خــــــــــودنویس
-
الان خوشحالم بابت اینکه بالاخره تونستم ی بخش هرچند کوچیک از افکارم رو رو کاغذ بنویسم این روزا همه کاری برام سخت شده مخصوصا نوشتن هیچ چیزی تو ذهنم نیست و از محتواخالیم قاعده بازی با کلمات فراموشم شده. تا قبل ازین پر بودم از حس نوشتن کافی بود مداد تو دستم بگیرم اونوقت کلمات مثل سیل میریختن رو کاغذ و حالا برای نوشتن ی جمله باید کلی فکر کنم و نتیجه نگیرم .
نمیدونم شاید از وقتی شروع شد ک شروع کردم ب ازبین بردن اون حس عجیبی ک منو عجیب تغییر داده بود و حالا حتی یادم نمیاد تا قبل ازون چجور ادمی بودم ؟ چیزی ک الان هستم ب هیچ کدوم شبیه نیست
اگه صاحب تاپیک @نوشابه اجازه بدن شروع میکنم و قسمتهایی از یک داستان رو اینجا میزارم . همون داستانی ک تاحالا نوشته نشده و من تک تک لحظه های شخصیتش رو دیدم و حس کردم .ی داستان ک واقعیه و شخصیت اصلیش خیلی دور نیست .
ی ادم تو همین حوالی... -
در هیاهوی ترک های زمین خشک و بی آب
صلاح دونستم ی یادگاری بجا بزارم:smiling_face_with_open_mouth_smiling_eyes: :smiling_face_with_open_mouth_smiling_eyes:
باشد که فیض ببرید:smiling_face_with_open_mouth_smiling_eyes: :smiling_face_with_open_mouth_closed_eyes: :smiling_face_with_open_mouth_cold_sweat: :face_with_stuck-out_tongue_winking_eye: -
اگه به من بود که میگفتم بکوبن همه خونه هارو این مدلی بسازن.
میگفتم خراب کنین این بُرجاتونو
خراب کنین این آسمون خراشای وحشیِ عصبی رو که سر به فلک میکشن.
که واسه رسیدن به خورشید با هم رقابت دارن.هیچ میدونین آسمون خراشاتون چه به سر خورشید میاره؟
چقد ناراحتش میکنه
چقد افسردش میکنه؟
همین که خورشید باشی و نتونی چشم و چال لبخند گلتُ ببینی خودش درده:)
تو فکر کن یه نهال بکارن.یه ستاره عاشقش بشه!دوروز بعد
همون ستاره
ببینه نهالشُ از بیخ و بن کندن....جاش یه برج ساختن!
بس نیست این همه برج؟
اگه به من بود که میگفتم همه خونه ها ویلایی باشه...نکه این همه آدم روهم روهم توی 100-150 متر زندگی کنن...
اگه به من بود که میگفتم هرخونه واسه یه خانواده باشه...
از کجا معلوم که شهرامون به هم پیوند نمیخوردن؟:))
تو فکر کن جای اینکه این همه برج و ساختمون باشه همه خونه ها حوض داشت.همه خونه ها شمعدونی داشت...باخیس کردن زمین حیاط بوی خاک میزد توو مغز سرت...میشستی با خانواده هندونه قاچ میکردی میخوردین.
اگه دست من بودمیگفتم نهایت آپارتمانا باشه مث ماسوله.
اگه به من بود دیگه درگیر این نبودیم خونه روبه نوره؟ شمالیه؟ جنوبیه؟
اگه به من بود اینطوری نمیشد.
ولی به من نیست...
اگه به شماست به برجا و آسمون خراشاتون بگین انقد آز و طمع نداشته باشن واسه رسیدن به خورشید.براشون از حال ستاره ای بگین که عاشق یه نهال اقاقیاس.
شاید بس کنن.
شاید بشکونن این قبحُ.
شاید منم خورشیدو دیدم.شمام دیدین!:))
.
.
.
پ.ن:یهو میریزه به هم.از نوشتنش روو کاغذ بهتره!کاغذا پاره میشن،مچاله میشن.اینجا فقط انگشتامه و بدن بدبخت کیبرد که هییی کتک میخوره...
پ.ن تر:اگه به شما نیست پس به کیه؟! -
پارت-اول
ببخشید مقدمش اگه طولانی شده ,:smiling_face_with_open_mouth_cold_sweat:بنظرم این توضیحات لازمه
اولش خواستم با زبان نوشتار معیار بنویسم بعدش پشیمون شدم و تصمیم گرفتم بزارمش واسه وقتی ک قاعده بازی کلمات رو ب یاد بیارم و ازش مث قبل ترها استفاده کنم
گفته بودم میخوام قصه بگم اما قصه من , قصه من نیست
قصه ی دختر تنهاست , دختری که تنها بود و تنها موند و احتمالا تنها هم میمونه...
دخترک قصه یه دختره مث خیلیای دیگه ...
مث خیلیا خیلی چیزارو دوس داره و شیطنت میکنه ولی ی سری چیزاش با همون خیلیا فرق داره نه که بخوام بگم باهمه فرق میکنه و تکه و اینا نه..
ی دخترساده و چشم وگوش بسته ک خیلی چیزارو نمیدونست . یکی ک با الانش زمین تا اسمون فرق میکنه .
کسی که تنهایی طولانیش باعث شده نتونه ارتباط برقرار کنه و خودش قصشو بنویسه و یکی دیگه از زبون اون بنویسه شایدم خودش از زبون یکی دیگه بنویسه این چیزاشو نمیدونم .
:
داستان از اونجایی شروع میشه که دخترک قصه ما یه روزی از روزا به خودش میادو میبینه هیچ چیز مثل قبل نیست.
انگار مردم شاد تر بودن ,صدای خنده بچه ها بلند تر شده بود ,حتی درختا هم ب نظرش متفاوت تر از قبل بودن ,همه چیز قشنگ و رویایی شده بود .
اره , احساس دخترک مهربان قلمبه شده بود و او نمیدانست باید با ان چه کند . احساس انقدر مشهود و بزرگ بود که دخترک توان پنهان کردن ان را نداشت. بنابراین مجبور بود هر جایی ک میرفت احساسش راهم ب دنبال خود ببرد .این احساس چه بود خودش هم نمیدانست ..
ادامه دارد... -
اکالیپتوس در خــــــــــودنویس گفته است:
میگم یوقت زشت نباشه،بقیه اینجوری خودشونو خالی میکنن،اونوقت من..
یخورده غیر دخترونس فقط،والا -
بهش میگم: میدونی زندگیم شبیه چیه؟
میگه: نه.
میگم: زندگی من شبیه یه آدمه که لبهی یه چاه عمیق و تاریک نشسته، یهو دو نفر هلش میدن سمت چاه! حالا این وسط تو شبیه یه طنابی واسه من، یه طناب محکم ...
حرفمو میچینه و میگه: طناب؟ چه ربطی داشت آخه؟ تو دیوونه شدی.
به ته چاه نگاه میکنم و میگم که: خوب گوش نمیکنی دیگه.. بزار حرفم رو بزنم.. آره تو یه طنابی که میتونی تصمیم بگیری حلقه بشی دور دستم و آروم آروم بالا بکشیم یا هم که گره بشی دور گردنم! وقتی گره بشی خیلی شرایطو سخت میکنی. اگه رهام کنی پرت میشم وسط یه مرگ بینهایت، اگه هم نگهم داری ذره ذره خفه میشم.
دیگه هیچی نمیگه و من ذره ذره ... -
(متن نه ربطی ب کنکو و... دارع نه انجمن و ادمای اینجا،توصیف یسری انسان«هایی» ک توی اجتماع میبینم)
ی خیال ساده،ی شاخ و برگ،ی فکر عقیم...یعنی تشدید دامنه ی نوسان فکری،یعنی فروریزش حقایق زندگیت،یعنی ی مغز ک میتپه مثل قلب،اما بجای تو خون،وسط ی مشت هورمون پوچ!!!احساس بد،عبور از ذهن به دهن،گفتار،کردار،تلقین ذهن،عادت و سرنوشت،تبریک اول به تو ک با ی فکر پرت شدی از زندگی...یعنی ی انحراف یک درجه ای باز شد و شد و زد پاره کرد زندگیو!
ی ادم وسط زندانی ک کلیدش دست خودشه،داد پشت داد،ی سری طبیب نما،ک پر از جزام اند و میخوان خراش روی ناخنتو خوب کنن!.
له شده مغزش زیر ی مشت کتاب ک فقط لغاتشو توی ذهنش چیده و بلد نیست ازشون تو زندگیش استفاده کنه،حفظ کردن افکار یسری فیلسوف بیکار !ک توی بیکاری کلماتو چسبوندن بهم...ارزش رو توی خوندن بیشتر و بیشتر میدونه،ب افتخار میگ فلان کتابو خوندم،بخونید جالبه درحالکه تنو رنج میده!پوچ حرک میکنه!قبل و بعدش وقتی تغییر نمیکنی یعنی عبث پاییدی!ی حرکت دایره ای، رو دایره ای ک هزاران متر مسافت طی شدع داره و ی جابجایی صفر!یعنی تبریک میگم ب آبله های پات!
روح های مریض،معتاد و ضعیف،جسم های پروار،خوشگل و سرحال،درون پر از گند، ی لبخند لب،بوی تهوع،پشت ی چهره!!!
ی مشت گوشت و استخوان متحرک،با مغز گندیده،ک با سرعت همه ی منابع رو تخریب میکنه،یعنی حیفه اون ۲۵درصد اکسیژنی ک مصرف میکنه!!!
پوچ میان،پوچ میرن!یعنی ی همه تقلا،ک تنها سودش؛ از دم خوراک کرم ها شدنه مغزشه بعد مرگش...
ساعت ها توی توهم!هزاران بار شیرجه به چاه!خانه ی اول،اول راه
سوت پایان،سوت پایا...،هوی وایسا،با توام، اخر راهه...هیچ غلطی نکردی!
چشم هایی ک پشت گوشی میسوزن و مغزهای ک منجمد میشن،وقتی میای خودت ک لمس میکنی زیر انگشتات بجای قدرت، چین های صورتتو!
همه چیتموم میشه و نهایت بعد ۲۰۰سال دیگ حتی ی اسم ازت نیست،هزاران پاییر هزاران بهار،هزارن لبخند،هزارن غم،بعد از تو میاد و میره درحالیکه متوقفی واسه همیشه زیر ی مشت خاک...وسط یک ثانیه ی یک روز توقف فیلمت بوده،stop! و کات؟!یس کات از همه چی دنیا...
و زندگی هایی ک ب بازی گرفتیم،گرفتید،گرفتند،و هیچی ازش نگرفتیم،ید،اند...
حسایت ب واژه هام ،یعنی گوشت های پر ،مغزای خالی...
ادامشو توی ذهنم مینویسم،قدم زنان در حالیکه فاصله میگیرم و شبیه ی نقطه شدم از دور، با خودم حرف میزنم صدامو توی گوشام میشنوم،تنها و بدون باک،به جنگ گذشته ام میرم،و آینده رو جا میذارم!!!
........
.......
.....
...
. -
یوقتایی تو زندگی حس میکنی یه سری خاطرات رو
برای همیشه توی ذهنت دفن کردی
روش خروارها خاک ریختی..
عمرا دیگه به یاد بیاریشون..
غیرممکنه دیگه حتی بهشون فک کنی
ولی زهی خیال باطل..
با یه اتفاق
یه عکس
یه اهنگ
یه متن
یا یه هرچیز دیگه ایی..
مثل آپارات همه چی برات میره روی پرده..
انگار همین دیروز بوده
باهمون کیفیت..
اینجاست که هم دلت میخواد هم دلت نمیخواد
اینجاست که یه تیکه گوشتِ گوپ گوپی،گند میزنه به همه چی.. -
راستش یه موضوعی هست خیلی میخوام بگم دست خودم بود یه تابلو بزرگ میزدم خارج از زمین توی فضا که اونقدری بزرگ باشه که بشه از روی زمین دیدش با این محتوا:
قضاوت نکنیم و همه رو و هر شرایطی رو یکسان در نظر نگیریم.-نوشته هایی که میبینیم و فکر میکنیم درست هستن (به طور کلی) شاید برای 99% مفید باشه ولی برای 1% خوب نباشه و نتیجه رو برعکس کنه و ما وقتی داریم برای اون فرد مینویسیم براش نتیجه عکس بده.
راستش این رو یکی دو روز پیش جایی دیدم و این بحث برام بیشتر بولد شد. یادمه یه نفر انگیزه میخواست. یه نفر اومد و گفت انگیزه فقط باید درونی باشه و ... این حرفایی که همگی توی مجازی دیدیم. فقط من سوالی دارم: فرض کنیم این ادم شخصی بود که طوری زمین خورده که عملا انگیزه های درونیش نابود شده. نباید بهش انگیزه داد؟ باید حتما با این حرفا حالش رو بدتر کرد؟ همه ما نیستن و همه راه هایی که رفتن راه ما نبوده. یه مقصد رو میشه به بی نهایت طریق بهش رسید. لزوما راه من و شما برای اون فرد کارساز نیست که بیایم از خودمون حکم صادر کنیم.
وضعیتی که فرد توش قرار داره رو درک کنیم. گاها شخص خودش توانایی انجام کاری رو داره ولی ممکنه از یه جهت اونقدر ناراحت باشه که جوابی که براش باید باشه اصلا به سوالی که پرسیده ربط نداره و ما فقط با جواب دادن های ماشینی (من بهش میگم ماشینی چون درک و شعورش ذاتی و زیاد نیست و فقط کار انجام میده و میخواد کاره تموم بشه چه به درست و چه به غلط!) حال اون فرد رو بدتر میکنیم چون درکش نکردیم.
نمیدونم اینارو چرا گفتم ولی چیزی که هست منم یه ادمم مثل شما و هنوز دارم منم یاد میگیرم و شما رو رفقای دوست داشتنی خودم میدونم و خواستم اینو باهاتون در میون بذارم. خودمم هنوز دارم روش کار میکنم. خیلی خوب میشد اگه همگی باهم به این شعور زیاد دست پیدا کنیم.
-
بعضی وقتا باید کاری رو انجام بدیم ولی نمیدیم
بعضی وقتا کاری رو نباید انجام بدیم ولی میدیم
بعضی وقتا یه حرفی رو باید بزنی ولی کلمات فقط توی مغزت جاخوش میکنن و میترسی بیان کنی
بعضی وقتا ...
بعضی وقتا ...
بعضی وقتا چه زود دیر میشه
بعضی وقتا.... وقت تموم شد برگه ها بالااا
پ.ن: وی با ناخودآگاه و خودآگاه خویش درگیر است