بهمون بده در حالی که در واقعیت اینطوری نیست و ما توانا تر از اون چیزی هستیم که توی ذهنمون هست اینجا قراره از موفقیت های کوچولومون حرف بزنیم و رونمایی کنیم تا به ذهنمون ثابت کنیم بفرما آقا دیدییی ما اینیم هر شب از کار های مثبت کوچولوتون بیاین و بگین و این حس مثبت و قشنگ مفید بودن رو به خودتون بدین مثلا کنکوری ها میتونن تموم شدن یه بخش از برنامه اشون رو بگن ، از انجام دادن کار هایی مثل مرتب کردن اتاق ، از گذروندن امتحانای سخت و آب دادن به گل ها و کلی کار کوچیک و مثبت دیگه منتظرتون هستم آلایی ها موفق باشین🥹️ دعوت میکنم از : @دانش-آموزان-نظام-جدید-آلا @دانش-آموزان-آلاء @فارغ-التحصیلان-آلاء @دانشجویان-درس-خون @دانشجویان-پزشکی @دانشجویان-پیراپزشکی
بحث آزاد
تنهایی حوصله ندارم بیاین با هم نهایی بخونیم
م
سلام بچها هر ساعتی هر درسیو خوندین بیاین بگین این ساعت اینقدر فلان درس رو خوندم انگیزه میگیریم
بحث آزاد
بخدا سوالات اونقد سخت نیستن ولی وقتی میشینم سر جلسه اعداد کوه میشن واسم
م
بچها وقتی میشینم به ارومی حل میکنم سوالاتو میدونم حل میکنم مشکلی ندارم سر جلسه انگار اصن من نخوندم ی جوری میشم میترسم از سوالا مخصوصا سوالاتی ک عدد دارن عددا جلو چشام بزرگ میشن بخدا خنده داره ولی جدی میگم
بحث آزاد
من ِ فارغ 401 هم باید زمین ترمیم کنم؟؟
م
...............
بحث آزاد
شاید شد...چه میدانی؟!
Hg L 0H
مدت هاست که از نشست غبار سرد و تیره به قلبم میگذرد مدت هاست منِ تاریکِ گم شده، در خودم به دنبال روزنه هایی از نور میگردد نفس هایم سخت به جانم می نشینند اشک هایی که سرازیر نمی شوند وجود مرا به ستوه آورده اند دوست دارم بایستم سرم را بالا بگیرم و تا زمانی که صدایم خفه شود فریاد بزنم بماند در پس پرده ی خاکستری غم بماند که چه می شود... شاید شد....چه میدانی؟!
بحث آزاد
بحث آزاد
JaanaJ
دوستان من تازه وارو سایت شدم میخوام بدونم چطوری باید اسمم رو تغیر بدم درست کردم ولی باز دوباره اینو زده چیکار باید کنم‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌.........
بحث آزاد
تمام رو به اتمام
Hg L 0H
حس خفقان، حتی نفس کشیدن هم سخت شده گلویم فشرده تر از قبل راه هوا را بسته پروازی را آغاز کردم که در سرم مقصدش بهشتی برین بود اما اکنون و در این زمان نمیدانم کجا هستم پروازم به سمت جهنم است یا بهشت؟ میشود یا نمیشود تمام وجودم را پر کرده تمام احساسات کودکی از کوچک و بزرگ به مغزم هجوم آورده و دارد تمامِ من را آرام آرام از من میگیرد نکند اینجا جای من است؟ در سرِ کودکیِ من چنین رویایی شکل گرفته بود؟ قلبم سیاه و چشمانم تار شده اند هوای پریدن دارم اما نگار لحظه به لحظه در همان جایی قرار دارم که ایستاده بودم انگار نمیشود قدم از قدم برداشت میخواهم رها باشم از افکاری که مرا خفت میکنند و تا مرز خفه شدن من را به دنبال خود میکشانند میل به رهایی آزادی ام را هم از من گرفته... شوق پریدن آرام آرام گویی دارد تبدیل به میل سقوط میشود مبادا چنین روزی برسد... مبادا....
بحث آزاد
به که باید دل بست؟
blossom.B
به که باید دل بست؟ به که شاید دل بست؟ سینه ها جای محبت , همه از کینه پر است. هیچکس نیست که فریادِ پر از مهر تو را گرم پاسخ گوید. نیست یک تن که در این راه غم آلوده ی عمر , قدمی راه محبت پوید. خط پیشانی هر جمع , خط تنهاییست. همه گلچینِ گلِ امروزند... در نگاه من و تو حسرت بی فرداییست. به که باید دل بست؟ به که شاید دل بست؟ نقش هر خنده که بر روی لبی می شکفد, نقشه‌ای شیطانیست. در نگاهی که تو را وسوسه ی عشق دهد حیله‌ای پنهانیست. خنده ها می شکفد بر لبها, تا که اشکی شکفد بر سرمژگان کسی. همه بر درد کسان می نگرند, لیک دستی نبرند از پی درمان کسی. زير لب زمزمه شادی مردم برخاست, هر کجا مرد توانائي بر خاک نشست . پرچم فتح برافرازد در خاطرِ خلق, هر زمان بر رخ تو هاله زَنَد گردِ شکست. به که بايد دل بست؟ به که شايد دل بست؟ از وفا نام مبر , آن که وفا خوست کجاست؟ ریشه ی عشق فسرد... واژه ی دوست گریخت... سخن از دوست مگو...عشق کجا؟دوست کجا؟ دست گرمی که زمهر , بفشارد دستت در همه شهر مجوی. گل اگر در دل باغ , بر تو لبخند زند بنگرش , لیک مبوی ! لب گرمی که زعشق , ننشیند به لبت به همه عمر مخواه ! سخنی کز سر راز , زده در جانت چنگ به لبت نیز مگوی ! چاه هم با من و تو بيگانه است نیِ صدبند برون آيد از آن... راز تو را فاش کند, درد دل گر بسر چاه کنی خنده ها بر غمِ تو دختر مهتاب زند گر شبي از سر غم آه کني. درد اگر سینه شکافد , نفسی بانگ مزن ! درد خود را به دل چاه مگو! استخوان تو اگر آب کند آتش غم, آب شو...آه مگو ! ديده بر دوز بدين بام بلند مهر و مه را بنگر ! سکه زرد و سپيدی که به سقف فلک است سکه نيرنگ است سکه ای بهر فريب من و تست سکه صد رنگ است . ما همه کودکِ خُرديم و همين زال فلک , با چنين سکه زرد , و همين سکه سيمينِ سپيد , ميفريبد ما را . آسمان با من و ما بيگانه زن و فرزند و در و بام و هوا , بيگانه خويش , در راه نفاق... دوست , در کار فريب... آشنا , بيگانه ... شاخه ی عشق شکست... آهوی مهر گریخت... تار پیوند گسست... به که باید دل بست؟ به که شاید دل بست؟... -مهدی سهیلی
بحث آزاد
ای که با من ، آشنایی داشتی
blossom.B
اِی که با من، آشنایی داشتی ای که در من، آفتابی کاشتی ای که در تعبیرِ بی مقدارِ خویش عشق را، چون نردبام انگاشتی ای که چون نوری به تصویرت رسید پرده ها از پرده ات برداشتی پشتِ پرده چون نبودی جز دروغ بوده ها را با دروغ انباشتی اینک از جورِ تو و جولانِ درد می گریزم از هوای آشتی کاش حیوان، در دلت جایی نداشت کاش از انسان سایه ای می داشتی -فریدون فرخزاد
بحث آزاد
امروز نه آغاز و نه انجام جهان است...
blossom.B
امروز نه آغاز و نه انجام جهان است اي بس غم و شادي که پس پرده نهان است گر مرد رهي غم مخور از دوري و ديري داني که رسيدن هنر گام زمان است تو رهرو ديرينه سرمنزل عشقي بنگر که زخون تو به هر گام نشان است آبي که برآسود زمينش بخورد زود دريا شود آن رود که پيوسته روان است باشد که يکي هم به نشاني بنشيند بس تير که در چله اين کهنه کمان است از روي تو دل کندنم آموخت زمانه اين ديده از آن روست که خونابه فشان است دردا و دريغا که در اين بازي خونين بازيچه ايام دل آدميان است دل برگذر قافله لاله و گل داشت اين دشت که پامال سواران خزان است روزي که بجنبد نفس باد بهاري بيني که گل و سبزه کران تا به کران است اي کوه تو فرياد من امروز شنيدي دردي ست درين سينه که همزاد جهان است از داد و وداد آن همه گفتند و نکردند يارب چه قدر فاصله دست و زبان است خون مي چکد از ديده در اين کنج صبوري اين صبر که من مي کنم افشردن جان است از راه مرو سايه که آن گوهر مقصود گنجي ست که اندر قدم راهروان است -هوشنگ ابتهاج (سایه)
بحث آزاد
پروانه‌ی رنگین
blossom.B
*از پیله بیرون آمدن گاهی رهایی نیست در باغ هم پروانه‌ی رنگین گرفتار است این کشور آن کشور ندارد حس دلتنگی دیوار با هر طرح و نقشی باز دیوار است... -محمد‌علی جوشانی*
بحث آزاد
حواست بوده است حتما...
blossom.B
الا ای حضرت عشقم! حواست هست؟ حواست بوده است آیا؟ که این عبد گنه کارت که خود ، هیراد می‌نامد، چه غم ها سینه‌اش دارد... حواست بوده است آیا؟ که این مخلوق مهجورت از آن عهد طفولیت و تا امروزِ امروزش ذلیل و خاضع و خاشع گدایی می‌کند لطفت... حواست بوده است آیا نشسته کنج دیواری تک و تنها؛ که گشته زندگی‌اش پوچ و بی معنا! دریغ از ذره ای تغییر میان امروز و دیروز و فردا... حواست هست، می‌دانم... حواست بوده است حتما! ولیکن یک نفر اینجا، خلاف دیده‌ای بینا، ندارد دیده‌ای بینا -رضا محمدزاده
بحث آزاد
امیدوارم نشناسند مرا... پیش از این، ستاره بودم!
blossom.B
یک سالِ پیش، ستاره‌ای مُرد. هیچ کس نفهمید؛ همانطور که وقتی متولد شد، کسی نفهمیده بود. همه سرگرم خنده بودند؛ زمانی که مُرد. اما یادم نیست زمانی که متولد شد، دیگران در چه حالی بودند. در آن میان فقط من بودم که دیدم که آن همه نور، چطور درخشید و بزرگ شد.... خیلی زیبا بود؛ انگار هر شب درخشان تر می‌شد... پر قدرت می‌سوخت. برای زنده بودن، باید می‌سوخت... من بودم که پا به پای سوختن هایش، اشک ریختم... اشک هایم برای خاموش کردن بی قراری هایش کافی نبود... نتوانستم خاموش کنم درد را که در لا به لای شعله هایش، ستاره‌ام را می‌سوزاند. ستاره مُرد! این آخرین خاطره‌ایست که از او در ذهن دارم... نتوانستم تقدیرش را عوض کنم.‌‌.. سیاهچاله شد... اکنون حتی نمی‌توانم شعله‌ی شمعی در کنارش بگذارم تا او را در میان تاریکی ها ببینم. سیاهچاله ها نور را می‌گیرند... چه کسی گمان می‌کرد آن همه نور ، اکنون‌ این همه تاریک باشد؟ آن زمان که نورانی بود، کسی ندیدش... نمی‌دانم این کوردلان اکنون سیاهچاله بودنش را چگونه می‌بینند که می‌خندند... آری؛ ستاره مُرد.. همه خندیدند. امشب، به یاد آن ستاره، خواهم گریست.
بحث آزاد

#سرانجامِ یک نا امیدی

زمان بندی شده سنجاق شده قفل شده است منتقل شده بحث آزاد
66 دیدگاه‌ها 12 کاربران 1.9k بازدیدها 11 Watching
  • قدیمی‌ترین به جدید‌ترین
  • جدید‌ترین به قدیمی‌ترین
  • بیشترین رای ها
پاسخ
  • پاسخ به عنوان موضوع
وارد شوید تا پست بفرستید
این موضوع پاک شده است. تنها کاربرانِ با حق مدیریت موضوع می‌توانند آن را ببینند.
  • paripariP paripari

    gollnar
    چه بیان قشنگی
    چه شرح جالبی
    ادامه بده تو ی دفتر ثیت کن واست خیلی بعد کنکور و سالای بعد خاطره میشه
    من دفتر نقاشیامو شعرای بچگیمو از 2سالگیم دارم
    نگاه میکنم و از ته دلم ب اونهمه سادگی میخندم

    gollnarG آفلاین
    gollnarG آفلاین
    gollnar
    نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط انجام شده
    #3

    paripari در #سرانجامِ یک نا امیدی گفته است:

    gollnar
    چه بیان قشنگی
    چه شرح جالبی
    ادامه بده تو ی دفتر ثیت کن واست خیلی بعد کنکور و سالای بعد خاطره میشه
    من دفتر نقاشیامو شعرای بچگیمو از 2سالگیم دارم
    نگاه میکنم و از ته دلم ب اونهمه سادگی میخندم

    مرسی برای تحسین و تشویق😇
    آره! وقت کنم می نویسم بعضی اوقات....

    1 پاسخ آخرین پاسخ
    3
    • gollnarG gollnar

      ...با ناامیدیِ تمام انجمن را ترک میکنی! بعدش هم مینشینی یک گوشه ای و نیم ساعت یک ساعتی با تمامِ وجود گریه میکنی از نوعِ بی صدایش: )
      آنوقت که حس کردی گلویت دیگر سنگین نیست بلند میشوی و کتابِ چند کیلوییِ فیزیکِ الگو را برمیداری و میروی بخش نوسان بعدش تست ها را میشماری و میگویی نع! عمرا برسم همه اش را تا روزِ آزمون بزنم تازه تست های موج هم هنوز مانده! پس تصمیم میگیری زوج و فرد بزنیِ شان(!!) آنوقت بساطت را پهن میکنی کف اتاق چون معتقدی حس تست زنی ات روی زمین بیشتر از روی میز است: ) بقیه اما دارند میخوابند... بی وقفه تست میزنی ...از هر10تا 7تایش غلط است و3 تایش به جواب نمیرسد; ولی ناامید نمیشوی و خودت را راضی نگه میداری و در دلت میگویی" تالیفی اند دیگر! سخت نباشند که دیگر اِسمشان تالیفی نیست!" بعدش میروی سراغِ شیمی(درسِ مورد علاقه ات!) چند تستِ سینتیک که زدی از شیمی دست میکشی و میروی ادبیات...خیلی سبزِ ادبیات را باز میکنی و کلمات مهمش را توی دفترچه یِ نارنجی ای که برایِ لغات برداشته ای یادداشت میکنی با معنی...خوابت میگیرد! اما نه! نباید بخوابی ...پا میشوی پنجره را باز میکنی . بعدش میروی که تستهایِ ادبیات را بزنی که ناگهان یک ملخِ خوش تیپ ورِ دستت فرود می آید و زَهره ات را میترکاند! چهارتا فحش به آن زبان بسته ی خوش رنگ میدهی و بعد شروع میکنی به تست ! ساعت چند است؟ نمیدانی! چون توی اتاقت ساعت نداری: ) بلند میشوی از کِشویِ دومی ساعت مچی ات را بیرون می آوری و میبندی روی مچت و میبینی ساعت 3و هفت هشت دقیقه است. گرسنه ات میشود ...مانند یک روح با نوک پا میروی تا آشپزخانه و درِ یخچال را باز میکنی. اینجا باید سرعت عمل داشته باشی و چیزهایی که میخواهی را زود برداری!!! وگرنه آهنگِ یخچالplay میشود و همه بیدار میشوند! فوری جعبه ی پنیر و پلاستیکِ نان را برمیداری و درش را میبندی و دوباره با نوک پا می آیی تویِ اتاق و درِ پلاستیکِ نان را میبری توی کمدت باز میکنی که صدایش بقیه را بیدار نکند بعد می آیی کف اتاق کنار کتاب هایت و میخوریشان! بعدش طیِ یک عملیات سخت دوباره میروی توی آشپزخانه و چیزهایی که برداشته ای را سرِ جایشان میذاری! آنقدر این عملیات از تو انرژی میگیرد که حس میکنی از قبل گرسنه تر شدی ...حالا باید بروی از کمد دیواریِ اتاقِ نگارین( خواهر بد اخلاقت) پتو بیاوری. با این تصور که مثل هر شب درش را باز گذاشته تا تو موقعِ خواب سروصدا راه نیندازی میروی که پتو برداری که ناگهان با پیشانی میروی توی در : ) صدایِ مهیبی حاصل میشود...آه! نع! او بیدار میشود و با قیافه ی خصمانه ای رو به تو میگوید" خدا لعنتت کند گلنار!" تو پتو را برمیداری و با سرعتِ نور مسیر آنجا تا اتاقت را میدوی تا بیش از این موردِ لعن و نفرینِ آن مهربان(!!) قرار نگیری. بعدش می آیی میخوابی و به ماجرا فکرمیکنی و آنگاه که پی دومِ رادیان روی تختت چرخیدی سمتِ چپ لبخندِ رضایتمندانه ای میزنی و میگویی"عَوَضَش کلی درس ها را بردم جلو!!" چشمانت را که میبندی صداهایِ بی رحمی میپیچند حوالی ات! پدرت است; پا شده نمازبخواند و بعدش هم مادرت و بعدش هم ...

      پ.ن: خوبین رفقا؟ دیدین که چقد حالم بد بود اونروز و ناامید بودم! روحیه م برگشته : ) به عنوانِ کسی که تا تَهِ ناامیدی رفته میخواستم بهتون بگم در طول روز وقتتونُ تلف نکنین. بیشتر ناامیدی هایِ ما ناشی از اجرانکردن برنامه ریزی هامونِ! پس از این به بعد با روحیه و علاقه برین جلو. باشه؟ مرسی:) دیگه شرایطتون حادتر از دیشبِ من نیست که!

      #شرحِ یک تغییر
      #آنچه دیشب بر من گذشت!
      #گل نوشت
      13 دیِ 96

      M.ba78M آفلاین
      M.ba78M آفلاین
      M.ba78
      نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط انجام شده
      #4

      gollnar وای گلنار خیلی جالب بود ایشالا که همیشه موفق باشی🙂 😊

      هرچه در فهم تو آید...آن بوَد مفهوم تو

      gollnarG 1 پاسخ آخرین پاسخ
      1
      • M.ba78M M.ba78

        gollnar وای گلنار خیلی جالب بود ایشالا که همیشه موفق باشی🙂 😊

        gollnarG آفلاین
        gollnarG آفلاین
        gollnar
        نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط انجام شده
        #5

        @m-bahrami1378 در #سرانجامِ یک نا امیدی گفته است:

        gollnar وای گلنار خیلی جالب بود ایشالا که همیشه موفق باشی🙂 😊

        مرسی😇 شما آقا میثم نیستین؟🤔

        M.ba78M 1 پاسخ آخرین پاسخ
        1
        • gollnarG gollnar

          @m-bahrami1378 در #سرانجامِ یک نا امیدی گفته است:

          gollnar وای گلنار خیلی جالب بود ایشالا که همیشه موفق باشی🙂 😊

          مرسی😇 شما آقا میثم نیستین؟🤔

          M.ba78M آفلاین
          M.ba78M آفلاین
          M.ba78
          نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط انجام شده
          #6

          gollnar نه نیستم
          من اولین باره که پستای شمارو میبینم

          هرچه در فهم تو آید...آن بوَد مفهوم تو

          gollnarG 1 پاسخ آخرین پاسخ
          1
          • gollnarG gollnar

            ...با ناامیدیِ تمام انجمن را ترک میکنی! بعدش هم مینشینی یک گوشه ای و نیم ساعت یک ساعتی با تمامِ وجود گریه میکنی از نوعِ بی صدایش: )
            آنوقت که حس کردی گلویت دیگر سنگین نیست بلند میشوی و کتابِ چند کیلوییِ فیزیکِ الگو را برمیداری و میروی بخش نوسان بعدش تست ها را میشماری و میگویی نع! عمرا برسم همه اش را تا روزِ آزمون بزنم تازه تست های موج هم هنوز مانده! پس تصمیم میگیری زوج و فرد بزنیِ شان(!!) آنوقت بساطت را پهن میکنی کف اتاق چون معتقدی حس تست زنی ات روی زمین بیشتر از روی میز است: ) بقیه اما دارند میخوابند... بی وقفه تست میزنی ...از هر10تا 7تایش غلط است و3 تایش به جواب نمیرسد; ولی ناامید نمیشوی و خودت را راضی نگه میداری و در دلت میگویی" تالیفی اند دیگر! سخت نباشند که دیگر اِسمشان تالیفی نیست!" بعدش میروی سراغِ شیمی(درسِ مورد علاقه ات!) چند تستِ سینتیک که زدی از شیمی دست میکشی و میروی ادبیات...خیلی سبزِ ادبیات را باز میکنی و کلمات مهمش را توی دفترچه یِ نارنجی ای که برایِ لغات برداشته ای یادداشت میکنی با معنی...خوابت میگیرد! اما نه! نباید بخوابی ...پا میشوی پنجره را باز میکنی . بعدش میروی که تستهایِ ادبیات را بزنی که ناگهان یک ملخِ خوش تیپ ورِ دستت فرود می آید و زَهره ات را میترکاند! چهارتا فحش به آن زبان بسته ی خوش رنگ میدهی و بعد شروع میکنی به تست ! ساعت چند است؟ نمیدانی! چون توی اتاقت ساعت نداری: ) بلند میشوی از کِشویِ دومی ساعت مچی ات را بیرون می آوری و میبندی روی مچت و میبینی ساعت 3و هفت هشت دقیقه است. گرسنه ات میشود ...مانند یک روح با نوک پا میروی تا آشپزخانه و درِ یخچال را باز میکنی. اینجا باید سرعت عمل داشته باشی و چیزهایی که میخواهی را زود برداری!!! وگرنه آهنگِ یخچالplay میشود و همه بیدار میشوند! فوری جعبه ی پنیر و پلاستیکِ نان را برمیداری و درش را میبندی و دوباره با نوک پا می آیی تویِ اتاق و درِ پلاستیکِ نان را میبری توی کمدت باز میکنی که صدایش بقیه را بیدار نکند بعد می آیی کف اتاق کنار کتاب هایت و میخوریشان! بعدش طیِ یک عملیات سخت دوباره میروی توی آشپزخانه و چیزهایی که برداشته ای را سرِ جایشان میذاری! آنقدر این عملیات از تو انرژی میگیرد که حس میکنی از قبل گرسنه تر شدی ...حالا باید بروی از کمد دیواریِ اتاقِ نگارین( خواهر بد اخلاقت) پتو بیاوری. با این تصور که مثل هر شب درش را باز گذاشته تا تو موقعِ خواب سروصدا راه نیندازی میروی که پتو برداری که ناگهان با پیشانی میروی توی در : ) صدایِ مهیبی حاصل میشود...آه! نع! او بیدار میشود و با قیافه ی خصمانه ای رو به تو میگوید" خدا لعنتت کند گلنار!" تو پتو را برمیداری و با سرعتِ نور مسیر آنجا تا اتاقت را میدوی تا بیش از این موردِ لعن و نفرینِ آن مهربان(!!) قرار نگیری. بعدش می آیی میخوابی و به ماجرا فکرمیکنی و آنگاه که پی دومِ رادیان روی تختت چرخیدی سمتِ چپ لبخندِ رضایتمندانه ای میزنی و میگویی"عَوَضَش کلی درس ها را بردم جلو!!" چشمانت را که میبندی صداهایِ بی رحمی میپیچند حوالی ات! پدرت است; پا شده نمازبخواند و بعدش هم مادرت و بعدش هم ...

            پ.ن: خوبین رفقا؟ دیدین که چقد حالم بد بود اونروز و ناامید بودم! روحیه م برگشته : ) به عنوانِ کسی که تا تَهِ ناامیدی رفته میخواستم بهتون بگم در طول روز وقتتونُ تلف نکنین. بیشتر ناامیدی هایِ ما ناشی از اجرانکردن برنامه ریزی هامونِ! پس از این به بعد با روحیه و علاقه برین جلو. باشه؟ مرسی:) دیگه شرایطتون حادتر از دیشبِ من نیست که!

            #شرحِ یک تغییر
            #آنچه دیشب بر من گذشت!
            #گل نوشت
            13 دیِ 96

            O آفلاین
            O آفلاین
            oooopppssss
            نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط انجام شده
            #7

            gollnar در #سرانجامِ یک نا امیدی گفته است:

            ...با ناامیدیِ تمام انجمن را ترک میکنی! بعدش هم مینشینی یک گوشه ای و نیم ساعت یک ساعتی با تمامِ وجود گریه میکنی از نوعِ بی صدایش: )
            آنوقت که حس کردی گلویت دیگر سنگین نیست بلند میشوی و کتابِ چند کیلوییِ فیزیکِ الگو را برمیداری و میروی بخش نوسان بعدش تست ها را میشماری و میگویی نع! عمرا برسم همه اش را تا روزِ آزمون بزنم تازه تست های موج هم هنوز مانده! پس تصمیم میگیری زوج و فرد بزنیِ شان(!!) آنوقت بساطت را پهن میکنی کف اتاق چون معتقدی حس تست زنی ات روی زمین بیشتر از روی میز است: ) بقیه اما دارند میخوابند... بی وقفه تست میزنی ...از هر10تا 7تایش غلط است و3 تایش به جواب نمیرسد; ولی ناامید نمیشوی و خودت را راضی نگه میداری و در دلت میگویی" تالیفی اند دیگر! سخت نباشند که دیگر اِسمشان تالیفی نیست!" بعدش میروی سراغِ شیمی(درسِ مورد علاقه ات!) چند تستِ سینتیک که زدی از شیمی دست میکشی و میروی ادبیات...خیلی سبزِ ادبیات را باز میکنی و کلمات مهمش را توی دفترچه یِ نارنجی ای که برایِ لغات برداشته ای یادداشت میکنی با معنی...خوابت میگیرد! اما نه! نباید بخوابی ...پا میشوی پنجره را باز میکنی . بعدش میروی که تستهایِ ادبیات را بزنی که ناگهان یک ملخِ خوش تیپ ورِ دستت فرود می آید و زَهره ات را میترکاند! چهارتا فحش به آن زبان بسته ی خوش رنگ میدهی و بعد شروع میکنی به تست ! ساعت چند است؟ نمیدانی! چون توی اتاقت ساعت نداری: ) بلند میشوی از کِشویِ دومی ساعت مچی ات را بیرون می آوری و میبندی روی مچت و میبینی ساعت 3و هفت هشت دقیقه است. گرسنه ات میشود ...مانند یک روح با نوک پا میروی تا آشپزخانه و درِ یخچال را باز میکنی. اینجا باید سرعت عمل داشته باشی و چیزهایی که میخواهی را زود برداری!!! وگرنه آهنگِ یخچالplay میشود و همه بیدار میشوند! فوری جعبه ی پنیر و پلاستیکِ نان را برمیداری و درش را میبندی و دوباره با نوک پا می آیی تویِ اتاق و درِ پلاستیکِ نان را میبری توی کمدت باز میکنی که صدایش بقیه را بیدار نکند بعد می آیی کف اتاق کنار کتاب هایت و میخوریشان! بعدش طیِ یک عملیات سخت دوباره میروی توی آشپزخانه و چیزهایی که برداشته ای را سرِ جایشان میذاری! آنقدر این عملیات از تو انرژی میگیرد که حس میکنی از قبل گرسنه تر شدی ...حالا باید بروی از کمد دیواریِ اتاقِ نگارین( خواهر بد اخلاقت) پتو بیاوری. با این تصور که مثل هر شب درش را باز گذاشته تا تو موقعِ خواب سروصدا راه نیندازی میروی که پتو برداری که ناگهان با پیشانی میروی توی در : ) صدایِ مهیبی حاصل میشود...آه! نع! او بیدار میشود و با قیافه ی خصمانه ای رو به تو میگوید" خدا لعنتت کند گلنار!" تو پتو را برمیداری و با سرعتِ نور مسیر آنجا تا اتاقت را میدوی تا بیش از این موردِ لعن و نفرینِ آن مهربان(!!) قرار نگیری. بعدش می آیی میخوابی و به ماجرا فکرمیکنی و آنگاه که پی دومِ رادیان روی تختت چرخیدی سمتِ چپ لبخندِ رضایتمندانه ای میزنی و میگویی"عَوَضَش کلی درس ها را بردم جلو!!" چشمانت را که میبندی صداهایِ بی رحمی میپیچند حوالی ات! پدرت است; پا شده نمازبخواند و بعدش هم مادرت و بعدش هم ...

            پ.ن: خوبین رفقا؟ دیدین که چقد حالم بد بود اونروز و ناامید بودم! روحیه م برگشته : ) به عنوانِ کسی که تا تَهِ ناامیدی رفته میخواستم بهتون بگم در طول روز وقتتونُ تلف نکنین. بیشتر ناامیدی هایِ ما ناشی از اجرانکردن برنامه ریزی هامونِ! پس از این به بعد با روحیه و علاقه برین جلو. باشه؟ مرسی:) دیگه شرایطتون حادتر از دیشبِ من نیست که!

            #شرحِ یک تغییر
            #آنچه دیشب بر من گذشت!
            #گل نوشت
            13 دیِ 96

            چ اشنا

            M.ba78M gollnarG 2 پاسخ آخرین پاسخ
            0
            • M.ba78M M.ba78

              gollnar نه نیستم
              من اولین باره که پستای شمارو میبینم

              gollnarG آفلاین
              gollnarG آفلاین
              gollnar
              نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط انجام شده
              #8

              @m-bahrami1378 در #سرانجامِ یک نا امیدی گفته است:

              gollnar نه نیستم
              من اولین باره که پستای شمارو میبینم

              مطمعنین؟ (کیبورد همزه نداره دوستان خودم میدونم با عین نوشته نمیشه)
              به هرحال مرسی که وقت گذاشتین و خوندین....

              1 پاسخ آخرین پاسخ
              1
              • O oooopppssss

                gollnar در #سرانجامِ یک نا امیدی گفته است:

                ...با ناامیدیِ تمام انجمن را ترک میکنی! بعدش هم مینشینی یک گوشه ای و نیم ساعت یک ساعتی با تمامِ وجود گریه میکنی از نوعِ بی صدایش: )
                آنوقت که حس کردی گلویت دیگر سنگین نیست بلند میشوی و کتابِ چند کیلوییِ فیزیکِ الگو را برمیداری و میروی بخش نوسان بعدش تست ها را میشماری و میگویی نع! عمرا برسم همه اش را تا روزِ آزمون بزنم تازه تست های موج هم هنوز مانده! پس تصمیم میگیری زوج و فرد بزنیِ شان(!!) آنوقت بساطت را پهن میکنی کف اتاق چون معتقدی حس تست زنی ات روی زمین بیشتر از روی میز است: ) بقیه اما دارند میخوابند... بی وقفه تست میزنی ...از هر10تا 7تایش غلط است و3 تایش به جواب نمیرسد; ولی ناامید نمیشوی و خودت را راضی نگه میداری و در دلت میگویی" تالیفی اند دیگر! سخت نباشند که دیگر اِسمشان تالیفی نیست!" بعدش میروی سراغِ شیمی(درسِ مورد علاقه ات!) چند تستِ سینتیک که زدی از شیمی دست میکشی و میروی ادبیات...خیلی سبزِ ادبیات را باز میکنی و کلمات مهمش را توی دفترچه یِ نارنجی ای که برایِ لغات برداشته ای یادداشت میکنی با معنی...خوابت میگیرد! اما نه! نباید بخوابی ...پا میشوی پنجره را باز میکنی . بعدش میروی که تستهایِ ادبیات را بزنی که ناگهان یک ملخِ خوش تیپ ورِ دستت فرود می آید و زَهره ات را میترکاند! چهارتا فحش به آن زبان بسته ی خوش رنگ میدهی و بعد شروع میکنی به تست ! ساعت چند است؟ نمیدانی! چون توی اتاقت ساعت نداری: ) بلند میشوی از کِشویِ دومی ساعت مچی ات را بیرون می آوری و میبندی روی مچت و میبینی ساعت 3و هفت هشت دقیقه است. گرسنه ات میشود ...مانند یک روح با نوک پا میروی تا آشپزخانه و درِ یخچال را باز میکنی. اینجا باید سرعت عمل داشته باشی و چیزهایی که میخواهی را زود برداری!!! وگرنه آهنگِ یخچالplay میشود و همه بیدار میشوند! فوری جعبه ی پنیر و پلاستیکِ نان را برمیداری و درش را میبندی و دوباره با نوک پا می آیی تویِ اتاق و درِ پلاستیکِ نان را میبری توی کمدت باز میکنی که صدایش بقیه را بیدار نکند بعد می آیی کف اتاق کنار کتاب هایت و میخوریشان! بعدش طیِ یک عملیات سخت دوباره میروی توی آشپزخانه و چیزهایی که برداشته ای را سرِ جایشان میذاری! آنقدر این عملیات از تو انرژی میگیرد که حس میکنی از قبل گرسنه تر شدی ...حالا باید بروی از کمد دیواریِ اتاقِ نگارین( خواهر بد اخلاقت) پتو بیاوری. با این تصور که مثل هر شب درش را باز گذاشته تا تو موقعِ خواب سروصدا راه نیندازی میروی که پتو برداری که ناگهان با پیشانی میروی توی در : ) صدایِ مهیبی حاصل میشود...آه! نع! او بیدار میشود و با قیافه ی خصمانه ای رو به تو میگوید" خدا لعنتت کند گلنار!" تو پتو را برمیداری و با سرعتِ نور مسیر آنجا تا اتاقت را میدوی تا بیش از این موردِ لعن و نفرینِ آن مهربان(!!) قرار نگیری. بعدش می آیی میخوابی و به ماجرا فکرمیکنی و آنگاه که پی دومِ رادیان روی تختت چرخیدی سمتِ چپ لبخندِ رضایتمندانه ای میزنی و میگویی"عَوَضَش کلی درس ها را بردم جلو!!" چشمانت را که میبندی صداهایِ بی رحمی میپیچند حوالی ات! پدرت است; پا شده نمازبخواند و بعدش هم مادرت و بعدش هم ...

                پ.ن: خوبین رفقا؟ دیدین که چقد حالم بد بود اونروز و ناامید بودم! روحیه م برگشته : ) به عنوانِ کسی که تا تَهِ ناامیدی رفته میخواستم بهتون بگم در طول روز وقتتونُ تلف نکنین. بیشتر ناامیدی هایِ ما ناشی از اجرانکردن برنامه ریزی هامونِ! پس از این به بعد با روحیه و علاقه برین جلو. باشه؟ مرسی:) دیگه شرایطتون حادتر از دیشبِ من نیست که!

                #شرحِ یک تغییر
                #آنچه دیشب بر من گذشت!
                #گل نوشت
                13 دیِ 96

                چ اشنا

                M.ba78M آفلاین
                M.ba78M آفلاین
                M.ba78
                نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط انجام شده
                #9

                @1540557162 بامنی؟🤔

                هرچه در فهم تو آید...آن بوَد مفهوم تو

                O 2 پاسخ آخرین پاسخ
                1
                • O oooopppssss

                  gollnar در #سرانجامِ یک نا امیدی گفته است:

                  ...با ناامیدیِ تمام انجمن را ترک میکنی! بعدش هم مینشینی یک گوشه ای و نیم ساعت یک ساعتی با تمامِ وجود گریه میکنی از نوعِ بی صدایش: )
                  آنوقت که حس کردی گلویت دیگر سنگین نیست بلند میشوی و کتابِ چند کیلوییِ فیزیکِ الگو را برمیداری و میروی بخش نوسان بعدش تست ها را میشماری و میگویی نع! عمرا برسم همه اش را تا روزِ آزمون بزنم تازه تست های موج هم هنوز مانده! پس تصمیم میگیری زوج و فرد بزنیِ شان(!!) آنوقت بساطت را پهن میکنی کف اتاق چون معتقدی حس تست زنی ات روی زمین بیشتر از روی میز است: ) بقیه اما دارند میخوابند... بی وقفه تست میزنی ...از هر10تا 7تایش غلط است و3 تایش به جواب نمیرسد; ولی ناامید نمیشوی و خودت را راضی نگه میداری و در دلت میگویی" تالیفی اند دیگر! سخت نباشند که دیگر اِسمشان تالیفی نیست!" بعدش میروی سراغِ شیمی(درسِ مورد علاقه ات!) چند تستِ سینتیک که زدی از شیمی دست میکشی و میروی ادبیات...خیلی سبزِ ادبیات را باز میکنی و کلمات مهمش را توی دفترچه یِ نارنجی ای که برایِ لغات برداشته ای یادداشت میکنی با معنی...خوابت میگیرد! اما نه! نباید بخوابی ...پا میشوی پنجره را باز میکنی . بعدش میروی که تستهایِ ادبیات را بزنی که ناگهان یک ملخِ خوش تیپ ورِ دستت فرود می آید و زَهره ات را میترکاند! چهارتا فحش به آن زبان بسته ی خوش رنگ میدهی و بعد شروع میکنی به تست ! ساعت چند است؟ نمیدانی! چون توی اتاقت ساعت نداری: ) بلند میشوی از کِشویِ دومی ساعت مچی ات را بیرون می آوری و میبندی روی مچت و میبینی ساعت 3و هفت هشت دقیقه است. گرسنه ات میشود ...مانند یک روح با نوک پا میروی تا آشپزخانه و درِ یخچال را باز میکنی. اینجا باید سرعت عمل داشته باشی و چیزهایی که میخواهی را زود برداری!!! وگرنه آهنگِ یخچالplay میشود و همه بیدار میشوند! فوری جعبه ی پنیر و پلاستیکِ نان را برمیداری و درش را میبندی و دوباره با نوک پا می آیی تویِ اتاق و درِ پلاستیکِ نان را میبری توی کمدت باز میکنی که صدایش بقیه را بیدار نکند بعد می آیی کف اتاق کنار کتاب هایت و میخوریشان! بعدش طیِ یک عملیات سخت دوباره میروی توی آشپزخانه و چیزهایی که برداشته ای را سرِ جایشان میذاری! آنقدر این عملیات از تو انرژی میگیرد که حس میکنی از قبل گرسنه تر شدی ...حالا باید بروی از کمد دیواریِ اتاقِ نگارین( خواهر بد اخلاقت) پتو بیاوری. با این تصور که مثل هر شب درش را باز گذاشته تا تو موقعِ خواب سروصدا راه نیندازی میروی که پتو برداری که ناگهان با پیشانی میروی توی در : ) صدایِ مهیبی حاصل میشود...آه! نع! او بیدار میشود و با قیافه ی خصمانه ای رو به تو میگوید" خدا لعنتت کند گلنار!" تو پتو را برمیداری و با سرعتِ نور مسیر آنجا تا اتاقت را میدوی تا بیش از این موردِ لعن و نفرینِ آن مهربان(!!) قرار نگیری. بعدش می آیی میخوابی و به ماجرا فکرمیکنی و آنگاه که پی دومِ رادیان روی تختت چرخیدی سمتِ چپ لبخندِ رضایتمندانه ای میزنی و میگویی"عَوَضَش کلی درس ها را بردم جلو!!" چشمانت را که میبندی صداهایِ بی رحمی میپیچند حوالی ات! پدرت است; پا شده نمازبخواند و بعدش هم مادرت و بعدش هم ...

                  پ.ن: خوبین رفقا؟ دیدین که چقد حالم بد بود اونروز و ناامید بودم! روحیه م برگشته : ) به عنوانِ کسی که تا تَهِ ناامیدی رفته میخواستم بهتون بگم در طول روز وقتتونُ تلف نکنین. بیشتر ناامیدی هایِ ما ناشی از اجرانکردن برنامه ریزی هامونِ! پس از این به بعد با روحیه و علاقه برین جلو. باشه؟ مرسی:) دیگه شرایطتون حادتر از دیشبِ من نیست که!

                  #شرحِ یک تغییر
                  #آنچه دیشب بر من گذشت!
                  #گل نوشت
                  13 دیِ 96

                  چ اشنا

                  gollnarG آفلاین
                  gollnarG آفلاین
                  gollnar
                  نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط انجام شده
                  #10

                  @1540557162 در #سرانجامِ یک نا امیدی گفته است:

                  gollnar در #سرانجامِ یک نا امیدی گفته است:

                  ...با ناامیدیِ تمام انجمن را ترک میکنی! بعدش هم مینشینی یک گوشه ای و نیم ساعت یک ساعتی با تمامِ وجود گریه میکنی از نوعِ بی صدایش: )
                  آنوقت که حس کردی گلویت دیگر سنگین نیست بلند میشوی و کتابِ چند کیلوییِ فیزیکِ الگو را برمیداری و میروی بخش نوسان بعدش تست ها را میشماری و میگویی نع! عمرا برسم همه اش را تا روزِ آزمون بزنم تازه تست های موج هم هنوز مانده! پس تصمیم میگیری زوج و فرد بزنیِ شان(!!) آنوقت بساطت را پهن میکنی کف اتاق چون معتقدی حس تست زنی ات روی زمین بیشتر از روی میز است: ) بقیه اما دارند میخوابند... بی وقفه تست میزنی ...از هر10تا 7تایش غلط است و3 تایش به جواب نمیرسد; ولی ناامید نمیشوی و خودت را راضی نگه میداری و در دلت میگویی" تالیفی اند دیگر! سخت نباشند که دیگر اِسمشان تالیفی نیست!" بعدش میروی سراغِ شیمی(درسِ مورد علاقه ات!) چند تستِ سینتیک که زدی از شیمی دست میکشی و میروی ادبیات...خیلی سبزِ ادبیات را باز میکنی و کلمات مهمش را توی دفترچه یِ نارنجی ای که برایِ لغات برداشته ای یادداشت میکنی با معنی...خوابت میگیرد! اما نه! نباید بخوابی ...پا میشوی پنجره را باز میکنی . بعدش میروی که تستهایِ ادبیات را بزنی که ناگهان یک ملخِ خوش تیپ ورِ دستت فرود می آید و زَهره ات را میترکاند! چهارتا فحش به آن زبان بسته ی خوش رنگ میدهی و بعد شروع میکنی به تست ! ساعت چند است؟ نمیدانی! چون توی اتاقت ساعت نداری: ) بلند میشوی از کِشویِ دومی ساعت مچی ات را بیرون می آوری و میبندی روی مچت و میبینی ساعت 3و هفت هشت دقیقه است. گرسنه ات میشود ...مانند یک روح با نوک پا میروی تا آشپزخانه و درِ یخچال را باز میکنی. اینجا باید سرعت عمل داشته باشی و چیزهایی که میخواهی را زود برداری!!! وگرنه آهنگِ یخچالplay میشود و همه بیدار میشوند! فوری جعبه ی پنیر و پلاستیکِ نان را برمیداری و درش را میبندی و دوباره با نوک پا می آیی تویِ اتاق و درِ پلاستیکِ نان را میبری توی کمدت باز میکنی که صدایش بقیه را بیدار نکند بعد می آیی کف اتاق کنار کتاب هایت و میخوریشان! بعدش طیِ یک عملیات سخت دوباره میروی توی آشپزخانه و چیزهایی که برداشته ای را سرِ جایشان میذاری! آنقدر این عملیات از تو انرژی میگیرد که حس میکنی از قبل گرسنه تر شدی ...حالا باید بروی از کمد دیواریِ اتاقِ نگارین( خواهر بد اخلاقت) پتو بیاوری. با این تصور که مثل هر شب درش را باز گذاشته تا تو موقعِ خواب سروصدا راه نیندازی میروی که پتو برداری که ناگهان با پیشانی میروی توی در : ) صدایِ مهیبی حاصل میشود...آه! نع! او بیدار میشود و با قیافه ی خصمانه ای رو به تو میگوید" خدا لعنتت کند گلنار!" تو پتو را برمیداری و با سرعتِ نور مسیر آنجا تا اتاقت را میدوی تا بیش از این موردِ لعن و نفرینِ آن مهربان(!!) قرار نگیری. بعدش می آیی میخوابی و به ماجرا فکرمیکنی و آنگاه که پی دومِ رادیان روی تختت چرخیدی سمتِ چپ لبخندِ رضایتمندانه ای میزنی و میگویی"عَوَضَش کلی درس ها را بردم جلو!!" چشمانت را که میبندی صداهایِ بی رحمی میپیچند حوالی ات! پدرت است; پا شده نمازبخواند و بعدش هم مادرت و بعدش هم ...

                  پ.ن: خوبین رفقا؟ دیدین که چقد حالم بد بود اونروز و ناامید بودم! روحیه م برگشته : ) به عنوانِ کسی که تا تَهِ ناامیدی رفته میخواستم بهتون بگم در طول روز وقتتونُ تلف نکنین. بیشتر ناامیدی هایِ ما ناشی از اجرانکردن برنامه ریزی هامونِ! پس از این به بعد با روحیه و علاقه برین جلو. باشه؟ مرسی:) دیگه شرایطتون حادتر از دیشبِ من نیست که!

                  #شرحِ یک تغییر
                  #آنچه دیشب بر من گذشت!
                  #گل نوشت
                  13 دیِ 96

                  چ اشنا

                  چیییییییییییییییی؟ نه چی واقعا! توضیح بدین سریع

                  O 1 پاسخ آخرین پاسخ
                  2
                  • gollnarG gollnar

                    @1540557162 در #سرانجامِ یک نا امیدی گفته است:

                    gollnar در #سرانجامِ یک نا امیدی گفته است:

                    ...با ناامیدیِ تمام انجمن را ترک میکنی! بعدش هم مینشینی یک گوشه ای و نیم ساعت یک ساعتی با تمامِ وجود گریه میکنی از نوعِ بی صدایش: )
                    آنوقت که حس کردی گلویت دیگر سنگین نیست بلند میشوی و کتابِ چند کیلوییِ فیزیکِ الگو را برمیداری و میروی بخش نوسان بعدش تست ها را میشماری و میگویی نع! عمرا برسم همه اش را تا روزِ آزمون بزنم تازه تست های موج هم هنوز مانده! پس تصمیم میگیری زوج و فرد بزنیِ شان(!!) آنوقت بساطت را پهن میکنی کف اتاق چون معتقدی حس تست زنی ات روی زمین بیشتر از روی میز است: ) بقیه اما دارند میخوابند... بی وقفه تست میزنی ...از هر10تا 7تایش غلط است و3 تایش به جواب نمیرسد; ولی ناامید نمیشوی و خودت را راضی نگه میداری و در دلت میگویی" تالیفی اند دیگر! سخت نباشند که دیگر اِسمشان تالیفی نیست!" بعدش میروی سراغِ شیمی(درسِ مورد علاقه ات!) چند تستِ سینتیک که زدی از شیمی دست میکشی و میروی ادبیات...خیلی سبزِ ادبیات را باز میکنی و کلمات مهمش را توی دفترچه یِ نارنجی ای که برایِ لغات برداشته ای یادداشت میکنی با معنی...خوابت میگیرد! اما نه! نباید بخوابی ...پا میشوی پنجره را باز میکنی . بعدش میروی که تستهایِ ادبیات را بزنی که ناگهان یک ملخِ خوش تیپ ورِ دستت فرود می آید و زَهره ات را میترکاند! چهارتا فحش به آن زبان بسته ی خوش رنگ میدهی و بعد شروع میکنی به تست ! ساعت چند است؟ نمیدانی! چون توی اتاقت ساعت نداری: ) بلند میشوی از کِشویِ دومی ساعت مچی ات را بیرون می آوری و میبندی روی مچت و میبینی ساعت 3و هفت هشت دقیقه است. گرسنه ات میشود ...مانند یک روح با نوک پا میروی تا آشپزخانه و درِ یخچال را باز میکنی. اینجا باید سرعت عمل داشته باشی و چیزهایی که میخواهی را زود برداری!!! وگرنه آهنگِ یخچالplay میشود و همه بیدار میشوند! فوری جعبه ی پنیر و پلاستیکِ نان را برمیداری و درش را میبندی و دوباره با نوک پا می آیی تویِ اتاق و درِ پلاستیکِ نان را میبری توی کمدت باز میکنی که صدایش بقیه را بیدار نکند بعد می آیی کف اتاق کنار کتاب هایت و میخوریشان! بعدش طیِ یک عملیات سخت دوباره میروی توی آشپزخانه و چیزهایی که برداشته ای را سرِ جایشان میذاری! آنقدر این عملیات از تو انرژی میگیرد که حس میکنی از قبل گرسنه تر شدی ...حالا باید بروی از کمد دیواریِ اتاقِ نگارین( خواهر بد اخلاقت) پتو بیاوری. با این تصور که مثل هر شب درش را باز گذاشته تا تو موقعِ خواب سروصدا راه نیندازی میروی که پتو برداری که ناگهان با پیشانی میروی توی در : ) صدایِ مهیبی حاصل میشود...آه! نع! او بیدار میشود و با قیافه ی خصمانه ای رو به تو میگوید" خدا لعنتت کند گلنار!" تو پتو را برمیداری و با سرعتِ نور مسیر آنجا تا اتاقت را میدوی تا بیش از این موردِ لعن و نفرینِ آن مهربان(!!) قرار نگیری. بعدش می آیی میخوابی و به ماجرا فکرمیکنی و آنگاه که پی دومِ رادیان روی تختت چرخیدی سمتِ چپ لبخندِ رضایتمندانه ای میزنی و میگویی"عَوَضَش کلی درس ها را بردم جلو!!" چشمانت را که میبندی صداهایِ بی رحمی میپیچند حوالی ات! پدرت است; پا شده نمازبخواند و بعدش هم مادرت و بعدش هم ...

                    پ.ن: خوبین رفقا؟ دیدین که چقد حالم بد بود اونروز و ناامید بودم! روحیه م برگشته : ) به عنوانِ کسی که تا تَهِ ناامیدی رفته میخواستم بهتون بگم در طول روز وقتتونُ تلف نکنین. بیشتر ناامیدی هایِ ما ناشی از اجرانکردن برنامه ریزی هامونِ! پس از این به بعد با روحیه و علاقه برین جلو. باشه؟ مرسی:) دیگه شرایطتون حادتر از دیشبِ من نیست که!

                    #شرحِ یک تغییر
                    #آنچه دیشب بر من گذشت!
                    #گل نوشت
                    13 دیِ 96

                    چ اشنا

                    چیییییییییییییییی؟ نه چی واقعا! توضیح بدین سریع

                    O آفلاین
                    O آفلاین
                    oooopppssss
                    نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط انجام شده
                    #11

                    gollnar در #سرانجامِ یک نا امیدی گفته است:

                    @1540557162 در #سرانجامِ یک نا امیدی گفته است:

                    gollnar در #سرانجامِ یک نا امیدی گفته است:

                    ...با ناامیدیِ تمام انجمن را ترک میکنی! بعدش هم مینشینی یک گوشه ای و نیم ساعت یک ساعتی با تمامِ وجود گریه میکنی از نوعِ بی صدایش: )
                    آنوقت که حس کردی گلویت دیگر سنگین نیست بلند میشوی و کتابِ چند کیلوییِ فیزیکِ الگو را برمیداری و میروی بخش نوسان بعدش تست ها را میشماری و میگویی نع! عمرا برسم همه اش را تا روزِ آزمون بزنم تازه تست های موج هم هنوز مانده! پس تصمیم میگیری زوج و فرد بزنیِ شان(!!) آنوقت بساطت را پهن میکنی کف اتاق چون معتقدی حس تست زنی ات روی زمین بیشتر از روی میز است: ) بقیه اما دارند میخوابند... بی وقفه تست میزنی ...از هر10تا 7تایش غلط است و3 تایش به جواب نمیرسد; ولی ناامید نمیشوی و خودت را راضی نگه میداری و در دلت میگویی" تالیفی اند دیگر! سخت نباشند که دیگر اِسمشان تالیفی نیست!" بعدش میروی سراغِ شیمی(درسِ مورد علاقه ات!) چند تستِ سینتیک که زدی از شیمی دست میکشی و میروی ادبیات...خیلی سبزِ ادبیات را باز میکنی و کلمات مهمش را توی دفترچه یِ نارنجی ای که برایِ لغات برداشته ای یادداشت میکنی با معنی...خوابت میگیرد! اما نه! نباید بخوابی ...پا میشوی پنجره را باز میکنی . بعدش میروی که تستهایِ ادبیات را بزنی که ناگهان یک ملخِ خوش تیپ ورِ دستت فرود می آید و زَهره ات را میترکاند! چهارتا فحش به آن زبان بسته ی خوش رنگ میدهی و بعد شروع میکنی به تست ! ساعت چند است؟ نمیدانی! چون توی اتاقت ساعت نداری: ) بلند میشوی از کِشویِ دومی ساعت مچی ات را بیرون می آوری و میبندی روی مچت و میبینی ساعت 3و هفت هشت دقیقه است. گرسنه ات میشود ...مانند یک روح با نوک پا میروی تا آشپزخانه و درِ یخچال را باز میکنی. اینجا باید سرعت عمل داشته باشی و چیزهایی که میخواهی را زود برداری!!! وگرنه آهنگِ یخچالplay میشود و همه بیدار میشوند! فوری جعبه ی پنیر و پلاستیکِ نان را برمیداری و درش را میبندی و دوباره با نوک پا می آیی تویِ اتاق و درِ پلاستیکِ نان را میبری توی کمدت باز میکنی که صدایش بقیه را بیدار نکند بعد می آیی کف اتاق کنار کتاب هایت و میخوریشان! بعدش طیِ یک عملیات سخت دوباره میروی توی آشپزخانه و چیزهایی که برداشته ای را سرِ جایشان میذاری! آنقدر این عملیات از تو انرژی میگیرد که حس میکنی از قبل گرسنه تر شدی ...حالا باید بروی از کمد دیواریِ اتاقِ نگارین( خواهر بد اخلاقت) پتو بیاوری. با این تصور که مثل هر شب درش را باز گذاشته تا تو موقعِ خواب سروصدا راه نیندازی میروی که پتو برداری که ناگهان با پیشانی میروی توی در : ) صدایِ مهیبی حاصل میشود...آه! نع! او بیدار میشود و با قیافه ی خصمانه ای رو به تو میگوید" خدا لعنتت کند گلنار!" تو پتو را برمیداری و با سرعتِ نور مسیر آنجا تا اتاقت را میدوی تا بیش از این موردِ لعن و نفرینِ آن مهربان(!!) قرار نگیری. بعدش می آیی میخوابی و به ماجرا فکرمیکنی و آنگاه که پی دومِ رادیان روی تختت چرخیدی سمتِ چپ لبخندِ رضایتمندانه ای میزنی و میگویی"عَوَضَش کلی درس ها را بردم جلو!!" چشمانت را که میبندی صداهایِ بی رحمی میپیچند حوالی ات! پدرت است; پا شده نمازبخواند و بعدش هم مادرت و بعدش هم ...

                    پ.ن: خوبین رفقا؟ دیدین که چقد حالم بد بود اونروز و ناامید بودم! روحیه م برگشته : ) به عنوانِ کسی که تا تَهِ ناامیدی رفته میخواستم بهتون بگم در طول روز وقتتونُ تلف نکنین. بیشتر ناامیدی هایِ ما ناشی از اجرانکردن برنامه ریزی هامونِ! پس از این به بعد با روحیه و علاقه برین جلو. باشه؟ مرسی:) دیگه شرایطتون حادتر از دیشبِ من نیست که!

                    #شرحِ یک تغییر
                    #آنچه دیشب بر من گذشت!
                    #گل نوشت
                    13 دیِ 96

                    چ اشنا

                    چیییییییییییییییی؟ نه چی واقعا! توضیح بدین سریع

                    این اتفاقا برا منم افتاده
                    منظوری نداشتم

                    gollnarG 1 پاسخ آخرین پاسخ
                    0
                    • M.ba78M M.ba78

                      @1540557162 بامنی؟🤔

                      O آفلاین
                      O آفلاین
                      oooopppssss
                      نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط انجام شده
                      #12
                      این پست پاک شده!
                      1 پاسخ آخرین پاسخ
                      0
                      • M.ba78M M.ba78

                        @1540557162 بامنی؟🤔

                        O آفلاین
                        O آفلاین
                        oooopppssss
                        نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط انجام شده
                        #13

                        @m-bahrami1378 در #سرانجامِ یک نا امیدی گفته است:

                        @1540557162 بامنی؟🤔

                        نه

                        1 پاسخ آخرین پاسخ
                        0
                        • O oooopppssss

                          gollnar در #سرانجامِ یک نا امیدی گفته است:

                          @1540557162 در #سرانجامِ یک نا امیدی گفته است:

                          gollnar در #سرانجامِ یک نا امیدی گفته است:

                          ...با ناامیدیِ تمام انجمن را ترک میکنی! بعدش هم مینشینی یک گوشه ای و نیم ساعت یک ساعتی با تمامِ وجود گریه میکنی از نوعِ بی صدایش: )
                          آنوقت که حس کردی گلویت دیگر سنگین نیست بلند میشوی و کتابِ چند کیلوییِ فیزیکِ الگو را برمیداری و میروی بخش نوسان بعدش تست ها را میشماری و میگویی نع! عمرا برسم همه اش را تا روزِ آزمون بزنم تازه تست های موج هم هنوز مانده! پس تصمیم میگیری زوج و فرد بزنیِ شان(!!) آنوقت بساطت را پهن میکنی کف اتاق چون معتقدی حس تست زنی ات روی زمین بیشتر از روی میز است: ) بقیه اما دارند میخوابند... بی وقفه تست میزنی ...از هر10تا 7تایش غلط است و3 تایش به جواب نمیرسد; ولی ناامید نمیشوی و خودت را راضی نگه میداری و در دلت میگویی" تالیفی اند دیگر! سخت نباشند که دیگر اِسمشان تالیفی نیست!" بعدش میروی سراغِ شیمی(درسِ مورد علاقه ات!) چند تستِ سینتیک که زدی از شیمی دست میکشی و میروی ادبیات...خیلی سبزِ ادبیات را باز میکنی و کلمات مهمش را توی دفترچه یِ نارنجی ای که برایِ لغات برداشته ای یادداشت میکنی با معنی...خوابت میگیرد! اما نه! نباید بخوابی ...پا میشوی پنجره را باز میکنی . بعدش میروی که تستهایِ ادبیات را بزنی که ناگهان یک ملخِ خوش تیپ ورِ دستت فرود می آید و زَهره ات را میترکاند! چهارتا فحش به آن زبان بسته ی خوش رنگ میدهی و بعد شروع میکنی به تست ! ساعت چند است؟ نمیدانی! چون توی اتاقت ساعت نداری: ) بلند میشوی از کِشویِ دومی ساعت مچی ات را بیرون می آوری و میبندی روی مچت و میبینی ساعت 3و هفت هشت دقیقه است. گرسنه ات میشود ...مانند یک روح با نوک پا میروی تا آشپزخانه و درِ یخچال را باز میکنی. اینجا باید سرعت عمل داشته باشی و چیزهایی که میخواهی را زود برداری!!! وگرنه آهنگِ یخچالplay میشود و همه بیدار میشوند! فوری جعبه ی پنیر و پلاستیکِ نان را برمیداری و درش را میبندی و دوباره با نوک پا می آیی تویِ اتاق و درِ پلاستیکِ نان را میبری توی کمدت باز میکنی که صدایش بقیه را بیدار نکند بعد می آیی کف اتاق کنار کتاب هایت و میخوریشان! بعدش طیِ یک عملیات سخت دوباره میروی توی آشپزخانه و چیزهایی که برداشته ای را سرِ جایشان میذاری! آنقدر این عملیات از تو انرژی میگیرد که حس میکنی از قبل گرسنه تر شدی ...حالا باید بروی از کمد دیواریِ اتاقِ نگارین( خواهر بد اخلاقت) پتو بیاوری. با این تصور که مثل هر شب درش را باز گذاشته تا تو موقعِ خواب سروصدا راه نیندازی میروی که پتو برداری که ناگهان با پیشانی میروی توی در : ) صدایِ مهیبی حاصل میشود...آه! نع! او بیدار میشود و با قیافه ی خصمانه ای رو به تو میگوید" خدا لعنتت کند گلنار!" تو پتو را برمیداری و با سرعتِ نور مسیر آنجا تا اتاقت را میدوی تا بیش از این موردِ لعن و نفرینِ آن مهربان(!!) قرار نگیری. بعدش می آیی میخوابی و به ماجرا فکرمیکنی و آنگاه که پی دومِ رادیان روی تختت چرخیدی سمتِ چپ لبخندِ رضایتمندانه ای میزنی و میگویی"عَوَضَش کلی درس ها را بردم جلو!!" چشمانت را که میبندی صداهایِ بی رحمی میپیچند حوالی ات! پدرت است; پا شده نمازبخواند و بعدش هم مادرت و بعدش هم ...

                          پ.ن: خوبین رفقا؟ دیدین که چقد حالم بد بود اونروز و ناامید بودم! روحیه م برگشته : ) به عنوانِ کسی که تا تَهِ ناامیدی رفته میخواستم بهتون بگم در طول روز وقتتونُ تلف نکنین. بیشتر ناامیدی هایِ ما ناشی از اجرانکردن برنامه ریزی هامونِ! پس از این به بعد با روحیه و علاقه برین جلو. باشه؟ مرسی:) دیگه شرایطتون حادتر از دیشبِ من نیست که!

                          #شرحِ یک تغییر
                          #آنچه دیشب بر من گذشت!
                          #گل نوشت
                          13 دیِ 96

                          چ اشنا

                          چیییییییییییییییی؟ نه چی واقعا! توضیح بدین سریع

                          این اتفاقا برا منم افتاده
                          منظوری نداشتم

                          gollnarG آفلاین
                          gollnarG آفلاین
                          gollnar
                          نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط gollnar انجام شده
                          #14

                          @1540557162 در #سرانجامِ یک نا امیدی گفته است:

                          gollnar در #سرانجامِ یک نا امیدی گفته است:

                          @1540557162 در #سرانجامِ یک نا امیدی گفته است:

                          gollnar در #سرانجامِ یک نا امیدی گفته است:

                          ...با ناامیدیِ تمام انجمن را ترک میکنی! بعدش هم مینشینی یک گوشه ای و نیم ساعت یک ساعتی با تمامِ وجود گریه میکنی از نوعِ بی صدایش: )
                          آنوقت که حس کردی گلویت دیگر سنگین نیست بلند میشوی و کتابِ چند کیلوییِ فیزیکِ الگو را برمیداری و میروی بخش نوسان بعدش تست ها را میشماری و میگویی نع! عمرا برسم همه اش را تا روزِ آزمون بزنم تازه تست های موج هم هنوز مانده! پس تصمیم میگیری زوج و فرد بزنیِ شان(!!) آنوقت بساطت را پهن میکنی کف اتاق چون معتقدی حس تست زنی ات روی زمین بیشتر از روی میز است: ) بقیه اما دارند میخوابند... بی وقفه تست میزنی ...از هر10تا 7تایش غلط است و3 تایش به جواب نمیرسد; ولی ناامید نمیشوی و خودت را راضی نگه میداری و در دلت میگویی" تالیفی اند دیگر! سخت نباشند که دیگر اِسمشان تالیفی نیست!" بعدش میروی سراغِ شیمی(درسِ مورد علاقه ات!) چند تستِ سینتیک که زدی از شیمی دست میکشی و میروی ادبیات...خیلی سبزِ ادبیات را باز میکنی و کلمات مهمش را توی دفترچه یِ نارنجی ای که برایِ لغات برداشته ای یادداشت میکنی با معنی...خوابت میگیرد! اما نه! نباید بخوابی ...پا میشوی پنجره را باز میکنی . بعدش میروی که تستهایِ ادبیات را بزنی که ناگهان یک ملخِ خوش تیپ ورِ دستت فرود می آید و زَهره ات را میترکاند! چهارتا فحش به آن زبان بسته ی خوش رنگ میدهی و بعد شروع میکنی به تست ! ساعت چند است؟ نمیدانی! چون توی اتاقت ساعت نداری: ) بلند میشوی از کِشویِ دومی ساعت مچی ات را بیرون می آوری و میبندی روی مچت و میبینی ساعت 3و هفت هشت دقیقه است. گرسنه ات میشود ...مانند یک روح با نوک پا میروی تا آشپزخانه و درِ یخچال را باز میکنی. اینجا باید سرعت عمل داشته باشی و چیزهایی که میخواهی را زود برداری!!! وگرنه آهنگِ یخچالplay میشود و همه بیدار میشوند! فوری جعبه ی پنیر و پلاستیکِ نان را برمیداری و درش را میبندی و دوباره با نوک پا می آیی تویِ اتاق و درِ پلاستیکِ نان را میبری توی کمدت باز میکنی که صدایش بقیه را بیدار نکند بعد می آیی کف اتاق کنار کتاب هایت و میخوریشان! بعدش طیِ یک عملیات سخت دوباره میروی توی آشپزخانه و چیزهایی که برداشته ای را سرِ جایشان میذاری! آنقدر این عملیات از تو انرژی میگیرد که حس میکنی از قبل گرسنه تر شدی ...حالا باید بروی از کمد دیواریِ اتاقِ نگارین( خواهر بد اخلاقت) پتو بیاوری. با این تصور که مثل هر شب درش را باز گذاشته تا تو موقعِ خواب سروصدا راه نیندازی میروی که پتو برداری که ناگهان با پیشانی میروی توی در : ) صدایِ مهیبی حاصل میشود...آه! نع! او بیدار میشود و با قیافه ی خصمانه ای رو به تو میگوید" خدا لعنتت کند گلنار!" تو پتو را برمیداری و با سرعتِ نور مسیر آنجا تا اتاقت را میدوی تا بیش از این موردِ لعن و نفرینِ آن مهربان(!!) قرار نگیری. بعدش می آیی میخوابی و به ماجرا فکرمیکنی و آنگاه که پی دومِ رادیان روی تختت چرخیدی سمتِ چپ لبخندِ رضایتمندانه ای میزنی و میگویی"عَوَضَش کلی درس ها را بردم جلو!!" چشمانت را که میبندی صداهایِ بی رحمی میپیچند حوالی ات! پدرت است; پا شده نمازبخواند و بعدش هم مادرت و بعدش هم ...

                          پ.ن: خوبین رفقا؟ دیدین که چقد حالم بد بود اونروز و ناامید بودم! روحیه م برگشته : ) به عنوانِ کسی که تا تَهِ ناامیدی رفته میخواستم بهتون بگم در طول روز وقتتونُ تلف نکنین. بیشتر ناامیدی هایِ ما ناشی از اجرانکردن برنامه ریزی هامونِ! پس از این به بعد با روحیه و علاقه برین جلو. باشه؟ مرسی:) دیگه شرایطتون حادتر از دیشبِ من نیست که!

                          #شرحِ یک تغییر
                          #آنچه دیشب بر من گذشت!
                          #گل نوشت
                          13 دیِ 96

                          چ اشنا

                          چیییییییییییییییی؟ نه چی واقعا! توضیح بدین سریع

                          این اتفاقا برا منم افتاده
                          منظوری نداشتم

                          جدی؟ جالبه!!!!!!!به هر حال اگه منظورتون متن بود لینک /سند/ اسکرین از سایت/ آدرس وبلاگ/ پیج اینستاگرام /کانال تلگرام یا هر جایی که حس میکنین این متن رو دیدین قرار بدین اینجا تا دستِ من روشه

                          O 1 پاسخ آخرین پاسخ
                          3
                          • gollnarG gollnar

                            @1540557162 در #سرانجامِ یک نا امیدی گفته است:

                            gollnar در #سرانجامِ یک نا امیدی گفته است:

                            @1540557162 در #سرانجامِ یک نا امیدی گفته است:

                            gollnar در #سرانجامِ یک نا امیدی گفته است:

                            ...با ناامیدیِ تمام انجمن را ترک میکنی! بعدش هم مینشینی یک گوشه ای و نیم ساعت یک ساعتی با تمامِ وجود گریه میکنی از نوعِ بی صدایش: )
                            آنوقت که حس کردی گلویت دیگر سنگین نیست بلند میشوی و کتابِ چند کیلوییِ فیزیکِ الگو را برمیداری و میروی بخش نوسان بعدش تست ها را میشماری و میگویی نع! عمرا برسم همه اش را تا روزِ آزمون بزنم تازه تست های موج هم هنوز مانده! پس تصمیم میگیری زوج و فرد بزنیِ شان(!!) آنوقت بساطت را پهن میکنی کف اتاق چون معتقدی حس تست زنی ات روی زمین بیشتر از روی میز است: ) بقیه اما دارند میخوابند... بی وقفه تست میزنی ...از هر10تا 7تایش غلط است و3 تایش به جواب نمیرسد; ولی ناامید نمیشوی و خودت را راضی نگه میداری و در دلت میگویی" تالیفی اند دیگر! سخت نباشند که دیگر اِسمشان تالیفی نیست!" بعدش میروی سراغِ شیمی(درسِ مورد علاقه ات!) چند تستِ سینتیک که زدی از شیمی دست میکشی و میروی ادبیات...خیلی سبزِ ادبیات را باز میکنی و کلمات مهمش را توی دفترچه یِ نارنجی ای که برایِ لغات برداشته ای یادداشت میکنی با معنی...خوابت میگیرد! اما نه! نباید بخوابی ...پا میشوی پنجره را باز میکنی . بعدش میروی که تستهایِ ادبیات را بزنی که ناگهان یک ملخِ خوش تیپ ورِ دستت فرود می آید و زَهره ات را میترکاند! چهارتا فحش به آن زبان بسته ی خوش رنگ میدهی و بعد شروع میکنی به تست ! ساعت چند است؟ نمیدانی! چون توی اتاقت ساعت نداری: ) بلند میشوی از کِشویِ دومی ساعت مچی ات را بیرون می آوری و میبندی روی مچت و میبینی ساعت 3و هفت هشت دقیقه است. گرسنه ات میشود ...مانند یک روح با نوک پا میروی تا آشپزخانه و درِ یخچال را باز میکنی. اینجا باید سرعت عمل داشته باشی و چیزهایی که میخواهی را زود برداری!!! وگرنه آهنگِ یخچالplay میشود و همه بیدار میشوند! فوری جعبه ی پنیر و پلاستیکِ نان را برمیداری و درش را میبندی و دوباره با نوک پا می آیی تویِ اتاق و درِ پلاستیکِ نان را میبری توی کمدت باز میکنی که صدایش بقیه را بیدار نکند بعد می آیی کف اتاق کنار کتاب هایت و میخوریشان! بعدش طیِ یک عملیات سخت دوباره میروی توی آشپزخانه و چیزهایی که برداشته ای را سرِ جایشان میذاری! آنقدر این عملیات از تو انرژی میگیرد که حس میکنی از قبل گرسنه تر شدی ...حالا باید بروی از کمد دیواریِ اتاقِ نگارین( خواهر بد اخلاقت) پتو بیاوری. با این تصور که مثل هر شب درش را باز گذاشته تا تو موقعِ خواب سروصدا راه نیندازی میروی که پتو برداری که ناگهان با پیشانی میروی توی در : ) صدایِ مهیبی حاصل میشود...آه! نع! او بیدار میشود و با قیافه ی خصمانه ای رو به تو میگوید" خدا لعنتت کند گلنار!" تو پتو را برمیداری و با سرعتِ نور مسیر آنجا تا اتاقت را میدوی تا بیش از این موردِ لعن و نفرینِ آن مهربان(!!) قرار نگیری. بعدش می آیی میخوابی و به ماجرا فکرمیکنی و آنگاه که پی دومِ رادیان روی تختت چرخیدی سمتِ چپ لبخندِ رضایتمندانه ای میزنی و میگویی"عَوَضَش کلی درس ها را بردم جلو!!" چشمانت را که میبندی صداهایِ بی رحمی میپیچند حوالی ات! پدرت است; پا شده نمازبخواند و بعدش هم مادرت و بعدش هم ...

                            پ.ن: خوبین رفقا؟ دیدین که چقد حالم بد بود اونروز و ناامید بودم! روحیه م برگشته : ) به عنوانِ کسی که تا تَهِ ناامیدی رفته میخواستم بهتون بگم در طول روز وقتتونُ تلف نکنین. بیشتر ناامیدی هایِ ما ناشی از اجرانکردن برنامه ریزی هامونِ! پس از این به بعد با روحیه و علاقه برین جلو. باشه؟ مرسی:) دیگه شرایطتون حادتر از دیشبِ من نیست که!

                            #شرحِ یک تغییر
                            #آنچه دیشب بر من گذشت!
                            #گل نوشت
                            13 دیِ 96

                            چ اشنا

                            چیییییییییییییییی؟ نه چی واقعا! توضیح بدین سریع

                            این اتفاقا برا منم افتاده
                            منظوری نداشتم

                            جدی؟ جالبه!!!!!!!به هر حال اگه منظورتون متن بود لینک /سند/ اسکرین از سایت/ آدرس وبلاگ/ پیج اینستاگرام /کانال تلگرام یا هر جایی که حس میکنین این متن رو دیدین قرار بدین اینجا تا دستِ من روشه

                            O آفلاین
                            O آفلاین
                            oooopppssss
                            نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط انجام شده
                            #15

                            gollnar در #سرانجامِ یک نا امیدی گفته است:

                            @1540557162 در #سرانجامِ یک نا امیدی گفته است:

                            gollnar در #سرانجامِ یک نا امیدی گفته است:

                            @1540557162 در #سرانجامِ یک نا امیدی گفته است:

                            gollnar در #سرانجامِ یک نا امیدی گفته است:

                            ...با ناامیدیِ تمام انجمن را ترک میکنی! بعدش هم مینشینی یک گوشه ای و نیم ساعت یک ساعتی با تمامِ وجود گریه میکنی از نوعِ بی صدایش: )
                            آنوقت که حس کردی گلویت دیگر سنگین نیست بلند میشوی و کتابِ چند کیلوییِ فیزیکِ الگو را برمیداری و میروی بخش نوسان بعدش تست ها را میشماری و میگویی نع! عمرا برسم همه اش را تا روزِ آزمون بزنم تازه تست های موج هم هنوز مانده! پس تصمیم میگیری زوج و فرد بزنیِ شان(!!) آنوقت بساطت را پهن میکنی کف اتاق چون معتقدی حس تست زنی ات روی زمین بیشتر از روی میز است: ) بقیه اما دارند میخوابند... بی وقفه تست میزنی ...از هر10تا 7تایش غلط است و3 تایش به جواب نمیرسد; ولی ناامید نمیشوی و خودت را راضی نگه میداری و در دلت میگویی" تالیفی اند دیگر! سخت نباشند که دیگر اِسمشان تالیفی نیست!" بعدش میروی سراغِ شیمی(درسِ مورد علاقه ات!) چند تستِ سینتیک که زدی از شیمی دست میکشی و میروی ادبیات...خیلی سبزِ ادبیات را باز میکنی و کلمات مهمش را توی دفترچه یِ نارنجی ای که برایِ لغات برداشته ای یادداشت میکنی با معنی...خوابت میگیرد! اما نه! نباید بخوابی ...پا میشوی پنجره را باز میکنی . بعدش میروی که تستهایِ ادبیات را بزنی که ناگهان یک ملخِ خوش تیپ ورِ دستت فرود می آید و زَهره ات را میترکاند! چهارتا فحش به آن زبان بسته ی خوش رنگ میدهی و بعد شروع میکنی به تست ! ساعت چند است؟ نمیدانی! چون توی اتاقت ساعت نداری: ) بلند میشوی از کِشویِ دومی ساعت مچی ات را بیرون می آوری و میبندی روی مچت و میبینی ساعت 3و هفت هشت دقیقه است. گرسنه ات میشود ...مانند یک روح با نوک پا میروی تا آشپزخانه و درِ یخچال را باز میکنی. اینجا باید سرعت عمل داشته باشی و چیزهایی که میخواهی را زود برداری!!! وگرنه آهنگِ یخچالplay میشود و همه بیدار میشوند! فوری جعبه ی پنیر و پلاستیکِ نان را برمیداری و درش را میبندی و دوباره با نوک پا می آیی تویِ اتاق و درِ پلاستیکِ نان را میبری توی کمدت باز میکنی که صدایش بقیه را بیدار نکند بعد می آیی کف اتاق کنار کتاب هایت و میخوریشان! بعدش طیِ یک عملیات سخت دوباره میروی توی آشپزخانه و چیزهایی که برداشته ای را سرِ جایشان میذاری! آنقدر این عملیات از تو انرژی میگیرد که حس میکنی از قبل گرسنه تر شدی ...حالا باید بروی از کمد دیواریِ اتاقِ نگارین( خواهر بد اخلاقت) پتو بیاوری. با این تصور که مثل هر شب درش را باز گذاشته تا تو موقعِ خواب سروصدا راه نیندازی میروی که پتو برداری که ناگهان با پیشانی میروی توی در : ) صدایِ مهیبی حاصل میشود...آه! نع! او بیدار میشود و با قیافه ی خصمانه ای رو به تو میگوید" خدا لعنتت کند گلنار!" تو پتو را برمیداری و با سرعتِ نور مسیر آنجا تا اتاقت را میدوی تا بیش از این موردِ لعن و نفرینِ آن مهربان(!!) قرار نگیری. بعدش می آیی میخوابی و به ماجرا فکرمیکنی و آنگاه که پی دومِ رادیان روی تختت چرخیدی سمتِ چپ لبخندِ رضایتمندانه ای میزنی و میگویی"عَوَضَش کلی درس ها را بردم جلو!!" چشمانت را که میبندی صداهایِ بی رحمی میپیچند حوالی ات! پدرت است; پا شده نمازبخواند و بعدش هم مادرت و بعدش هم ...

                            پ.ن: خوبین رفقا؟ دیدین که چقد حالم بد بود اونروز و ناامید بودم! روحیه م برگشته : ) به عنوانِ کسی که تا تَهِ ناامیدی رفته میخواستم بهتون بگم در طول روز وقتتونُ تلف نکنین. بیشتر ناامیدی هایِ ما ناشی از اجرانکردن برنامه ریزی هامونِ! پس از این به بعد با روحیه و علاقه برین جلو. باشه؟ مرسی:) دیگه شرایطتون حادتر از دیشبِ من نیست که!

                            #شرحِ یک تغییر
                            #آنچه دیشب بر من گذشت!
                            #گل نوشت
                            13 دیِ 96

                            چ اشنا

                            چیییییییییییییییی؟ نه چی واقعا! توضیح بدین سریع

                            این اتفاقا برا منم افتاده
                            منظوری نداشتم

                            جدی؟ جالبه!!!!!!!به هر حال اگه منظورتون متن بود لینک /سند/ اسکرینِ سایت/ آدرس وبلگ/ پیج اینستاگرام /کانال تلگرام یا هر جایی که حس میکنین این متن رو دیدین قرار بدین اینجا تا دستِ من روشه

                            وات د فاز عزیزم
                            منظورم متن بود و اتفاقایی که تو توصیف کردی
                            انگار خودم نوشتم

                            gollnarG 1 پاسخ آخرین پاسخ
                            0
                            • O oooopppssss

                              gollnar در #سرانجامِ یک نا امیدی گفته است:

                              @1540557162 در #سرانجامِ یک نا امیدی گفته است:

                              gollnar در #سرانجامِ یک نا امیدی گفته است:

                              @1540557162 در #سرانجامِ یک نا امیدی گفته است:

                              gollnar در #سرانجامِ یک نا امیدی گفته است:

                              ...با ناامیدیِ تمام انجمن را ترک میکنی! بعدش هم مینشینی یک گوشه ای و نیم ساعت یک ساعتی با تمامِ وجود گریه میکنی از نوعِ بی صدایش: )
                              آنوقت که حس کردی گلویت دیگر سنگین نیست بلند میشوی و کتابِ چند کیلوییِ فیزیکِ الگو را برمیداری و میروی بخش نوسان بعدش تست ها را میشماری و میگویی نع! عمرا برسم همه اش را تا روزِ آزمون بزنم تازه تست های موج هم هنوز مانده! پس تصمیم میگیری زوج و فرد بزنیِ شان(!!) آنوقت بساطت را پهن میکنی کف اتاق چون معتقدی حس تست زنی ات روی زمین بیشتر از روی میز است: ) بقیه اما دارند میخوابند... بی وقفه تست میزنی ...از هر10تا 7تایش غلط است و3 تایش به جواب نمیرسد; ولی ناامید نمیشوی و خودت را راضی نگه میداری و در دلت میگویی" تالیفی اند دیگر! سخت نباشند که دیگر اِسمشان تالیفی نیست!" بعدش میروی سراغِ شیمی(درسِ مورد علاقه ات!) چند تستِ سینتیک که زدی از شیمی دست میکشی و میروی ادبیات...خیلی سبزِ ادبیات را باز میکنی و کلمات مهمش را توی دفترچه یِ نارنجی ای که برایِ لغات برداشته ای یادداشت میکنی با معنی...خوابت میگیرد! اما نه! نباید بخوابی ...پا میشوی پنجره را باز میکنی . بعدش میروی که تستهایِ ادبیات را بزنی که ناگهان یک ملخِ خوش تیپ ورِ دستت فرود می آید و زَهره ات را میترکاند! چهارتا فحش به آن زبان بسته ی خوش رنگ میدهی و بعد شروع میکنی به تست ! ساعت چند است؟ نمیدانی! چون توی اتاقت ساعت نداری: ) بلند میشوی از کِشویِ دومی ساعت مچی ات را بیرون می آوری و میبندی روی مچت و میبینی ساعت 3و هفت هشت دقیقه است. گرسنه ات میشود ...مانند یک روح با نوک پا میروی تا آشپزخانه و درِ یخچال را باز میکنی. اینجا باید سرعت عمل داشته باشی و چیزهایی که میخواهی را زود برداری!!! وگرنه آهنگِ یخچالplay میشود و همه بیدار میشوند! فوری جعبه ی پنیر و پلاستیکِ نان را برمیداری و درش را میبندی و دوباره با نوک پا می آیی تویِ اتاق و درِ پلاستیکِ نان را میبری توی کمدت باز میکنی که صدایش بقیه را بیدار نکند بعد می آیی کف اتاق کنار کتاب هایت و میخوریشان! بعدش طیِ یک عملیات سخت دوباره میروی توی آشپزخانه و چیزهایی که برداشته ای را سرِ جایشان میذاری! آنقدر این عملیات از تو انرژی میگیرد که حس میکنی از قبل گرسنه تر شدی ...حالا باید بروی از کمد دیواریِ اتاقِ نگارین( خواهر بد اخلاقت) پتو بیاوری. با این تصور که مثل هر شب درش را باز گذاشته تا تو موقعِ خواب سروصدا راه نیندازی میروی که پتو برداری که ناگهان با پیشانی میروی توی در : ) صدایِ مهیبی حاصل میشود...آه! نع! او بیدار میشود و با قیافه ی خصمانه ای رو به تو میگوید" خدا لعنتت کند گلنار!" تو پتو را برمیداری و با سرعتِ نور مسیر آنجا تا اتاقت را میدوی تا بیش از این موردِ لعن و نفرینِ آن مهربان(!!) قرار نگیری. بعدش می آیی میخوابی و به ماجرا فکرمیکنی و آنگاه که پی دومِ رادیان روی تختت چرخیدی سمتِ چپ لبخندِ رضایتمندانه ای میزنی و میگویی"عَوَضَش کلی درس ها را بردم جلو!!" چشمانت را که میبندی صداهایِ بی رحمی میپیچند حوالی ات! پدرت است; پا شده نمازبخواند و بعدش هم مادرت و بعدش هم ...

                              پ.ن: خوبین رفقا؟ دیدین که چقد حالم بد بود اونروز و ناامید بودم! روحیه م برگشته : ) به عنوانِ کسی که تا تَهِ ناامیدی رفته میخواستم بهتون بگم در طول روز وقتتونُ تلف نکنین. بیشتر ناامیدی هایِ ما ناشی از اجرانکردن برنامه ریزی هامونِ! پس از این به بعد با روحیه و علاقه برین جلو. باشه؟ مرسی:) دیگه شرایطتون حادتر از دیشبِ من نیست که!

                              #شرحِ یک تغییر
                              #آنچه دیشب بر من گذشت!
                              #گل نوشت
                              13 دیِ 96

                              چ اشنا

                              چیییییییییییییییی؟ نه چی واقعا! توضیح بدین سریع

                              این اتفاقا برا منم افتاده
                              منظوری نداشتم

                              جدی؟ جالبه!!!!!!!به هر حال اگه منظورتون متن بود لینک /سند/ اسکرینِ سایت/ آدرس وبلگ/ پیج اینستاگرام /کانال تلگرام یا هر جایی که حس میکنین این متن رو دیدین قرار بدین اینجا تا دستِ من روشه

                              وات د فاز عزیزم
                              منظورم متن بود و اتفاقایی که تو توصیف کردی
                              انگار خودم نوشتم

                              gollnarG آفلاین
                              gollnarG آفلاین
                              gollnar
                              نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط انجام شده
                              #16

                              @1540557162 در #سرانجامِ یک نا امیدی گفته است:

                              gollnar در #سرانجامِ یک نا امیدی گفته است:

                              @1540557162 در #سرانجامِ یک نا امیدی گفته است:

                              gollnar در #سرانجامِ یک نا امیدی گفته است:

                              @1540557162 در #سرانجامِ یک نا امیدی گفته است:

                              gollnar در #سرانجامِ یک نا امیدی گفته است:

                              ...با ناامیدیِ تمام انجمن را ترک میکنی! بعدش هم مینشینی یک گوشه ای و نیم ساعت یک ساعتی با تمامِ وجود گریه میکنی از نوعِ بی صدایش: )
                              آنوقت که حس کردی گلویت دیگر سنگین نیست بلند میشوی و کتابِ چند کیلوییِ فیزیکِ الگو را برمیداری و میروی بخش نوسان بعدش تست ها را میشماری و میگویی نع! عمرا برسم همه اش را تا روزِ آزمون بزنم تازه تست های موج هم هنوز مانده! پس تصمیم میگیری زوج و فرد بزنیِ شان(!!) آنوقت بساطت را پهن میکنی کف اتاق چون معتقدی حس تست زنی ات روی زمین بیشتر از روی میز است: ) بقیه اما دارند میخوابند... بی وقفه تست میزنی ...از هر10تا 7تایش غلط است و3 تایش به جواب نمیرسد; ولی ناامید نمیشوی و خودت را راضی نگه میداری و در دلت میگویی" تالیفی اند دیگر! سخت نباشند که دیگر اِسمشان تالیفی نیست!" بعدش میروی سراغِ شیمی(درسِ مورد علاقه ات!) چند تستِ سینتیک که زدی از شیمی دست میکشی و میروی ادبیات...خیلی سبزِ ادبیات را باز میکنی و کلمات مهمش را توی دفترچه یِ نارنجی ای که برایِ لغات برداشته ای یادداشت میکنی با معنی...خوابت میگیرد! اما نه! نباید بخوابی ...پا میشوی پنجره را باز میکنی . بعدش میروی که تستهایِ ادبیات را بزنی که ناگهان یک ملخِ خوش تیپ ورِ دستت فرود می آید و زَهره ات را میترکاند! چهارتا فحش به آن زبان بسته ی خوش رنگ میدهی و بعد شروع میکنی به تست ! ساعت چند است؟ نمیدانی! چون توی اتاقت ساعت نداری: ) بلند میشوی از کِشویِ دومی ساعت مچی ات را بیرون می آوری و میبندی روی مچت و میبینی ساعت 3و هفت هشت دقیقه است. گرسنه ات میشود ...مانند یک روح با نوک پا میروی تا آشپزخانه و درِ یخچال را باز میکنی. اینجا باید سرعت عمل داشته باشی و چیزهایی که میخواهی را زود برداری!!! وگرنه آهنگِ یخچالplay میشود و همه بیدار میشوند! فوری جعبه ی پنیر و پلاستیکِ نان را برمیداری و درش را میبندی و دوباره با نوک پا می آیی تویِ اتاق و درِ پلاستیکِ نان را میبری توی کمدت باز میکنی که صدایش بقیه را بیدار نکند بعد می آیی کف اتاق کنار کتاب هایت و میخوریشان! بعدش طیِ یک عملیات سخت دوباره میروی توی آشپزخانه و چیزهایی که برداشته ای را سرِ جایشان میذاری! آنقدر این عملیات از تو انرژی میگیرد که حس میکنی از قبل گرسنه تر شدی ...حالا باید بروی از کمد دیواریِ اتاقِ نگارین( خواهر بد اخلاقت) پتو بیاوری. با این تصور که مثل هر شب درش را باز گذاشته تا تو موقعِ خواب سروصدا راه نیندازی میروی که پتو برداری که ناگهان با پیشانی میروی توی در : ) صدایِ مهیبی حاصل میشود...آه! نع! او بیدار میشود و با قیافه ی خصمانه ای رو به تو میگوید" خدا لعنتت کند گلنار!" تو پتو را برمیداری و با سرعتِ نور مسیر آنجا تا اتاقت را میدوی تا بیش از این موردِ لعن و نفرینِ آن مهربان(!!) قرار نگیری. بعدش می آیی میخوابی و به ماجرا فکرمیکنی و آنگاه که پی دومِ رادیان روی تختت چرخیدی سمتِ چپ لبخندِ رضایتمندانه ای میزنی و میگویی"عَوَضَش کلی درس ها را بردم جلو!!" چشمانت را که میبندی صداهایِ بی رحمی میپیچند حوالی ات! پدرت است; پا شده نمازبخواند و بعدش هم مادرت و بعدش هم ...

                              پ.ن: خوبین رفقا؟ دیدین که چقد حالم بد بود اونروز و ناامید بودم! روحیه م برگشته : ) به عنوانِ کسی که تا تَهِ ناامیدی رفته میخواستم بهتون بگم در طول روز وقتتونُ تلف نکنین. بیشتر ناامیدی هایِ ما ناشی از اجرانکردن برنامه ریزی هامونِ! پس از این به بعد با روحیه و علاقه برین جلو. باشه؟ مرسی:) دیگه شرایطتون حادتر از دیشبِ من نیست که!

                              #شرحِ یک تغییر
                              #آنچه دیشب بر من گذشت!
                              #گل نوشت
                              13 دیِ 96

                              چ اشنا

                              چیییییییییییییییی؟ نه چی واقعا! توضیح بدین سریع

                              این اتفاقا برا منم افتاده
                              منظوری نداشتم

                              جدی؟ جالبه!!!!!!!به هر حال اگه منظورتون متن بود لینک /سند/ اسکرینِ سایت/ آدرس وبلگ/ پیج اینستاگرام /کانال تلگرام یا هر جایی که حس میکنین این متن رو دیدین قرار بدین اینجا تا دستِ من روشه

                              وات د فاز عزیزم
                              منظورم متن بود و اتفاقایی که تو توصیف کردی
                              انگار خودم نوشتم

                              تشکر

                              O 1 پاسخ آخرین پاسخ
                              2
                              • gollnarG gollnar

                                @1540557162 در #سرانجامِ یک نا امیدی گفته است:

                                gollnar در #سرانجامِ یک نا امیدی گفته است:

                                @1540557162 در #سرانجامِ یک نا امیدی گفته است:

                                gollnar در #سرانجامِ یک نا امیدی گفته است:

                                @1540557162 در #سرانجامِ یک نا امیدی گفته است:

                                gollnar در #سرانجامِ یک نا امیدی گفته است:

                                ...با ناامیدیِ تمام انجمن را ترک میکنی! بعدش هم مینشینی یک گوشه ای و نیم ساعت یک ساعتی با تمامِ وجود گریه میکنی از نوعِ بی صدایش: )
                                آنوقت که حس کردی گلویت دیگر سنگین نیست بلند میشوی و کتابِ چند کیلوییِ فیزیکِ الگو را برمیداری و میروی بخش نوسان بعدش تست ها را میشماری و میگویی نع! عمرا برسم همه اش را تا روزِ آزمون بزنم تازه تست های موج هم هنوز مانده! پس تصمیم میگیری زوج و فرد بزنیِ شان(!!) آنوقت بساطت را پهن میکنی کف اتاق چون معتقدی حس تست زنی ات روی زمین بیشتر از روی میز است: ) بقیه اما دارند میخوابند... بی وقفه تست میزنی ...از هر10تا 7تایش غلط است و3 تایش به جواب نمیرسد; ولی ناامید نمیشوی و خودت را راضی نگه میداری و در دلت میگویی" تالیفی اند دیگر! سخت نباشند که دیگر اِسمشان تالیفی نیست!" بعدش میروی سراغِ شیمی(درسِ مورد علاقه ات!) چند تستِ سینتیک که زدی از شیمی دست میکشی و میروی ادبیات...خیلی سبزِ ادبیات را باز میکنی و کلمات مهمش را توی دفترچه یِ نارنجی ای که برایِ لغات برداشته ای یادداشت میکنی با معنی...خوابت میگیرد! اما نه! نباید بخوابی ...پا میشوی پنجره را باز میکنی . بعدش میروی که تستهایِ ادبیات را بزنی که ناگهان یک ملخِ خوش تیپ ورِ دستت فرود می آید و زَهره ات را میترکاند! چهارتا فحش به آن زبان بسته ی خوش رنگ میدهی و بعد شروع میکنی به تست ! ساعت چند است؟ نمیدانی! چون توی اتاقت ساعت نداری: ) بلند میشوی از کِشویِ دومی ساعت مچی ات را بیرون می آوری و میبندی روی مچت و میبینی ساعت 3و هفت هشت دقیقه است. گرسنه ات میشود ...مانند یک روح با نوک پا میروی تا آشپزخانه و درِ یخچال را باز میکنی. اینجا باید سرعت عمل داشته باشی و چیزهایی که میخواهی را زود برداری!!! وگرنه آهنگِ یخچالplay میشود و همه بیدار میشوند! فوری جعبه ی پنیر و پلاستیکِ نان را برمیداری و درش را میبندی و دوباره با نوک پا می آیی تویِ اتاق و درِ پلاستیکِ نان را میبری توی کمدت باز میکنی که صدایش بقیه را بیدار نکند بعد می آیی کف اتاق کنار کتاب هایت و میخوریشان! بعدش طیِ یک عملیات سخت دوباره میروی توی آشپزخانه و چیزهایی که برداشته ای را سرِ جایشان میذاری! آنقدر این عملیات از تو انرژی میگیرد که حس میکنی از قبل گرسنه تر شدی ...حالا باید بروی از کمد دیواریِ اتاقِ نگارین( خواهر بد اخلاقت) پتو بیاوری. با این تصور که مثل هر شب درش را باز گذاشته تا تو موقعِ خواب سروصدا راه نیندازی میروی که پتو برداری که ناگهان با پیشانی میروی توی در : ) صدایِ مهیبی حاصل میشود...آه! نع! او بیدار میشود و با قیافه ی خصمانه ای رو به تو میگوید" خدا لعنتت کند گلنار!" تو پتو را برمیداری و با سرعتِ نور مسیر آنجا تا اتاقت را میدوی تا بیش از این موردِ لعن و نفرینِ آن مهربان(!!) قرار نگیری. بعدش می آیی میخوابی و به ماجرا فکرمیکنی و آنگاه که پی دومِ رادیان روی تختت چرخیدی سمتِ چپ لبخندِ رضایتمندانه ای میزنی و میگویی"عَوَضَش کلی درس ها را بردم جلو!!" چشمانت را که میبندی صداهایِ بی رحمی میپیچند حوالی ات! پدرت است; پا شده نمازبخواند و بعدش هم مادرت و بعدش هم ...

                                پ.ن: خوبین رفقا؟ دیدین که چقد حالم بد بود اونروز و ناامید بودم! روحیه م برگشته : ) به عنوانِ کسی که تا تَهِ ناامیدی رفته میخواستم بهتون بگم در طول روز وقتتونُ تلف نکنین. بیشتر ناامیدی هایِ ما ناشی از اجرانکردن برنامه ریزی هامونِ! پس از این به بعد با روحیه و علاقه برین جلو. باشه؟ مرسی:) دیگه شرایطتون حادتر از دیشبِ من نیست که!

                                #شرحِ یک تغییر
                                #آنچه دیشب بر من گذشت!
                                #گل نوشت
                                13 دیِ 96

                                چ اشنا

                                چیییییییییییییییی؟ نه چی واقعا! توضیح بدین سریع

                                این اتفاقا برا منم افتاده
                                منظوری نداشتم

                                جدی؟ جالبه!!!!!!!به هر حال اگه منظورتون متن بود لینک /سند/ اسکرینِ سایت/ آدرس وبلگ/ پیج اینستاگرام /کانال تلگرام یا هر جایی که حس میکنین این متن رو دیدین قرار بدین اینجا تا دستِ من روشه

                                وات د فاز عزیزم
                                منظورم متن بود و اتفاقایی که تو توصیف کردی
                                انگار خودم نوشتم

                                تشکر

                                O آفلاین
                                O آفلاین
                                oooopppssss
                                نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط انجام شده
                                #17

                                gollnar در #سرانجامِ یک نا امیدی گفته است:

                                @1540557162 در #سرانجامِ یک نا امیدی گفته است:

                                gollnar در #سرانجامِ یک نا امیدی گفته است:

                                @1540557162 در #سرانجامِ یک نا امیدی گفته است:

                                gollnar در #سرانجامِ یک نا امیدی گفته است:

                                @1540557162 در #سرانجامِ یک نا امیدی گفته است:

                                gollnar در #سرانجامِ یک نا امیدی گفته است:

                                ...با ناامیدیِ تمام انجمن را ترک میکنی! بعدش هم مینشینی یک گوشه ای و نیم ساعت یک ساعتی با تمامِ وجود گریه میکنی از نوعِ بی صدایش: )
                                آنوقت که حس کردی گلویت دیگر سنگین نیست بلند میشوی و کتابِ چند کیلوییِ فیزیکِ الگو را برمیداری و میروی بخش نوسان بعدش تست ها را میشماری و میگویی نع! عمرا برسم همه اش را تا روزِ آزمون بزنم تازه تست های موج هم هنوز مانده! پس تصمیم میگیری زوج و فرد بزنیِ شان(!!) آنوقت بساطت را پهن میکنی کف اتاق چون معتقدی حس تست زنی ات روی زمین بیشتر از روی میز است: ) بقیه اما دارند میخوابند... بی وقفه تست میزنی ...از هر10تا 7تایش غلط است و3 تایش به جواب نمیرسد; ولی ناامید نمیشوی و خودت را راضی نگه میداری و در دلت میگویی" تالیفی اند دیگر! سخت نباشند که دیگر اِسمشان تالیفی نیست!" بعدش میروی سراغِ شیمی(درسِ مورد علاقه ات!) چند تستِ سینتیک که زدی از شیمی دست میکشی و میروی ادبیات...خیلی سبزِ ادبیات را باز میکنی و کلمات مهمش را توی دفترچه یِ نارنجی ای که برایِ لغات برداشته ای یادداشت میکنی با معنی...خوابت میگیرد! اما نه! نباید بخوابی ...پا میشوی پنجره را باز میکنی . بعدش میروی که تستهایِ ادبیات را بزنی که ناگهان یک ملخِ خوش تیپ ورِ دستت فرود می آید و زَهره ات را میترکاند! چهارتا فحش به آن زبان بسته ی خوش رنگ میدهی و بعد شروع میکنی به تست ! ساعت چند است؟ نمیدانی! چون توی اتاقت ساعت نداری: ) بلند میشوی از کِشویِ دومی ساعت مچی ات را بیرون می آوری و میبندی روی مچت و میبینی ساعت 3و هفت هشت دقیقه است. گرسنه ات میشود ...مانند یک روح با نوک پا میروی تا آشپزخانه و درِ یخچال را باز میکنی. اینجا باید سرعت عمل داشته باشی و چیزهایی که میخواهی را زود برداری!!! وگرنه آهنگِ یخچالplay میشود و همه بیدار میشوند! فوری جعبه ی پنیر و پلاستیکِ نان را برمیداری و درش را میبندی و دوباره با نوک پا می آیی تویِ اتاق و درِ پلاستیکِ نان را میبری توی کمدت باز میکنی که صدایش بقیه را بیدار نکند بعد می آیی کف اتاق کنار کتاب هایت و میخوریشان! بعدش طیِ یک عملیات سخت دوباره میروی توی آشپزخانه و چیزهایی که برداشته ای را سرِ جایشان میذاری! آنقدر این عملیات از تو انرژی میگیرد که حس میکنی از قبل گرسنه تر شدی ...حالا باید بروی از کمد دیواریِ اتاقِ نگارین( خواهر بد اخلاقت) پتو بیاوری. با این تصور که مثل هر شب درش را باز گذاشته تا تو موقعِ خواب سروصدا راه نیندازی میروی که پتو برداری که ناگهان با پیشانی میروی توی در : ) صدایِ مهیبی حاصل میشود...آه! نع! او بیدار میشود و با قیافه ی خصمانه ای رو به تو میگوید" خدا لعنتت کند گلنار!" تو پتو را برمیداری و با سرعتِ نور مسیر آنجا تا اتاقت را میدوی تا بیش از این موردِ لعن و نفرینِ آن مهربان(!!) قرار نگیری. بعدش می آیی میخوابی و به ماجرا فکرمیکنی و آنگاه که پی دومِ رادیان روی تختت چرخیدی سمتِ چپ لبخندِ رضایتمندانه ای میزنی و میگویی"عَوَضَش کلی درس ها را بردم جلو!!" چشمانت را که میبندی صداهایِ بی رحمی میپیچند حوالی ات! پدرت است; پا شده نمازبخواند و بعدش هم مادرت و بعدش هم ...

                                پ.ن: خوبین رفقا؟ دیدین که چقد حالم بد بود اونروز و ناامید بودم! روحیه م برگشته : ) به عنوانِ کسی که تا تَهِ ناامیدی رفته میخواستم بهتون بگم در طول روز وقتتونُ تلف نکنین. بیشتر ناامیدی هایِ ما ناشی از اجرانکردن برنامه ریزی هامونِ! پس از این به بعد با روحیه و علاقه برین جلو. باشه؟ مرسی:) دیگه شرایطتون حادتر از دیشبِ من نیست که!

                                #شرحِ یک تغییر
                                #آنچه دیشب بر من گذشت!
                                #گل نوشت
                                13 دیِ 96

                                چ اشنا

                                چیییییییییییییییی؟ نه چی واقعا! توضیح بدین سریع

                                این اتفاقا برا منم افتاده
                                منظوری نداشتم

                                جدی؟ جالبه!!!!!!!به هر حال اگه منظورتون متن بود لینک /سند/ اسکرینِ سایت/ آدرس وبلگ/ پیج اینستاگرام /کانال تلگرام یا هر جایی که حس میکنین این متن رو دیدین قرار بدین اینجا تا دستِ من روشه

                                وات د فاز عزیزم
                                منظورم متن بود و اتفاقایی که تو توصیف کردی
                                انگار خودم نوشتم

                                تشکر

                                چرا اینقد حولی
                                ببخشید رک میگم

                                gollnarG 1 پاسخ آخرین پاسخ
                                0
                                • O oooopppssss

                                  gollnar در #سرانجامِ یک نا امیدی گفته است:

                                  @1540557162 در #سرانجامِ یک نا امیدی گفته است:

                                  gollnar در #سرانجامِ یک نا امیدی گفته است:

                                  @1540557162 در #سرانجامِ یک نا امیدی گفته است:

                                  gollnar در #سرانجامِ یک نا امیدی گفته است:

                                  @1540557162 در #سرانجامِ یک نا امیدی گفته است:

                                  gollnar در #سرانجامِ یک نا امیدی گفته است:

                                  ...با ناامیدیِ تمام انجمن را ترک میکنی! بعدش هم مینشینی یک گوشه ای و نیم ساعت یک ساعتی با تمامِ وجود گریه میکنی از نوعِ بی صدایش: )
                                  آنوقت که حس کردی گلویت دیگر سنگین نیست بلند میشوی و کتابِ چند کیلوییِ فیزیکِ الگو را برمیداری و میروی بخش نوسان بعدش تست ها را میشماری و میگویی نع! عمرا برسم همه اش را تا روزِ آزمون بزنم تازه تست های موج هم هنوز مانده! پس تصمیم میگیری زوج و فرد بزنیِ شان(!!) آنوقت بساطت را پهن میکنی کف اتاق چون معتقدی حس تست زنی ات روی زمین بیشتر از روی میز است: ) بقیه اما دارند میخوابند... بی وقفه تست میزنی ...از هر10تا 7تایش غلط است و3 تایش به جواب نمیرسد; ولی ناامید نمیشوی و خودت را راضی نگه میداری و در دلت میگویی" تالیفی اند دیگر! سخت نباشند که دیگر اِسمشان تالیفی نیست!" بعدش میروی سراغِ شیمی(درسِ مورد علاقه ات!) چند تستِ سینتیک که زدی از شیمی دست میکشی و میروی ادبیات...خیلی سبزِ ادبیات را باز میکنی و کلمات مهمش را توی دفترچه یِ نارنجی ای که برایِ لغات برداشته ای یادداشت میکنی با معنی...خوابت میگیرد! اما نه! نباید بخوابی ...پا میشوی پنجره را باز میکنی . بعدش میروی که تستهایِ ادبیات را بزنی که ناگهان یک ملخِ خوش تیپ ورِ دستت فرود می آید و زَهره ات را میترکاند! چهارتا فحش به آن زبان بسته ی خوش رنگ میدهی و بعد شروع میکنی به تست ! ساعت چند است؟ نمیدانی! چون توی اتاقت ساعت نداری: ) بلند میشوی از کِشویِ دومی ساعت مچی ات را بیرون می آوری و میبندی روی مچت و میبینی ساعت 3و هفت هشت دقیقه است. گرسنه ات میشود ...مانند یک روح با نوک پا میروی تا آشپزخانه و درِ یخچال را باز میکنی. اینجا باید سرعت عمل داشته باشی و چیزهایی که میخواهی را زود برداری!!! وگرنه آهنگِ یخچالplay میشود و همه بیدار میشوند! فوری جعبه ی پنیر و پلاستیکِ نان را برمیداری و درش را میبندی و دوباره با نوک پا می آیی تویِ اتاق و درِ پلاستیکِ نان را میبری توی کمدت باز میکنی که صدایش بقیه را بیدار نکند بعد می آیی کف اتاق کنار کتاب هایت و میخوریشان! بعدش طیِ یک عملیات سخت دوباره میروی توی آشپزخانه و چیزهایی که برداشته ای را سرِ جایشان میذاری! آنقدر این عملیات از تو انرژی میگیرد که حس میکنی از قبل گرسنه تر شدی ...حالا باید بروی از کمد دیواریِ اتاقِ نگارین( خواهر بد اخلاقت) پتو بیاوری. با این تصور که مثل هر شب درش را باز گذاشته تا تو موقعِ خواب سروصدا راه نیندازی میروی که پتو برداری که ناگهان با پیشانی میروی توی در : ) صدایِ مهیبی حاصل میشود...آه! نع! او بیدار میشود و با قیافه ی خصمانه ای رو به تو میگوید" خدا لعنتت کند گلنار!" تو پتو را برمیداری و با سرعتِ نور مسیر آنجا تا اتاقت را میدوی تا بیش از این موردِ لعن و نفرینِ آن مهربان(!!) قرار نگیری. بعدش می آیی میخوابی و به ماجرا فکرمیکنی و آنگاه که پی دومِ رادیان روی تختت چرخیدی سمتِ چپ لبخندِ رضایتمندانه ای میزنی و میگویی"عَوَضَش کلی درس ها را بردم جلو!!" چشمانت را که میبندی صداهایِ بی رحمی میپیچند حوالی ات! پدرت است; پا شده نمازبخواند و بعدش هم مادرت و بعدش هم ...

                                  پ.ن: خوبین رفقا؟ دیدین که چقد حالم بد بود اونروز و ناامید بودم! روحیه م برگشته : ) به عنوانِ کسی که تا تَهِ ناامیدی رفته میخواستم بهتون بگم در طول روز وقتتونُ تلف نکنین. بیشتر ناامیدی هایِ ما ناشی از اجرانکردن برنامه ریزی هامونِ! پس از این به بعد با روحیه و علاقه برین جلو. باشه؟ مرسی:) دیگه شرایطتون حادتر از دیشبِ من نیست که!

                                  #شرحِ یک تغییر
                                  #آنچه دیشب بر من گذشت!
                                  #گل نوشت
                                  13 دیِ 96

                                  چ اشنا

                                  چیییییییییییییییی؟ نه چی واقعا! توضیح بدین سریع

                                  این اتفاقا برا منم افتاده
                                  منظوری نداشتم

                                  جدی؟ جالبه!!!!!!!به هر حال اگه منظورتون متن بود لینک /سند/ اسکرینِ سایت/ آدرس وبلگ/ پیج اینستاگرام /کانال تلگرام یا هر جایی که حس میکنین این متن رو دیدین قرار بدین اینجا تا دستِ من روشه

                                  وات د فاز عزیزم
                                  منظورم متن بود و اتفاقایی که تو توصیف کردی
                                  انگار خودم نوشتم

                                  تشکر

                                  چرا اینقد حولی
                                  ببخشید رک میگم

                                  gollnarG آفلاین
                                  gollnarG آفلاین
                                  gollnar
                                  نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط انجام شده
                                  #18

                                  @1540557162 در #سرانجامِ یک نا امیدی گفته است:

                                  gollnar در #سرانجامِ یک نا امیدی گفته است:

                                  @1540557162 در #سرانجامِ یک نا امیدی گفته است:

                                  gollnar در #سرانجامِ یک نا امیدی گفته است:

                                  @1540557162 در #سرانجامِ یک نا امیدی گفته است:

                                  gollnar در #سرانجامِ یک نا امیدی گفته است:

                                  @1540557162 در #سرانجامِ یک نا امیدی گفته است:

                                  gollnar در #سرانجامِ یک نا امیدی گفته است:

                                  ...با ناامیدیِ تمام انجمن را ترک میکنی! بعدش هم مینشینی یک گوشه ای و نیم ساعت یک ساعتی با تمامِ وجود گریه میکنی از نوعِ بی صدایش: )
                                  آنوقت که حس کردی گلویت دیگر سنگین نیست بلند میشوی و کتابِ چند کیلوییِ فیزیکِ الگو را برمیداری و میروی بخش نوسان بعدش تست ها را میشماری و میگویی نع! عمرا برسم همه اش را تا روزِ آزمون بزنم تازه تست های موج هم هنوز مانده! پس تصمیم میگیری زوج و فرد بزنیِ شان(!!) آنوقت بساطت را پهن میکنی کف اتاق چون معتقدی حس تست زنی ات روی زمین بیشتر از روی میز است: ) بقیه اما دارند میخوابند... بی وقفه تست میزنی ...از هر10تا 7تایش غلط است و3 تایش به جواب نمیرسد; ولی ناامید نمیشوی و خودت را راضی نگه میداری و در دلت میگویی" تالیفی اند دیگر! سخت نباشند که دیگر اِسمشان تالیفی نیست!" بعدش میروی سراغِ شیمی(درسِ مورد علاقه ات!) چند تستِ سینتیک که زدی از شیمی دست میکشی و میروی ادبیات...خیلی سبزِ ادبیات را باز میکنی و کلمات مهمش را توی دفترچه یِ نارنجی ای که برایِ لغات برداشته ای یادداشت میکنی با معنی...خوابت میگیرد! اما نه! نباید بخوابی ...پا میشوی پنجره را باز میکنی . بعدش میروی که تستهایِ ادبیات را بزنی که ناگهان یک ملخِ خوش تیپ ورِ دستت فرود می آید و زَهره ات را میترکاند! چهارتا فحش به آن زبان بسته ی خوش رنگ میدهی و بعد شروع میکنی به تست ! ساعت چند است؟ نمیدانی! چون توی اتاقت ساعت نداری: ) بلند میشوی از کِشویِ دومی ساعت مچی ات را بیرون می آوری و میبندی روی مچت و میبینی ساعت 3و هفت هشت دقیقه است. گرسنه ات میشود ...مانند یک روح با نوک پا میروی تا آشپزخانه و درِ یخچال را باز میکنی. اینجا باید سرعت عمل داشته باشی و چیزهایی که میخواهی را زود برداری!!! وگرنه آهنگِ یخچالplay میشود و همه بیدار میشوند! فوری جعبه ی پنیر و پلاستیکِ نان را برمیداری و درش را میبندی و دوباره با نوک پا می آیی تویِ اتاق و درِ پلاستیکِ نان را میبری توی کمدت باز میکنی که صدایش بقیه را بیدار نکند بعد می آیی کف اتاق کنار کتاب هایت و میخوریشان! بعدش طیِ یک عملیات سخت دوباره میروی توی آشپزخانه و چیزهایی که برداشته ای را سرِ جایشان میذاری! آنقدر این عملیات از تو انرژی میگیرد که حس میکنی از قبل گرسنه تر شدی ...حالا باید بروی از کمد دیواریِ اتاقِ نگارین( خواهر بد اخلاقت) پتو بیاوری. با این تصور که مثل هر شب درش را باز گذاشته تا تو موقعِ خواب سروصدا راه نیندازی میروی که پتو برداری که ناگهان با پیشانی میروی توی در : ) صدایِ مهیبی حاصل میشود...آه! نع! او بیدار میشود و با قیافه ی خصمانه ای رو به تو میگوید" خدا لعنتت کند گلنار!" تو پتو را برمیداری و با سرعتِ نور مسیر آنجا تا اتاقت را میدوی تا بیش از این موردِ لعن و نفرینِ آن مهربان(!!) قرار نگیری. بعدش می آیی میخوابی و به ماجرا فکرمیکنی و آنگاه که پی دومِ رادیان روی تختت چرخیدی سمتِ چپ لبخندِ رضایتمندانه ای میزنی و میگویی"عَوَضَش کلی درس ها را بردم جلو!!" چشمانت را که میبندی صداهایِ بی رحمی میپیچند حوالی ات! پدرت است; پا شده نمازبخواند و بعدش هم مادرت و بعدش هم ...

                                  پ.ن: خوبین رفقا؟ دیدین که چقد حالم بد بود اونروز و ناامید بودم! روحیه م برگشته : ) به عنوانِ کسی که تا تَهِ ناامیدی رفته میخواستم بهتون بگم در طول روز وقتتونُ تلف نکنین. بیشتر ناامیدی هایِ ما ناشی از اجرانکردن برنامه ریزی هامونِ! پس از این به بعد با روحیه و علاقه برین جلو. باشه؟ مرسی:) دیگه شرایطتون حادتر از دیشبِ من نیست که!

                                  #شرحِ یک تغییر
                                  #آنچه دیشب بر من گذشت!
                                  #گل نوشت
                                  13 دیِ 96

                                  چ اشنا

                                  چیییییییییییییییی؟ نه چی واقعا! توضیح بدین سریع

                                  این اتفاقا برا منم افتاده
                                  منظوری نداشتم

                                  جدی؟ جالبه!!!!!!!به هر حال اگه منظورتون متن بود لینک /سند/ اسکرینِ سایت/ آدرس وبلگ/ پیج اینستاگرام /کانال تلگرام یا هر جایی که حس میکنین این متن رو دیدین قرار بدین اینجا تا دستِ من روشه

                                  وات د فاز عزیزم
                                  منظورم متن بود و اتفاقایی که تو توصیف کردی
                                  انگار خودم نوشتم

                                  تشکر

                                  چرا اینقد حولی
                                  ببخشید رک میگم

                                  حولم؟ متوجه نمیشم

                                  O 1 پاسخ آخرین پاسخ
                                  2
                                  • gollnarG gollnar

                                    @1540557162 در #سرانجامِ یک نا امیدی گفته است:

                                    gollnar در #سرانجامِ یک نا امیدی گفته است:

                                    @1540557162 در #سرانجامِ یک نا امیدی گفته است:

                                    gollnar در #سرانجامِ یک نا امیدی گفته است:

                                    @1540557162 در #سرانجامِ یک نا امیدی گفته است:

                                    gollnar در #سرانجامِ یک نا امیدی گفته است:

                                    @1540557162 در #سرانجامِ یک نا امیدی گفته است:

                                    gollnar در #سرانجامِ یک نا امیدی گفته است:

                                    ...با ناامیدیِ تمام انجمن را ترک میکنی! بعدش هم مینشینی یک گوشه ای و نیم ساعت یک ساعتی با تمامِ وجود گریه میکنی از نوعِ بی صدایش: )
                                    آنوقت که حس کردی گلویت دیگر سنگین نیست بلند میشوی و کتابِ چند کیلوییِ فیزیکِ الگو را برمیداری و میروی بخش نوسان بعدش تست ها را میشماری و میگویی نع! عمرا برسم همه اش را تا روزِ آزمون بزنم تازه تست های موج هم هنوز مانده! پس تصمیم میگیری زوج و فرد بزنیِ شان(!!) آنوقت بساطت را پهن میکنی کف اتاق چون معتقدی حس تست زنی ات روی زمین بیشتر از روی میز است: ) بقیه اما دارند میخوابند... بی وقفه تست میزنی ...از هر10تا 7تایش غلط است و3 تایش به جواب نمیرسد; ولی ناامید نمیشوی و خودت را راضی نگه میداری و در دلت میگویی" تالیفی اند دیگر! سخت نباشند که دیگر اِسمشان تالیفی نیست!" بعدش میروی سراغِ شیمی(درسِ مورد علاقه ات!) چند تستِ سینتیک که زدی از شیمی دست میکشی و میروی ادبیات...خیلی سبزِ ادبیات را باز میکنی و کلمات مهمش را توی دفترچه یِ نارنجی ای که برایِ لغات برداشته ای یادداشت میکنی با معنی...خوابت میگیرد! اما نه! نباید بخوابی ...پا میشوی پنجره را باز میکنی . بعدش میروی که تستهایِ ادبیات را بزنی که ناگهان یک ملخِ خوش تیپ ورِ دستت فرود می آید و زَهره ات را میترکاند! چهارتا فحش به آن زبان بسته ی خوش رنگ میدهی و بعد شروع میکنی به تست ! ساعت چند است؟ نمیدانی! چون توی اتاقت ساعت نداری: ) بلند میشوی از کِشویِ دومی ساعت مچی ات را بیرون می آوری و میبندی روی مچت و میبینی ساعت 3و هفت هشت دقیقه است. گرسنه ات میشود ...مانند یک روح با نوک پا میروی تا آشپزخانه و درِ یخچال را باز میکنی. اینجا باید سرعت عمل داشته باشی و چیزهایی که میخواهی را زود برداری!!! وگرنه آهنگِ یخچالplay میشود و همه بیدار میشوند! فوری جعبه ی پنیر و پلاستیکِ نان را برمیداری و درش را میبندی و دوباره با نوک پا می آیی تویِ اتاق و درِ پلاستیکِ نان را میبری توی کمدت باز میکنی که صدایش بقیه را بیدار نکند بعد می آیی کف اتاق کنار کتاب هایت و میخوریشان! بعدش طیِ یک عملیات سخت دوباره میروی توی آشپزخانه و چیزهایی که برداشته ای را سرِ جایشان میذاری! آنقدر این عملیات از تو انرژی میگیرد که حس میکنی از قبل گرسنه تر شدی ...حالا باید بروی از کمد دیواریِ اتاقِ نگارین( خواهر بد اخلاقت) پتو بیاوری. با این تصور که مثل هر شب درش را باز گذاشته تا تو موقعِ خواب سروصدا راه نیندازی میروی که پتو برداری که ناگهان با پیشانی میروی توی در : ) صدایِ مهیبی حاصل میشود...آه! نع! او بیدار میشود و با قیافه ی خصمانه ای رو به تو میگوید" خدا لعنتت کند گلنار!" تو پتو را برمیداری و با سرعتِ نور مسیر آنجا تا اتاقت را میدوی تا بیش از این موردِ لعن و نفرینِ آن مهربان(!!) قرار نگیری. بعدش می آیی میخوابی و به ماجرا فکرمیکنی و آنگاه که پی دومِ رادیان روی تختت چرخیدی سمتِ چپ لبخندِ رضایتمندانه ای میزنی و میگویی"عَوَضَش کلی درس ها را بردم جلو!!" چشمانت را که میبندی صداهایِ بی رحمی میپیچند حوالی ات! پدرت است; پا شده نمازبخواند و بعدش هم مادرت و بعدش هم ...

                                    پ.ن: خوبین رفقا؟ دیدین که چقد حالم بد بود اونروز و ناامید بودم! روحیه م برگشته : ) به عنوانِ کسی که تا تَهِ ناامیدی رفته میخواستم بهتون بگم در طول روز وقتتونُ تلف نکنین. بیشتر ناامیدی هایِ ما ناشی از اجرانکردن برنامه ریزی هامونِ! پس از این به بعد با روحیه و علاقه برین جلو. باشه؟ مرسی:) دیگه شرایطتون حادتر از دیشبِ من نیست که!

                                    #شرحِ یک تغییر
                                    #آنچه دیشب بر من گذشت!
                                    #گل نوشت
                                    13 دیِ 96

                                    چ اشنا

                                    چیییییییییییییییی؟ نه چی واقعا! توضیح بدین سریع

                                    این اتفاقا برا منم افتاده
                                    منظوری نداشتم

                                    جدی؟ جالبه!!!!!!!به هر حال اگه منظورتون متن بود لینک /سند/ اسکرینِ سایت/ آدرس وبلگ/ پیج اینستاگرام /کانال تلگرام یا هر جایی که حس میکنین این متن رو دیدین قرار بدین اینجا تا دستِ من روشه

                                    وات د فاز عزیزم
                                    منظورم متن بود و اتفاقایی که تو توصیف کردی
                                    انگار خودم نوشتم

                                    تشکر

                                    چرا اینقد حولی
                                    ببخشید رک میگم

                                    حولم؟ متوجه نمیشم

                                    O آفلاین
                                    O آفلاین
                                    oooopppssss
                                    نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط انجام شده
                                    #19

                                    gollnar در #سرانجامِ یک نا امیدی گفته است:

                                    @1540557162 در #سرانجامِ یک نا امیدی گفته است:

                                    gollnar در #سرانجامِ یک نا امیدی گفته است:

                                    @1540557162 در #سرانجامِ یک نا امیدی گفته است:

                                    gollnar در #سرانجامِ یک نا امیدی گفته است:

                                    @1540557162 در #سرانجامِ یک نا امیدی گفته است:

                                    gollnar در #سرانجامِ یک نا امیدی گفته است:

                                    @1540557162 در #سرانجامِ یک نا امیدی گفته است:

                                    gollnar در #سرانجامِ یک نا امیدی گفته است:

                                    ...با ناامیدیِ تمام انجمن را ترک میکنی! بعدش هم مینشینی یک گوشه ای و نیم ساعت یک ساعتی با تمامِ وجود گریه میکنی از نوعِ بی صدایش: )
                                    آنوقت که حس کردی گلویت دیگر سنگین نیست بلند میشوی و کتابِ چند کیلوییِ فیزیکِ الگو را برمیداری و میروی بخش نوسان بعدش تست ها را میشماری و میگویی نع! عمرا برسم همه اش را تا روزِ آزمون بزنم تازه تست های موج هم هنوز مانده! پس تصمیم میگیری زوج و فرد بزنیِ شان(!!) آنوقت بساطت را پهن میکنی کف اتاق چون معتقدی حس تست زنی ات روی زمین بیشتر از روی میز است: ) بقیه اما دارند میخوابند... بی وقفه تست میزنی ...از هر10تا 7تایش غلط است و3 تایش به جواب نمیرسد; ولی ناامید نمیشوی و خودت را راضی نگه میداری و در دلت میگویی" تالیفی اند دیگر! سخت نباشند که دیگر اِسمشان تالیفی نیست!" بعدش میروی سراغِ شیمی(درسِ مورد علاقه ات!) چند تستِ سینتیک که زدی از شیمی دست میکشی و میروی ادبیات...خیلی سبزِ ادبیات را باز میکنی و کلمات مهمش را توی دفترچه یِ نارنجی ای که برایِ لغات برداشته ای یادداشت میکنی با معنی...خوابت میگیرد! اما نه! نباید بخوابی ...پا میشوی پنجره را باز میکنی . بعدش میروی که تستهایِ ادبیات را بزنی که ناگهان یک ملخِ خوش تیپ ورِ دستت فرود می آید و زَهره ات را میترکاند! چهارتا فحش به آن زبان بسته ی خوش رنگ میدهی و بعد شروع میکنی به تست ! ساعت چند است؟ نمیدانی! چون توی اتاقت ساعت نداری: ) بلند میشوی از کِشویِ دومی ساعت مچی ات را بیرون می آوری و میبندی روی مچت و میبینی ساعت 3و هفت هشت دقیقه است. گرسنه ات میشود ...مانند یک روح با نوک پا میروی تا آشپزخانه و درِ یخچال را باز میکنی. اینجا باید سرعت عمل داشته باشی و چیزهایی که میخواهی را زود برداری!!! وگرنه آهنگِ یخچالplay میشود و همه بیدار میشوند! فوری جعبه ی پنیر و پلاستیکِ نان را برمیداری و درش را میبندی و دوباره با نوک پا می آیی تویِ اتاق و درِ پلاستیکِ نان را میبری توی کمدت باز میکنی که صدایش بقیه را بیدار نکند بعد می آیی کف اتاق کنار کتاب هایت و میخوریشان! بعدش طیِ یک عملیات سخت دوباره میروی توی آشپزخانه و چیزهایی که برداشته ای را سرِ جایشان میذاری! آنقدر این عملیات از تو انرژی میگیرد که حس میکنی از قبل گرسنه تر شدی ...حالا باید بروی از کمد دیواریِ اتاقِ نگارین( خواهر بد اخلاقت) پتو بیاوری. با این تصور که مثل هر شب درش را باز گذاشته تا تو موقعِ خواب سروصدا راه نیندازی میروی که پتو برداری که ناگهان با پیشانی میروی توی در : ) صدایِ مهیبی حاصل میشود...آه! نع! او بیدار میشود و با قیافه ی خصمانه ای رو به تو میگوید" خدا لعنتت کند گلنار!" تو پتو را برمیداری و با سرعتِ نور مسیر آنجا تا اتاقت را میدوی تا بیش از این موردِ لعن و نفرینِ آن مهربان(!!) قرار نگیری. بعدش می آیی میخوابی و به ماجرا فکرمیکنی و آنگاه که پی دومِ رادیان روی تختت چرخیدی سمتِ چپ لبخندِ رضایتمندانه ای میزنی و میگویی"عَوَضَش کلی درس ها را بردم جلو!!" چشمانت را که میبندی صداهایِ بی رحمی میپیچند حوالی ات! پدرت است; پا شده نمازبخواند و بعدش هم مادرت و بعدش هم ...

                                    پ.ن: خوبین رفقا؟ دیدین که چقد حالم بد بود اونروز و ناامید بودم! روحیه م برگشته : ) به عنوانِ کسی که تا تَهِ ناامیدی رفته میخواستم بهتون بگم در طول روز وقتتونُ تلف نکنین. بیشتر ناامیدی هایِ ما ناشی از اجرانکردن برنامه ریزی هامونِ! پس از این به بعد با روحیه و علاقه برین جلو. باشه؟ مرسی:) دیگه شرایطتون حادتر از دیشبِ من نیست که!

                                    #شرحِ یک تغییر
                                    #آنچه دیشب بر من گذشت!
                                    #گل نوشت
                                    13 دیِ 96

                                    چ اشنا

                                    چیییییییییییییییی؟ نه چی واقعا! توضیح بدین سریع

                                    این اتفاقا برا منم افتاده
                                    منظوری نداشتم

                                    جدی؟ جالبه!!!!!!!به هر حال اگه منظورتون متن بود لینک /سند/ اسکرینِ سایت/ آدرس وبلگ/ پیج اینستاگرام /کانال تلگرام یا هر جایی که حس میکنین این متن رو دیدین قرار بدین اینجا تا دستِ من روشه

                                    وات د فاز عزیزم
                                    منظورم متن بود و اتفاقایی که تو توصیف کردی
                                    انگار خودم نوشتم

                                    تشکر

                                    چرا اینقد حولی
                                    ببخشید رک میگم

                                    حولم؟ متوجه نمیشم

                                    حول
                                    ینی عجله
                                    چجوری بگم
                                    عجله ای دیگه همه کارارو میخوای انجام بدی و بگی همه چیو پیش پیش

                                    gollnarG 1 پاسخ آخرین پاسخ
                                    0
                                    • O oooopppssss

                                      gollnar در #سرانجامِ یک نا امیدی گفته است:

                                      @1540557162 در #سرانجامِ یک نا امیدی گفته است:

                                      gollnar در #سرانجامِ یک نا امیدی گفته است:

                                      @1540557162 در #سرانجامِ یک نا امیدی گفته است:

                                      gollnar در #سرانجامِ یک نا امیدی گفته است:

                                      @1540557162 در #سرانجامِ یک نا امیدی گفته است:

                                      gollnar در #سرانجامِ یک نا امیدی گفته است:

                                      @1540557162 در #سرانجامِ یک نا امیدی گفته است:

                                      gollnar در #سرانجامِ یک نا امیدی گفته است:

                                      ...با ناامیدیِ تمام انجمن را ترک میکنی! بعدش هم مینشینی یک گوشه ای و نیم ساعت یک ساعتی با تمامِ وجود گریه میکنی از نوعِ بی صدایش: )
                                      آنوقت که حس کردی گلویت دیگر سنگین نیست بلند میشوی و کتابِ چند کیلوییِ فیزیکِ الگو را برمیداری و میروی بخش نوسان بعدش تست ها را میشماری و میگویی نع! عمرا برسم همه اش را تا روزِ آزمون بزنم تازه تست های موج هم هنوز مانده! پس تصمیم میگیری زوج و فرد بزنیِ شان(!!) آنوقت بساطت را پهن میکنی کف اتاق چون معتقدی حس تست زنی ات روی زمین بیشتر از روی میز است: ) بقیه اما دارند میخوابند... بی وقفه تست میزنی ...از هر10تا 7تایش غلط است و3 تایش به جواب نمیرسد; ولی ناامید نمیشوی و خودت را راضی نگه میداری و در دلت میگویی" تالیفی اند دیگر! سخت نباشند که دیگر اِسمشان تالیفی نیست!" بعدش میروی سراغِ شیمی(درسِ مورد علاقه ات!) چند تستِ سینتیک که زدی از شیمی دست میکشی و میروی ادبیات...خیلی سبزِ ادبیات را باز میکنی و کلمات مهمش را توی دفترچه یِ نارنجی ای که برایِ لغات برداشته ای یادداشت میکنی با معنی...خوابت میگیرد! اما نه! نباید بخوابی ...پا میشوی پنجره را باز میکنی . بعدش میروی که تستهایِ ادبیات را بزنی که ناگهان یک ملخِ خوش تیپ ورِ دستت فرود می آید و زَهره ات را میترکاند! چهارتا فحش به آن زبان بسته ی خوش رنگ میدهی و بعد شروع میکنی به تست ! ساعت چند است؟ نمیدانی! چون توی اتاقت ساعت نداری: ) بلند میشوی از کِشویِ دومی ساعت مچی ات را بیرون می آوری و میبندی روی مچت و میبینی ساعت 3و هفت هشت دقیقه است. گرسنه ات میشود ...مانند یک روح با نوک پا میروی تا آشپزخانه و درِ یخچال را باز میکنی. اینجا باید سرعت عمل داشته باشی و چیزهایی که میخواهی را زود برداری!!! وگرنه آهنگِ یخچالplay میشود و همه بیدار میشوند! فوری جعبه ی پنیر و پلاستیکِ نان را برمیداری و درش را میبندی و دوباره با نوک پا می آیی تویِ اتاق و درِ پلاستیکِ نان را میبری توی کمدت باز میکنی که صدایش بقیه را بیدار نکند بعد می آیی کف اتاق کنار کتاب هایت و میخوریشان! بعدش طیِ یک عملیات سخت دوباره میروی توی آشپزخانه و چیزهایی که برداشته ای را سرِ جایشان میذاری! آنقدر این عملیات از تو انرژی میگیرد که حس میکنی از قبل گرسنه تر شدی ...حالا باید بروی از کمد دیواریِ اتاقِ نگارین( خواهر بد اخلاقت) پتو بیاوری. با این تصور که مثل هر شب درش را باز گذاشته تا تو موقعِ خواب سروصدا راه نیندازی میروی که پتو برداری که ناگهان با پیشانی میروی توی در : ) صدایِ مهیبی حاصل میشود...آه! نع! او بیدار میشود و با قیافه ی خصمانه ای رو به تو میگوید" خدا لعنتت کند گلنار!" تو پتو را برمیداری و با سرعتِ نور مسیر آنجا تا اتاقت را میدوی تا بیش از این موردِ لعن و نفرینِ آن مهربان(!!) قرار نگیری. بعدش می آیی میخوابی و به ماجرا فکرمیکنی و آنگاه که پی دومِ رادیان روی تختت چرخیدی سمتِ چپ لبخندِ رضایتمندانه ای میزنی و میگویی"عَوَضَش کلی درس ها را بردم جلو!!" چشمانت را که میبندی صداهایِ بی رحمی میپیچند حوالی ات! پدرت است; پا شده نمازبخواند و بعدش هم مادرت و بعدش هم ...

                                      پ.ن: خوبین رفقا؟ دیدین که چقد حالم بد بود اونروز و ناامید بودم! روحیه م برگشته : ) به عنوانِ کسی که تا تَهِ ناامیدی رفته میخواستم بهتون بگم در طول روز وقتتونُ تلف نکنین. بیشتر ناامیدی هایِ ما ناشی از اجرانکردن برنامه ریزی هامونِ! پس از این به بعد با روحیه و علاقه برین جلو. باشه؟ مرسی:) دیگه شرایطتون حادتر از دیشبِ من نیست که!

                                      #شرحِ یک تغییر
                                      #آنچه دیشب بر من گذشت!
                                      #گل نوشت
                                      13 دیِ 96

                                      چ اشنا

                                      چیییییییییییییییی؟ نه چی واقعا! توضیح بدین سریع

                                      این اتفاقا برا منم افتاده
                                      منظوری نداشتم

                                      جدی؟ جالبه!!!!!!!به هر حال اگه منظورتون متن بود لینک /سند/ اسکرینِ سایت/ آدرس وبلگ/ پیج اینستاگرام /کانال تلگرام یا هر جایی که حس میکنین این متن رو دیدین قرار بدین اینجا تا دستِ من روشه

                                      وات د فاز عزیزم
                                      منظورم متن بود و اتفاقایی که تو توصیف کردی
                                      انگار خودم نوشتم

                                      تشکر

                                      چرا اینقد حولی
                                      ببخشید رک میگم

                                      حولم؟ متوجه نمیشم

                                      حول
                                      ینی عجله
                                      چجوری بگم
                                      عجله ای دیگه همه کارارو میخوای انجام بدی و بگی همه چیو پیش پیش

                                      gollnarG آفلاین
                                      gollnarG آفلاین
                                      gollnar
                                      نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط انجام شده
                                      #20

                                      @1540557162 در #سرانجامِ یک نا امیدی گفته است:

                                      gollnar در #سرانجامِ یک نا امیدی گفته است:

                                      @1540557162 در #سرانجامِ یک نا امیدی گفته است:

                                      gollnar در #سرانجامِ یک نا امیدی گفته است:

                                      @1540557162 در #سرانجامِ یک نا امیدی گفته است:

                                      gollnar در #سرانجامِ یک نا امیدی گفته است:

                                      @1540557162 در #سرانجامِ یک نا امیدی گفته است:

                                      gollnar در #سرانجامِ یک نا امیدی گفته است:

                                      @1540557162 در #سرانجامِ یک نا امیدی گفته است:

                                      gollnar در #سرانجامِ یک نا امیدی گفته است:

                                      ...با ناامیدیِ تمام انجمن را ترک میکنی! بعدش هم مینشینی یک گوشه ای و نیم ساعت یک ساعتی با تمامِ وجود گریه میکنی از نوعِ بی صدایش: )
                                      آنوقت که حس کردی گلویت دیگر سنگین نیست بلند میشوی و کتابِ چند کیلوییِ فیزیکِ الگو را برمیداری و میروی بخش نوسان بعدش تست ها را میشماری و میگویی نع! عمرا برسم همه اش را تا روزِ آزمون بزنم تازه تست های موج هم هنوز مانده! پس تصمیم میگیری زوج و فرد بزنیِ شان(!!) آنوقت بساطت را پهن میکنی کف اتاق چون معتقدی حس تست زنی ات روی زمین بیشتر از روی میز است: ) بقیه اما دارند میخوابند... بی وقفه تست میزنی ...از هر10تا 7تایش غلط است و3 تایش به جواب نمیرسد; ولی ناامید نمیشوی و خودت را راضی نگه میداری و در دلت میگویی" تالیفی اند دیگر! سخت نباشند که دیگر اِسمشان تالیفی نیست!" بعدش میروی سراغِ شیمی(درسِ مورد علاقه ات!) چند تستِ سینتیک که زدی از شیمی دست میکشی و میروی ادبیات...خیلی سبزِ ادبیات را باز میکنی و کلمات مهمش را توی دفترچه یِ نارنجی ای که برایِ لغات برداشته ای یادداشت میکنی با معنی...خوابت میگیرد! اما نه! نباید بخوابی ...پا میشوی پنجره را باز میکنی . بعدش میروی که تستهایِ ادبیات را بزنی که ناگهان یک ملخِ خوش تیپ ورِ دستت فرود می آید و زَهره ات را میترکاند! چهارتا فحش به آن زبان بسته ی خوش رنگ میدهی و بعد شروع میکنی به تست ! ساعت چند است؟ نمیدانی! چون توی اتاقت ساعت نداری: ) بلند میشوی از کِشویِ دومی ساعت مچی ات را بیرون می آوری و میبندی روی مچت و میبینی ساعت 3و هفت هشت دقیقه است. گرسنه ات میشود ...مانند یک روح با نوک پا میروی تا آشپزخانه و درِ یخچال را باز میکنی. اینجا باید سرعت عمل داشته باشی و چیزهایی که میخواهی را زود برداری!!! وگرنه آهنگِ یخچالplay میشود و همه بیدار میشوند! فوری جعبه ی پنیر و پلاستیکِ نان را برمیداری و درش را میبندی و دوباره با نوک پا می آیی تویِ اتاق و درِ پلاستیکِ نان را میبری توی کمدت باز میکنی که صدایش بقیه را بیدار نکند بعد می آیی کف اتاق کنار کتاب هایت و میخوریشان! بعدش طیِ یک عملیات سخت دوباره میروی توی آشپزخانه و چیزهایی که برداشته ای را سرِ جایشان میذاری! آنقدر این عملیات از تو انرژی میگیرد که حس میکنی از قبل گرسنه تر شدی ...حالا باید بروی از کمد دیواریِ اتاقِ نگارین( خواهر بد اخلاقت) پتو بیاوری. با این تصور که مثل هر شب درش را باز گذاشته تا تو موقعِ خواب سروصدا راه نیندازی میروی که پتو برداری که ناگهان با پیشانی میروی توی در : ) صدایِ مهیبی حاصل میشود...آه! نع! او بیدار میشود و با قیافه ی خصمانه ای رو به تو میگوید" خدا لعنتت کند گلنار!" تو پتو را برمیداری و با سرعتِ نور مسیر آنجا تا اتاقت را میدوی تا بیش از این موردِ لعن و نفرینِ آن مهربان(!!) قرار نگیری. بعدش می آیی میخوابی و به ماجرا فکرمیکنی و آنگاه که پی دومِ رادیان روی تختت چرخیدی سمتِ چپ لبخندِ رضایتمندانه ای میزنی و میگویی"عَوَضَش کلی درس ها را بردم جلو!!" چشمانت را که میبندی صداهایِ بی رحمی میپیچند حوالی ات! پدرت است; پا شده نمازبخواند و بعدش هم مادرت و بعدش هم ...

                                      پ.ن: خوبین رفقا؟ دیدین که چقد حالم بد بود اونروز و ناامید بودم! روحیه م برگشته : ) به عنوانِ کسی که تا تَهِ ناامیدی رفته میخواستم بهتون بگم در طول روز وقتتونُ تلف نکنین. بیشتر ناامیدی هایِ ما ناشی از اجرانکردن برنامه ریزی هامونِ! پس از این به بعد با روحیه و علاقه برین جلو. باشه؟ مرسی:) دیگه شرایطتون حادتر از دیشبِ من نیست که!

                                      #شرحِ یک تغییر
                                      #آنچه دیشب بر من گذشت!
                                      #گل نوشت
                                      13 دیِ 96

                                      چ اشنا

                                      چیییییییییییییییی؟ نه چی واقعا! توضیح بدین سریع

                                      این اتفاقا برا منم افتاده
                                      منظوری نداشتم

                                      جدی؟ جالبه!!!!!!!به هر حال اگه منظورتون متن بود لینک /سند/ اسکرینِ سایت/ آدرس وبلگ/ پیج اینستاگرام /کانال تلگرام یا هر جایی که حس میکنین این متن رو دیدین قرار بدین اینجا تا دستِ من روشه

                                      وات د فاز عزیزم
                                      منظورم متن بود و اتفاقایی که تو توصیف کردی
                                      انگار خودم نوشتم

                                      تشکر

                                      چرا اینقد حولی
                                      ببخشید رک میگم

                                      حولم؟ متوجه نمیشم

                                      حول
                                      ینی عجله
                                      چجوری بگم
                                      عجله ای دیگه همه کارارو میخوای انجام بدی و بگی همه چیو پیش پیش

                                      همه چیو پیش پیش؟ !میشه واضح صحبت کنید ؟ من واقعا نمیفهمم چی میگین

                                      O 1 پاسخ آخرین پاسخ
                                      2
                                      • gollnarG gollnar

                                        @1540557162 در #سرانجامِ یک نا امیدی گفته است:

                                        gollnar در #سرانجامِ یک نا امیدی گفته است:

                                        @1540557162 در #سرانجامِ یک نا امیدی گفته است:

                                        gollnar در #سرانجامِ یک نا امیدی گفته است:

                                        @1540557162 در #سرانجامِ یک نا امیدی گفته است:

                                        gollnar در #سرانجامِ یک نا امیدی گفته است:

                                        @1540557162 در #سرانجامِ یک نا امیدی گفته است:

                                        gollnar در #سرانجامِ یک نا امیدی گفته است:

                                        @1540557162 در #سرانجامِ یک نا امیدی گفته است:

                                        gollnar در #سرانجامِ یک نا امیدی گفته است:

                                        ...با ناامیدیِ تمام انجمن را ترک میکنی! بعدش هم مینشینی یک گوشه ای و نیم ساعت یک ساعتی با تمامِ وجود گریه میکنی از نوعِ بی صدایش: )
                                        آنوقت که حس کردی گلویت دیگر سنگین نیست بلند میشوی و کتابِ چند کیلوییِ فیزیکِ الگو را برمیداری و میروی بخش نوسان بعدش تست ها را میشماری و میگویی نع! عمرا برسم همه اش را تا روزِ آزمون بزنم تازه تست های موج هم هنوز مانده! پس تصمیم میگیری زوج و فرد بزنیِ شان(!!) آنوقت بساطت را پهن میکنی کف اتاق چون معتقدی حس تست زنی ات روی زمین بیشتر از روی میز است: ) بقیه اما دارند میخوابند... بی وقفه تست میزنی ...از هر10تا 7تایش غلط است و3 تایش به جواب نمیرسد; ولی ناامید نمیشوی و خودت را راضی نگه میداری و در دلت میگویی" تالیفی اند دیگر! سخت نباشند که دیگر اِسمشان تالیفی نیست!" بعدش میروی سراغِ شیمی(درسِ مورد علاقه ات!) چند تستِ سینتیک که زدی از شیمی دست میکشی و میروی ادبیات...خیلی سبزِ ادبیات را باز میکنی و کلمات مهمش را توی دفترچه یِ نارنجی ای که برایِ لغات برداشته ای یادداشت میکنی با معنی...خوابت میگیرد! اما نه! نباید بخوابی ...پا میشوی پنجره را باز میکنی . بعدش میروی که تستهایِ ادبیات را بزنی که ناگهان یک ملخِ خوش تیپ ورِ دستت فرود می آید و زَهره ات را میترکاند! چهارتا فحش به آن زبان بسته ی خوش رنگ میدهی و بعد شروع میکنی به تست ! ساعت چند است؟ نمیدانی! چون توی اتاقت ساعت نداری: ) بلند میشوی از کِشویِ دومی ساعت مچی ات را بیرون می آوری و میبندی روی مچت و میبینی ساعت 3و هفت هشت دقیقه است. گرسنه ات میشود ...مانند یک روح با نوک پا میروی تا آشپزخانه و درِ یخچال را باز میکنی. اینجا باید سرعت عمل داشته باشی و چیزهایی که میخواهی را زود برداری!!! وگرنه آهنگِ یخچالplay میشود و همه بیدار میشوند! فوری جعبه ی پنیر و پلاستیکِ نان را برمیداری و درش را میبندی و دوباره با نوک پا می آیی تویِ اتاق و درِ پلاستیکِ نان را میبری توی کمدت باز میکنی که صدایش بقیه را بیدار نکند بعد می آیی کف اتاق کنار کتاب هایت و میخوریشان! بعدش طیِ یک عملیات سخت دوباره میروی توی آشپزخانه و چیزهایی که برداشته ای را سرِ جایشان میذاری! آنقدر این عملیات از تو انرژی میگیرد که حس میکنی از قبل گرسنه تر شدی ...حالا باید بروی از کمد دیواریِ اتاقِ نگارین( خواهر بد اخلاقت) پتو بیاوری. با این تصور که مثل هر شب درش را باز گذاشته تا تو موقعِ خواب سروصدا راه نیندازی میروی که پتو برداری که ناگهان با پیشانی میروی توی در : ) صدایِ مهیبی حاصل میشود...آه! نع! او بیدار میشود و با قیافه ی خصمانه ای رو به تو میگوید" خدا لعنتت کند گلنار!" تو پتو را برمیداری و با سرعتِ نور مسیر آنجا تا اتاقت را میدوی تا بیش از این موردِ لعن و نفرینِ آن مهربان(!!) قرار نگیری. بعدش می آیی میخوابی و به ماجرا فکرمیکنی و آنگاه که پی دومِ رادیان روی تختت چرخیدی سمتِ چپ لبخندِ رضایتمندانه ای میزنی و میگویی"عَوَضَش کلی درس ها را بردم جلو!!" چشمانت را که میبندی صداهایِ بی رحمی میپیچند حوالی ات! پدرت است; پا شده نمازبخواند و بعدش هم مادرت و بعدش هم ...

                                        پ.ن: خوبین رفقا؟ دیدین که چقد حالم بد بود اونروز و ناامید بودم! روحیه م برگشته : ) به عنوانِ کسی که تا تَهِ ناامیدی رفته میخواستم بهتون بگم در طول روز وقتتونُ تلف نکنین. بیشتر ناامیدی هایِ ما ناشی از اجرانکردن برنامه ریزی هامونِ! پس از این به بعد با روحیه و علاقه برین جلو. باشه؟ مرسی:) دیگه شرایطتون حادتر از دیشبِ من نیست که!

                                        #شرحِ یک تغییر
                                        #آنچه دیشب بر من گذشت!
                                        #گل نوشت
                                        13 دیِ 96

                                        چ اشنا

                                        چیییییییییییییییی؟ نه چی واقعا! توضیح بدین سریع

                                        این اتفاقا برا منم افتاده
                                        منظوری نداشتم

                                        جدی؟ جالبه!!!!!!!به هر حال اگه منظورتون متن بود لینک /سند/ اسکرینِ سایت/ آدرس وبلگ/ پیج اینستاگرام /کانال تلگرام یا هر جایی که حس میکنین این متن رو دیدین قرار بدین اینجا تا دستِ من روشه

                                        وات د فاز عزیزم
                                        منظورم متن بود و اتفاقایی که تو توصیف کردی
                                        انگار خودم نوشتم

                                        تشکر

                                        چرا اینقد حولی
                                        ببخشید رک میگم

                                        حولم؟ متوجه نمیشم

                                        حول
                                        ینی عجله
                                        چجوری بگم
                                        عجله ای دیگه همه کارارو میخوای انجام بدی و بگی همه چیو پیش پیش

                                        همه چیو پیش پیش؟ !میشه واضح صحبت کنید ؟ من واقعا نمیفهمم چی میگین

                                        O آفلاین
                                        O آفلاین
                                        oooopppssss
                                        نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط oooopppssss انجام شده
                                        #21

                                        gollnar در #سرانجامِ یک نا امیدی گفته است:

                                        @1540557162 در #سرانجامِ یک نا امیدی گفته است:

                                        gollnar در #سرانجامِ یک نا امیدی گفته است:

                                        @1540557162 در #سرانجامِ یک نا امیدی گفته است:

                                        gollnar در #سرانجامِ یک نا امیدی گفته است:

                                        @1540557162 در #سرانجامِ یک نا امیدی گفته است:

                                        gollnar در #سرانجامِ یک نا امیدی گفته است:

                                        @1540557162 در #سرانجامِ یک نا امیدی گفته است:

                                        gollnar در #سرانجامِ یک نا امیدی گفته است:

                                        @1540557162 در #سرانجامِ یک نا امیدی گفته است:

                                        gollnar در #سرانجامِ یک نا امیدی گفته است:

                                        ...با ناامیدیِ تمام انجمن را ترک میکنی! بعدش هم مینشینی یک گوشه ای و نیم ساعت یک ساعتی با تمامِ وجود گریه میکنی از نوعِ بی صدایش: )
                                        آنوقت که حس کردی گلویت دیگر سنگین نیست بلند میشوی و کتابِ چند کیلوییِ فیزیکِ الگو را برمیداری و میروی بخش نوسان بعدش تست ها را میشماری و میگویی نع! عمرا برسم همه اش را تا روزِ آزمون بزنم تازه تست های موج هم هنوز مانده! پس تصمیم میگیری زوج و فرد بزنیِ شان(!!) آنوقت بساطت را پهن میکنی کف اتاق چون معتقدی حس تست زنی ات روی زمین بیشتر از روی میز است: ) بقیه اما دارند میخوابند... بی وقفه تست میزنی ...از هر10تا 7تایش غلط است و3 تایش به جواب نمیرسد; ولی ناامید نمیشوی و خودت را راضی نگه میداری و در دلت میگویی" تالیفی اند دیگر! سخت نباشند که دیگر اِسمشان تالیفی نیست!" بعدش میروی سراغِ شیمی(درسِ مورد علاقه ات!) چند تستِ سینتیک که زدی از شیمی دست میکشی و میروی ادبیات...خیلی سبزِ ادبیات را باز میکنی و کلمات مهمش را توی دفترچه یِ نارنجی ای که برایِ لغات برداشته ای یادداشت میکنی با معنی...خوابت میگیرد! اما نه! نباید بخوابی ...پا میشوی پنجره را باز میکنی . بعدش میروی که تستهایِ ادبیات را بزنی که ناگهان یک ملخِ خوش تیپ ورِ دستت فرود می آید و زَهره ات را میترکاند! چهارتا فحش به آن زبان بسته ی خوش رنگ میدهی و بعد شروع میکنی به تست ! ساعت چند است؟ نمیدانی! چون توی اتاقت ساعت نداری: ) بلند میشوی از کِشویِ دومی ساعت مچی ات را بیرون می آوری و میبندی روی مچت و میبینی ساعت 3و هفت هشت دقیقه است. گرسنه ات میشود ...مانند یک روح با نوک پا میروی تا آشپزخانه و درِ یخچال را باز میکنی. اینجا باید سرعت عمل داشته باشی و چیزهایی که میخواهی را زود برداری!!! وگرنه آهنگِ یخچالplay میشود و همه بیدار میشوند! فوری جعبه ی پنیر و پلاستیکِ نان را برمیداری و درش را میبندی و دوباره با نوک پا می آیی تویِ اتاق و درِ پلاستیکِ نان را میبری توی کمدت باز میکنی که صدایش بقیه را بیدار نکند بعد می آیی کف اتاق کنار کتاب هایت و میخوریشان! بعدش طیِ یک عملیات سخت دوباره میروی توی آشپزخانه و چیزهایی که برداشته ای را سرِ جایشان میذاری! آنقدر این عملیات از تو انرژی میگیرد که حس میکنی از قبل گرسنه تر شدی ...حالا باید بروی از کمد دیواریِ اتاقِ نگارین( خواهر بد اخلاقت) پتو بیاوری. با این تصور که مثل هر شب درش را باز گذاشته تا تو موقعِ خواب سروصدا راه نیندازی میروی که پتو برداری که ناگهان با پیشانی میروی توی در : ) صدایِ مهیبی حاصل میشود...آه! نع! او بیدار میشود و با قیافه ی خصمانه ای رو به تو میگوید" خدا لعنتت کند گلنار!" تو پتو را برمیداری و با سرعتِ نور مسیر آنجا تا اتاقت را میدوی تا بیش از این موردِ لعن و نفرینِ آن مهربان(!!) قرار نگیری. بعدش می آیی میخوابی و به ماجرا فکرمیکنی و آنگاه که پی دومِ رادیان روی تختت چرخیدی سمتِ چپ لبخندِ رضایتمندانه ای میزنی و میگویی"عَوَضَش کلی درس ها را بردم جلو!!" چشمانت را که میبندی صداهایِ بی رحمی میپیچند حوالی ات! پدرت است; پا شده نمازبخواند و بعدش هم مادرت و بعدش هم ...

                                        پ.ن: خوبین رفقا؟ دیدین که چقد حالم بد بود اونروز و ناامید بودم! روحیه م برگشته : ) به عنوانِ کسی که تا تَهِ ناامیدی رفته میخواستم بهتون بگم در طول روز وقتتونُ تلف نکنین. بیشتر ناامیدی هایِ ما ناشی از اجرانکردن برنامه ریزی هامونِ! پس از این به بعد با روحیه و علاقه برین جلو. باشه؟ مرسی:) دیگه شرایطتون حادتر از دیشبِ من نیست که!

                                        #شرحِ یک تغییر
                                        #آنچه دیشب بر من گذشت!
                                        #گل نوشت
                                        13 دیِ 96

                                        چ اشنا

                                        چیییییییییییییییی؟ نه چی واقعا! توضیح بدین سریع

                                        این اتفاقا برا منم افتاده
                                        منظوری نداشتم

                                        جدی؟ جالبه!!!!!!!به هر حال اگه منظورتون متن بود لینک /سند/ اسکرینِ سایت/ آدرس وبلگ/ پیج اینستاگرام /کانال تلگرام یا هر جایی که حس میکنین این متن رو دیدین قرار بدین اینجا تا دستِ من روشه

                                        وات د فاز عزیزم
                                        منظورم متن بود و اتفاقایی که تو توصیف کردی
                                        انگار خودم نوشتم

                                        تشکر

                                        چرا اینقد حولی
                                        ببخشید رک میگم

                                        حولم؟ متوجه نمیشم

                                        حول
                                        ینی عجله
                                        چجوری بگم
                                        عجله ای دیگه همه کارارو میخوای انجام بدی و بگی همه چیو پیش پیش

                                        همه چیو پیش پیش؟ !میشه واضح صحبت کنید ؟ من واقعا نمیفهمم چی میگین

                                        ای وای هیچی ببخشید کلا هر چی گفتم
                                        حالم خوش نیس

                                        gollnarG 1 پاسخ آخرین پاسخ
                                        0
                                        • O oooopppssss

                                          gollnar در #سرانجامِ یک نا امیدی گفته است:

                                          @1540557162 در #سرانجامِ یک نا امیدی گفته است:

                                          gollnar در #سرانجامِ یک نا امیدی گفته است:

                                          @1540557162 در #سرانجامِ یک نا امیدی گفته است:

                                          gollnar در #سرانجامِ یک نا امیدی گفته است:

                                          @1540557162 در #سرانجامِ یک نا امیدی گفته است:

                                          gollnar در #سرانجامِ یک نا امیدی گفته است:

                                          @1540557162 در #سرانجامِ یک نا امیدی گفته است:

                                          gollnar در #سرانجامِ یک نا امیدی گفته است:

                                          @1540557162 در #سرانجامِ یک نا امیدی گفته است:

                                          gollnar در #سرانجامِ یک نا امیدی گفته است:

                                          ...با ناامیدیِ تمام انجمن را ترک میکنی! بعدش هم مینشینی یک گوشه ای و نیم ساعت یک ساعتی با تمامِ وجود گریه میکنی از نوعِ بی صدایش: )
                                          آنوقت که حس کردی گلویت دیگر سنگین نیست بلند میشوی و کتابِ چند کیلوییِ فیزیکِ الگو را برمیداری و میروی بخش نوسان بعدش تست ها را میشماری و میگویی نع! عمرا برسم همه اش را تا روزِ آزمون بزنم تازه تست های موج هم هنوز مانده! پس تصمیم میگیری زوج و فرد بزنیِ شان(!!) آنوقت بساطت را پهن میکنی کف اتاق چون معتقدی حس تست زنی ات روی زمین بیشتر از روی میز است: ) بقیه اما دارند میخوابند... بی وقفه تست میزنی ...از هر10تا 7تایش غلط است و3 تایش به جواب نمیرسد; ولی ناامید نمیشوی و خودت را راضی نگه میداری و در دلت میگویی" تالیفی اند دیگر! سخت نباشند که دیگر اِسمشان تالیفی نیست!" بعدش میروی سراغِ شیمی(درسِ مورد علاقه ات!) چند تستِ سینتیک که زدی از شیمی دست میکشی و میروی ادبیات...خیلی سبزِ ادبیات را باز میکنی و کلمات مهمش را توی دفترچه یِ نارنجی ای که برایِ لغات برداشته ای یادداشت میکنی با معنی...خوابت میگیرد! اما نه! نباید بخوابی ...پا میشوی پنجره را باز میکنی . بعدش میروی که تستهایِ ادبیات را بزنی که ناگهان یک ملخِ خوش تیپ ورِ دستت فرود می آید و زَهره ات را میترکاند! چهارتا فحش به آن زبان بسته ی خوش رنگ میدهی و بعد شروع میکنی به تست ! ساعت چند است؟ نمیدانی! چون توی اتاقت ساعت نداری: ) بلند میشوی از کِشویِ دومی ساعت مچی ات را بیرون می آوری و میبندی روی مچت و میبینی ساعت 3و هفت هشت دقیقه است. گرسنه ات میشود ...مانند یک روح با نوک پا میروی تا آشپزخانه و درِ یخچال را باز میکنی. اینجا باید سرعت عمل داشته باشی و چیزهایی که میخواهی را زود برداری!!! وگرنه آهنگِ یخچالplay میشود و همه بیدار میشوند! فوری جعبه ی پنیر و پلاستیکِ نان را برمیداری و درش را میبندی و دوباره با نوک پا می آیی تویِ اتاق و درِ پلاستیکِ نان را میبری توی کمدت باز میکنی که صدایش بقیه را بیدار نکند بعد می آیی کف اتاق کنار کتاب هایت و میخوریشان! بعدش طیِ یک عملیات سخت دوباره میروی توی آشپزخانه و چیزهایی که برداشته ای را سرِ جایشان میذاری! آنقدر این عملیات از تو انرژی میگیرد که حس میکنی از قبل گرسنه تر شدی ...حالا باید بروی از کمد دیواریِ اتاقِ نگارین( خواهر بد اخلاقت) پتو بیاوری. با این تصور که مثل هر شب درش را باز گذاشته تا تو موقعِ خواب سروصدا راه نیندازی میروی که پتو برداری که ناگهان با پیشانی میروی توی در : ) صدایِ مهیبی حاصل میشود...آه! نع! او بیدار میشود و با قیافه ی خصمانه ای رو به تو میگوید" خدا لعنتت کند گلنار!" تو پتو را برمیداری و با سرعتِ نور مسیر آنجا تا اتاقت را میدوی تا بیش از این موردِ لعن و نفرینِ آن مهربان(!!) قرار نگیری. بعدش می آیی میخوابی و به ماجرا فکرمیکنی و آنگاه که پی دومِ رادیان روی تختت چرخیدی سمتِ چپ لبخندِ رضایتمندانه ای میزنی و میگویی"عَوَضَش کلی درس ها را بردم جلو!!" چشمانت را که میبندی صداهایِ بی رحمی میپیچند حوالی ات! پدرت است; پا شده نمازبخواند و بعدش هم مادرت و بعدش هم ...

                                          پ.ن: خوبین رفقا؟ دیدین که چقد حالم بد بود اونروز و ناامید بودم! روحیه م برگشته : ) به عنوانِ کسی که تا تَهِ ناامیدی رفته میخواستم بهتون بگم در طول روز وقتتونُ تلف نکنین. بیشتر ناامیدی هایِ ما ناشی از اجرانکردن برنامه ریزی هامونِ! پس از این به بعد با روحیه و علاقه برین جلو. باشه؟ مرسی:) دیگه شرایطتون حادتر از دیشبِ من نیست که!

                                          #شرحِ یک تغییر
                                          #آنچه دیشب بر من گذشت!
                                          #گل نوشت
                                          13 دیِ 96

                                          چ اشنا

                                          چیییییییییییییییی؟ نه چی واقعا! توضیح بدین سریع

                                          این اتفاقا برا منم افتاده
                                          منظوری نداشتم

                                          جدی؟ جالبه!!!!!!!به هر حال اگه منظورتون متن بود لینک /سند/ اسکرینِ سایت/ آدرس وبلگ/ پیج اینستاگرام /کانال تلگرام یا هر جایی که حس میکنین این متن رو دیدین قرار بدین اینجا تا دستِ من روشه

                                          وات د فاز عزیزم
                                          منظورم متن بود و اتفاقایی که تو توصیف کردی
                                          انگار خودم نوشتم

                                          تشکر

                                          چرا اینقد حولی
                                          ببخشید رک میگم

                                          حولم؟ متوجه نمیشم

                                          حول
                                          ینی عجله
                                          چجوری بگم
                                          عجله ای دیگه همه کارارو میخوای انجام بدی و بگی همه چیو پیش پیش

                                          همه چیو پیش پیش؟ !میشه واضح صحبت کنید ؟ من واقعا نمیفهمم چی میگین

                                          ای وای هیچی ببخشید کلا هر چی گفتم
                                          حالم خوش نیس

                                          gollnarG آفلاین
                                          gollnarG آفلاین
                                          gollnar
                                          نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط انجام شده
                                          #22

                                          @1540557162 در #سرانجامِ یک نا امیدی گفته است:

                                          gollnar در #سرانجامِ یک نا امیدی گفته است:

                                          @1540557162 در #سرانجامِ یک نا امیدی گفته است:

                                          gollnar در #سرانجامِ یک نا امیدی گفته است:

                                          @1540557162 در #سرانجامِ یک نا امیدی گفته است:

                                          gollnar در #سرانجامِ یک نا امیدی گفته است:

                                          @1540557162 در #سرانجامِ یک نا امیدی گفته است:

                                          gollnar در #سرانجامِ یک نا امیدی گفته است:

                                          @1540557162 در #سرانجامِ یک نا امیدی گفته است:

                                          gollnar در #سرانجامِ یک نا امیدی گفته است:

                                          @1540557162 در #سرانجامِ یک نا امیدی گفته است:

                                          gollnar در #سرانجامِ یک نا امیدی گفته است:

                                          ...با ناامیدیِ تمام انجمن را ترک میکنی! بعدش هم مینشینی یک گوشه ای و نیم ساعت یک ساعتی با تمامِ وجود گریه میکنی از نوعِ بی صدایش: )
                                          آنوقت که حس کردی گلویت دیگر سنگین نیست بلند میشوی و کتابِ چند کیلوییِ فیزیکِ الگو را برمیداری و میروی بخش نوسان بعدش تست ها را میشماری و میگویی نع! عمرا برسم همه اش را تا روزِ آزمون بزنم تازه تست های موج هم هنوز مانده! پس تصمیم میگیری زوج و فرد بزنیِ شان(!!) آنوقت بساطت را پهن میکنی کف اتاق چون معتقدی حس تست زنی ات روی زمین بیشتر از روی میز است: ) بقیه اما دارند میخوابند... بی وقفه تست میزنی ...از هر10تا 7تایش غلط است و3 تایش به جواب نمیرسد; ولی ناامید نمیشوی و خودت را راضی نگه میداری و در دلت میگویی" تالیفی اند دیگر! سخت نباشند که دیگر اِسمشان تالیفی نیست!" بعدش میروی سراغِ شیمی(درسِ مورد علاقه ات!) چند تستِ سینتیک که زدی از شیمی دست میکشی و میروی ادبیات...خیلی سبزِ ادبیات را باز میکنی و کلمات مهمش را توی دفترچه یِ نارنجی ای که برایِ لغات برداشته ای یادداشت میکنی با معنی...خوابت میگیرد! اما نه! نباید بخوابی ...پا میشوی پنجره را باز میکنی . بعدش میروی که تستهایِ ادبیات را بزنی که ناگهان یک ملخِ خوش تیپ ورِ دستت فرود می آید و زَهره ات را میترکاند! چهارتا فحش به آن زبان بسته ی خوش رنگ میدهی و بعد شروع میکنی به تست ! ساعت چند است؟ نمیدانی! چون توی اتاقت ساعت نداری: ) بلند میشوی از کِشویِ دومی ساعت مچی ات را بیرون می آوری و میبندی روی مچت و میبینی ساعت 3و هفت هشت دقیقه است. گرسنه ات میشود ...مانند یک روح با نوک پا میروی تا آشپزخانه و درِ یخچال را باز میکنی. اینجا باید سرعت عمل داشته باشی و چیزهایی که میخواهی را زود برداری!!! وگرنه آهنگِ یخچالplay میشود و همه بیدار میشوند! فوری جعبه ی پنیر و پلاستیکِ نان را برمیداری و درش را میبندی و دوباره با نوک پا می آیی تویِ اتاق و درِ پلاستیکِ نان را میبری توی کمدت باز میکنی که صدایش بقیه را بیدار نکند بعد می آیی کف اتاق کنار کتاب هایت و میخوریشان! بعدش طیِ یک عملیات سخت دوباره میروی توی آشپزخانه و چیزهایی که برداشته ای را سرِ جایشان میذاری! آنقدر این عملیات از تو انرژی میگیرد که حس میکنی از قبل گرسنه تر شدی ...حالا باید بروی از کمد دیواریِ اتاقِ نگارین( خواهر بد اخلاقت) پتو بیاوری. با این تصور که مثل هر شب درش را باز گذاشته تا تو موقعِ خواب سروصدا راه نیندازی میروی که پتو برداری که ناگهان با پیشانی میروی توی در : ) صدایِ مهیبی حاصل میشود...آه! نع! او بیدار میشود و با قیافه ی خصمانه ای رو به تو میگوید" خدا لعنتت کند گلنار!" تو پتو را برمیداری و با سرعتِ نور مسیر آنجا تا اتاقت را میدوی تا بیش از این موردِ لعن و نفرینِ آن مهربان(!!) قرار نگیری. بعدش می آیی میخوابی و به ماجرا فکرمیکنی و آنگاه که پی دومِ رادیان روی تختت چرخیدی سمتِ چپ لبخندِ رضایتمندانه ای میزنی و میگویی"عَوَضَش کلی درس ها را بردم جلو!!" چشمانت را که میبندی صداهایِ بی رحمی میپیچند حوالی ات! پدرت است; پا شده نمازبخواند و بعدش هم مادرت و بعدش هم ...

                                          پ.ن: خوبین رفقا؟ دیدین که چقد حالم بد بود اونروز و ناامید بودم! روحیه م برگشته : ) به عنوانِ کسی که تا تَهِ ناامیدی رفته میخواستم بهتون بگم در طول روز وقتتونُ تلف نکنین. بیشتر ناامیدی هایِ ما ناشی از اجرانکردن برنامه ریزی هامونِ! پس از این به بعد با روحیه و علاقه برین جلو. باشه؟ مرسی:) دیگه شرایطتون حادتر از دیشبِ من نیست که!

                                          #شرحِ یک تغییر
                                          #آنچه دیشب بر من گذشت!
                                          #گل نوشت
                                          13 دیِ 96

                                          چ اشنا

                                          چیییییییییییییییی؟ نه چی واقعا! توضیح بدین سریع

                                          این اتفاقا برا منم افتاده
                                          منظوری نداشتم

                                          جدی؟ جالبه!!!!!!!به هر حال اگه منظورتون متن بود لینک /سند/ اسکرینِ سایت/ آدرس وبلگ/ پیج اینستاگرام /کانال تلگرام یا هر جایی که حس میکنین این متن رو دیدین قرار بدین اینجا تا دستِ من روشه

                                          وات د فاز عزیزم
                                          منظورم متن بود و اتفاقایی که تو توصیف کردی
                                          انگار خودم نوشتم

                                          تشکر

                                          چرا اینقد حولی
                                          ببخشید رک میگم

                                          حولم؟ متوجه نمیشم

                                          حول
                                          ینی عجله
                                          چجوری بگم
                                          عجله ای دیگه همه کارارو میخوای انجام بدی و بگی همه چیو پیش پیش

                                          همه چیو پیش پیش؟ !میشه واضح صحبت کنید ؟ من واقعا نمیفهمم چی میگین

                                          ای وای هیچی ببخشید کلا هر چی گفتم
                                          حالک خوش نیس

                                          حالم خوشه! خیلیم عالیم

                                          O 1 پاسخ آخرین پاسخ
                                          1
                                          پاسخ
                                          • پاسخ به عنوان موضوع
                                          وارد شوید تا پست بفرستید
                                          • قدیمی‌ترین به جدید‌ترین
                                          • جدید‌ترین به قدیمی‌ترین
                                          • بیشترین رای ها


                                          • 1
                                          • 2
                                          • 3
                                          • 4
                                          • درون آمدن

                                          • حساب کاربری ندارید؟ نام‌نویسی

                                          • برای جستجو وارد شوید و یا ثبت نام کنید
                                          • اولین پست
                                            آخرین پست
                                          0
                                          • دسته‌بندی‌ها
                                          • نخوانده ها: پست‌های جدید برای شما 0
                                          • جدیدترین پست ها
                                          • برچسب‌ها
                                          • سوال‌های درسی و مشاوره‌ای
                                          • دوره‌های آلاء
                                          • گروه‌ها
                                          • راهنمای آلاخونه
                                            • معرفی آلاخونه
                                            • سوال‌پرسیدن | انتشار مطالب آموزشی
                                            • پاسخ‌دادن و مشارکت در تاپیک‌ها
                                            • استفاده از ابزارهای ادیتور
                                            • معرفی گروه‌ها
                                            • لینک‌های دسترسی سریع