Skip to content
  • دسته‌بندی‌ها
  • 0 نخوانده ها: پست‌های جدید برای شما 0
  • جدیدترین پست ها
  • برچسب‌ها
  • سوال‌های درسی و مشاوره‌ای
  • دوره‌های آلاء
  • گروه‌ها
  • راهنمای آلاخونه
    • معرفی آلاخونه
    • سوال‌پرسیدن | انتشار مطالب آموزشی
    • پاسخ‌دادن و مشارکت در تاپیک‌ها
    • استفاده از ابزارهای ادیتور
    • معرفی گروه‌ها
    • لینک‌های دسترسی سریع
پوسته‌ها
  • Light
  • Cerulean
  • Cosmo
  • Flatly
  • Journal
  • Litera
  • Lumen
  • Lux
  • Materia
  • Minty
  • Morph
  • Pulse
  • Sandstone
  • Simplex
  • Sketchy
  • Spacelab
  • United
  • Yeti
  • Zephyr
  • Dark
  • Cyborg
  • Darkly
  • Quartz
  • Slate
  • Solar
  • Superhero
  • Vapor

  • Default (بدون پوسته)
  • بدون پوسته
بستن
Brand Logo

آلاخونه

  • سوال یا موضوع جدیدی بنویس

  • سوال مشاوره ای
  • سوال زیست
  • سوال ریاضی
  • سوال فیزیک
  • سوال شیمی
  • سایر
  1. خانه
  2. بحث آزاد
  3. داستان کوتاه و آموزنده....
روز آخر ❤️
_
سلام به همه رفقای کنکوری اومدم یه تاپیک بزنم برای روز آخر کنکور، اینجا بچه‌هایی که می‌خوان روز آخر رو مفید درس بخونن، بیان برنامه‌هاشونو پارت‌بندی شده بزارن ️ و هم اونایی که تصمیم گرفتن دیگه درس نخونن و فقط ریلکس کنن، اینجا کنار هم باشیم ، حرف بزنیم ، استرسارو بریزیم دور، انرژی مثبت بدیم و بگیریم ... اگه برنامه‌ریزی برای روز آخر داری، بیا پارت‌هات رو بزار و تا لحظه آخر تلاش کن ( مثل خودم ایده همینه چون مجبورم ) ... اگه تصمیم گرفتی دیگه فقط استراحت کنی که خیلیم عالی ... اگه دکترای پارسالی هستی و تجربه شب قبل کنکور رو داری، لطفا بیا راهنمایی کن، آرامش و انرژی بده :)) ‌ فقط یه خواهش کوچولو دارم لطفا فضای تاپیک آروم و مثبت نگه داریم چون قرار نیست با کارای دیگه اتفاق خاصی بیفته اما با اینکارا اتفاق خاصی میفته @دانش-آموزان-نظام-جدید-آلا @دانش-آموزان-آلاء @تجربیا
بحث آزاد
برگ انجیر.... ☘️🍀🌿
______
بِسْم رَبّ النور ️ سلام امیدوارم حال دلتون بهترین باشه..... برم سراغ حرف اصلی.... در فکر تاپیکی بودم که هر روز توش چند تا پست قشنگ بزارم و با چند تا عکس و متن نوشته و دل نوشته...... حالمون خوب بشه، انرژی بگیریم در طول روز.....️️ یه جورایی این تاپیک شبیه کانال یا چنل..... البته پست هایی که قرار بزارم برای خودم نیست و صرفا گلچینی از مطالبی که ممکنه توی فضای مجازی یا کتاب ها ببینم و بارگذاری بکنم..... اگر شما هم دوست داشتید خوشحال میشم همراه من بشید.... ️ [image: 1686940882701-img_-_.jpg] پ.ن:اسم تاپیک برگرفته از اسم یک کانالِ و در آخر دعا میکنم دلتون ذهنتون ابری باشه(:️️
بحث آزاد
رقیب
م
کسی هس ساعت مطالعه بالایی داشته باشه بخونیم این 20 روزو؟ ترجیحا دختر باشه تنهایی نمیتونم اگ یکی بود خیلی بهتر پیش میرفتم
بحث آزاد
خــــــــــودنویس
Dr-aculaD
Topic thumbnail image
بحث آزاد
👣ردپا👣
اهوراا
Topic thumbnail image
بحث آزاد
کنکور1405
M
سلام به همه. من بعد از یه مدت دوباره میخوام کنکور 405 رو شرکت کنم. ولی خب کسی رو پیدا نکردم که برای سال405 باشه. و دوستی پیدا نکردم تو این زمینه. هرکی هست بیاد اینجا حرف بزنیم
بحث آزاد
تروخدا بیاین
م
دیروز اشتبا کردم سلامت نخوندم الان چیکار کنم جزوه ای میدونین یکم جمعو جور باشه کتاب اصلن خونده نمیشه خیلی زیاده
بحث آزاد
دستاورد هایِ کوچکِ من🎈
AinoorA
سلام بچه ها امیدوارم حالتون خوب باشه و خیلی سرحال و شاد باشین خب از عنوان تاپیک یچیزایی مشخصه که قراره در مورد چی اینجا حرف بزنیم ولی بزارین توضیحات بیشتر بدم خیلی از ما یوقتایی هست که ممکنه احساس کنیم هیچ کاری نکردیم یا هیچ کاری ازمون برنمیاد و روزمون رو تلف کردیم و.. و ذهنمون ما رو با این افکار جور واجور و عجیب غریب مورد آزار قرار بده و احساس ناتوانی رو بهمون بده در حالی که در واقعیت اینطوری نیست و ما توانا تر از اون چیزی هستیم که توی ذهنمون هست اینجا قراره از موفقیت های کوچولومون حرف بزنیم و رونمایی کنیم تا به ذهنمون ثابت کنیم بفرما آقا دیدییی ما اینیم هر شب از کار های مثبت کوچولوتون بیاین و بگین و این حس مثبت و قشنگ مفید بودن رو به خودتون بدین مثلا کنکوری ها میتونن تموم شدن یه بخش از برنامه اشون رو بگن ، از انجام دادن کار هایی مثل مرتب کردن اتاق ، از گذروندن امتحانای سخت و آب دادن به گل ها و کلی کار کوچیک و مثبت دیگه منتظرتون هستم آلایی ها موفق باشین🥹️ دعوت میکنم از : @دانش-آموزان-نظام-جدید-آلا @دانش-آموزان-آلاء @فارغ-التحصیلان-آلاء @دانشجویان-درس-خون @دانشجویان-پزشکی @دانشجویان-پیراپزشکی
بحث آزاد
تنهایی حوصله ندارم بیاین با هم نهایی بخونیم
م
سلام بچها هر ساعتی هر درسیو خوندین بیاین بگین این ساعت اینقدر فلان درس رو خوندم انگیزه میگیریم
بحث آزاد
بخدا سوالات اونقد سخت نیستن ولی وقتی میشینم سر جلسه اعداد کوه میشن واسم
م
بچها وقتی میشینم به ارومی حل میکنم سوالاتو میدونم حل میکنم مشکلی ندارم سر جلسه انگار اصن من نخوندم ی جوری میشم میترسم از سوالا مخصوصا سوالاتی ک عدد دارن عددا جلو چشام بزرگ میشن بخدا خنده داره ولی جدی میگم
بحث آزاد
من ِ فارغ 401 هم باید زمین ترمیم کنم؟؟
م
...............
بحث آزاد
شاید شد...چه میدانی؟!
Hg L 0H
مدت هاست که از نشست غبار سرد و تیره به قلبم میگذرد مدت هاست منِ تاریکِ گم شده، در خودم به دنبال روزنه هایی از نور میگردد نفس هایم سخت به جانم می نشینند اشک هایی که سرازیر نمی شوند وجود مرا به ستوه آورده اند دوست دارم بایستم سرم را بالا بگیرم و تا زمانی که صدایم خفه شود فریاد بزنم بماند در پس پرده ی خاکستری غم بماند که چه می شود... شاید شد....چه میدانی؟!
بحث آزاد
بحث آزاد
J
دوستان من تازه وارو سایت شدم میخوام بدونم چطوری باید اسمم رو تغیر بدم درست کردم ولی باز دوباره اینو زده چیکار باید کنم‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌.........
بحث آزاد
تمام رو به اتمام
Hg L 0H
حس خفقان، حتی نفس کشیدن هم سخت شده گلویم فشرده تر از قبل راه هوا را بسته پروازی را آغاز کردم که در سرم مقصدش بهشتی برین بود اما اکنون و در این زمان نمیدانم کجا هستم پروازم به سمت جهنم است یا بهشت؟ میشود یا نمیشود تمام وجودم را پر کرده تمام احساسات کودکی از کوچک و بزرگ به مغزم هجوم آورده و دارد تمامِ من را آرام آرام از من میگیرد نکند اینجا جای من است؟ در سرِ کودکیِ من چنین رویایی شکل گرفته بود؟ قلبم سیاه و چشمانم تار شده اند هوای پریدن دارم اما نگار لحظه به لحظه در همان جایی قرار دارم که ایستاده بودم انگار نمیشود قدم از قدم برداشت میخواهم رها باشم از افکاری که مرا خفت میکنند و تا مرز خفه شدن من را به دنبال خود میکشانند میل به رهایی آزادی ام را هم از من گرفته... شوق پریدن آرام آرام گویی دارد تبدیل به میل سقوط میشود مبادا چنین روزی برسد... مبادا....
بحث آزاد
به که باید دل بست؟
blossom.B
به که باید دل بست؟ به که شاید دل بست؟ سینه ها جای محبت , همه از کینه پر است. هیچکس نیست که فریادِ پر از مهر تو را گرم پاسخ گوید. نیست یک تن که در این راه غم آلوده ی عمر , قدمی راه محبت پوید. خط پیشانی هر جمع , خط تنهاییست. همه گلچینِ گلِ امروزند... در نگاه من و تو حسرت بی فرداییست. به که باید دل بست؟ به که شاید دل بست؟ نقش هر خنده که بر روی لبی می شکفد, نقشه‌ای شیطانیست. در نگاهی که تو را وسوسه ی عشق دهد حیله‌ای پنهانیست. خنده ها می شکفد بر لبها, تا که اشکی شکفد بر سرمژگان کسی. همه بر درد کسان می نگرند, لیک دستی نبرند از پی درمان کسی. زير لب زمزمه شادی مردم برخاست, هر کجا مرد توانائي بر خاک نشست . پرچم فتح برافرازد در خاطرِ خلق, هر زمان بر رخ تو هاله زَنَد گردِ شکست. به که بايد دل بست؟ به که شايد دل بست؟ از وفا نام مبر , آن که وفا خوست کجاست؟ ریشه ی عشق فسرد... واژه ی دوست گریخت... سخن از دوست مگو...عشق کجا؟دوست کجا؟ دست گرمی که زمهر , بفشارد دستت در همه شهر مجوی. گل اگر در دل باغ , بر تو لبخند زند بنگرش , لیک مبوی ! لب گرمی که زعشق , ننشیند به لبت به همه عمر مخواه ! سخنی کز سر راز , زده در جانت چنگ به لبت نیز مگوی ! چاه هم با من و تو بيگانه است نیِ صدبند برون آيد از آن... راز تو را فاش کند, درد دل گر بسر چاه کنی خنده ها بر غمِ تو دختر مهتاب زند گر شبي از سر غم آه کني. درد اگر سینه شکافد , نفسی بانگ مزن ! درد خود را به دل چاه مگو! استخوان تو اگر آب کند آتش غم, آب شو...آه مگو ! ديده بر دوز بدين بام بلند مهر و مه را بنگر ! سکه زرد و سپيدی که به سقف فلک است سکه نيرنگ است سکه ای بهر فريب من و تست سکه صد رنگ است . ما همه کودکِ خُرديم و همين زال فلک , با چنين سکه زرد , و همين سکه سيمينِ سپيد , ميفريبد ما را . آسمان با من و ما بيگانه زن و فرزند و در و بام و هوا , بيگانه خويش , در راه نفاق... دوست , در کار فريب... آشنا , بيگانه ... شاخه ی عشق شکست... آهوی مهر گریخت... تار پیوند گسست... به که باید دل بست؟ به که شاید دل بست؟... -مهدی سهیلی
بحث آزاد
ای که با من ، آشنایی داشتی
blossom.B
اِی که با من، آشنایی داشتی ای که در من، آفتابی کاشتی ای که در تعبیرِ بی مقدارِ خویش عشق را، چون نردبام انگاشتی ای که چون نوری به تصویرت رسید پرده ها از پرده ات برداشتی پشتِ پرده چون نبودی جز دروغ بوده ها را با دروغ انباشتی اینک از جورِ تو و جولانِ درد می گریزم از هوای آشتی کاش حیوان، در دلت جایی نداشت کاش از انسان سایه ای می داشتی -فریدون فرخزاد
بحث آزاد
امروز نه آغاز و نه انجام جهان است...
blossom.B
امروز نه آغاز و نه انجام جهان است اي بس غم و شادي که پس پرده نهان است گر مرد رهي غم مخور از دوري و ديري داني که رسيدن هنر گام زمان است تو رهرو ديرينه سرمنزل عشقي بنگر که زخون تو به هر گام نشان است آبي که برآسود زمينش بخورد زود دريا شود آن رود که پيوسته روان است باشد که يکي هم به نشاني بنشيند بس تير که در چله اين کهنه کمان است از روي تو دل کندنم آموخت زمانه اين ديده از آن روست که خونابه فشان است دردا و دريغا که در اين بازي خونين بازيچه ايام دل آدميان است دل برگذر قافله لاله و گل داشت اين دشت که پامال سواران خزان است روزي که بجنبد نفس باد بهاري بيني که گل و سبزه کران تا به کران است اي کوه تو فرياد من امروز شنيدي دردي ست درين سينه که همزاد جهان است از داد و وداد آن همه گفتند و نکردند يارب چه قدر فاصله دست و زبان است خون مي چکد از ديده در اين کنج صبوري اين صبر که من مي کنم افشردن جان است از راه مرو سايه که آن گوهر مقصود گنجي ست که اندر قدم راهروان است -هوشنگ ابتهاج (سایه)
بحث آزاد
پروانه‌ی رنگین
blossom.B
*از پیله بیرون آمدن گاهی رهایی نیست در باغ هم پروانه‌ی رنگین گرفتار است این کشور آن کشور ندارد حس دلتنگی دیوار با هر طرح و نقشی باز دیوار است... -محمد‌علی جوشانی*
بحث آزاد
حواست بوده است حتما...
blossom.B
الا ای حضرت عشقم! حواست هست؟ حواست بوده است آیا؟ که این عبد گنه کارت که خود ، هیراد می‌نامد، چه غم ها سینه‌اش دارد... حواست بوده است آیا؟ که این مخلوق مهجورت از آن عهد طفولیت و تا امروزِ امروزش ذلیل و خاضع و خاشع گدایی می‌کند لطفت... حواست بوده است آیا نشسته کنج دیواری تک و تنها؛ که گشته زندگی‌اش پوچ و بی معنا! دریغ از ذره ای تغییر میان امروز و دیروز و فردا... حواست هست، می‌دانم... حواست بوده است حتما! ولیکن یک نفر اینجا، خلاف دیده‌ای بینا، ندارد دیده‌ای بینا -رضا محمدزاده
بحث آزاد
امیدوارم نشناسند مرا... پیش از این، ستاره بودم!
blossom.B
یک سالِ پیش، ستاره‌ای مُرد. هیچ کس نفهمید؛ همانطور که وقتی متولد شد، کسی نفهمیده بود. همه سرگرم خنده بودند؛ زمانی که مُرد. اما یادم نیست زمانی که متولد شد، دیگران در چه حالی بودند. در آن میان فقط من بودم که دیدم که آن همه نور، چطور درخشید و بزرگ شد.... خیلی زیبا بود؛ انگار هر شب درخشان تر می‌شد... پر قدرت می‌سوخت. برای زنده بودن، باید می‌سوخت... من بودم که پا به پای سوختن هایش، اشک ریختم... اشک هایم برای خاموش کردن بی قراری هایش کافی نبود... نتوانستم خاموش کنم درد را که در لا به لای شعله هایش، ستاره‌ام را می‌سوزاند. ستاره مُرد! این آخرین خاطره‌ایست که از او در ذهن دارم... نتوانستم تقدیرش را عوض کنم.‌‌.. سیاهچاله شد... اکنون حتی نمی‌توانم شعله‌ی شمعی در کنارش بگذارم تا او را در میان تاریکی ها ببینم. سیاهچاله ها نور را می‌گیرند... چه کسی گمان می‌کرد آن همه نور ، اکنون‌ این همه تاریک باشد؟ آن زمان که نورانی بود، کسی ندیدش... نمی‌دانم این کوردلان اکنون سیاهچاله بودنش را چگونه می‌بینند که می‌خندند... آری؛ ستاره مُرد.. همه خندیدند. امشب، به یاد آن ستاره، خواهم گریست.
بحث آزاد

داستان کوتاه و آموزنده....

زمان بندی شده سنجاق شده قفل شده است منتقل شده بحث آزاد
168 دیدگاه‌ها 28 کاربران 18.6k بازدیدها 28 Watching
  • قدیمی‌ترین به جدید‌ترین
  • جدید‌ترین به قدیمی‌ترین
  • بیشترین رای ها
پاسخ
  • پاسخ به عنوان موضوع
وارد شوید تا پست بفرستید
این موضوع پاک شده است. تنها کاربرانِ با حق مدیریت موضوع می‌توانند آن را ببینند.
  • _Mohammad_reza__ آفلاین
    _Mohammad_reza__ آفلاین
    _Mohammad_reza_
    نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط انجام شده
    #15

    ازعزرائیل پرسیدند....
    🌺 🌺 🌺
    ازعزرائیل پرسیدند:
    تابحال گریه نکردی زمانیکه جان بنی آدمی را میگرفتی؟
    عزرائیل جواب داد:
    یک بارخندیدم،
    یک بارگریه کردم
    ویک بارترسیدم.
    ."خنده ام" زمانی بودکه به من فرمان داده شد جان مردی رابگیرم،اورادرکنارکفاشی یافتم که به کفاش میگفت:کفشم را طوری بدوز که یک سال دوام بیاورد! به حالش خندیدم وجانش راگرفتم..
    "گریه ام"زمانی بود که به من دستور داده شدجان زنی رابگیرم،او را دربیابانی گرم وبی درخت وآب یافتم که درحال زایمان بود..منتظرماندم تا نوزادش به دنیا آمد سپس جانش را گرفتم..دلم به حال آن نوزاد بی سرپناه درآن بیابان گرم سوخت وگریه کردم.."ترسم"زمانی بودکه خداوندبه من امرکردجان فقیهی را بگیرم نوری ازاتاقش می آمد هرچه نزدیکتر میشدم نور بیشترمی شد وزمانی که جانش را می گرفتم ازدرخشش چهره اش وحشت زده شدم..دراین هنگام خدا وندفرمود:
    میدانی آن عالم نورانی کیست؟..
    او همان نوزادی ست که جان مادرش راگرفتی.
    من مسئولیت حمایتش را عهده دار بودم هرگز گمان مکن که باوجودمن،موجودی درجهان بی سرپناه خواهد بود..

    Taha 76T 1 پاسخ آخرین پاسخ
    13
    • Taha 76T آفلاین
      Taha 76T آفلاین
      Taha 76
      نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط انجام شده
      #16

      این عالیه ...
      0_1473536307565_924419_qLPqtEUH.jpg

      قطره عسلی بر زمین افتاد، مورچه کوچکی آمد و از آن چشید و خواست که برود اما مزه ی عسل برایش اعجاب انگیز بود، پس برگشت و جرعه دیگری نوشید ...

      باز عزم رفتن کرد، اما احساس کرد که خوردن از لبه عسل کفایت نمی کند و مزه واقعی را نمی دهد، پس بر آن شد تا خود را در عسل بیندازد تا هر جه بیشتر و بیشتر لذت ببرد ...

      مورچه در عسل غوطه ور شد و لذت می برد ...

      اما ( افسوس ) که نتوانست از آن خارج شود، پاهایش خشک و به زمین چسبیده بود و توانایی حرکت نداشت ...

      در این حال ماند تا آنکه نهایتا مرد ...

      بنجامین فرانکلین می گوید: دنیا چیزی نیست جز قطره عسلی بزرگ!

      پس آنکه به نوشیدن مقدار کمی از آن اکتفا کرد نجات می یابد، و آنکه در شیرینی آن غرق شد هلاک می شود ...

      این است حکایت دنیا ...

      اگر گویی که نتوانم ، برو بنشین که نتوانی
      اگر گویی که بتوانم ، قدم در نه که بتوانی

      1 پاسخ آخرین پاسخ
      9
      • _Mohammad_reza__ _Mohammad_reza_

        ازعزرائیل پرسیدند....
        🌺 🌺 🌺
        ازعزرائیل پرسیدند:
        تابحال گریه نکردی زمانیکه جان بنی آدمی را میگرفتی؟
        عزرائیل جواب داد:
        یک بارخندیدم،
        یک بارگریه کردم
        ویک بارترسیدم.
        ."خنده ام" زمانی بودکه به من فرمان داده شد جان مردی رابگیرم،اورادرکنارکفاشی یافتم که به کفاش میگفت:کفشم را طوری بدوز که یک سال دوام بیاورد! به حالش خندیدم وجانش راگرفتم..
        "گریه ام"زمانی بود که به من دستور داده شدجان زنی رابگیرم،او را دربیابانی گرم وبی درخت وآب یافتم که درحال زایمان بود..منتظرماندم تا نوزادش به دنیا آمد سپس جانش را گرفتم..دلم به حال آن نوزاد بی سرپناه درآن بیابان گرم سوخت وگریه کردم.."ترسم"زمانی بودکه خداوندبه من امرکردجان فقیهی را بگیرم نوری ازاتاقش می آمد هرچه نزدیکتر میشدم نور بیشترمی شد وزمانی که جانش را می گرفتم ازدرخشش چهره اش وحشت زده شدم..دراین هنگام خدا وندفرمود:
        میدانی آن عالم نورانی کیست؟..
        او همان نوزادی ست که جان مادرش راگرفتی.
        من مسئولیت حمایتش را عهده دار بودم هرگز گمان مکن که باوجودمن،موجودی درجهان بی سرپناه خواهد بود..

        Taha 76T آفلاین
        Taha 76T آفلاین
        Taha 76
        نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط انجام شده
        #17

        @reza77 در داستان کوتاه و آموزنده.... گفته است:

        ازعزرائیل پرسیدند....
        🌺 🌺 🌺
        ازعزرائیل پرسیدند:
        تابحال گریه نکردی زمانیکه جان بنی آدمی را میگرفتی؟
        عزرائیل جواب داد:
        یک بارخندیدم،
        یک بارگریه کردم
        ویک بارترسیدم.
        ."خنده ام" زمانی بودکه به من فرمان داده شد جان مردی رابگیرم،اورادرکنارکفاشی یافتم که به کفاش میگفت:کفشم را طوری بدوز که یک سال دوام بیاورد! به حالش خندیدم وجانش راگرفتم..
        "گریه ام"زمانی بود که به من دستور داده شدجان زنی رابگیرم،او را دربیابانی گرم وبی درخت وآب یافتم که درحال زایمان بود..منتظرماندم تا نوزادش به دنیا آمد سپس جانش را گرفتم..دلم به حال آن نوزاد بی سرپناه درآن بیابان گرم سوخت وگریه کردم.."ترسم"زمانی بودکه خداوندبه من امرکردجان فقیهی را بگیرم نوری ازاتاقش می آمد هرچه نزدیکتر میشدم نور بیشترمی شد وزمانی که جانش را می گرفتم ازدرخشش چهره اش وحشت زده شدم..دراین هنگام خدا وندفرمود:
        میدانی آن عالم نورانی کیست؟..
        او همان نوزادی ست که جان مادرش راگرفتی.
        من مسئولیت حمایتش را عهده دار بودم هرگز گمان مکن که باوجودمن،موجودی درجهان بی سرپناه خواهد بود..

        عالییییییییییییی بود
        عالی

        اگر گویی که نتوانم ، برو بنشین که نتوانی
        اگر گویی که بتوانم ، قدم در نه که بتوانی

        1 پاسخ آخرین پاسخ
        7
        • _Mohammad_reza__ آفلاین
          _Mohammad_reza__ آفلاین
          _Mohammad_reza_
          نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط انجام شده
          #18

          پیرمرد گفت
          زندگی مثل آب توی
          ليوانه ترک خورده می مونه
          بخوری تموم ميشه
          نخوری حروم ميشه
          از زندگيت لذت ببرچون در هر صورت تموم ميشه

          1 پاسخ آخرین پاسخ
          13
          • بهارهب آفلاین
            بهارهب آفلاین
            بهاره
            نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط انجام شده
            #19

            شخصی به قصد تحقیر کردن مورچه ای آن را با انگشت فشار داد...
            مورچه خندید و گفت: ای انسان مغرور نباش!!
            که تو در قبرت برای من وعده غذایی بیش نیستی...

            مرد پوزخندی زد گفت : من بودایی هستم و مرده ی من سوزانده میشود!!
            و مورچه را له کرد!

            و گند زد به داستان آموزنده ما...

            Nothing really matters :)

            1 پاسخ آخرین پاسخ
            16
            • _Mohammad_reza__ آفلاین
              _Mohammad_reza__ آفلاین
              _Mohammad_reza_
              نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط انجام شده
              #20

              از پیرمرد و پیرزنی پرسیدند:
              شما چطور شصـــت سال با هم زندگی کردید؛
              گفتند :
              ما متعلق به نســـلی هستیم که،
              وقتی چیزی خرابـــــ می شد؛
              تعمیــــرش می کردیم نه تعویضــــــش!

              1 پاسخ آخرین پاسخ
              15
              • _Mohammad_reza__ آفلاین
                _Mohammad_reza__ آفلاین
                _Mohammad_reza_
                نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط انجام شده
                #21

                از امیر کبیر پرسیدند :

                در مدت زمان محدودی که داشتی
                چطور این مملکت رو از هرچی دزده پاک کردی؟

                گفت: من خود دزدی نمی کردم و نمیگذاشتم معاونم هم دزدی کند.
                اوهم از این که من نمی گذاشتم دزدی کند ،
                نمی گذاشت معاونش دزدی کند و ....
                تا آخر همین طور...
                اگر من دزدی میکردم تا آخر دزدی میکردند و کشور می شد دزدخانه
                همه هم دنبال دزد میگشتیم و چون همه ما دزد بودیم هیچ دزدی را هم محکوم
                نمی کردیم

                1 پاسخ آخرین پاسخ
                18
                • _Mohammad_reza__ آفلاین
                  _Mohammad_reza__ آفلاین
                  _Mohammad_reza_
                  نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط انجام شده
                  #22

                  ازشیخ هادی نجم آبادی پرسیدند:

                  آیا در اسلام موسیقی حرام است؟

                  جواب داد:

                  آن موسیقی حرام است که
                  ازصدای کشیده شدن کفگیر
                  بر ته دیگ پلو همسایه غنی برخيزد
                  و
                  به گوش اطفال گرسنه
                  همسایه فقیر برسد...

                  1 پاسخ آخرین پاسخ
                  16
                  • م.ر محسنی کبیرم آفلاین
                    م.ر محسنی کبیرم آفلاین
                    م.ر محسنی کبیر
                    دانش آموزان آلاء
                    نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط انجام شده
                    #23

                    خوشبختى تان را فرياد نزنيد!
                    خيلى ها چشمِ ديدنِ خوشبختىِ شما را ندارند!
                    دستِ خودشان نيست،
                    خصلتشان همين است!
                    دقيقاً همانجا كه روى صندلى ايستاده ايد و خودتان را خوشبخت ترين آدمِ روى زمين فرياد ميزنيد،
                    طورى زيرِ پايتان را خالى می كنند
                    كه تمامِ بدبختى هاى دنيا به سراغتان مى آيد!

                    #علی_قاضی_نظام

                    تقدیر من خط خوردگی دارد

                    کاتب دودل بوده انگار …

                    1 پاسخ آخرین پاسخ
                    10
                    • تنها...ت آفلاین
                      تنها...ت آفلاین
                      تنها...
                      نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط انجام شده
                      #24

                      داستانک

                      در گذشته، پیرمردی بود که از راه کفاشی گذر عمر می کرد ...
                      او همیشه شادمانه آواز می خواند، کفش وصله می زد و هر شب با عشق و امید نزد خانواده خویش باز می گشت.
                      و امّا در نزدیکی بساط کفاش، حجره تاجری ثروتمند و بدعنق بود؛
                      تاجر تنبل و پولدار که بیشتر اوقات در دکان خویش چرت می زد و شاگردانش برایش کار می کردند، کم کم از آوازه خوانی های کفاش خسته و کلافه شد ...
                      یک روز از کفاش پرسید درآمد تو چقدر است؟
                      کفاش گفت روزی سه درهم
                      تاجر یک کیسه زر به سمت کفاش انداخت و گفت:
                      بیا این از درآمد همه ی عمر کار کردنت هم بیشتر است!
                      برو خانه و راحت زندگی کن و بگذار من هم کمی چرت بزنم؛ آواز خواندنت مرا کلافه کرده ...

                      کفاش شکه شده بود، سر در گم و حیران کیسه را برداشت و دوان دوان نزد همسرش رفت.
                       آن دو تا روز ها متحیر بودند که با آن پول چه کنند ...!
                      از ترس دزد شبها خواب نداشتند، از فکر اینکه مبادا آن پول را از دست بدهند آرامش نداشتند، خلاصه تمام فکر و ذکرشان شده بود مواظبت از آن کیسه ی زر ...

                      تا اینکه پس از مدتی کفاش کیسه ی زر را برداشت و به نزد تاجر رفت ،
                      کیسه ی زر را به تاجر داد و گفت :
                      بیا ! سکه هایت را بگیر و آرامشم را پس بده .

                      پول، همیشه خوشبختی به همراه ندارد و هر چیزی به حد و اندازه اش برای انسان خوب است.

                      1 پاسخ آخرین پاسخ
                      11
                      • _Mohammad_reza__ آفلاین
                        _Mohammad_reza__ آفلاین
                        _Mohammad_reza_
                        نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط انجام شده
                        #25

                        می دانید چرا در دنیا مسابقه " خرسواری" برگزار نمی شود ؟!
                        اسب ها در میدان مسابقه فقط در خط راست و مستقیم حرکت کرده و نه تنها مانع جلو رفتن و تاختن سایر اسبها به جلو نمی شوند ، بلکه هرگاه سوارکار خودشان یا سایر اسبها به زمین بیفتد، تا حد امکان که بتوانند آن سوارکار سقوط کرده را لگد نمی کنند.

                        اما خرها وقتی در خط مسابقه قرار می گیرند ، پس از استارت اصلا توجهی به جلو و ادامه مسیر مسابقه به صورت مستقیم نداشته و فقط به خر رقیب که در جناح چپ و یا راستش قرار دارد ، پرداخته و تمام تمرکزش ،ممانعت از کار دیگران است، یعنی تنها هدفشان این است که مانع رسیدن خر دیگر به خط پایان شوند. !
                        حتی به این قیمت که خودشان به خط پایان نرسد.

                        امروزه نیز افراد ناتوان که می دانند خود به خط پایان نمی رسند ، با سنگ اندازی و ایجاد مشکلات و چوب لای چرخ دیگران گذاشتن ، به بهانه مختلف ،مانع رسیدن دیگران به اهدافشان می شوند و در اصطلاح میگویند : " فلانی ، مسابقه خر سواری راه انداخته است! "

                        1 پاسخ آخرین پاسخ
                        15
                        • _Mohammad_reza__ آفلاین
                          _Mohammad_reza__ آفلاین
                          _Mohammad_reza_
                          نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط انجام شده
                          #26

                          اگربرای دخالت کردن
                          درکار دیگران حقوق میدادند
                          ما ایرانی ها
                          تو بیست و پنج سالگی
                          بازنشسته میشدیم

                          رضا کیانیان

                          1 پاسخ آخرین پاسخ
                          13
                          • _Mohammad_reza__ آفلاین
                            _Mohammad_reza__ آفلاین
                            _Mohammad_reza_
                            نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط انجام شده
                            #27

                            ضرب المثل" تعارف شاه عبدالعظیمی " از کجا اومده:
                            قدیما که تهرانیها با ماشین دودی میرفتن زیارت شاه عبدالعظیم
                            پول رفت و برگشت ماشین رو باید اول میدادن
                            برای همین اهالی شهر ری که مطمئن بودن اینا چون پول بلیط رو قبلا دادن حتما برمیگردن خونه هاشون, الکی تعارف میکردن که تو رو خدا شب پیش ما باشین!!

                            1 پاسخ آخرین پاسخ
                            9
                            • _Mohammad_reza__ آفلاین
                              _Mohammad_reza__ آفلاین
                              _Mohammad_reza_
                              نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط _Mohammad_reza_ انجام شده
                              #28

                              روزی عده ای به اصرار از چرچیل خواستند که سیاست را تعریف کند
                              چرچیل به ناچار دایره ای کشید و خروسی در آن انداخت.
                              گفت خروس را بدون آنکه از دایره خارج شود بگیرید.
                              این عده هر چه تلاش کردند نتوانستند و خروس از دایره بیرون می رفت.
                              آخر از چرچیل خواستند که این کار را خود انجام دهد.
                              چرچیل خروسی دیگر کنار خروس اول گذاشت و این دو شروع به جنگیدن کردند!
                              آنگاه چرچیل دو خروس را از گردن گرفت و بلند کرد ، و در پاسخ گفت این سیاست است.

                              1 پاسخ آخرین پاسخ
                              9
                              • _Mohammad_reza__ آفلاین
                                _Mohammad_reza__ آفلاین
                                _Mohammad_reza_
                                نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط انجام شده
                                #29

                                مردی در ماه رمضان به کناری سفره نان و بریانی را پهن کرده و مشغول خوردن بود که ناگهان دید دستی دراز شده و بی اجازه در غذا شریک شد.
                                نگاه کرد دید کلیمی است.
                                گفت: من به خوردن تو در این غذا اعتراضی ندارم، اما تعجب می کنم تو چطور یهودی هستی که به ذبیحه مسلمانان رغبت می کنی؟؟؟
                                یهودی گفت: تعجب نکن، یهودی بودن من هم، دست کمی از مسلمان بودن تو ندارد.

                                "از چنته درویش"

                                1 پاسخ آخرین پاسخ
                                11
                                • _Mohammad_reza__ آفلاین
                                  _Mohammad_reza__ آفلاین
                                  _Mohammad_reza_
                                  نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط انجام شده
                                  #30

                                  زنی مشغول درست کردن تخم مرغ برای صبحانه بود.
                                  ناگهان شوهرش سراسیمه وارد آشپزخانه شد و داد زد : مواظب باش، مواظب باش، یه کم بیشتر کره توش بریز….
                                  وای خدای من، خیلی زیاد درست کردی … حالا برش گردون … زود باش
                                  باید بیشتر کره بریزی … وای خدای من از کجا باید کره بیشتر بیاریم ؟؟ دارن می‌سوزن مواظب باش، گفتم مواظب باش ! هیچ وقت موقع غذا پختن به حرفهای من گوش نمی‌کنی … هیچ وقت!! برشون گردون ! زود باش ! دیوونه شدی ؟؟؟؟ عقلتو از دست دادی ؟؟؟ یادت رفته بهشون نمک بزنی … نمک بزن … نمک …
                                  زن به او زل زده و ناگهان گفت : خدای بزرگ چه اتفاقی برات افتاده ؟! فکر می‌کنی من بلد نیستم یه تخم مرغ ساده درست کنم؟
                                  شوهر به آرامی گفت : فقط می‌خواستم بدونی وقتی دارم رانندگی می‌کنم، چه بلائی سر من میاری!

                                  1 پاسخ آخرین پاسخ
                                  11
                                  • Marjan 77M آفلاین
                                    Marjan 77M آفلاین
                                    Marjan 77
                                    نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط انجام شده
                                    #31

                                    حالش خیلی عجیب بود فهمیدم با بقیه فرق میکنه
                                    گفت : یه سوال دارم که خیلی جوابش برام مهمه
                                    گفتم :چشم، اگه جوابشو بدونم، خوشحال میشم بتونم کمکتون کنم
                                    گفت: دارم میمیرم
                                    گفتم: یعنی چی؟
                                    گفت: یعنی دارم میمیرم دیگه
                                    گفتم: دکتر دیگه ای، خارج از کشور؟
                                    گفت: نه همه اتفاق نظر دارن، گفتن خارج هم کاری نمیشه کرد.
                                    گفتم: خدا کریمه، انشالله که بهت سلامتی میده
                                    با تعجب نگاه کرد و گفت: یعنی اگه من بمیرم، خدا کریم نیست؟
                                    فهمیدم آدم فهمیده ایه و نمیشه گول مالید سرش
                                    گفتم: راست میگی، حالا سوالت چیه؟
                                    گفت: من از وقتی فهمیدم دارم میمیرم خیلی ناراحت شدم
                                    از خونه بیرون نمیومدم، کارم شده بود تو اتاق موندن و غصه خوردن،
                                    تا اینکه یه روز به خودم گفتم تا کی منتظر مرگ باشم،
                                    خلاصه یه روز صبح از خونه زدم بیرون مثل همه شروع به کار کردم،
                                    اما با مردم فرق داشتم، چون من قرار بود برم و انگار این حال منو کسی نداشت،
                                    خیلی مهربون شدم، دیگه رفتارای غلط مردم خیلی اذیتم نمیکرد
                                    با خودم میگفتم بذار دلشون خوش باشه که سر من کلاه گذاشتن، آخه من رفتنی ام و اونا انگار نه
                                    سرتونو درد نیارم من کار میکردم اما حرص نداشتم
                                    بین مردم بودم اما بهشون ظلم نمیکردم و دوستشون داشتم
                                    ماشین عروس که میدیدم از ته دل شاد میشدم و دعا میکردم
                                    گدا که میدیدم از ته دل غصه میخوردم و بدون اینکه حساب کتاب کنم کمک میکردم
                                    مثل پیر مردا برا همه جوونا آرزوی خوشبختی میکردم
                                    الغرض اینکه این ماجرا منو آدم خوبی کرد و ناز و خوردنی شدم
                                    حالا سوالم اینه که من به خاطر مرگ خوب شدم و آیا خدا این خوب شدن و قبول میکنه؟
                                    گفتم: بله، اونجور که یادگرفتم و به نظرم میرسه آدما تا دم رفتن خوب شدنشون واسه خدا عزیزه
                                    آرام آرام خدا حافظی کرد و تشکر
                                    داشت میرفت
                                    گفتم: راستی نگفتی چقدر وقت داری؟
                                    گفت: معلوم نیست بین یک روز تا چند هزار روز!!!
                                    یه چرتکه انداختم دیدم منم تقریبا همین قدرا وقت دارم. با تعجب گفتم: مگه بیماریت چیه؟
                                    گفت: بیمار نیستم!
                                    هم کفرم داشت در میومد وهم ازتعجب داشتم شاخ دار میشدم گفتم: پس چی؟
                                    گفت: فهمیدم مردنیم،
                                    رفتم دکتر گفتم: میتونید کاری کنید که نمیرم گفتن: نه گفتم: خارج چی؟ و باز گفتند : نه!
                                    خلاصه ما رفتنی هستیم کی ش فرقی داره مگه؟
                                    باز خندید و رفت و دل منو با خودش برد

                                    1 پاسخ آخرین پاسخ
                                    13
                                    • Marjan 77M آفلاین
                                      Marjan 77M آفلاین
                                      Marjan 77
                                      نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط انجام شده
                                      #32

                                      پسر کوچکی برای مادربزرگش توضیح میدهد که چگونه همه چیز ایراد دارد: مدرسه، خانواده، دوستان و …
                                      مادر بزرگ که مشغول پختن کیک است، از پسر کوچولو میپرسد که کیک دوست دارد؟ و پاسخ پسر کوچولو البته مثبت است.
                                      – روغن چطور؟
                                      – نه؟
                                      – و حالا دو تا دوتخم مرغ.
                                      – نه مادر بزرگ!
                                      – آرد چی؟ از آرد خوشت می آید؟ جوش شیرین چطور؟
                                      – نه مادربزرگ! حالم از همه شان به هم می خورد.
                                      – بله، همه این چیزها به تنهایی بد به نظر می رسند. اما وقتی به درستی با هم مخلوط شوند، یک کیک خوشمزه درست می شود. خداوند هم به همین ترتیب عمل می کند.
                                      خیلی ازاوقات تعجب می کنیم که چرا خداوند باید بگذارد ما چنین دوران سختی را بگذرانیم. اما او می داند که وقتی همه این سختی ها را به درستی در کنارهم قرار دهد، نتیجه همیشه خوب است. ما تنها باید به او اعتماد کنیم، در نهایت همه این پیشامدها با هم به یک نتیجه فوق العاده می رسند.

                                      1 پاسخ آخرین پاسخ
                                      10
                                      • _Mohammad_reza__ آفلاین
                                        _Mohammad_reza__ آفلاین
                                        _Mohammad_reza_
                                        نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط انجام شده
                                        #33

                                        رنجوری را گفتند:

                                        دلت چه میخواهد؟

                                        گفت: آنکه دلم چیزی نخواهد!

                                        1 پاسخ آخرین پاسخ
                                        11
                                        • Taha 76T آفلاین
                                          Taha 76T آفلاین
                                          Taha 76
                                          نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط انجام شده
                                          #34

                                          کودکی با پای برهنه روی برف ها ایستاده بود و به ویترین فروشگاهی نگاه می کرد.
                                          زنی در حال عبور او را دید و دلش سوخت، او را به داخل فروشگاه برد و برایش لباس و کفش خرید و گفت: مواظب خودت باش!
                                          کودک پرسید: ببخشید خانم شما خدا هستید؟ زن لبخند زد و پاسخ داد: نه من فقط یکی از بنده های خدا هستم.
                                          کودک گفت: می دانستم با او نسبتی دارید!
                                          .

                                          اگر گویی که نتوانم ، برو بنشین که نتوانی
                                          اگر گویی که بتوانم ، قدم در نه که بتوانی

                                          1 پاسخ آخرین پاسخ
                                          9
                                          پاسخ
                                          • پاسخ به عنوان موضوع
                                          وارد شوید تا پست بفرستید
                                          • قدیمی‌ترین به جدید‌ترین
                                          • جدید‌ترین به قدیمی‌ترین
                                          • بیشترین رای ها


                                          • 1
                                          • 2
                                          • 3
                                          • 4
                                          • 5
                                          • 8
                                          • 9
                                          • درون آمدن

                                          • حساب کاربری ندارید؟ نام‌نویسی

                                          • برای جستجو وارد شوید و یا ثبت نام کنید
                                          • اولین پست
                                            آخرین پست
                                          0
                                          • دسته‌بندی‌ها
                                          • نخوانده ها: پست‌های جدید برای شما 0
                                          • جدیدترین پست ها
                                          • برچسب‌ها
                                          • سوال‌های درسی و مشاوره‌ای
                                          • دوره‌های آلاء
                                          • گروه‌ها
                                          • راهنمای آلاخونه
                                            • معرفی آلاخونه
                                            • سوال‌پرسیدن | انتشار مطالب آموزشی
                                            • پاسخ‌دادن و مشارکت در تاپیک‌ها
                                            • استفاده از ابزارهای ادیتور
                                            • معرفی گروه‌ها
                                            • لینک‌های دسترسی سریع