هرچی تو دلته بریز بیرون 3
-
-
-
-
یه سوال دارم.
بسی ضروری :|
کسی هست؟ :|
دانش-آموزان-آلاء -
بپرس من هستم
-
برای من از پیرمردِ غارنشینِ بیپناه نوشتن زیاد سخت نیست؛از پاکبانِ مهربانی که هر دوشنبه،حوالیِ ساعتِ ۱۰ صبح میآید و کوچه را برق میاندازد هم.من میتوانم سطرها از اویی بنویسم که برای لمسِ دستانش نذرِ چای کردهام.از سبزیِ جنگلهای شمال و آبیِ دریای جنوب که فقط از لنزِ دوربینِ دیگرانِ دیدهام؛از منی که وسطِ این زندگی گم شده؛از آرزوهایی که طیِ همهی این سالها همراه با خودم قد کشیدهاند؛از محبتی که این روزها حسابی کمرنگ شده؛از قهر و آشتیهای ۱۰ دقیقهای؛از دوستت دارمهای نامعتبر؛از بدهکاریِ خودم به خودم؛از بیخوابیهایی که گاهی به اتاقم سر میزنند؛حتی برای قرمهسبزی میتوانم بیش از ۲۰ سطر بنویسم اما نمیدانم چه میشود که وقتی به تو میرسم،ثانیهها سکوت میکنند؛زمین از طوافِ خورشید دست میکشد و همه چیز خلاصه میشود در دوستت دارمهایی که وقتی تب میکنم،از چشمانت روی دستانم میچکد...
+امشب به آغوش بکشیم مادرهایمان را؟!- قدرشونو بیشتر بدونیم ...


- قدرشونو بیشتر بدونیم ...
-
سلام امضا رو ازکجا عوض میکنن ؟؟؟
@Milad91 -

-
از یه جایی به بعد نه میخوای و نه میتونی ک تحمل کنی
دلت بی علت میگیره میمیره
نمیفهمی کجای زندگیت قرار داری
نمیخوای ک بفهمی
میشی یه آدمی ک تمام سیستم عصبیش رفته تو خلسه یه حالتی مثل خلا بی حسی
اون موقع نه حرفهات نه رفتارت هیچیش دست خودت نیست
از اون موقع به بعد دیگه نه چیزی خوشحالت میکنه نه ناراحت
دلت برای خنده های از ته دلت تنگ میشه
انقدری تنگ ک هیچوقت یادت نمیاد آخرین باری ک دلت همراه با لبات خندید کی بوده
از یه جایی به بعد فرار میکنی از هر موقعیتی از هر جایی حتی از همه کسایی ک همه چیزت بودن فرار میکنی انقدر فرار میکنی ک یادت میره اصلا کجا بودی وقتی به خودت میای میبینی افتادی تو یه جاده یه طرفه که انتهاش معلوم نیست وهیچ راه بازگشتی هم نداریحال الان منم یه چیزی مثل ایناییه ک نوشتم
تو خلسه ام بین واقعیت و خیال
هیچیو درک نمیکنم حتی خودم و حال خودمو
#دلنوشته -
از یه جایی به بعد نه میخوای و نه میتونی ک تحمل کنی
دلت بی علت میگیره میمیره
نمیفهمی کجای زندگیت قرار داری
نمیخوای ک بفهمی
میشی یه آدمی ک تمام سیستم عصبیش رفته تو خلسه یه حالتی مثل خلا بی حسی
اون موقع نه حرفهات نه رفتارت هیچیش دست خودت نیست
از اون موقع به بعد دیگه نه چیزی خوشحالت میکنه نه ناراحت
دلت برای خنده های از ته دلت تنگ میشه
انقدری تنگ ک هیچوقت یادت نمیاد آخرین باری ک دلت همراه با لبات خندید کی بوده
از یه جایی به بعد فرار میکنی از هر موقعیتی از هر جایی حتی از همه کسایی ک همه چیزت بودن فرار میکنی انقدر فرار میکنی ک یادت میره اصلا کجا بودی وقتی به خودت میای میبینی افتادی تو یه جاده یه طرفه که انتهاش معلوم نیست وهیچ راه بازگشتی هم نداریحال الان منم یه چیزی مثل ایناییه ک نوشتم
تو خلسه ام بین واقعیت و خیال
هیچیو درک نمیکنم حتی خودم و حال خودمو
#دلنوشته
ردپا



️
️











