-
چرا از مرگ می ترسید
چرا زین خواب جان آرام شیرین روی گردانید
چرا آغوش گرم مرگ را افسانه می دانیدمپندارید بوم نا امیدی باز
به بام خاطر من می کند پرواز
مپندارید جام جانم از اندوه لبریز استمگویید این سخن تلخ و غم انگیز است...
بهشت جاودان آن جاست
جهان آنجا و جان آنجاست...نه فریادی نه آهنگی نه آوایی
نه دیروزی نه امروزی نه فردایی
جهان آرام و جان آرامزمان در خواب بی فرجام
خوش آن خوابی که بیداری نمی بیند
سر از بالین اندوه گران خویش برداریددر این دوران که آزادگی نام و نشانی نیست
در این دوران که هر جا هر که را زر در ترازو ،زور در بازوست
جهان را دست این نامردم صدرنگ بسپاریدکه کام از یکدیگر گیرند و خون یکدیگر ریزند
همه بر آستان مرگ راحت سر فرود آرید
چرا آغوش گرم مرگ را افسانه می دانیدچرا زین خواب جان آرام شیرین روی گردانید
چرا از مرگ می ترسید!فریدون مشیری
-
@sarab احسنت
-
مرغ سحر ناله سر کن
داغ مرا تازه تر کن
ز آه ِ شرربار ، این قفس را
برشکن و زیر زبر کن
بلبل پربسته زِ کنج قفس در آ
نغمه آزادی نوعِ بشر سرا
وز نفسی عرصه این خاک توده را
پر شرر کن
طلم ظالم ، جور صیاد
آشیانم داده بر باد
ای خدا ! ای فلک ! ای طبیعت !
شام تاریک ما را سحر کن
نوبهار است ، گل به بار است
ابر چشمم ژاله بار است
این قفس چون دلم تنگ و تار است
شفله فکن در قفس ، ای آه آتشین !
دست طبیعت ! گل عمر مرا مچین
جانب عاشق ، نگه ای تازه گل ! از این
بیشتر کن
مرغ بیدل ! شرح هجران مختصر ، مختصر ، مختصر کنمحمد تقی بهار
-
در راه رسیدن به تو گیرم که بمیرم
اصلا به تو افتاد مسیرم که بمیرمیک قطره آبم که در اندیشه دریا
افتادم و باید بپذیرم که بمیرمیا چشم بپوش از من و از خویش برانم
یا تنگ در آغوش بگیرم که بمیرماین کوزه ترک خورد! چه جای نگرانیست
من ساخته از خاک کویرم که بمیرمخاموش مکن آتش افروختهام را
بگذار بمیرم که بمیرم که بمیرم -
نسبت عشق به من نسبت جان است به تن
تو بگو من به تو مشتاقترم یا تو به من؟زندهام بی تو همین قدر که دارم نفسی
از جدایی نتوان گفت به جز آه سخنبعد از این در دل من، شوق رهایی هم نیست
این هم از عاقبت از قفس آزاد شدنوای بر من که در این بازی بیسود و زیان
پیش پیمانشکنی چون تو شدم عهدشکنباز با گریه به آغوش تو بر میگردم
چون غریبی که خودش را برساند به وطنتو اگر یوسف خود را نشناسی عجب است
ای که بینا شده چشم تو ز یک پیراهن