داستان کوتاه و آموزنده....
-
نوشتهشده در ۱۹ مهر ۱۳۹۵، ۶:۴۳ آخرین ویرایش توسط انجام شده
پيرمردی تنها در مينه سوتا زندگی می کرد . او می خواست مزرعه سيب زمينی اش راشخم بزند اما اين کار خيلی سختی بود .
تنها پسرش که می توانست به او کمک کند در زندان بود .
پيرمرد نامه ای براي پسرش نوشت و وضعيت را براي او توضيح داد :
پسرعزيزم من حال خوشی ندارم چون امسال نخواهم توانست سيب زمينی بکارم .
من نمی خواهم اين مزرعه را از دست بدهم، چون مادرت هميشه زمان کاشت محصول را دوست داشت. من برای کار مزرعه خيلی پير شده ام. اگر تو اينجا بودی تمام مشکلات من حل می شد. من می دانم که اگر تو اينجا بودی مزرعه را برای من شخم مي زدی .
دوستدار تو پدر
پيرمرد اين تلگراف را دريافت کرد : پدر, به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن , من آنجا اسلحه پنهان کرده ام .
4 صبح فردا 12 نفر از مأموران FBI و افسران پليس محلی ديده شدند , و تمام مزرعه را شخم زدند بدون اينکه اسلحه ای پيدا کنند .پيرمرد بهت زده نامه ديگری به پسرش نوشت و به او گفت که چه اتفاقی افتاده و می خواهد چه کند ؟ پسرش پاسخ داد : پدر برو و سيب زمينی هايت را بکار ، اين بهترين کاری بود که از اينجا می توانستم برايت انجام بدهم .
نتيجه :
هيچ مانعی در دنيا وجود ندارد . اگر شما از اعماق قلبتان تصميم به انجام کاری بگيريد می توانيد آن را انجام بدهيد .مانع ،ذهن است . نه اينکه شما يا يک فرد، کجا هستيد . -
نوشتهشده در ۱۹ مهر ۱۳۹۵، ۶:۴۵ آخرین ویرایش توسط انجام شده
آلفرد نوبل از جمله افراد معدودی بود که این شانس را داشت تا قبل از مردن، آگهی وفاتش را بخواند! زمانی که برادرش لودویگ فوت شد، روزنامهها اشتباهاً فکر کردند که نوبل معروف (مخترع دینامیت) مرده است.
آلفرد وقتی صبح روزنامه ها را میخواند با دیدن تیتر صفحه اول، میخكوب شد:آلفرد نوبل، دلال مرگ و مخترع مرگ آورترین سلاح بشری مرد!
آلفرد، خیلی ناراحت شد. با خود فكر كرد: آیا خوب است كه من را پس از مرگ این گونه بشناسند؟
سریع وصیت نامهاش را آورد. جملههای بسیاری را خط زد و اصلاح كرد. پیشنهاد كرد ثروتش صرف جایزهای برای صلح و پیشرفتهای صلح آمیز شود. امروزه نوبل را نه به نام دینامیت، بلكه به نام مبدع جایزه صلح نوبل، جایزههای فیزیك و شیمی نوبل و ... میشناسیم. او امروز، هویت دیگری دارد.
نتیجه : یک تصمیم برای تغییر سرنوشت کافی است! پس تصمیم بگیر و شروع کن ...
-
نوشتهشده در ۲۰ مهر ۱۳۹۵، ۱۱:۲۱ آخرین ویرایش توسط انجام شده
این #عشق الهی ست ...
نام من سرباز کوی عترت است ، دوره آموزشی ام هیئت است،
پــادگــانم چــادری شــد وصــله دار ،
سر درش عکس علی با ذوالفقار ،
ارتش حیــدر محــل خدمتم ،
بهر جانبازی پی هر فرصتم ،
نقش سردوشی من یا فاطمه است ،
قمقمه ام پر ز آب علقمه است ،
اسـم رمز حمله ام یاس علــی ، افسر مافوقم عباس علی ... -
نوشتهشده در ۲۴ مهر ۱۳۹۵، ۱۴:۱۷ آخرین ویرایش توسط انجام شده
روزگاری در اولیـن صبح عروسی ، زن و شوهـری توافق میکنند که در را بر روی هیچـکس باز نکنـند .
در همیـن زمان ، پدر و مادرِ پسـر ، زنگِ درِ خانه را به صدا درآوردند . زن و شوهر نگاهی به همدیگـر
انداختند اما چون از قبل توافـق کرده بودند ، هیچکدام در را باز نکـردند.
ساعتی بعد زنـگ خانه دوباره به صدا درآمد و این بار ، پدر و مادرِ دختـر پشتِ در بودند.
زن و شوهر نگاهـی به همدیگـر انداختـند .
اشک در چشمانِ زن جمع شده بود و گفـت : نمیـتوانم ببیـنم که پدر و مادرم پشتِ در باشند و در
را به رویشان بازنکنـم . شوهر مخالفـتی نکرد و در را به رویشان باز کرد .
سالـــها گذشت ... خداونـد به آنها چهار فرزندِ پسر اعطا کرد . سالِ بعد پنجمـین فرزندشان
دختر بود .
پدرِ خانـواده برای تولدِ این فرزند ، بسیار شادی کرد و چند گوسفـند را سر برید و مهمانیِ
مفصلی به راه انداخت .
مردم متعـجبانه از او پرسیدند : علتِ اینـــهمه شادی و مهمانی دادن چیست ؟ همه این شادی و
مهمـانی را برایتولدِ پسرهایـشان به راه میاندازنـد ...
مـرد به سادگی پاسخ داد ؛ " چـــون این همـــان کسی است که در را به روی من باز خواهد
کـــرد " -
نوشتهشده در ۲۴ مهر ۱۳۹۵، ۱۵:۱۰ آخرین ویرایش توسط انجام شده
ﭼﺮﭼﻴﻞ ﻣﯿﮕﻮﯾﺪ :
ﺭﻭﺯﻱ ﺳﻮﺍﺭ ﺗﺎﮐﺴﻲ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﻭ ﺑﻪ ﺩﻓﺘﺮ BBC ﺑﺮﺍﻱ ﻣﺼﺎﺣﺒﻪ ﻣﻲﺭﻓﺘﻢ . ﻫﻨﮕﺎﻣﻲ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺁﻥ ﺟﺎ ﺭﺳﻴﺪﻡ ﺑﻪ ﺭﺍﻧﻨﺪﻩ ﮔﻔﺘﻢ:
ﺁﻗﺎ ﻟﻄﻔﺎً ﻧﻴﻢ ﺳﺎﻋﺖ ﺻﺒﺮ ﮐﻨﻴﺪ ﺗﺎ ﻣﻦ ﺑﺮﮔﺮﺩﻡ.
ﺭﺍﻧﻨﺪﻩ ﮔﻔﺖ : ﻧﻪ ﺁﻗﺎ ! ﻣﻦ ﻣﻲ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﺳﺮﻳﻌﺎً ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺮﻭﻡ ﺗﺎ ﺳﺨﻨﺮﺍﻧﻲ
ﭼﺮﭼﻴﻞ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺭﺍﺩﻳﻮ ﮔﻮﺵ ﺩﻫﻢ !
ﺍﺯ ﻋﻼﻗﻪﻱ ﺍﻳﻦ ﻓﺮﺩ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﻭ ﺫﻭﻕ ﺯﺩﻩ
ﺷﺪﻡ ﻭ ﻳﮏ ﺍﺳﮑﻨﺎﺱ ﺩﻩ
ﭘﻮﻧﺪﻱ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺩﺍﺩﻡ . ﺭﺍﻧﻨﺪﻩ ﺑﺎ ﺩﻳﺪﻥ ﺍﺳﮑﻨﺎﺱ ﮔﻔﺖ :
ﮔﻮﺭ ﺑﺎﺑﺎﻱ ﭼﺮﭼﻴﻞ !
ﺍﮔﺮ ﺑﺨﻮﺍﻫﻴﺪ،
ﺗﺎ ﻓﺮﺩﺍ ﻫﻢ ﺍﻳﻦﺟﺎ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﻣﻲﻣﺎﻧﻢ!!!پول حتي علايق و احساسات انسانها را عوض مي كند !
-
نوشتهشده در ۲۴ مهر ۱۳۹۵، ۱۶:۴۶ آخرین ویرایش توسط انجام شده
زوجی تنها دو سال از زندگیشان گذشته بود به تدریج با مشکلاتی در جریان مراودات خود مواجه شدند به گونهای که زن معتقد بود از این زندگی بی معنا بیزار است زیرا همسرش طرفدار رمانتیسم نبود، بدین سبب روزی از روزها به شوهرش گفت که باید ازهم جدا شویم.
اما شوهر پرسید چرا؟
زن جواب داد من از این زندگی سیر شدهام دلیل دیگری وجود ندارد.تمام عصر آنروز شوهر به آرامی روی مبل نشسته بود و حرفی نمیزد.
زن بسیار غمگین شده در این اندیشه بود که شوهرش حتی برای ماندنش ، او را متقاعد نمیسازد.تا اینکه شوهر از او پرسید: چطور میتوانم تو را از تصمیم منصرف کنم؟
زن در جواب گفت تو باید به یک سوال من پاسخ دهی اگر پاسخ تو مرا راضی کند من از تصمیم خود منصرف خواهم شد،
سپس ادامه داد من گلی در کنار پرتگاه را بسیار دوست دارم اما نتیجهی چیدن آن گل ، مرگ خواهد بود آیا تو آنرا برای من خواهی چید؟
شوهر کمی فکر کرد و گفت فردا صبح پاسخ این سوال تورا میدهم .صبح روز بعد زن بیدار شد و متوجه شد که شوهرش در خانه نیست و روی میز نوشتهایی زیر فنجان شیر گرم دیده میشود.
زن شروع به خواندن نوشتهی شوهرش کرد که میگفت: عزیزم ، من آن گل را نخواهم چید اما بگذار علت آنرا برایت توضیح دهم.
اول اینکه تو هنگامی که با کامپیوتر تایپ میکنی مرتکب اشتباهات مکرر میشوی و بجز گریه چارهی دیگری نداری به همین دلیل من باید باشم تا بتوانم اشتباه تو را تصحیح کنم.دوم اینکه تو همیشه کلید را فراموش میکنی ، من باید باشم تا در را برای تو باز کنم.
سوم اینکه تو همیشه به کامپیوتر خیره نگاه میکنی و این نشان میدهد تو نزدیک بین هستی، من باید باشم تا روزی که پیر میشوی ناخنهای تورا کوتاه کنم.
به همین دلیل مطمئنم کسی وجود ندارد که بیشتر از من عاشق تو باشد و من هرگز آن گل را نخواهم چید.
اشکهای زن جاری شد اشکهایی که مانند گل درخشان و شفاف بود، وی به خواندن نامه ادامه داد:عزیزم اگر تو از پاسخ من خرسند شدی لطفن در را باز کن زیرا من نانی که تو دوست داری را ، در دست دارم.
زن در را باز کرد و دید شوهرش در انتظار ایستاده است.
زن اکنون میدانست که هیچ کس بیشتر از شوهرش او را دوست ندارد.آری عشق همان جزییات ریز معمولی و عادی زندگی روزانه است که خیلی ساده و بی اهمیت از کنار آنها میگذریم....
ﺩﺭﺳﺖ ﻧﻤﯽﺩﺍﻧﻢ ! ﻭﻟﯽ .. ﻣﯽﮔﻮﯾﻨﺪ:
ﺣﻮﺍ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺳﯿﺐ ﺭﺍ ﺗﻌﺎﺭﻑ ﮐﺮﺩ !
ﻭ ﭼﺮﺍ ﺁﺩﻡ ﺧﻮﺭﺩ ؟؟
ﺳﺎﺩﻩ ﻧﺒﻮﺩ ...
ﻋﺎﺷﻖ ﺑﻮﺩ ...
ﻧﻤﯽ ﺩﺍﻧﻢ ! ﺍﻣﺎ ...
ﺣﻮﺍ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﺑﺎ ﺍﺭﺯﺵ ﺑﻮﺩ .
ﺑﺎ اﺭﺯﺵتر ﺍﺯ ﺑﻬﺸﺘﯽ ﮐﻪ میگویند ﻣﻔﺖ ﺍﺯ
ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩ ...!
سیب هنوز هم شیرین است
هنوز هم آدم بهشت را به لبخند حوا میفروشد، -
نوشتهشده در ۲۵ مهر ۱۳۹۵، ۱۲:۰۵ آخرین ویرایش توسط بهاره انجام شده
داستانک
مرد داشت روزنامه میخوند..زنش با ماهی تابه زد تو سرش...http://www.emoticons.ir/files/smiles/crazy-rabbit/get-out-crazy-rabbit-emoticon.gif
مرد گفت : چرا اینجوری میکنی؟http://www.emoticons.ir/files/smiles/crazy-rabbit/boohoo-crazy-rabbit-emoticon.gif
زنش گفت : سامانتا کیه؟http://www.emoticons.ir/files/smiles/crazy-rabbit/calm-down-crazy-rabbit-emoticon.gif اسمش رو این کاغذه نوشته شده...تو شلوارت پیدا کردم.......
مرد گفت: دو روز پیش تو مسابقه اسب سواری سر یه اسب شرط بندی کردم..اسمش سامانتا بود.http://www.emoticons.ir/files/smiles/crazy-rabbit/dunno-crazy-rabbit-emoticon.gif ....
**%(#a6a0b0)[نتیجه اخلاقی: زنها زود قضاوت میکنند...]**http://www.emoticons.ir/files/smiles/crazy-rabbit/nah-crazy-rabbit-emoticon.gif%(#ffffff)[.]
%(#ffffff)[.]
%(#ffffff)[.]
%(#ffffff)[.]
%(#ffffff)[.]
%(#ffffff)[.]
%(#ffffff)[.]
%(#ffffff)[.]
%(#ffffff)[.]
%(#ffffff)[.]
%(#ffffff)[.]
%(#ffffff)[.]
%(#ffffff)[.]
%(#ffffff)[.]
%(#ffffff)[.]
%(#ffffff)[.]
روز بعد مرده باز مشغول روزنامه خوندن بود که ایندفه زنش با قابلمه کوبید تو سرش..http://www.emoticons.ir/files/smiles/crazy-rabbit/get-out-crazy-rabbit-emoticon.gif
مرد گفت :دوباره چی شده؟http://www.emoticons.ir/files/smiles/crazy-rabbit/boring-crazy-rabbit-emoticon.gif
زنش گفت: اسبت زنگ زده بود http://www.emoticons.ir/files/smiles/crazy-rabbit/floating-crazy-rabbit-emoticon.gif .....!!!
نتیجه اخلاقی: زنها همیشه درست حدس میزنندhttp://www.emoticons.ir/files/smiles/crazy-rabbit/eating-crazy-rabbit-emoticon.gifThe End
-
نوشتهشده در ۲۶ مهر ۱۳۹۵، ۸:۳۲ آخرین ویرایش توسط انجام شده
محله ما یک رفتگر دارد...
صبح که با ماشین از درب خانه خارج می شوم سلامی گرم میکند .
و من هم از ماشین پیاده می شوم و دستی محترمانه به او می دهم ،
حال و احوال را می پرسد و مشغول کارش می شود....
همسایه طبقه زیرین ما نیز دکتر جراح است ،
گاهی اوقات که درون آسانسور می بینمش سلامی میکنم .
و او فقط سرش را تکان می دهد و درب آسانسور باز نشده برای بیرون رفتن خیز می کند .
به شخصه
اگر روزی برای زنده ماندن نیازمند این دکتر شوم ،
جارو زدن سنگ قبرم به دست آن رفتگر ،
بشدت لذت بخش تر از طبابت آن دکتر برای ادامه حیاتم است.
.
"تحصیلات مطلقا هیچ ربطی به شعور افراد ندارد." -
نوشتهشده در ۲۶ مهر ۱۳۹۵، ۸:۳۶ آخرین ویرایش توسط انجام شده
تاجری انگلیسی هر روز اشیا تاریخی مصر را بار شتر می کرد تا به کشتی برساند و به انگلیس ببرد. افسار شتر را هم مرد عربی می کشید و ازین که تاریخش به تاراج می رفت ناراحت بود و مدام به زمزمه به تاجر انگلیسی فحش می داد ولی برای مزد هنگفتی که می گرفت راهنمای کاروان هم بود .
تاجر از مترجمش پرسید مرد عرب چه می گوید؟
مترجم گفت که به شما فحش می دهد و نفرین می کند.
تاجر گفت این فحش و نفرین بر کارش هم خللی وارد می کند
مترجم پاسخ داد : نه کارش را به خوبی انجام میدهد
تاجر لبخندی زد و گفت بگذار هر چه می تواند نفرین کند و چند نفرین انگلیسی هم یادش بده... -
نوشتهشده در ۲۷ مهر ۱۳۹۵، ۱۰:۳۰ آخرین ویرایش توسط انجام شده
#فریب_ریش_بدتر_ازآسیب_نیش !
گویند در عصر سليمان نبی پرنده اى براى نوشيدن آب به سمت بركه اى پرواز كرد،
اما چند كودک را بر سر بركه ديد، پس آنقدر انتظار كشيد تا كودكان از آن بركه متفرق شدند.
همين كه قصد فرود به سوى بركه را كرد، اين بار مردى را با محاسن بلند و آراسته ديد كه براى نوشيدن آب به آن بركه مراجعه نمود .
پرنده با خود انديشيد كه اين مردى باوقار و نيكوست و از سوى او آزارى به من مُتصور نيست.
پس نزديک شد، ولی آن مرد سنگى به سويش پرتاب كرد و چشم پرنده معيوب و نابينا شد.
شكايت نزد سليمان برد.
پیامبر آن مرد را احضار کرد، محاكمه و به قصاص محكوم نمود و دستور به كور كردن چشم داد.آن پرنده به حكم صادره اعتراض كرد و گفت:
چشم اين مرد هيچ آزارى به من نرساند،
بلكه ريش او بود كه مرا فريب داد!
و گمان بردم كه از سوى او ايمنم
پس به عدالت نزديك تر است اگر محاسنش را بتراشيد
تا ديگران مثل من فريب ريش او را نخورند!! -
نوشتهشده در ۲۹ مهر ۱۳۹۵، ۱۱:۴۹ آخرین ویرایش توسط Professor انجام شده
داستان کوتاه و طنز
چهار تا رفیق میخوستن سوار تاکسی بشن ولی پولی نداشتن که بدن! با خنده ﻗﺮﺍﺭ میذارن وقتی به مقصدشون رسیدن چهارتایی پیاده بشن و فرار کنن!
وقتی به مقصد میرسن چهارتایی شون در های ماشین رو باز میکنن و شروع میکنن به فرار! ﻣﯿﺮﻥ ﺗﺎ ﻣﯿﺮﺳﻦ ﺑﻪ ﯾک ﺳﺎﺧﺘﻤﻮﻥ ﺗﺎﺭﯾﮏ اینقدر تاریک که ﻫﯿﭽﮑسی کس دیگه ای رو نمی دید فقط صدای نفس نفس زدنشون شنیده می شد!
یکی از اون چهارتا زد رو شونه ﺑﻐﻠﯿﺶ ﮔﻔﺖ ﻓﮑﺮﺷ رو بکن الآن ﺭﺍﻧﻨﺪﻩ ﭼﻪ ﺣﺎﻟﯽ داره !
طرف برگشت گفت: بابا راننده منم، فقط بگین چی شده !؟ -
نوشتهشده در ۲۹ مهر ۱۳۹۵، ۱۱:۵۲ آخرین ویرایش توسط Professor انجام شده
و باز هم داستان طنز و خنده
یک عرب، یک چینی، یک شامریکایی و یک آبادانی توی کافی شاپ داشتند با هم گپ می زدند که عرب گفت :
عرب : من یک موقعیت بسیار عالی دارم، می خوام بانک جهانی پول رو همین روزها بخرم !
چینی در جواب گفت : من خیلی ثروتمندم و می خوام کمپانی بی او دبلیو رو بخرم !
امریکایی هم برگشت گفت : من یه شاهزاده ثروتمند هستم و میخوام شرکت گوگل و اپل رو بخرم !
سپس همگی با نگاهی طنز آمیز منتظر بودند تا آبادانی صحبت کنه
.
.
.
.
.
.
آبادانی قهوه اش رو با متانت خاصی به هم زد! خیلی با حوصله قاشق کوچک رو روی میز گذاشت، کمی قهوه نوشید، یک نگاهی به بقیه انداخت و با آرامی گفت:
نه،نمیفروشم….!!! -
نوشتهشده در ۲۹ مهر ۱۳۹۵، ۱۱:۵۸ آخرین ویرایش توسط Professor انجام شده
یا رو لکنت زبون داشته به اورژانس زنگ میزنه که بیان جنازه همسایه شون که مرده رو ببرن!
میگه : اااالو اااوورژانس ،این ههههمسایمووون ممممرده! یک آمبولانس میفرررررستین؟!…
یارو اورژانسیه میگه : آدرستون کجاست؟!
طرف تا میاد آدرس رو بگه زبونش بند میاد میگه: ظظظظظ!!!!
طرف میگه : منظورتون ظفره ؟
طرف میگه : نننننننـــنه!
اورژانسیه فکر می کنه رفته سرکار می خنده و گوشی رو قطع میکنه!
یه هفته بعد همین اتفاق دوباره میفته بازم طرف میگه : آدرستون کجاست؟
باز زبون بنده خدا بند میاد میگه : ظظظظ!!!!
یارو میگه ظفر؟ میگه: ننننه!
دوباره مامور اورژانس فکر می کنه رفته سرکار گوشی رو قطع میکنه!
یک ماه میگذره،دوباره طرف زنگ می زنه میگه :
اااااووووورژانس، این ههمسایمون مممرده محلللمون بوی گند گررررررفته یک آمبولانس ببفرستیییین!
طرف میگه : آدرستون؟!
باز زبون یارو بند میاد میگه : ظظظظ!!!
اورژانسیه میگه : آقا منظورت ظفره؟!
طرف میگه :آآآآررررره ..بوووق... ؛ آآآآررره ...بوووق...(بووق ها فحش بودن سانسور شد توسط بنده) کشووووندم آورددددمش ظفرببیییا بببرشش!!!!
-
نوشتهشده در ۲۹ مهر ۱۳۹۵، ۱۲:۰۱ آخرین ویرایش توسط انجام شده
داستانک
حکایتی از عبید زاکانی :
خواب دیدم قیامت شده است. هرقومی را داخل چالهای عظیم انداخته و بر سرهر چاله نگهبانانی گرز به دست گمارده بودند الا چاله ی ایرانیان. خود را به عبید زاکانی رساندم و پرسیدم: «عبید این چه حکایت است که بر ما اعتماد کرده نگهبان نگماردهاند؟»گفت:....
میدانند که به خود چنان مشغول شویم که ندانیم در چاهیم یا چاله.»خواستم بپرسم: «اگر باشد در میان ما کسی که بداند و عزم بالا رفتن کند...» نپرسیده گفت: گر کسی از ما، فیلش یاد هندوستان کند خود بهتر از هر نگهبانی پایش کشیم و به تهِ چاله باز گردانیم!
-
نوشتهشده در ۲ آبان ۱۳۹۵، ۸:۳۶ آخرین ویرایش توسط انجام شده
ی گویند: مریلین مونرو یک وقتی نامهای به البرت اینشتین نوشت:
_فکرش را بکن که اگر من و تو ازدواج کنیم بچههایمان به زیبایی من و هوش و نبوغ تو… چه محشری میشوند!اینشتین در جواب نوشت:
_ممنون از این همه لطف و دست و دلبازی خانوم.
واقعا هم که چه غوغایی میشود!
ولی این یک روی سکه است، فکرش را بکنید که اگر قضیه بر عکس شود چه رسوایی بزرگی بر پا میشود!!
-
نوشتهشده در ۲ آبان ۱۳۹۵، ۸:۳۷ آخرین ویرایش توسط انجام شده
وقتی مسئولین شرکت «گندم کانزاس» متوجه شدند که مادران فقیر با پارچه بسته بندی آنها برای فرزندان خود لباس درست می کنند، شروع به استفاده از پارچه های طرحدار برای بسته بندی کردند تا بچه های فقیر لباسهای زیباتری داشته باشند و در کمال مهربانی کاری کردند که آرم شرکت با اولین شستشو پاک می شد. محبت چیزی نیست که انجامش دادنش سخت باشه، گاهی وقتا با یه تبسم هم میشه دنیا رو به عده ای هدیه داد یا گاهی با یه اندیشه مهربان،
درود بر اندیشه های مهربان -
نوشتهشده در ۲ آبان ۱۳۹۵، ۸:۳۸ آخرین ویرایش توسط انجام شده
مردی متوجه شد که گوش همسرش سنگین شده و شنوایی اش کم شده است.
به نظرش رسید که همسرش باید سمعک بگذارد ولی نمی دانست این موضوع را چگونه با او درمیان بگذارد. به این خاطر، نزد دکتر خانوادگی شان رفت و مشکل را با او درمیان گذاشت.
دکتر گفت: برای اینکه بتوانی دقیقتر به من بگویی که میزان ناشنوایی همسرت چقدر است، آزمایش ساده ای وجود دارد.
این کار را انجام بده و جوابش را به من بگو: ابتدا در فاصله 4 متری او بایست و با صدای معمولی ، مطلبی را به او بگو. اگر نشنید، همین کار را در فاصله 3 متری تکرار کن. بعد در 2 متری و به همین ترتیب تا بالاخره جواب بدهد.
آن شب همسر آن مرد در آشپزخانه سرگرم تهیه شام بود و خود او در اتاق پذیرایی نشسته بود. مرد به خودش گفت: الان فاصله ما حدود 4 متر است. بگذار امتحان کن.
جوابی نشنید بعد بلند شد و یک متر به جلوتر به سمت آشپزخانه رفت و همان سوال را دوباره پرسید و باز هم جوابی نشنید. بازهم جلوتر رفت و به درب آشپزخانه رسید. سوالش را تکرار کرد و بازهم جوابی نشنید. این بار جلوتر رفت و درست از پشت همسرش گفت: " عزیزم شام چی داریم؟"
و این بار همسرش گفت:"مگه کری؟! برای چهارمین بار میگم؛ خوراک مرغ!!"
حقیقت به همین سادگی و صراحت است. مشکل ، ممکن است آن طور که ما همیشه فکر میکنیم، در دیگران نباشد؛ شاید در خودمان باشد. -
نوشتهشده در ۲ آبان ۱۳۹۵، ۸:۳۹ آخرین ویرایش توسط انجام شده
#من_اینجا_مسافرم
جهانگردی به دهکده ای رفت تا زاهد معروفی را زیارت کند و دید که زاهد در اتاقی ساده زندگی می کند. اتاق پر از کتاب بود و غیر از آن فقط میز و نیمکتی دیده می شد.
جهانگرد پرسید: لوازم منزلتان کجاست؟…
زاهد گفت: مال تو کجاست؟
جهانگرد گفت:من اینجا مسافرم.
زاهد گفت: من هم. -
نوشتهشده در ۲ آبان ۱۳۹۵، ۱۴:۴۵ آخرین ویرایش توسط انجام شده
سرهنگ ساندرس یک روز در منزل نشسته بود که در این میان نوه اش آمد و گفت: بابابزرگ این ماه برایم یک دوچرخه می خری؟
او نوه اش را خیلی دوست می داشت، گفت: حتماً عزیزم. حساب کرد ماهی ۵۰۰ دلار حقوق بازنشستگی میگیرد و حتی در مخارج خانه هم می ماند. شروع کرد به خواندن کتاب های موفقیت. در یکی از بندهای یک کتاب نوشته بود: قابلیت هایتان را روی کاغذ بنویسید. او شروع کرد به نوشتن تا اینکه دوباره نوه اش آمد و گفت: بابا بزرگ داری چه کار می کنی؟
پدربزرگ گفت: دارم کارهایی که بلدم را مینویسم.
پسرک گفت: بابا بزرگ بنویس مرغ های خوشمزه هم درست می کنی.
درست بود؛ پیرمرد پودرهایی را درست می کرد که وقتی به مرغ ها میزد مزه ی مرغ ها شگفت انگیز می شد. او راهش را پیدا کرد. پودر مرغ را برای فروش نزد اولین رستوران برد اما صاحب آنجا قبول نکرد! دومین رستوران نه! سومین رستوران نه! او به ۶۲۳ رستوران مراجعه کرد و ششصدوبیست و چهارمین رستوران، حاضر شد از پودر مرغ سرهنگ ساندرس استفاده کند.
امروزه کارخانه پودر مرغ کنتاکی (KFC) در ۱۲۴ کشور دنیا نمایندگی دارد. اگر در آمریکا کسی بخواهد تصویر سرهنگ ساندرس و پودر مرغ کنتاکی را بالای درب رستورانش نصب کند باید ۵۰ هزار دلار به این شرکت پرداخت کند.
-
نوشتهشده در ۲ آبان ۱۳۹۵، ۱۴:۴۵ آخرین ویرایش توسط انجام شده
درویشی به اشتباه فرشتگان به جهنم فرستاده میشود .
پس از اندک زمانی داد شیطان در می آید و رو به فرشتگان می کند و می گوید : جاسوس می فرستید به جهنم!؟
از روزی که این ادم به جهنم آمده مداوم در جهنم در گفتگو و بحث است و جهنمیان را هدایت می کند و...
حال سخن درویشی که به جهنم رفته بود این چنین است: با چنان عشقی زندگی کن که حتی بنا به تصادف اگر به جهنم افتادی خود شیطان تو را به بهشت باز گرداند