خــــــــــودنویس
-
پشت کنکورم
روزگارم بد نیست
رویایی دارم..
خرده هوشی... سر سوزن ذوقی
پشت کنکورم...
منم و فکر کتاب
منم و خواب کتاب
من کوچک ... من تنها ...
منم و گم شده در لای کتاب...
گاه گاهی قلمی میکشم بر ورقی
از میان سهمی و سرعت و مغز
میکشم بیرون چند جمله نغز
گاهگاهی که شوم خسته ز درس
همدمم این قلم است
میکشم بر تن این کهنه ورق
خط خطی های عبث
چند جمله... چند بیت بی قافیه
میشود سهم من از کل هنر...
میشود سهم من از این زندگی
چند جمله که کسی ننخواندش... -
یه جای خوندم نوشته بود :
پیدا کردن بعضی ها شروع گم شدن خودته !
حالا اگه اون بعضی ها خود آدم باشه چی ؟
یعنی ؟
یعنی یه آدمی که خودشو پیدا کرده و گم شده؟
یا یه آدمی که تو خودش گم شده ؟
یا یه آدمی که خودش رو که گم کرده بود رو پیدا کرده و دوباره گم شده !
وقتی یکی خودش رو پیدا می کنه و گم میشه خودش میبینه که از پیدا کردنش از فکرش داره میره تو دیوار خودش میاد شروع به گم شدن خودش می کنه تا خودش پیدا بشه که نره تو دیوار طوری که خودش هم خودش رو نمیشناسه و وقتی باهاش حرف میزنه میگه خودتی؟
حالا به نظرت خودش فهمیده که این گم شدن برای خودش بوده و حالا خودش گم شده ؟!
یعنی با پیدا شدن خودش دوباره گم میشه یا پیدا ؟
اینکه یکی باشه که من باشه یعنی شروع گم شدن من ؟!
اصلا درسته این حرف ؟#نگار من یاد تو میافتم
اما آبان می تونست یه شکل دیگه ای باشه نمیدونم کدوم روزش اما یه روزش فرق داشت
-
بعد از تو دیگر هیچ چیز مرا به وجد نیاورد..
بعد از اینکه فهمیدم مسیرمان از هم جداست
بعد از اینکه فهمیدم هرگز به تو نخواهم رسید
تنها باید از دور نگاهت کرد..
سیاهی بی کرانت را
درخشش ستارگانت را
ماه نقره فامت را
مگر من از این دنیا چه میخواستم؟
جز غرق شدن در بیکرانت؟
جز ساعت ها محو تو بودن...
هنوز هم تنها نام تو میتواند اشک را مهمان چشمانم کند..
چشمانی که تنها نظاره تورا میخواهد...
چشمانی که آرزویشان گم شدن در سیاهی توست...
همه میگویند بیخیالت شوم..
میگویند نمیتوانم به تو دست یابم...
میگویند تو محال ترین آرزوی منی...
نمیدانم... شاید باشی...
اما از دور که میشود نگاهت کرد...
قول میدهم روزی فرا رسد که من باشم و تو و یک تلسکوپ
تو و ستارگانت دلبری کنی و من فقط نگاهت کنم...
میدانی شاید مسخره باشد اما...
من با تو خدارا یافتم..
ذره کوچکی از بزرگی خداوند را من با تو فهمیدم...
میگویند اسمان شب که جز سیاهی چیزی ندارد..
میپرسند چرا دوستت دارم...
نمیبینند؟
چلچراغ هایت را نمیبینند؟
بیکرانت را چه؟
سیاه چاله هایت...
منظومه ها و کهکشان هایت
خورشید هایت...
هزاران هزار اسرار زیبایت...
میدانی؟ تو یکی از زیباترین جلوه های زیبایی خداییی..
تو آشکار ترین آیه ی خدایی...
آیه ای که از بس هست کسی نمیبیندش... کسی نمیخواندش...
ای زیبا ترین نشانه ... خدارا شکر میگویم برای بودنت..
حتی اگر هرگز به تو نرسم..
اما میدانم آفریدگارت به من نزدیک است... نزدیک تر از رگ گردن...
و او که تو و زیبایی هایت را آفریده چقدر زیباست؟