Skip to content
  • دسته‌بندی‌ها
  • 0 نخوانده ها: پست‌های جدید برای شما 0
  • جدیدترین پست ها
  • برچسب‌ها
  • سوال‌های درسی و مشاوره‌ای
  • دوره‌های آلاء
  • گروه‌ها
  • راهنمای آلاخونه
    • معرفی آلاخونه
    • سوال‌پرسیدن | انتشار مطالب آموزشی
    • پاسخ‌دادن و مشارکت در تاپیک‌ها
    • استفاده از ابزارهای ادیتور
    • معرفی گروه‌ها
    • لینک‌های دسترسی سریع
پوسته‌ها
  • Light
  • Brite
  • Cerulean
  • Cosmo
  • Flatly
  • Journal
  • Litera
  • Lumen
  • Lux
  • Materia
  • Minty
  • Morph
  • Pulse
  • Sandstone
  • Simplex
  • Sketchy
  • Spacelab
  • United
  • Yeti
  • Zephyr
  • Dark
  • Cyborg
  • Darkly
  • Quartz
  • Slate
  • Solar
  • Superhero
  • Vapor

  • Default (بدون پوسته)
  • بدون پوسته
بستن
Brand Logo

آلاخونه

  • سوال یا موضوع جدیدی بنویس

  • سوال مشاوره ای
  • سوال زیست
  • سوال ریاضی
  • سوال فیزیک
  • سوال شیمی
  • سایر
  1. خانه
  2. بحث آزاد
  3. داستان کوتاه و آموزنده....
یلدا
M.anM
سلام بچه ها امیدوارم حالتون خوب باشه یلداتون مبارک ما که امسال تا همین یه خورده پیش شرکت بودیم و درگیر کارای سایت که درست بشه میشه چک کنید ببینید سرعتش چطور شده؟ منظورم alaatv.com هست @دانش-آموزان-آلاء @فارغ‌التحصیل
بحث آزاد
کپی جزوه ها
Z
سلام دوستان من میخوام جزوه های آلا رو کپی کنم خیلی زیاده کسی جایی رو سراغ داره ؟
بحث آزاد
👣ردپا👣
اهوراا
Topic thumbnail image
بحث آزاد
دسته گل💐
زهرا بنده خدا 2ز
Topic thumbnail image
بحث آزاد
کارزار
A
«۳۰ نفر تا الان " ۲۵ مهر ۱۴۰۴"از درخواست اصلاح آیین‌نامه حمایت کردن، شما نفر ۳۱ باشید» https://www.karzar.net/258938
بحث آزاد
کارزار
A
بچه‌ها یه کارزار راه انداختیم برای اصلاح بند تک‌ماده و آیین‌نامه‌های ارزشیابی مدارس کشور. موضوعش خیلی مهمه چون مستقیم به نمره و آینده تحصیلی خودمون مربوط میشه اگه موافقین، لطفاً برین امضا کنین تا صدامون بیشتر شنیده بشه ️https://www.karzar.net/258938
بحث آزاد
دستاورد هایِ کوچکِ من🎈
A
سلام بچه ها امیدوارم حالتون خوب باشه و خیلی سرحال و شاد باشین خب از عنوان تاپیک یچیزایی مشخصه که قراره در مورد چی اینجا حرف بزنیم ولی بزارین توضیحات بیشتر بدم خیلی از ما یوقتایی هست که ممکنه احساس کنیم هیچ کاری نکردیم یا هیچ کاری ازمون برنمیاد و روزمون رو تلف کردیم و.. و ذهنمون ما رو با این افکار جور واجور و عجیب غریب مورد آزار قرار بده و احساس ناتوانی رو بهمون بده در حالی که در واقعیت اینطوری نیست و ما توانا تر از اون چیزی هستیم که توی ذهنمون هست اینجا قراره از موفقیت های کوچولومون حرف بزنیم و رونمایی کنیم تا به ذهنمون ثابت کنیم بفرما آقا دیدییی ما اینیم هر شب از کار های مثبت کوچولوتون بیاین و بگین و این حس مثبت و قشنگ مفید بودن رو به خودتون بدین مثلا کنکوری ها میتونن تموم شدن یه بخش از برنامه اشون رو بگن ، از انجام دادن کار هایی مثل مرتب کردن اتاق ، از گذروندن امتحانای سخت و آب دادن به گل ها و کلی کار کوچیک و مثبت دیگه منتظرتون هستم آلایی ها موفق باشین🥹️ دعوت میکنم از : @دانش-آموزان-نظام-جدید-آلا @دانش-آموزان-آلاء @فارغ-التحصیلان-آلاء @دانشجویان-درس-خون @دانشجویان-پزشکی @دانشجویان-پیراپزشکی
بحث آزاد
روز آخر ❤️
_
سلام به همه رفقای کنکوری اومدم یه تاپیک بزنم برای روز آخر کنکور، اینجا بچه‌هایی که می‌خوان روز آخر رو مفید درس بخونن، بیان برنامه‌هاشونو پارت‌بندی شده بزارن ️ و هم اونایی که تصمیم گرفتن دیگه درس نخونن و فقط ریلکس کنن، اینجا کنار هم باشیم ، حرف بزنیم ، استرسارو بریزیم دور، انرژی مثبت بدیم و بگیریم ... اگه برنامه‌ریزی برای روز آخر داری، بیا پارت‌هات رو بزار و تا لحظه آخر تلاش کن ( مثل خودم ایده همینه چون مجبورم ) ... اگه تصمیم گرفتی دیگه فقط استراحت کنی که خیلیم عالی ... اگه دکترای پارسالی هستی و تجربه شب قبل کنکور رو داری، لطفا بیا راهنمایی کن، آرامش و انرژی بده :)) ‌ فقط یه خواهش کوچولو دارم لطفا فضای تاپیک آروم و مثبت نگه داریم چون قرار نیست با کارای دیگه اتفاق خاصی بیفته اما با اینکارا اتفاق خاصی میفته @دانش-آموزان-نظام-جدید-آلا @دانش-آموزان-آلاء @تجربیا
بحث آزاد
برگ انجیر.... ☘️🍀🌿
______
بِسْم رَبّ النور ️ سلام امیدوارم حال دلتون بهترین باشه..... برم سراغ حرف اصلی.... در فکر تاپیکی بودم که هر روز توش چند تا پست قشنگ بزارم و با چند تا عکس و متن نوشته و دل نوشته...... حالمون خوب بشه، انرژی بگیریم در طول روز.....️️ یه جورایی این تاپیک شبیه کانال یا چنل..... البته پست هایی که قرار بزارم برای خودم نیست و صرفا گلچینی از مطالبی که ممکنه توی فضای مجازی یا کتاب ها ببینم و بارگذاری بکنم..... اگر شما هم دوست داشتید خوشحال میشم همراه من بشید.... ️ [image: 1686940882701-img_-_.jpg] پ.ن:اسم تاپیک برگرفته از اسم یک کانالِ و در آخر دعا میکنم دلتون ذهنتون ابری باشه(:️️
بحث آزاد
رقیب
م
کسی هس ساعت مطالعه بالایی داشته باشه بخونیم این 20 روزو؟ ترجیحا دختر باشه تنهایی نمیتونم اگ یکی بود خیلی بهتر پیش میرفتم
بحث آزاد
خــــــــــودنویس
Dr-aculaD
Topic thumbnail image
بحث آزاد
کنکور1405
M
سلام به همه. من بعد از یه مدت دوباره میخوام کنکور 405 رو شرکت کنم. ولی خب کسی رو پیدا نکردم که برای سال405 باشه. و دوستی پیدا نکردم تو این زمینه. هرکی هست بیاد اینجا حرف بزنیم
بحث آزاد
تروخدا بیاین
م
دیروز اشتبا کردم سلامت نخوندم الان چیکار کنم جزوه ای میدونین یکم جمعو جور باشه کتاب اصلن خونده نمیشه خیلی زیاده
بحث آزاد
تنهایی حوصله ندارم بیاین با هم نهایی بخونیم
م
سلام بچها هر ساعتی هر درسیو خوندین بیاین بگین این ساعت اینقدر فلان درس رو خوندم انگیزه میگیریم
بحث آزاد
بخدا سوالات اونقد سخت نیستن ولی وقتی میشینم سر جلسه اعداد کوه میشن واسم
م
بچها وقتی میشینم به ارومی حل میکنم سوالاتو میدونم حل میکنم مشکلی ندارم سر جلسه انگار اصن من نخوندم ی جوری میشم میترسم از سوالا مخصوصا سوالاتی ک عدد دارن عددا جلو چشام بزرگ میشن بخدا خنده داره ولی جدی میگم
بحث آزاد
من ِ فارغ 401 هم باید زمین ترمیم کنم؟؟
م
...............
بحث آزاد
شاید شد...چه میدانی؟!
Hg L 0H
مدت هاست که از نشست غبار سرد و تیره به قلبم میگذرد مدت هاست منِ تاریکِ گم شده، در خودم به دنبال روزنه هایی از نور میگردد نفس هایم سخت به جانم می نشینند اشک هایی که سرازیر نمی شوند وجود مرا به ستوه آورده اند دوست دارم بایستم سرم را بالا بگیرم و تا زمانی که صدایم خفه شود فریاد بزنم بماند در پس پرده ی خاکستری غم بماند که چه می شود... شاید شد....چه میدانی؟!
بحث آزاد
بحث آزاد
J
دوستان من تازه وارو سایت شدم میخوام بدونم چطوری باید اسمم رو تغیر بدم درست کردم ولی باز دوباره اینو زده چیکار باید کنم‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌.........
بحث آزاد
تمام رو به اتمام
Hg L 0H
حس خفقان، حتی نفس کشیدن هم سخت شده گلویم فشرده تر از قبل راه هوا را بسته پروازی را آغاز کردم که در سرم مقصدش بهشتی برین بود اما اکنون و در این زمان نمیدانم کجا هستم پروازم به سمت جهنم است یا بهشت؟ میشود یا نمیشود تمام وجودم را پر کرده تمام احساسات کودکی از کوچک و بزرگ به مغزم هجوم آورده و دارد تمامِ من را آرام آرام از من میگیرد نکند اینجا جای من است؟ در سرِ کودکیِ من چنین رویایی شکل گرفته بود؟ قلبم سیاه و چشمانم تار شده اند هوای پریدن دارم اما نگار لحظه به لحظه در همان جایی قرار دارم که ایستاده بودم انگار نمیشود قدم از قدم برداشت میخواهم رها باشم از افکاری که مرا خفت میکنند و تا مرز خفه شدن من را به دنبال خود میکشانند میل به رهایی آزادی ام را هم از من گرفته... شوق پریدن آرام آرام گویی دارد تبدیل به میل سقوط میشود مبادا چنین روزی برسد... مبادا....
بحث آزاد
به که باید دل بست؟
blossom.B
به که باید دل بست؟ به که شاید دل بست؟ سینه ها جای محبت , همه از کینه پر است. هیچکس نیست که فریادِ پر از مهر تو را گرم پاسخ گوید. نیست یک تن که در این راه غم آلوده ی عمر , قدمی راه محبت پوید. خط پیشانی هر جمع , خط تنهاییست. همه گلچینِ گلِ امروزند... در نگاه من و تو حسرت بی فرداییست. به که باید دل بست؟ به که شاید دل بست؟ نقش هر خنده که بر روی لبی می شکفد, نقشه‌ای شیطانیست. در نگاهی که تو را وسوسه ی عشق دهد حیله‌ای پنهانیست. خنده ها می شکفد بر لبها, تا که اشکی شکفد بر سرمژگان کسی. همه بر درد کسان می نگرند, لیک دستی نبرند از پی درمان کسی. زير لب زمزمه شادی مردم برخاست, هر کجا مرد توانائي بر خاک نشست . پرچم فتح برافرازد در خاطرِ خلق, هر زمان بر رخ تو هاله زَنَد گردِ شکست. به که بايد دل بست؟ به که شايد دل بست؟ از وفا نام مبر , آن که وفا خوست کجاست؟ ریشه ی عشق فسرد... واژه ی دوست گریخت... سخن از دوست مگو...عشق کجا؟دوست کجا؟ دست گرمی که زمهر , بفشارد دستت در همه شهر مجوی. گل اگر در دل باغ , بر تو لبخند زند بنگرش , لیک مبوی ! لب گرمی که زعشق , ننشیند به لبت به همه عمر مخواه ! سخنی کز سر راز , زده در جانت چنگ به لبت نیز مگوی ! چاه هم با من و تو بيگانه است نیِ صدبند برون آيد از آن... راز تو را فاش کند, درد دل گر بسر چاه کنی خنده ها بر غمِ تو دختر مهتاب زند گر شبي از سر غم آه کني. درد اگر سینه شکافد , نفسی بانگ مزن ! درد خود را به دل چاه مگو! استخوان تو اگر آب کند آتش غم, آب شو...آه مگو ! ديده بر دوز بدين بام بلند مهر و مه را بنگر ! سکه زرد و سپيدی که به سقف فلک است سکه نيرنگ است سکه ای بهر فريب من و تست سکه صد رنگ است . ما همه کودکِ خُرديم و همين زال فلک , با چنين سکه زرد , و همين سکه سيمينِ سپيد , ميفريبد ما را . آسمان با من و ما بيگانه زن و فرزند و در و بام و هوا , بيگانه خويش , در راه نفاق... دوست , در کار فريب... آشنا , بيگانه ... شاخه ی عشق شکست... آهوی مهر گریخت... تار پیوند گسست... به که باید دل بست؟ به که شاید دل بست؟... -مهدی سهیلی
بحث آزاد

داستان کوتاه و آموزنده....

زمان بندی شده سنجاق شده قفل شده است منتقل شده بحث آزاد
168 دیدگاه‌ها 28 کاربران 19.9k بازدیدها 28 Watching
  • قدیمی‌ترین به جدید‌ترین
  • جدید‌ترین به قدیمی‌ترین
  • بیشترین رای ها
پاسخ
  • پاسخ به عنوان موضوع
وارد شوید تا پست بفرستید
این موضوع پاک شده است. تنها کاربرانِ با حق مدیریت موضوع می‌توانند آن را ببینند.
  • _Mohammad_reza__ آفلاین
    _Mohammad_reza__ آفلاین
    _Mohammad_reza_
    نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط انجام شده
    #26

    اگربرای دخالت کردن
    درکار دیگران حقوق میدادند
    ما ایرانی ها
    تو بیست و پنج سالگی
    بازنشسته میشدیم

    رضا کیانیان

    1 پاسخ آخرین پاسخ
    13
    • _Mohammad_reza__ آفلاین
      _Mohammad_reza__ آفلاین
      _Mohammad_reza_
      نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط انجام شده
      #27

      ضرب المثل" تعارف شاه عبدالعظیمی " از کجا اومده:
      قدیما که تهرانیها با ماشین دودی میرفتن زیارت شاه عبدالعظیم
      پول رفت و برگشت ماشین رو باید اول میدادن
      برای همین اهالی شهر ری که مطمئن بودن اینا چون پول بلیط رو قبلا دادن حتما برمیگردن خونه هاشون, الکی تعارف میکردن که تو رو خدا شب پیش ما باشین!!

      1 پاسخ آخرین پاسخ
      9
      • _Mohammad_reza__ آفلاین
        _Mohammad_reza__ آفلاین
        _Mohammad_reza_
        نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط _Mohammad_reza_ انجام شده
        #28

        روزی عده ای به اصرار از چرچیل خواستند که سیاست را تعریف کند
        چرچیل به ناچار دایره ای کشید و خروسی در آن انداخت.
        گفت خروس را بدون آنکه از دایره خارج شود بگیرید.
        این عده هر چه تلاش کردند نتوانستند و خروس از دایره بیرون می رفت.
        آخر از چرچیل خواستند که این کار را خود انجام دهد.
        چرچیل خروسی دیگر کنار خروس اول گذاشت و این دو شروع به جنگیدن کردند!
        آنگاه چرچیل دو خروس را از گردن گرفت و بلند کرد ، و در پاسخ گفت این سیاست است.

        1 پاسخ آخرین پاسخ
        9
        • _Mohammad_reza__ آفلاین
          _Mohammad_reza__ آفلاین
          _Mohammad_reza_
          نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط انجام شده
          #29

          مردی در ماه رمضان به کناری سفره نان و بریانی را پهن کرده و مشغول خوردن بود که ناگهان دید دستی دراز شده و بی اجازه در غذا شریک شد.
          نگاه کرد دید کلیمی است.
          گفت: من به خوردن تو در این غذا اعتراضی ندارم، اما تعجب می کنم تو چطور یهودی هستی که به ذبیحه مسلمانان رغبت می کنی؟؟؟
          یهودی گفت: تعجب نکن، یهودی بودن من هم، دست کمی از مسلمان بودن تو ندارد.

          "از چنته درویش"

          1 پاسخ آخرین پاسخ
          11
          • _Mohammad_reza__ آفلاین
            _Mohammad_reza__ آفلاین
            _Mohammad_reza_
            نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط انجام شده
            #30

            زنی مشغول درست کردن تخم مرغ برای صبحانه بود.
            ناگهان شوهرش سراسیمه وارد آشپزخانه شد و داد زد : مواظب باش، مواظب باش، یه کم بیشتر کره توش بریز….
            وای خدای من، خیلی زیاد درست کردی … حالا برش گردون … زود باش
            باید بیشتر کره بریزی … وای خدای من از کجا باید کره بیشتر بیاریم ؟؟ دارن می‌سوزن مواظب باش، گفتم مواظب باش ! هیچ وقت موقع غذا پختن به حرفهای من گوش نمی‌کنی … هیچ وقت!! برشون گردون ! زود باش ! دیوونه شدی ؟؟؟؟ عقلتو از دست دادی ؟؟؟ یادت رفته بهشون نمک بزنی … نمک بزن … نمک …
            زن به او زل زده و ناگهان گفت : خدای بزرگ چه اتفاقی برات افتاده ؟! فکر می‌کنی من بلد نیستم یه تخم مرغ ساده درست کنم؟
            شوهر به آرامی گفت : فقط می‌خواستم بدونی وقتی دارم رانندگی می‌کنم، چه بلائی سر من میاری!

            1 پاسخ آخرین پاسخ
            11
            • Marjan 77M آفلاین
              Marjan 77M آفلاین
              Marjan 77
              نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط انجام شده
              #31

              حالش خیلی عجیب بود فهمیدم با بقیه فرق میکنه
              گفت : یه سوال دارم که خیلی جوابش برام مهمه
              گفتم :چشم، اگه جوابشو بدونم، خوشحال میشم بتونم کمکتون کنم
              گفت: دارم میمیرم
              گفتم: یعنی چی؟
              گفت: یعنی دارم میمیرم دیگه
              گفتم: دکتر دیگه ای، خارج از کشور؟
              گفت: نه همه اتفاق نظر دارن، گفتن خارج هم کاری نمیشه کرد.
              گفتم: خدا کریمه، انشالله که بهت سلامتی میده
              با تعجب نگاه کرد و گفت: یعنی اگه من بمیرم، خدا کریم نیست؟
              فهمیدم آدم فهمیده ایه و نمیشه گول مالید سرش
              گفتم: راست میگی، حالا سوالت چیه؟
              گفت: من از وقتی فهمیدم دارم میمیرم خیلی ناراحت شدم
              از خونه بیرون نمیومدم، کارم شده بود تو اتاق موندن و غصه خوردن،
              تا اینکه یه روز به خودم گفتم تا کی منتظر مرگ باشم،
              خلاصه یه روز صبح از خونه زدم بیرون مثل همه شروع به کار کردم،
              اما با مردم فرق داشتم، چون من قرار بود برم و انگار این حال منو کسی نداشت،
              خیلی مهربون شدم، دیگه رفتارای غلط مردم خیلی اذیتم نمیکرد
              با خودم میگفتم بذار دلشون خوش باشه که سر من کلاه گذاشتن، آخه من رفتنی ام و اونا انگار نه
              سرتونو درد نیارم من کار میکردم اما حرص نداشتم
              بین مردم بودم اما بهشون ظلم نمیکردم و دوستشون داشتم
              ماشین عروس که میدیدم از ته دل شاد میشدم و دعا میکردم
              گدا که میدیدم از ته دل غصه میخوردم و بدون اینکه حساب کتاب کنم کمک میکردم
              مثل پیر مردا برا همه جوونا آرزوی خوشبختی میکردم
              الغرض اینکه این ماجرا منو آدم خوبی کرد و ناز و خوردنی شدم
              حالا سوالم اینه که من به خاطر مرگ خوب شدم و آیا خدا این خوب شدن و قبول میکنه؟
              گفتم: بله، اونجور که یادگرفتم و به نظرم میرسه آدما تا دم رفتن خوب شدنشون واسه خدا عزیزه
              آرام آرام خدا حافظی کرد و تشکر
              داشت میرفت
              گفتم: راستی نگفتی چقدر وقت داری؟
              گفت: معلوم نیست بین یک روز تا چند هزار روز!!!
              یه چرتکه انداختم دیدم منم تقریبا همین قدرا وقت دارم. با تعجب گفتم: مگه بیماریت چیه؟
              گفت: بیمار نیستم!
              هم کفرم داشت در میومد وهم ازتعجب داشتم شاخ دار میشدم گفتم: پس چی؟
              گفت: فهمیدم مردنیم،
              رفتم دکتر گفتم: میتونید کاری کنید که نمیرم گفتن: نه گفتم: خارج چی؟ و باز گفتند : نه!
              خلاصه ما رفتنی هستیم کی ش فرقی داره مگه؟
              باز خندید و رفت و دل منو با خودش برد

              1 پاسخ آخرین پاسخ
              13
              • Marjan 77M آفلاین
                Marjan 77M آفلاین
                Marjan 77
                نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط انجام شده
                #32

                پسر کوچکی برای مادربزرگش توضیح میدهد که چگونه همه چیز ایراد دارد: مدرسه، خانواده، دوستان و …
                مادر بزرگ که مشغول پختن کیک است، از پسر کوچولو میپرسد که کیک دوست دارد؟ و پاسخ پسر کوچولو البته مثبت است.
                – روغن چطور؟
                – نه؟
                – و حالا دو تا دوتخم مرغ.
                – نه مادر بزرگ!
                – آرد چی؟ از آرد خوشت می آید؟ جوش شیرین چطور؟
                – نه مادربزرگ! حالم از همه شان به هم می خورد.
                – بله، همه این چیزها به تنهایی بد به نظر می رسند. اما وقتی به درستی با هم مخلوط شوند، یک کیک خوشمزه درست می شود. خداوند هم به همین ترتیب عمل می کند.
                خیلی ازاوقات تعجب می کنیم که چرا خداوند باید بگذارد ما چنین دوران سختی را بگذرانیم. اما او می داند که وقتی همه این سختی ها را به درستی در کنارهم قرار دهد، نتیجه همیشه خوب است. ما تنها باید به او اعتماد کنیم، در نهایت همه این پیشامدها با هم به یک نتیجه فوق العاده می رسند.

                1 پاسخ آخرین پاسخ
                10
                • _Mohammad_reza__ آفلاین
                  _Mohammad_reza__ آفلاین
                  _Mohammad_reza_
                  نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط انجام شده
                  #33

                  رنجوری را گفتند:

                  دلت چه میخواهد؟

                  گفت: آنکه دلم چیزی نخواهد!

                  1 پاسخ آخرین پاسخ
                  11
                  • Taha 76T آفلاین
                    Taha 76T آفلاین
                    Taha 76
                    نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط انجام شده
                    #34

                    کودکی با پای برهنه روی برف ها ایستاده بود و به ویترین فروشگاهی نگاه می کرد.
                    زنی در حال عبور او را دید و دلش سوخت، او را به داخل فروشگاه برد و برایش لباس و کفش خرید و گفت: مواظب خودت باش!
                    کودک پرسید: ببخشید خانم شما خدا هستید؟ زن لبخند زد و پاسخ داد: نه من فقط یکی از بنده های خدا هستم.
                    کودک گفت: می دانستم با او نسبتی دارید!
                    .

                    اگر گویی که نتوانم ، برو بنشین که نتوانی
                    اگر گویی که بتوانم ، قدم در نه که بتوانی

                    1 پاسخ آخرین پاسخ
                    9
                    • Taha 76T آفلاین
                      Taha 76T آفلاین
                      Taha 76
                      نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط انجام شده
                      #35

                      روزی خبرنگار جوانی از ادیسون پرسید: آقای ادیسون شنیدم برای اختراع لامپ تلاش های زیادی کرده ای، اما موفق نشده ای، چرا؟ پس از ۹۹۹ بار شکست همچنان به فعالیت خود ادامه می دهی؟ ادیسون با خونسردی جواب می دهد:«ببخشید آقا من ۹۹۹ بار شکست نخورده ام، بلکه ۹۹۹ روش یاد گرفته ام که لامپ چگونه ساخته نمی شود.»

                      اگر گویی که نتوانم ، برو بنشین که نتوانی
                      اگر گویی که بتوانم ، قدم در نه که بتوانی

                      1 پاسخ آخرین پاسخ
                      8
                      • Taha 76T آفلاین
                        Taha 76T آفلاین
                        Taha 76
                        نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط انجام شده
                        #36

                        یکی از نمایندگان فروش شرکت کوکاکولا، مایوس و نا امید از خاورمیانه بازگشت.
                        دوستی از وی پرسید: چرا در کشورهای عربی موفق نشدی؟
                        وی جواب داد: هنگامی که من به آن جا رسیدم مطمئن بودم که می‌توانم موفق شوم و فروش خوبی داشته باشم. اما مشکلی که داشتم این بود که من عربی نمی‌دانستم. لذا تصمیم گرفتم که پیام خود را از طریق پوستر به آن‌ها انتقال دهم. بنابراین سه پوستر زیر را طراحی کردم:

                        1⃣ پوستر اول مردی را نشان می داد که خسته و کوفته در بیابان بیهوش افتاده بود.

                        2⃣ پوستر دوم مردی که در حال نوشیدن کوکا کولا بود را نشان می‌داد.

                        3⃣ پوستر سوم مردی بسیار سرحال و شاداب را نشان می‌داد.

                        پوسترها را به ترتیب در همه جاهایی که در معرض دید بود چسباندم.

                        دوستش از وی پرسید: آیا این روش به کار آمد؟
                        جواب داد: متاسفانه من نمی‌دانستم عرب‌ها از راست به چپ می‌خوانند و لذا آن‌ها ابتدا تصویر سوم، سپس دوم و بعد اول را دیدند و فکر کردند که با خوردن کوکاکولا خسته و کوفته در بیابان بیهوش میشوند!

                        اگر گویی که نتوانم ، برو بنشین که نتوانی
                        اگر گویی که بتوانم ، قدم در نه که بتوانی

                        1 پاسخ آخرین پاسخ
                        9
                        • _Mohammad_reza__ آفلاین
                          _Mohammad_reza__ آفلاین
                          _Mohammad_reza_
                          نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط انجام شده
                          #37

                          #ویرگول

                          گفته‌اند که وقتی، یکی از افسران جوان گارد نیکلای اول ـ امپراتور روسیه ـ به گناهی متهم شد و خشم امپراتور را چنان برانگیخت که فرمان داد تا بی درنگ به دوردست ترین نقاط سیبری تبعیدش کنند.

                          یاران او کمر به نجاتش بستند و به هر وسیله تشبث جستند؛ چنان که شهبانو را برانگیختند تا نامه ئی به امپراتور نوشت و شفاعت او کرد تا از تبعیدش درگذرد.

                          امپراتور شفاعت شهبانو را نپذیرفت و به دبیر خود گفت تا در گوشۀ همان نامه تصمیم قاطع او را به لزوم تبعید افسر گناهکار، یادداشت کند:

                          بخشش لازم نیست ، به سیبری تبعید شود .

                          دبیر ـ که خود از یاران متهم بود ـ فرمان امپراتور را، هم بدان گونه که از او شنیده بود به گوشۀ نامه نوشت. اما حیله ئی در کار کرد تا افسر نگونبخت از خشم امپراتور رهائی یافت.

                          در فرمان امپراتور، تنها جای ویرگولی را تغییر داده آن را چنین نوشته بود:

                          بخشش ، لازم نیست به سیبری تبعید شود !

                          1 پاسخ آخرین پاسخ
                          8
                          • Taha 76T آفلاین
                            Taha 76T آفلاین
                            Taha 76
                            نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط انجام شده
                            #38

                            مدیر مدرسه ای در کلکته هندوستان، این نامه را چند هفته قبل از شروع امتحانات برای والدین دانش آموزان فرستاده است:

                            والدین عزیز
                            امتحانات فرزندان شما به زودی آغاز می شود.
                            من می دانم شما چقدر اضطراب دارید که فرزندانتان بتوانند به خوبی از عهده امتحانات بر آیند.
                            اما لطفا در نظر داشته باشید که در بین این دانش آموزان یک هنرمند وجود دارد که نیازی به دانستن ریاضیات ندارد.
                            یک کارآفرین وجود دارد که نیازی به درک عمیق تاریخ یا ادبیات انگلیسی ندارد.
                            یک موزیسین وجود دارد که کسب نمرات بالا در شیمی برایش اهمیتی ندارد.
                            یک ورزشکار وجود دارد که آمادگی بدنی و فیزیکی برایش بیش از درس فیزیک اهمیت دارد.
                            اگر فرزندتان نمرات بالایی کسب کرد عالی است. در غیر این صورت، لطفا اعتماد به نفس و شخصیتش را از او نگیرید.
                            به آنها بگویید مشکلی نیست آن فقط یک امتحان بود و آنها برای انجام چیزهای بزرگتری در زندگی به دنیا آمده اند.
                            به آنها بگویید فارغ از هر نمره ای که کسب کنند شما آنها را دوست خواهید داشت و آنها را قضاوت نخواهید کرد.
                            لطفا این را انجام دهید تا ببینید چگونه فرزندانتان جهان را فتح خواهند کرد. یک امتحان یا نمره پایین نبایستی آرزوها، استعداد و اعتماد به نفس آنها را فدا کند.
                            و در پایان، لطفا فکر نکنید که دکترها و مهندسین تنها انسان های خوشحال و خوشبخت روی زمین هستند.
                            با احترام فراوان
                            مدیر مدرسه

                            اگر گویی که نتوانم ، برو بنشین که نتوانی
                            اگر گویی که بتوانم ، قدم در نه که بتوانی

                            1 پاسخ آخرین پاسخ
                            9
                            • Taha 76T آفلاین
                              Taha 76T آفلاین
                              Taha 76
                              نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط Taha 76 انجام شده
                              #39

                              اینو حتما بخونید جالبه 😉

                              امتحان پایانى درس فلسفه بود. استاد فقط یك سؤال مطرح كرده بود! سؤال این بود:شما چگونه مى‌توانید مرا متقاعد كنید كه صندلى جلوى شما نامرئى است؟
                              تقریباً یك ساعت زمان برد تا دانشجویان توانستند پاسخ‌هاى خود را در برگه امتحانى‌شان بنویسند، به غیر از یك دانشجوى تنبل که تنها 10 ثانیه طول كشید تا جواب را بنویسد!
                              چند روز بعد كه استاد نمره‌هاى دانشجویان را اعلام كرد،آن دانشجوى تنبل بالاترین نمره كلاس را گرفته بود!!
                              او در جواب فقط نوشته بود :«كدام صندلى؟!»
                              نتیجه:مسائل ساده را پیچیده نكنید!
                              گابریل گارسیا مارکز

                              اگر گویی که نتوانم ، برو بنشین که نتوانی
                              اگر گویی که بتوانم ، قدم در نه که بتوانی

                              1 پاسخ آخرین پاسخ
                              14
                              • Taha 76T آفلاین
                                Taha 76T آفلاین
                                Taha 76
                                نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط انجام شده
                                #40

                                آهنگری با وجود رنجهای متعدد و بیماری اش عمیقا به خدا عشق می ورزید. روزری یکی از دوستانش که اعتقادی به خدا نداشت،از او پرسید:تو چگونه می توانی خدایی را که رنج و بیماری نصیبت می کند، را دوست داشته باشی؟
                                آهنگر سر به زیر اورد و گفت
                                وقتی که میخواهم وسیله آهنی بسازم،یک تکه آهن را در کوره قرار می دهم.سپس آنرا روی سندان می گذارم و می کوبم تا به شکل دلخواه درآید.اگر به صورت دلخواهم درآمد،می دانم که وسیله مفیدی خواهد بود،اگر نه آنرا کنار میگذارم.
                                همین موصوع باعث شده است که همیشه به درگاه خدا دعا کنم که خدایا ، مرا در کوره های رنج قرار ده ،اما کنار نگذار!

                                اگر گویی که نتوانم ، برو بنشین که نتوانی
                                اگر گویی که بتوانم ، قدم در نه که بتوانی

                                1 پاسخ آخرین پاسخ
                                11
                                • Marjan 77M آفلاین
                                  Marjan 77M آفلاین
                                  Marjan 77
                                  نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط انجام شده
                                  #41

                                  فاصله بین من و خدا !

                                  مجنون هنگام راه رفتن کسی را به جز لیلی نمی دید. روزی شخصی در حال نماز خواندن در راهی بود و مجنون بدون این که متوجه شود از بین او و مهرش عبور کرد.
                                  مرد نمازش را قطع کرد و داد زد چرا بین من و خدایم فاصله انداختی ؟
                                  مجنون به خود آمد و گفت: من که عاشق لیلی هستم تورا ندیدم تو که عاشق خدای لیلی هستی چگونه دیدی که من بین تو و خدایت فاصله انداختم؟

                                  1 پاسخ آخرین پاسخ
                                  8
                                  • Marjan 77M آفلاین
                                    Marjan 77M آفلاین
                                    Marjan 77
                                    نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط انجام شده
                                    #42

                                    چگونه خواب امام زمان (عج) را ببینیم؟🌷

                                    شاگرد: استاد ، چکار کنم که خواب امام زمان رو ببینم !؟

                                    استاد: شب یک غذای شور بخور . آب نخور و بخواب . ببین چه خوابی میبینی .
                                    شاگرد دستور استاد رو اجرا کرد و برگشت.

                                    شاگرد: استاد دائم خواب آب میدیدم !‏ خواب دیدم بر لب چاهی دارم آب مینوشم . کنار لوله آبی در حال خوردن آب هستم ! در ساحل رودخانه ای مشغول.... گفت اینا رو خواب دیدم!

                                    استادش فرمود : تشنه آب بودی خواب آب دیدی‏ ؛‏ تشنه امام زمان بشو ....تا خواب امام زمان ببینی !

                                    1 پاسخ آخرین پاسخ
                                    11
                                    • ح آفلاین
                                      ح آفلاین
                                      حسین ثار الله
                                      دانش آموزان آلاء
                                      نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط انجام شده
                                      #43

                                      0_1473873901799_Snap11.png

                                      آرزو، یه کرم ابریشم تپل و زیبا، سرگرم غذا خوردن بود. راستش او خیلی شکمو بود؛ انگار این همه غذا می‌خورد، سیر نمی‌شد. هر وقت به او نگاه می‌کردی، می‌دیدی که تند و تند داره غذا می‌خوره! هر که به او نگاه می‌کرد، فکر می‌کرد این کرم زیبا، حتماً چند روز گرسنه مونده، که حالا که به غذا رسیده، این طور با ولع این برگ‌ها رو می‌خوره! آخه غذای کرم ابریشم، برگ سبز درخت‌هاست. او با دست‌ها و پاهای زیادش، روی یک برگ راه می‌ره و از لبه‌های اون شروع به خوردن می‌کنه تا اون برگ تموم بشه. بعد می‌ره سراغ یه برگ دیگه.
                                      آرزو، فقط به برگ بزرگی می‌چسبید و به خوردن مشغول می‌شد: انگار دیگه هیچ کاری نداره!
                                      اما بالاخره یه روز به این نتیجه رسید که تا کی می‌خواد فقط یه کار انجام بده!؟ اون هم خوردن و خوردن و خوردن!
                                      حالا این کرم زیبا، می‌خواست یه کار مهم انجام بده، کاری که خیلی مهم باشه! کاری که اونو مهم کنه! یه کرم، چه کنه که کار مهمی باشه؟!
                                      برای انجام کار مهم، او باید خودش مهم می‌شد! خب! برای مهم شدن خودش، چه کار باید می‌کرد؟ تصمیم خودش رو گرفت:
                                      یکی این که باید ورزش‌کار می‌شد. یه ورزش‌کار مهم! مثلاً یه فوتبالیست مهم که همه‌ی مردم به او توجه کنند!
                                      دوم این که باید هنرمند می‌شد. یه هنرمند مهم! مثلاً یه هنرپیشه‌ی مهم که برای همه‌ی مردم معروف باشه و همه اونو ببینند.
                                      سوم این که باید پول‌دار بشه. یه پولدار مهم! که همه چی رو بتونه بخره! تا همه‌ی مردم به او و چیزایی که خریده، توجه کنند.
                                      این کارها رو کرد. خیلی زحمت کشید تا بالاخره مهم شد. معروف شد. همه می‌شناختنش. حالا او دیگه خیلی مهم بود.
                                      اما یه اتفاق افتاد: چون مهم شده بود، خیلی خودشو می‌گرفت. خیلی مغرور شده بود. به هیچ کس احترام نمی‌گذاشت، اما توقع داشت همه به او احترام بگذارن! آخه او خودشو مهم می‌دونست. اتفاقی که افتاد این بود که یکی یکی دوستاش و بقیه‌ی مردم از او دور شدن. دیگه کسی به او نزدیک نمی‌شد. او دور خودش یه پیله درست کرده بود: پیله‌ی غرور به خاطر مهم بودن و معروف بودن خودش.

                                      او زیبا، پرقدرت و قوی، پول‌دار، معروف و مهم بود، پس دیگه به کسی نیاز نداشت. به این دلیل بود که همه رو از خودش دور کرد. او تنها شده بود، چون مغرور بود: غرور داشت. پیله‌ی خود دوستی و خود خواهی دور خودش کشیده بود. حالا زندانی این خود دوستی و خود خواهی بود.
                                      بالاخره از این وضعیت زندان خود دوستی، خسته شد. گریه کرد. غصه خورد. این طوری شد که یه تصمیم مهمی گرفت.
                                      تصمیم گرفت از این زندان فرار کنه. حالا باید این زندان رو پاره کنه. این زندان که اسمش پیله‌ی خودخواهی بود رو باید می‌شکافت: خودش اونو ایجاد کرده بود، خودشم باید اونو پاره می‌کرد.
                                      خب! این کار و کرد. پیله رو شکافت: اومد بیرون. خیلی زور زد تا خودش را بکشه بیرون. از تاریکی پیله اومد بیرون، اومد توی فضای روشن. آخیش! راحت شد، آزاد شد، رها شد. پرید! چی؟ او که داشت زور می‌زد که از پیله بیاد بیرون، اصلاً متوجه نشد که حالا می‌تونه بپره؟! چه جالب! پرید، پرواز کرد. چه بال‌های قشنگی! کی بال درآورد؟ نمی‌دونست. اما می‌دونست که حالا دیگه آزاد شده و می‌تونه پرواز کنه. او از خودخواهی خودش فرار کرده بود. او دیگه خودش رو نمی‌دید. حالا پرواز می‌کرد. پرید و رفت روی گلزار. روی همه‌ی گل‌ها پرواز کرد. از بالا همه چیز هم زیبا بود و هم کوچیک. به همه کس و همه چیز نگاه کرد.
                                      فریاد زد: خداجون، ممنونم! می‌تونم پرواز کنم، رها بشم. دیگه فقط خودم رو دوست ندارم، همه رو دوست دارم.
                                      عصر شد. غروب شد. بعد آسمون تاریک شد. بال زد و رفت تا یه نور دید: نور یه شمع بود. رفت دور نور شمع، چرخید و پرید. خیلی خوشحال بود که توی این تاریکی می‌تونه دور یه نور پرواز کنه.
                                      یادش اومد وقتی کرم بود، و روی برگ بود، آسمون که تاریک می‌شد، او توی تاریکی می‌موند.
                                      یادش اومد وقتی که توی پیله بود، همه جای پیله تاریک بود. اما حالا که پروانه شده، روزا که روشنه روی گلزار زیبا پرواز می‌کنه و شب‌های تاریک می‌تونه دور شمع روشن پرواز کنه. او دیگه خوشبخت بود، سبک بود، راحت بود، می‌پرید. آزاد بود، آزاد از خودخواهی. خدا رو شکر.

                                      کدخدایی همه غم و هوس است کد رها کن تو را خدای بس است

                                      1 پاسخ آخرین پاسخ
                                      9
                                      • بهارهب آفلاین
                                        بهارهب آفلاین
                                        بهاره
                                        نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط انجام شده
                                        #44

                                        به هنگام بازدید از یک بیمارستان روانى، از روان‌پزشک پرسیدم
                                        شما چطور می‌فهمید که یک بیمار روانى به بسترى شدن در بیمارستان نیاز دارد یا نه؟
                                        روان‌پزشک گفت: ما وان حمام را پر از آب می‌کنیم و یک قاشق چایخورى،
                                        یک فنجان و یک سطل جلوى بیمار می‌گذاریم و از او می‌خواهیم که وان را خالى کند.
                                        من گفتم: آهان ! فهمیدم. آدم عادى باید سطل را بردارد چون بزرگ‌تر است.
                                        روان‌پزشک گفت: نه! آدم عادى درپوش زیر آب وان را بر می‌دارد.
                                        شما می‌خواهید تخت‌تان کنار پنجره باشد یا کنار در ؟

                                        Nothing really matters :)

                                        1 پاسخ آخرین پاسخ
                                        11
                                        • _Mohammad_reza__ آفلاین
                                          _Mohammad_reza__ آفلاین
                                          _Mohammad_reza_
                                          نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط _Mohammad_reza_ انجام شده
                                          #45

                                          حکایت گنجشکی که با خدا قهر بود !

                                          روزها گذشت و گنجشگ با خدا هیچ نگفت.
                                          فرشتگان سراغش را از خدا می گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت:
                                          می آید ؛ من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود و یگانه قلبی هستم که دردهایش را در خود نگاه میدارد.

                                          و سرانجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست. فرشتگان چشم به لب هایش دوختند ...
                                          گنجشک هیچ نگفت ... و خدا لب به سخن گشود : با من بگو از آن چه سنگینی سینه توست.
                                          گنجشک گفت : لانه کوچکی داشتم، آرامگاه خستگی هایم بود و سرپناه بی کسی ام.
                                          تو همان را هم از من گرفتی.
                                          این طوفان بی موقع چه بود؟ چه می خواستی؟
                                          لانه محقرم کجای دنیا را گرفته بود؟؟؟
                                          و سنگینی بغضی راه کلامش را بست ...
                                          سکوتی در عرش طنین انداخت.
                                          فرشتگان همه سر به زیر انداختند.
                                          خدا گفت: ماری در راه لانه ات بود.
                                          باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند.
                                          آن گاه تو از کمین مار پر گشودی.
                                          گنجشگ خیره در خدائیِ خدا مانده بود...
                                          خدا گفت: و چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی ام برخاستی!
                                          اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود. ناگاه چیزی درونش فرو ریخت ...
                                          های های گریه هایش ملکوت خدا را پر کرد ...
                                          قرآن کریم / سوره بقره / آیه 216
                                          چه بسا چیزی را خوش نداشته باشید، حال آنکه خیر شما در آن است؛ و یا چیزی را دوست داشته باشید، حال آنکه شر شما در آن است. و خدا می داند، و شما نمی دانی

                                          1 پاسخ آخرین پاسخ
                                          13
                                          پاسخ
                                          • پاسخ به عنوان موضوع
                                          وارد شوید تا پست بفرستید
                                          • قدیمی‌ترین به جدید‌ترین
                                          • جدید‌ترین به قدیمی‌ترین
                                          • بیشترین رای ها


                                          • 1
                                          • 2
                                          • 3
                                          • 4
                                          • 5
                                          • 8
                                          • 9
                                          • درون آمدن

                                          • حساب کاربری ندارید؟ نام‌نویسی

                                          • برای جستجو وارد شوید و یا ثبت نام کنید
                                          • اولین پست
                                            آخرین پست
                                          0
                                          • دسته‌بندی‌ها
                                          • نخوانده ها: پست‌های جدید برای شما 0
                                          • جدیدترین پست ها
                                          • برچسب‌ها
                                          • سوال‌های درسی و مشاوره‌ای
                                          • دوره‌های آلاء
                                          • گروه‌ها
                                          • راهنمای آلاخونه
                                            • معرفی آلاخونه
                                            • سوال‌پرسیدن | انتشار مطالب آموزشی
                                            • پاسخ‌دادن و مشارکت در تاپیک‌ها
                                            • استفاده از ابزارهای ادیتور
                                            • معرفی گروه‌ها
                                            • لینک‌های دسترسی سریع