-
ای که از عشقت تمامی وجودم آب شد
در فراق روی ماهت طاقتم بی تاب شدشعرهای من همه با عشق تو معنا گرفت
قلب سنگی ام به لطفت گوهر نایاب شدالهه_رضایی
-
ما در این عالم
که خود کنج ملالی بيش نيست
عالمی داريم
در کـــنج مــلال خــويشتن
شهریار -
-
فاصله ها را........................!! تو می کاری
،، من درو میکنم این مزرعه پاییزی محصولی ندارد جز «تنهایی» -
*به قدری خسته و دلتنگ و دلگیر و غم الودم که هر عکسی که می گیرند از من تار می افتد*
من-از لطف خدا-توی فضای باز هم باشم
بدون زلزله روی سرم اوار می افتد -
ما آزمودهایم در این شهر بخت خویش
بیرون کشید باید از این ورطه رخت خویش...حافظ
-
ما آزمودهایم در این شهر بخت خویش
بیرون کشید باید از این ورطه رخت خویش
از بس که دست میگزم و آه میکشم
آتش زدم چو گل به تن لخت لخت خویش
دوشم ز بلبلی چه خوش آمد که میسرود
گل گوش پهن کرده ز شاخ درخت خویش
کای دل تو شاد باش که آن یار تندخو
بسیار تندروی نشیند ز بخت خویش
خواهی که سخت و سست جهان بر تو بگذرد
بگذر ز عهد سست و سخنهای سخت خویش
وقت است کز فراق تو وز سوز اندرون
آتش درافکنم به همه رخت و پخت خویش
ای حافظ ار مراد میسر شدی مدام
جمشید نیز دور نماندی ز تخت خویش
حافظ -
حال دل با تو نگویم که نداری غم دل
با کسی حال توان گفت که حالی دارد
-
گاه باید رویید
در کنار چشمه
در شکاف یک سنگ
به امید فرداها .... -
نیم عمرت درپریشانی رود
نیم دیگر در پشیمانی رود
ترک این فکر و پشیمانی بگو
حال یار و کار نیکو بجو... -
من پر از حرفهای نگفته ام
حرف هایی از جنس سکوت
حرفهایی برای هیچکس
به باد سپرده ام
حرفهای نگفته ام را…
حالا حتی باد هم بی تابی میکند
-
کجا بودم، کجا رفتم ،کجا ام ،من نمیدانم
به تاریکی در افتادم
ره روشن نمیدانم
ندارم من درین حیرت به شرح حال خود حاجت
که او داند که من چونم اگرچه من نمیدانم....