-
سعادت آن کسی دارد
که از تنها بپرهیزد -
چشم تو باده ترین جام حلالیست که هست •••#افشین_یداللهی
-
خواب وخیالی پوچ وخالی/این زندگانی بودو بگذشت
دوران به ترتیب وتوالی/سالی به سال افزودوبگذشت
هراتفاقی چشمه ای بود/ازهرکناری چشم بگشود
راهی شدوصدجوی وجرشد/صدجوی وجر،شدرودوبگذشت
درانتظارعشق بودم/اوهام رنگینم شتابان
گردونه شدبرگل گذرکرد/دامان من آلودوبگذشت
عمری سرودم یانوشتم/این ظلم واین ظلمت نفرسود
برهرورق راندم قلم را/گامی عبث فرسودوبگذشت
اندیشه ام افروخت شمعی/درمعبربادی غضبناک
وان شعله ی رقصان چالاک/زدحلقه یی دردودوبگذشت
کردم به راهش گلفشانی/وان شهسوار آرمانی
چین برجبین،خشمی،عتابی/بربندگان فرمودوبگذشت
باعمرخود گفتم که دیری/جان کنده ای،اکنون چه داری؟؟
پیش نگاهم مشت خالی/چون لعنتی بگشودو بگذشت...!
#بهبهانی -
بدون تو گم شدم تو
شب و روز و ماه و هفته
اومدم دخیل ببندم
به یه لبخند ملیحت
اومدم دست دلم رو
بکشم روی ضریحت -
ای که از عشقت تمامی وجودم آب شد
در فراق روی ماهت طاقتم بی تاب شدشعرهای من همه با عشق تو معنا گرفت
قلب سنگی ام به لطفت گوهر نایاب شدالهه_رضایی
-
ما در این عالم
که خود کنج ملالی بيش نيست
عالمی داريم
در کـــنج مــلال خــويشتن
شهریار -
-
فاصله ها را........................!! تو می کاری
،، من درو میکنم این مزرعه پاییزی محصولی ندارد جز «تنهایی» -
*به قدری خسته و دلتنگ و دلگیر و غم الودم که هر عکسی که می گیرند از من تار می افتد*
من-از لطف خدا-توی فضای باز هم باشم
بدون زلزله روی سرم اوار می افتد -
ما آزمودهایم در این شهر بخت خویش
بیرون کشید باید از این ورطه رخت خویش...حافظ
-
ما آزمودهایم در این شهر بخت خویش
بیرون کشید باید از این ورطه رخت خویش
از بس که دست میگزم و آه میکشم
آتش زدم چو گل به تن لخت لخت خویش
دوشم ز بلبلی چه خوش آمد که میسرود
گل گوش پهن کرده ز شاخ درخت خویش
کای دل تو شاد باش که آن یار تندخو
بسیار تندروی نشیند ز بخت خویش
خواهی که سخت و سست جهان بر تو بگذرد
بگذر ز عهد سست و سخنهای سخت خویش
وقت است کز فراق تو وز سوز اندرون
آتش درافکنم به همه رخت و پخت خویش
ای حافظ ار مراد میسر شدی مدام
جمشید نیز دور نماندی ز تخت خویش
حافظ