هرچی تو دلته بریز بیرون 3
-
@isis_hasan شیرازیم
-
من اگه بمیرمم پدر مادر سر قبرم باگریه میگن پاشو ببین بچهها مردم چطوری زنده میمونن ولی تو مردی
-
@isis_hasan پدر ومادرا همینجوری هسن
خب منم پدرومادر ک هیچ بقیه هم گیر میدن بهم
نگاه اون کن پیشرفت کرده
درس بخون
نباید ب دل گرفت -
تو زندگی ِ خودم دخالت نمیکنم تا خدای نکرده اطرافیانم ناراحت نشن
-
Maryam.sh کنکور چندمته ؟
من دو تا کنکور تا حالا دادم
-
@isis_hasan در هرچی تو دلته بریز بیرون 3 گفته است:
تو زندگی ِ خودم دخالت نمیکنم تا خدای نکرده اطرافیانم ناراحت نشن
اینده هرکس بسته ب اختیار خودشه
خودت باید سرنوشت تعیین کنی
بیخیال حرف مردم
حتی اگه پزشک یا مهندس شی ی سال ته تهش اسم میارن
بعدش دیه یادشون میره توکی بودی -
کاش یه روز پدر مادرا بفهمن که هیچ بچه ای دلش نمیخواد بیکار باشه
-
@isis_hasan منم دوتا
تازه امسالم میخوام نرم دانشگاه دوباره بشینم پشت کنکور -
@isis_hasan کاش پدر ومادر درک کنن ک ماها بزرگ شدیم خودمون میدونیم چیکار کنیم چیکار ن
-
Maryam.sh منم میخام بخونم بازم
-
ولی واقعا یه شبایی هست که آدم از ته دل فقط میخواد دیگه صبح رو نبینه
-
@isis_hasan پس ی نفرم مث من پیدا شد
امسال دیه حال کنکور میگیرم
خدایی 17سال فقظ دنبال خوش گذرونی بودم
ای ذوسال پیرشدم رفت -
زندگي از اولش سخت بود ما بچه بوديم نميفهميديم...
-
@isis_hasan دقیقا مث امشب
گاهی واسه همه وقت میذاری
اما هیچ کس نداری ک باهاش یکم حرف بزنی واروم شی -
ما که سخت نمیگیریم، خودش سخت میگذره..!
-
@isis_hasan میدونم الان دلت ازچی گرفته
خودمم تاحدودی شرایطم مث شماس
اما اینو یادت بمونه موفقیت بدون شکست موفقیت نیس
اونی موفق میشه ک بعد از شکست هاش دوباره پاشه و اینقدر جرأت داشته باسع ک دوباره شروع کنهذ -
Maryam.sh میفهمم ابجی
ولی بیاین قبول کنیم بد بختیم
-
@isis_hasan این تفکر شماس
همین ک الان تواین سرما بیرون نیسی یعنی خوشبختی -
Maryam.sh تعبیر جالبی بود!
-
پیرمردی با پسر و عروس و نوه اش زندگی میکرد،
او دستانش می لرزید و چشمانش خوب نمیدید و به سختی می توانست راه برود. هنگام خوردن شام غذایش را روی میز ریخت و لیوانی را بر زمین انداخت و شکست...
پسر و عروس از این کثیف کاری پیرمرد ناراحت شدند: باید درباره پدربزرگ کاری بکنیم وگرنه تمام خانه را به هم می ریزد…!
آنها یک میز کوچک در گوشه اطاق قرار دادند و پدربزرگ مجبور شد به تنهایی آنجا غذا بخورد. بعد از این که یک بشقاب از دست پدربزرگ افتاد و شکست، دیگر مجبور بود غذایش را در کاسه چوبی بخورد، هروقت هم خانواده او را سرزنش میکردند، پدر بزرگ فقط اشک میریخت و هیچ نمیگفت...
یک روز عصر قبل از شام، پدر متوجه پسر چهار ساله خود شد که داشت با چند تکه چوب بازی میکرد. پدر رو به او کرد و گفت: پسرم داری چی درست میکنی؟ پسر با شیرین زبانی گفت: دارم برای تو و مامان کاسه های چوبی درست میکنم که وقتی پیر شدید در آنها غذا بخورید…!
یادمان بماند که زمین، بشکل عجیبی گرد است…!