Skip to content
  • دسته‌بندی‌ها
  • 0 نخوانده ها: پست‌های جدید برای شما 0
  • جدیدترین پست ها
  • برچسب‌ها
  • سوال‌های درسی و مشاوره‌ای
  • دوره‌های آلاء
  • گروه‌ها
  • راهنمای آلاخونه
    • معرفی آلاخونه
    • سوال‌پرسیدن | انتشار مطالب آموزشی
    • پاسخ‌دادن و مشارکت در تاپیک‌ها
    • استفاده از ابزارهای ادیتور
    • معرفی گروه‌ها
    • لینک‌های دسترسی سریع
پوسته‌ها
  • Light
  • Cerulean
  • Cosmo
  • Flatly
  • Journal
  • Litera
  • Lumen
  • Lux
  • Materia
  • Minty
  • Morph
  • Pulse
  • Sandstone
  • Simplex
  • Sketchy
  • Spacelab
  • United
  • Yeti
  • Zephyr
  • Dark
  • Cyborg
  • Darkly
  • Quartz
  • Slate
  • Solar
  • Superhero
  • Vapor

  • Default (بدون پوسته)
  • بدون پوسته
بستن
Brand Logo

آلاخونه

  • سوال یا موضوع جدیدی بنویس

  • سوال مشاوره ای
  • سوال زیست
  • سوال ریاضی
  • سوال فیزیک
  • سوال شیمی
  • سایر
  1. خانه
  2. بحث آزاد
  3. هرچی تو دلته بریز بیرون 3
دستاورد هایِ کوچکِ من🎈
AinoorA
سلام بچه ها امیدوارم حالتون خوب باشه و خیلی سرحال و شاد باشین خب از عنوان تاپیک یچیزایی مشخصه که قراره در مورد چی اینجا حرف بزنیم ولی بزارین توضیحات بیشتر بدم خیلی از ما یوقتایی هست که ممکنه احساس کنیم هیچ کاری نکردیم یا هیچ کاری ازمون برنمیاد و روزمون رو تلف کردیم و.. و ذهنمون ما رو با این افکار جور واجور و عجیب غریب مورد آزار قرار بده و احساس ناتوانی رو بهمون بده در حالی که در واقعیت اینطوری نیست و ما توانا تر از اون چیزی هستیم که توی ذهنمون هست اینجا قراره از موفقیت های کوچولومون حرف بزنیم و رونمایی کنیم تا به ذهنمون ثابت کنیم بفرما آقا دیدییی ما اینیم هر شب از کار های مثبت کوچولوتون بیاین و بگین و این حس مثبت و قشنگ مفید بودن رو به خودتون بدین مثلا کنکوری ها میتونن تموم شدن یه بخش از برنامه اشون رو بگن ، از انجام دادن کار هایی مثل مرتب کردن اتاق ، از گذروندن امتحانای سخت و آب دادن به گل ها و کلی کار کوچیک و مثبت دیگه منتظرتون هستم آلایی ها موفق باشین🥹️ دعوت میکنم از : @دانش-آموزان-نظام-جدید-آلا @دانش-آموزان-آلاء @فارغ-التحصیلان-آلاء @دانشجویان-درس-خون @دانشجویان-پزشکی @دانشجویان-پیراپزشکی
بحث آزاد
تنهایی حوصله ندارم بیاین با هم نهایی بخونیم
د
سلام بچها هر ساعتی هر درسیو خوندین بیاین بگین این ساعت اینقدر فلان درس رو خوندم انگیزه میگیریم
بحث آزاد
بخدا سوالات اونقد سخت نیستن ولی وقتی میشینم سر جلسه اعداد کوه میشن واسم
د
بچها وقتی میشینم به ارومی حل میکنم سوالاتو میدونم حل میکنم مشکلی ندارم سر جلسه انگار اصن من نخوندم ی جوری میشم میترسم از سوالا مخصوصا سوالاتی ک عدد دارن عددا جلو چشام بزرگ میشن بخدا خنده داره ولی جدی میگم
بحث آزاد
من ِ فارغ 401 هم باید زمین ترمیم کنم؟؟
د
...............
بحث آزاد
شاید شد...چه میدانی؟!
Hg L 0H
مدت هاست که از نشست غبار سرد و تیره به قلبم میگذرد مدت هاست منِ تاریکِ گم شده، در خودم به دنبال روزنه هایی از نور میگردد نفس هایم سخت به جانم می نشینند اشک هایی که سرازیر نمی شوند وجود مرا به ستوه آورده اند دوست دارم بایستم سرم را بالا بگیرم و تا زمانی که صدایم خفه شود فریاد بزنم بماند در پس پرده ی خاکستری غم بماند که چه می شود... شاید شد....چه میدانی؟!
بحث آزاد
بحث آزاد
JaanaJ
دوستان من تازه وارو سایت شدم میخوام بدونم چطوری باید اسمم رو تغیر بدم درست کردم ولی باز دوباره اینو زده چیکار باید کنم‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌.........
بحث آزاد
تمام رو به اتمام
Hg L 0H
حس خفقان، حتی نفس کشیدن هم سخت شده گلویم فشرده تر از قبل راه هوا را بسته پروازی را آغاز کردم که در سرم مقصدش بهشتی برین بود اما اکنون و در این زمان نمیدانم کجا هستم پروازم به سمت جهنم است یا بهشت؟ میشود یا نمیشود تمام وجودم را پر کرده تمام احساسات کودکی از کوچک و بزرگ به مغزم هجوم آورده و دارد تمامِ من را آرام آرام از من میگیرد نکند اینجا جای من است؟ در سرِ کودکیِ من چنین رویایی شکل گرفته بود؟ قلبم سیاه و چشمانم تار شده اند هوای پریدن دارم اما نگار لحظه به لحظه در همان جایی قرار دارم که ایستاده بودم انگار نمیشود قدم از قدم برداشت میخواهم رها باشم از افکاری که مرا خفت میکنند و تا مرز خفه شدن من را به دنبال خود میکشانند میل به رهایی آزادی ام را هم از من گرفته... شوق پریدن آرام آرام گویی دارد تبدیل به میل سقوط میشود مبادا چنین روزی برسد... مبادا....
بحث آزاد
👣ردپا👣
اهوراا
Topic thumbnail image
بحث آزاد
خــــــــــودنویس
Dr-aculaD
Topic thumbnail image
بحث آزاد
به که باید دل بست؟
blossom.B
به که باید دل بست؟ به که شاید دل بست؟ سینه ها جای محبت , همه از کینه پر است. هیچکس نیست که فریادِ پر از مهر تو را گرم پاسخ گوید. نیست یک تن که در این راه غم آلوده ی عمر , قدمی راه محبت پوید. خط پیشانی هر جمع , خط تنهاییست. همه گلچینِ گلِ امروزند... در نگاه من و تو حسرت بی فرداییست. به که باید دل بست؟ به که شاید دل بست؟ نقش هر خنده که بر روی لبی می شکفد, نقشه‌ای شیطانیست. در نگاهی که تو را وسوسه ی عشق دهد حیله‌ای پنهانیست. خنده ها می شکفد بر لبها, تا که اشکی شکفد بر سرمژگان کسی. همه بر درد کسان می نگرند, لیک دستی نبرند از پی درمان کسی. زير لب زمزمه شادی مردم برخاست, هر کجا مرد توانائي بر خاک نشست . پرچم فتح برافرازد در خاطرِ خلق, هر زمان بر رخ تو هاله زَنَد گردِ شکست. به که بايد دل بست؟ به که شايد دل بست؟ از وفا نام مبر , آن که وفا خوست کجاست؟ ریشه ی عشق فسرد... واژه ی دوست گریخت... سخن از دوست مگو...عشق کجا؟دوست کجا؟ دست گرمی که زمهر , بفشارد دستت در همه شهر مجوی. گل اگر در دل باغ , بر تو لبخند زند بنگرش , لیک مبوی ! لب گرمی که زعشق , ننشیند به لبت به همه عمر مخواه ! سخنی کز سر راز , زده در جانت چنگ به لبت نیز مگوی ! چاه هم با من و تو بيگانه است نیِ صدبند برون آيد از آن... راز تو را فاش کند, درد دل گر بسر چاه کنی خنده ها بر غمِ تو دختر مهتاب زند گر شبي از سر غم آه کني. درد اگر سینه شکافد , نفسی بانگ مزن ! درد خود را به دل چاه مگو! استخوان تو اگر آب کند آتش غم, آب شو...آه مگو ! ديده بر دوز بدين بام بلند مهر و مه را بنگر ! سکه زرد و سپيدی که به سقف فلک است سکه نيرنگ است سکه ای بهر فريب من و تست سکه صد رنگ است . ما همه کودکِ خُرديم و همين زال فلک , با چنين سکه زرد , و همين سکه سيمينِ سپيد , ميفريبد ما را . آسمان با من و ما بيگانه زن و فرزند و در و بام و هوا , بيگانه خويش , در راه نفاق... دوست , در کار فريب... آشنا , بيگانه ... شاخه ی عشق شکست... آهوی مهر گریخت... تار پیوند گسست... به که باید دل بست؟ به که شاید دل بست؟... -مهدی سهیلی
بحث آزاد
ای که با من ، آشنایی داشتی
blossom.B
اِی که با من، آشنایی داشتی ای که در من، آفتابی کاشتی ای که در تعبیرِ بی مقدارِ خویش عشق را، چون نردبام انگاشتی ای که چون نوری به تصویرت رسید پرده ها از پرده ات برداشتی پشتِ پرده چون نبودی جز دروغ بوده ها را با دروغ انباشتی اینک از جورِ تو و جولانِ درد می گریزم از هوای آشتی کاش حیوان، در دلت جایی نداشت کاش از انسان سایه ای می داشتی -فریدون فرخزاد
بحث آزاد
امروز نه آغاز و نه انجام جهان است...
blossom.B
امروز نه آغاز و نه انجام جهان است اي بس غم و شادي که پس پرده نهان است گر مرد رهي غم مخور از دوري و ديري داني که رسيدن هنر گام زمان است تو رهرو ديرينه سرمنزل عشقي بنگر که زخون تو به هر گام نشان است آبي که برآسود زمينش بخورد زود دريا شود آن رود که پيوسته روان است باشد که يکي هم به نشاني بنشيند بس تير که در چله اين کهنه کمان است از روي تو دل کندنم آموخت زمانه اين ديده از آن روست که خونابه فشان است دردا و دريغا که در اين بازي خونين بازيچه ايام دل آدميان است دل برگذر قافله لاله و گل داشت اين دشت که پامال سواران خزان است روزي که بجنبد نفس باد بهاري بيني که گل و سبزه کران تا به کران است اي کوه تو فرياد من امروز شنيدي دردي ست درين سينه که همزاد جهان است از داد و وداد آن همه گفتند و نکردند يارب چه قدر فاصله دست و زبان است خون مي چکد از ديده در اين کنج صبوري اين صبر که من مي کنم افشردن جان است از راه مرو سايه که آن گوهر مقصود گنجي ست که اندر قدم راهروان است -هوشنگ ابتهاج (سایه)
بحث آزاد
پروانه‌ی رنگین
blossom.B
*از پیله بیرون آمدن گاهی رهایی نیست در باغ هم پروانه‌ی رنگین گرفتار است این کشور آن کشور ندارد حس دلتنگی دیوار با هر طرح و نقشی باز دیوار است... -محمد‌علی جوشانی*
بحث آزاد
حواست بوده است حتما...
blossom.B
الا ای حضرت عشقم! حواست هست؟ حواست بوده است آیا؟ که این عبد گنه کارت که خود ، هیراد می‌نامد، چه غم ها سینه‌اش دارد... حواست بوده است آیا؟ که این مخلوق مهجورت از آن عهد طفولیت و تا امروزِ امروزش ذلیل و خاضع و خاشع گدایی می‌کند لطفت... حواست بوده است آیا نشسته کنج دیواری تک و تنها؛ که گشته زندگی‌اش پوچ و بی معنا! دریغ از ذره ای تغییر میان امروز و دیروز و فردا... حواست هست، می‌دانم... حواست بوده است حتما! ولیکن یک نفر اینجا، خلاف دیده‌ای بینا، ندارد دیده‌ای بینا -رضا محمدزاده
بحث آزاد
امیدوارم نشناسند مرا... پیش از این، ستاره بودم!
blossom.B
یک سالِ پیش، ستاره‌ای مُرد. هیچ کس نفهمید؛ همانطور که وقتی متولد شد، کسی نفهمیده بود. همه سرگرم خنده بودند؛ زمانی که مُرد. اما یادم نیست زمانی که متولد شد، دیگران در چه حالی بودند. در آن میان فقط من بودم که دیدم که آن همه نور، چطور درخشید و بزرگ شد.... خیلی زیبا بود؛ انگار هر شب درخشان تر می‌شد... پر قدرت می‌سوخت. برای زنده بودن، باید می‌سوخت... من بودم که پا به پای سوختن هایش، اشک ریختم... اشک هایم برای خاموش کردن بی قراری هایش کافی نبود... نتوانستم خاموش کنم درد را که در لا به لای شعله هایش، ستاره‌ام را می‌سوزاند. ستاره مُرد! این آخرین خاطره‌ایست که از او در ذهن دارم... نتوانستم تقدیرش را عوض کنم.‌‌.. سیاهچاله شد... اکنون حتی نمی‌توانم شعله‌ی شمعی در کنارش بگذارم تا او را در میان تاریکی ها ببینم. سیاهچاله ها نور را می‌گیرند... چه کسی گمان می‌کرد آن همه نور ، اکنون‌ این همه تاریک باشد؟ آن زمان که نورانی بود، کسی ندیدش... نمی‌دانم این کوردلان اکنون سیاهچاله بودنش را چگونه می‌بینند که می‌خندند... آری؛ ستاره مُرد.. همه خندیدند. امشب، به یاد آن ستاره، خواهم گریست.
بحث آزاد
خاطرات خواهر برادری
Gharibe GomnamG
خب سلام اینم از تاپیکی که قولشو داده بودم خاطرات خنده دار یا تلخ خودتونو که با خواهر برادراتون دارین بیاین بگین ترجیحا خنده دار باشه خب دعوت میکنم از @roghayeh-eftekhari @F-seif-0 @Ftm-montazeri @Ariana-Ariana @Infinitie-A @ramses-kabir @Zahra-hamrang @Fargol-Sh @مجتبی-ازاد @Yasin-sheibak @Elham650 @Mehrsa-14 @گروه-بچه-هایی-که-خواهر-یا-برادر-دارن فعلا شماهارو یادم بود که خواهر برادر دارین @دانش-آموزان-آلاء @دانش-آموزان-نظام-جدید-آلا
بحث آزاد
کتابخانه رنگی
_MILAD__
سلام به همه دوستان عزیز در جهت گسترش فرهنگ کتابخوانی تصمیم گرفتیم تایپکی راه اندازی کنیم که شما یکم کتاب غیر درسی بخونید خب همین اول بگم همتون لایک میکنین اول بعد پست میذارین اشتباه نزنین یدفه و منفی بدید اصلا هم دستوری نبود خلاصه نمیدونم چه چیزایی میتونید بذارید : -بریده ای از کتاب ها -معرفی کتاب -گذاشتن لینک دانلود کتاب اگه صوتی و ایناست و از سایتی برداشتید نگاه کنید حتما %(#ff0000)[منبع ] بذارید با تشکر @دانش-آموزان-آلاء
بحث آزاد
کمکککک
S AlihoseiniS
سلام من امسال بعد از ده سال تغییر رشته دادم از هنر به تجربی و هیچی نمیدونم الان نمیدونم از کجا شروع کنم؟چجوری پیش برم؟چجوری برنامه ریزی کنم؟نیاز دارم یکی یا چند نفر پایه باشن با هم پیش بریم و بخونیم که اگه سوالی چیزی بود بشه پرسید🥲🥲 میشه کمکم کنین؟!
بحث آزاد
بیاین انگیزه بدین
د
به کسی ک پشت مونده پشیمون نیست ولی روحیه شو باخته
بحث آزاد
از روزای اول دانشگاهت بگو 🙂
M.anM
Topic thumbnail image
بحث آزاد

هرچی تو دلته بریز بیرون 3

زمان بندی شده سنجاق شده قفل شده است منتقل شده بحث آزاد
گفتگو
282.1k دیدگاه‌ها 639 کاربران 613.7k بازدیدها
  • قدیمی‌ترین به جدید‌ترین
  • جدید‌ترین به قدیمی‌ترین
  • بیشترین رای ها
پاسخ
  • پاسخ به عنوان موضوع
وارد شوید تا پست بفرستید
این موضوع پاک شده است. تنها کاربرانِ با حق مدیریت موضوع می‌توانند آن را ببینند.
  • doğurduğu oğulD آفلاین
    doğurduğu oğulD آفلاین
    doğurduğu oğul
    نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط انجام شده
    #151061

    این مقاله زیر رو ببینید چیز خوبیه بنظرم:

    مقاله
    مقدمه
    معمولاً تا زمانی که انسان احساس جوانی می‌کند به نحوی به زندگی مشغول می‌شود که گویی برای همیشه زنده و جاوید باقی خواهد بود. لکن تمامی انسان‌ها از آن رو که جان دارند، روزی جان خویش را از دست خواهند داد. به عبارت دیگر تنها می‌توان از جمله‌ی: «من خواهم مرد» اطمینان حاصل کرد. چنان‌که می‌دانیم مرگ بر اساس قواعد اتفاق نمی‌افتد بلکه هم‌چون دزدی در شب حمله می‌کند. بنابراین وظیفه‌ی انسان یا بهتر است بگوییم فیلسوف این است که پیش از ورود دزد مرگ به خانه‌ی حیات، آمادگی لازم را برای گزینش بهترین واکنش داشته باشد. البته هدف فیلسوف نه بیشتر بودن بلکه بهتر بودن است و مدت زمان زندگی برای او مهم‌تر از چگونه زیستن نیست.
    در ابتدای کار می‌توان مرگ را به سه معنای نیستی، فقدان آگاهی و انتقال بخشی از وجود (روح) از یک جهان به جهان دیگر به کار برد. در قسم اول و دوم مرگ یک مفهوم تهی است چرا که خلاف زندگی عینیت ندارد. هم‌چنین مرگ، همواره مرگ دیگری است و به همین دلیل نمی‌شود تعریفی از آن ارائه کرد و دستیابی به یک تعریف واحد دور از انتظار خواهد بود. آن‌چه مرگ را ناشناخته و ترسناک جلوه می‌دهد ناگهانی بودن است. گرچه امروزه می‌توان به طور تقریبی زمان مرگ موجودات زنده را تخمین زد اما آگاه نبودن از آنِ موجبات اضطراب و افسردگی آدمی را فراهم می‌آورد. در همین راستا یکی از اساسی‌ترین پرسش‌ها می‌تواند این باشد: چطور می‌شود در میان زیستن با مرگ کنار آمد؛ به نحوی که نه آینده را کاملاً نادیده گرفت و نه برای گریز از احساس پوچی به خیال بافی پناه برد؟ بدین معنا فلسفه‌ورزی پیوند ژرفی با مرگ‌اندیشی دارد؛ چرا که هر متفکری که به هستی بیندیشد در حقیقت به نیستی نیز می‌اندیشد. بر این اساس نگرش ما در این خصوص می‌تواند به زندگی‌مان معنا بخشد و یا آن را از معنا ساقط کند.
    یکی دیگر از پرسش‌های بنیادینی که انسان همواره با آن روبه‌رو بوده، این است که آیا به راستی مرگ پایان زندگی است؟ و یا این‌که نوع دیگری از هستی را پیش رویمان می‌گشاید؟ این مسأله مهم‌تر می‌شود اگر بدانیم امروزه به تبع متزلزل شدن مبنای ارزش‌گذاری در فلسفه‌ی معاصر، تبیین‌کنندگان مرگ و کسانی که به حیات پس از مرگ اعتقاد دارند، اعتبار فلسفی سابق خود را از دست داده‌اند؛ لذا ضروری است به نحو جدی‌تری به مرگ بیندیشیم و موضع خود را در قبال آن روشن کنیم و با پرسش‌هایی از این دست روبه‌رو شویم. پرسش‌هایی که به ندرت پیش از قرن بیستم مطرح شده‌اند: آیا مرگ انسان با مرگ سایر موجودات زنده متفاوت است؟ آیا مرگ و زندگی معنای ثابتی دارند؟ آیا می‌شود از اگزیستانسی سخن گفت که میان مرگ و زندگی است؟ آیا مرگ انسان دقیقاً برابر با مرگ جسمانی است؟ و یا این‌که مرگ چگونه با ذات و ماهیت انسان ارتباط برقرار می‌کند؟
    معنای مرگ در تاریخ اندیشه بیشترین قرابت را با این سخن سقراط در رساله‌ی فایدون افلاطون داشته است: «فیلسوفان در کار چگونه مردن‌اند و تلاش می‌کنند تا روح را از زندان تن رها سازند».[1] اما فریدریش نیچه، فیلسوف آلمانی قرن نوزدهم و نام‌آشنا میان جامعه‌ فلسفی ایران، صاحبان چنین اندیشه‌هایی را «واعظان مرگ» می‌نامد و نظراتی از این دست را نکوهش می‌کند.
    این مقاله برآن است تلقی نیچه را در این خصوص ارزیابی کند و مرگ انسان را از دریچه‌ی نگاه او نظاره‌گر باشد و دریابد منظور نیچه از بهنگام زیستن و «بهنگام مردن» (مرگ خودخواسته) چیست؛ آن‌جا که فی‌المثل در بخشی از کتاب چنین گفت زرتشت با عنوان مرگ خود خواسته می‌پرسد: «براستی آن که بهنگام نمی‌زید چگونه بهنگام تواند مرد؟»[2] چنین هدفی مستلزم آن است که ابتدا طرحی از ابرانسان ترسیم شود زیرا ما در پی فهم مرگ ابرانسانیم؛ نه هرگونه مرگی و نه هر نوع انسانی. ابرانسانی که نیچه معنای انسانیت را در آن می‌جوید، انسانی است که بر خویش مسلط شده و ارزش‌هایش را شخصاً خلق می‌کند. ابرانسان با درکی که از محدوده‌ی آزادی‌های خود دارد و اراده‌ای که به قدرت معطوف است، به سوی کمال گام می‌نهد و با توجه به شرایط به زندگی آری یا نه می‌گوید. پس از این است که می‌شود پرسید این نماد «فرا اخلاقی» چگونه می‌میرد و چگونه می‌بایست بمیرد.
    امروزه عموم مردم، خودکشی را با بیماری‌های روانی مرتبط می‌دانند و بیش‌تر از آن‌که آن را چونان امری فلسفی در نظر بگیرند به تفاسیر روان‌شناسانه و جامعه‌شناسانه توجه بیشتری نشان می‌دهند لکن آلبر کامو در کتاب افسانه سیزیف و در ذیل عنوان پوچی و خودکشی می‌گوید خودکشی تنها مسأله‌ی فلسفی واقعاً جدی است. تشخیص این‌که زندگی ارزش دارد یا به زحمت زیستنش نمی‌ارزد، در واقع پاسخ صحیح است به مسأله‌ی اساسی فلسفه و باقی چیزها مسائل بعدی و درجه دوم را تشکیل می‌دهند.[3]
    مرگ خودخواسته‌ی نیچه با تلقی ویژه‌ای همراه است و با هر آن‌چه متفکران پیش از وی از مرگ، مرگ خودخواسته، خود و یا انسان می‌فهمیدند، تفاوت چشم‌گیری دارد. در این راستا طرز نگاه نیچه به این موضوع می‌تواند تعارض مهمی با سنت اخلاق دینی و حتی فلسفه‌ی سقراط یا بهتر است بگوییم فلسفه‌ی یونانی و قرون وسطایی داشته باشد چرا که هر دوی این‌ها یعنی دین و فلسفه‌ی سقراطی، خودکشی را امری ناپسند می‌دانند. اگر معتقد باشیم که انسان کاملاً در تعیین لحظه و چگونگی مرگ خویش آزاد است، مسلماً این امر بر جامعه و روابط انسانی اثرگذار خواهد بود و اگر قوانین و قواعد اخلاقی که از دیروز تا امروز بخش مهمی از زندگی‌مان را تشکیل می‌دهند در معرض نابودی باشند – همان‌طور که نیچه نیز در آثارش بیان کرده است- نسبی‌اندیشی ناشی از توجیه کردن قضاوت فردی در خصوص آنِ مرگ خود، پایه‌های اخلاق و به تبع آن جامعه را پیش از پیش سست خواهد کرد.
    آخرین نکته آن‌که در میان منابع تألیفی پارسی کمتر به معنای فلسفی مرگ پرداخته شده است و البته این مقاله می‌کوشد بر مرگ خودخواسته‌ی نیچه تمرکز و نتایج و شرایط امکان تحقق آن را بررسی کند و اگرچه به طور کلی درخصوص اندیشه‌های نیچه سخن بسیار گفته‌اند لکن در این حوزه‌ی خاص و با توجه به زاویه‌ی دید این پژوهش، کار جدی و عمده‌ای صورت نگرفته است. با این حال می‌شود به گزینش سخنان نیچه در باب مرگ و با نام درباره‌ی مرگ و مرگ اندیشان، توسط داریوش آشوری در فصلنامه ارغنون (1388، مرگ، مجموعه مقالات ،27 و 26، سازمان چاپ و انتشارات، تهران) اشاره کرد.

    ابرانسان
    ابرانسان ترجمه‌ی واژه‌ی آلمانی Übermensch، Über به معنای ابر، فرا، فوق و Mensch به معنای مرد یا انسان است. در زبان انگلیسی برخی آن را Superman و برخی دیگر به Overman ترجمه کرده‌اند، اما چنین به نظر می‌رسد که قسم اخیر به مقصود نیچه از این اصطلاح نزدیک‌تر باشد. گرچه میان مفسران در باب چگونگی ترجمه‌ی Man یا Mensch اختلاف نظر وجود دارد، اما از آن جهت که دستاورد این نوشتار می‌تواند در حوزه‌ی انسان‌شناسی فلسفی لحاظ شود، کلمه‌ی انسان را بر مرد ترجیح دادیم و وارد مباحث حاشیه‌ای و جنسیتی نشدیم.
    براساس آثار نیچه، ابرانسان چنین توصیف می‌شود: انسانی که از گذرِ گذشته، محدودیت‌ها و آزادی‌های حال خویش را می‌شناسد و به آینده چشم می‌دوزد. آن‌که آنی به هر آن‌چه تاکنون اعتماد کرده بود بی‌اعتماد می‌شود و خود ارزش‌ها و قوانین زندگی‌اش را از نو و یا باز می‌سازد. خواست ابرانسان از خود او نشأت می‌گیرد؛ هرچه قدرتش فزونی یابد، بیشتر خواهد خواست و بیشتر برای آن‌چه خواسته است دست به عمل خواهد زد. والایی و قدرت ابرانسان به روان او محدود نیست بلکه جسمش را نیز در بر می‌گیرد. چیرگی برای او هدف نیست بلکه وسیله‌ای است تا تمامی جهان را برای اهداف خویش به خدمت گیرد. ابرانسان، هیچ نوع باید و نبایدهای تاریخی _ فرهنگی را برنمی‌تابد چرا که اخلاقیات مرسوم لزوماً برای سعادت او طراحی نشده‌اند. او از انسان فراتر می‌رود، فرای اخلاق می‌اندیشد و عمل می‌کند؛ بدین منظور اهل خطر کردن است چرا که هر خطر بزرگ برای او ملاک سنجشِ درجه‌ی نیرومندی و شجاعت شناخته می‌شود.[4]
    مارتین هایدگر در زرتشت نیچه کیست؟[5] ابرانسان را کسی معرفی می‌کند که از انسانیت پیشین و معاصر فراتر می‌رود و بدین‌سان در حال گذار است. به این معنا او پلی است و نه غایت و آن‌چه در این گذار مهم است، سه مرحله‌ی: آن‌چه انسان از آن دور می‌شود، خودِ گذار و آن چیزی است که شخص به سوی آن روان است. ابرانسان در اوج وضعیت تراژیک به خود و به زندگی آری می‌گوید و از تحمل درد و رنج نیز لذت می‌برد! چرا که نیچه معتقد است گیاه انسان آن‌جایی قوی‌تر به بالا می‌روید که پیوسته در شرایط متضاد و خطرناک باشد![6] بنابراین ابرفضیلت‌ها در شرایط متضاد و بعضاً متناقض پرورش می‌یابند و باید انتظار داشت توضیحات و توصیفات نیچه در این خصوص نیز متناقض به نظر آید چرا که متناظر به موقعیت‌های گوناگون است. در نتیجه «مفهوم ابرانسان به معنای عالی‌ترین درجه‌ی پرورش و یکپارچگی قدرت عقلی، نیرومندی شخصیت و اراده، استقلال، شور، ذوق و تن‌آوری است. می‌شود گفت که او انسانی بس فرهیخته تواند بود با مهارت تمام در کارهای بدنی، بردبار اما از سر قدرت و هیچ چیزی را ناروا نخواهد شمرد مگر ناتوانی را، خواه در زیر صورت فضیلت باشد یا زیر صورت رذیلت، انسانی یک‌سره آزاد و مستقل که به زندگی و جهان آری می‌گوید.»[7]
    اما باید توجه داشت در اندیشه‌ی نیچه، هر انسانی در بستر تاریخی، فرهنگی، خانوادگی و فیزیولوژیکی خاص خویش پا به جهان می‌گذارد و گرچه همه می‌توانند با توجه به امکانات خود حدود آزادی خویش را بشناسند و براساس آن خود را از اندیشه‌های پیشینِ به ظاهر موجه رها کنند و راه تعالی را بپیمایند، اما رسیدن به ابرانسان نیازمند خاستگاه مکانی-زمانی ویژه‌ای است. همان‌طور که در کتاب غروب بتان آمده: «مردان بزرگ برآمد مجموعه عوامل سال‌ها انبان شده‌اند و ظهورشان ناگهانی است».[8]

    ابرانسان زرتشت
    در این‌جا لازم است به جایگاه کتاب چنین گفت زرتشت نیچه در طرح و بسط مفهوم ابرانسان اشاره کنیم. در این کتاب، زرتشت که از فرزانگی خود به تنگ آمده و از کوه خویش به نزد مردمان می‌آید، نقش آموزگار و نوید بخش را ایفا می‌کند. او پیش از هر چیز از «مرگ خدا» خبر می‌دهد تا زمینه را برای آموزاندن ابرانسان - جانشینی برای الوهیت‌- فراهم کند. البته نباید چنین پنداشت که زرتشت و نیچه و ابرانسان یکی هستند چرا که در واقع نیچه شخصیت زرتشت و زرتشت ابرانسان را خلق کرده است. شاید پیش‌گفتار این کتاب خود به تنهایی بهترین پاسخ برای پرسش‌های ما باشد. به عنوان نمونه جمله‌ای از آن به خوبی تمایز انسان و ابرانسان را در نزد نیچه نشان می‌دهد: «بوزینه در برابر انسان چیست؟ چیزی خنده‌آور یا چیزی مایه‌شرم دردناک. انسان در برابر ابرانسان همین گونه خواهد بود.»[9]
    زرتشت ابرانسان را معنای زمین می‌داند؛ کسی که آیندگان را بر حق می‌کند و گذشتگان را نجات می‌بخشد زیرا می‌خواهد جان بر سر کار کنونیان نهد.[10] انسانی که در مقابل «آخرین انسان» می‌ایستد. آخرین انسان، خوار شمردنی‌ترین انسان‌هاست، کسی که همه چیز را کوچک می‌کند، نه می‌خواهد فرمان‌روا باشد و نه فرمان‌بردار. می‌خواهد با دیگری یکسان باشد و یکسان هم هست. چنین می‌انگارد که پیش از او، همه دیوانه بوده‌اند. انسان واپسین گمان می‌کند راه رستگاری را کشف کرده است و به همین دلیل از وجود خویش لذت می‌برد؛ کار را مایه‌ی سرگرمی خود می‌داند و البته مراقب است تا این سرگرمی طاقت فرسا نشود. وی اهل تجربه و خطر نیست و از ارزش‌های نوین بیزار است. اخلاق سازگار با او، اخلاق رمگی است. انسان‌های واپسین گرچه همواره با یکدیگر در ستیزند اما بسیار زود نیز با همدیگر سازش می‌کنند و ...[11]
    با این تفاصیل می‌توان استنباط کرد به عقیده‌ی نیچه انسان می‌تواند آینده‌ی خویش را در دو قطب متضاد تجسم و یکی از آن دو یعنی ابرانسان یا آخرین انسان را انتخاب کند. اما آیا در میان مردم و جامعه خواست ابرانسان بودن امری بدیهی و طبیعی است؟ نیچه این گونه فکر نمی‌کند چرا که او عام و عوام را به خوبی می‌شناسد، کسانی که به چشم آنان احساسات والا فایده‌ی عملی ندارند و از واقعیت بدور هستند. «آدم‌های حقیر، آدم بزرگ‌منش را دیوانه می‌پندارند».[12]

    مرگ
    پیش از آن‌که به نحوه‌ی نگرش نیچه در باب «مرگ» و جایگاه این مفهوم در اندیشه‌ی وی بپردازیم، لازم است بدانیم که درک این واژه، نظیر واژه‌ی هستی‌شناسانه‌ی مقابل یعنی زندگی، به سادگی میسر است و نیازی به وضوح بخشی ندارد. البته تاریخ تفکر همواره شاهد تغییر و بازنگری در مباحث هستی‌شناسانه بوده است. اما همواره یک احساس معنوی و قلبی از هستی، بدون نیاز به بررسی و پیگیری وجود دارد. هستی غیر از تصور است. چنان‌که که ژان وال در کتاب مابعدالطبیعه توضیح می‌دهد: «تصور همیشه نسبت و مطابقت با واقعیتی دارد که غیر از تصور است، چنان‌که تصور وجود به اثبات موجود گرایش دارد». «ما از سویی می‌کوشیم تا وجود را به تصور در آوریم و از سوی دیگر وجود از این‌که به تصور در آید همواره ابا دارد». «هگل اظهارنظر کرده که تصور وجود، تصوری تو خالی و پوک است لیکن ما وجود را به‌عنوان احساس قلبی و به‌عنوان آن‌چه آن را غیر تصور نامیدیم نگاه می‌داریم».[13]
    به دنبال هستی، چگونگی مواجهه‌ی انسان با نیستی، مرگ و عقاید پیرامون آن نیز متغیر بوده، اما در اغلب موارد، منظور از طرح پرسش «مرگ چیست؟» نه رسیدن به تعریف مرگ بلکه دستیابی به پاسخِ پرسش‌های ضمنی دیگری است. به عنوان مثال، «چه زمانی چیزی مرده است؟» یا «پس از مرگ چه اتفاقی خواهد افتاد؟» و یا «چه فرایندی موجبات مرگ فیزیولوژیکی موجود زنده را فراهم می‌کند؟» همان‌طور که پیش از این متذکر شدیم، تعریف مرگ به حد و رسم ممکن نیست چرا که مرگ هیچ‌گاه برای انسان به‌عنوان یک سوژه تجربه نمی‌شود و هر آن‌چه در باب آن گفته شود تنها یک جنبه‌ی آن یعنی ابژه را در نظر گرفته است. اگر مرگ را به عنوان یک تجربه‌ی فکری مرتبط با اگزیستانس در نظر بگیریم چنان‌که نیچه می‌گوید باید «برحذر باشیم از گفتن این موضوع که مرگ در مقابل زندگی است».[14] اما اگر آن را از جهت مفهومی - به معنای نیستی- در مقابل زندگی - به معنای هستی - و یا نیستیِ هست سابق لحاظ کنیم، آن‌گاه دیگر تفاوتی از جهت نسبت دادن آن به موجودات جاندار یا بی‌جان وجود نخواهد داشت و هم‌چنین می‌شود از مرگ مفاهیم، احساسات و یا هر آن‌چه هست سخن گفت. همان‌طور که در آثار نیچه نیز با اصطلاحاتی نظیر «مرگ تراژدی» و یا «مرگ خدا» رو‌به‌رو می‌شویم.

    مابعدالطبیعه و واعظان مرگ
    نیچه جداسازی میان ظواهر و آن چه اشیا در خود هستند را برنمی‌تابد چراکه حقیقت را همان واقعیت یا زندگی‌ای می‌داند که ما در جهان بیرون در حال تجربه کردن آن هستیم.[15] به عقیده‌ی نیچه غایت زندگی در خود زندگی است - خلاف آن‌چه دین به ما می‌گوید- و اصول اخلاق دینی یکسره با هستی یا طبیعت در ضدیت هستند. به‌عنوان مثال محبت به ناتوان یکی از اصول نیک و اخلاقی تلقی می‌شود در صورتی که در طبیعت صحبت از انتخاب طبیعی است؛ قانونی که بیان می‌کند موجود قوی‌تر و سازگارتر با محیط پیرامون، شانس بالاتری در جهت حفظ نوع خویش دارد. تساوی و برابر انگاشتن انسان‌ها - در پیشگاه خداوند- نیز یکی دیگر از اصول نیکوی رفتاری- فکری است. در حالی‌که تفاوت، نقش تأییدکنند‌ای در طبیعت ایفا می‌کند. البته در آثار اولیه‌ی نیچه، انسان از اندیشیدن در باب امکان وجود جهان مابعدالطبیعی یا روح (روان) منع نمی‌شود. هم‌چنین در این آثار از برخی دینداران به نیکی سخن گفته شده و دین در برخی از مراحلش فرانمود خواست قدرت معرفی می‌شود؛ لکن آن‌چه برای نیچه اهمیت دارد، فهم این نکته است که «مفروضات متافیزیکی انسان ناشی از شور و هیجان، اشتباه و خودفریبی است، بدتر از همه‌ی اینها این است که روش‌های کسب معرفت و اعتقاد به این امور را نیز تعلیم می‌دهند».[16] وگرنه «هنوز هم راه برای تعریف و نکته‌پردازی‌های ظریف فرضیه‌ی روان‌‌باز است و مفاهیمی مانند: روان‌میرا، روان به‌مثابه‌ی تکثر ذهنی و روان به‌مثابه‌ی مجموعه‌ای از رانه‌ها و عواطف از این پس در علم نیز مطرح می‌شود».[17] بنابراین در نظر او سخن گفتن از سعادت و زندگی بر مبنای چنین احتمالات و اعتقاداتی از عبث‌ترین کارهاست. این بردگان و ضعفا هستند که ارزش‌هایی بخلاف ارزش‌هایی که دارند پدید آوردند و پیرامون ارزش‌های جدید قداست افزودند و قدرت را نیز تماماً به آن واگذار کردند و بدین ترتیب قدرت خود را اِعمال کردند تا بتوانند به حیات سست خود ادامه دهند.
    از نظر نیچه اعتقاد به قضاوت روز رستاخیز نیز چیزی جز بازتاب کین‌ستانی پنهان آدمیان نیست که با تصور داوری در آخرت احساس خوشایندی نصیبشان می‌شود. کسی که از گرفتن حق خویش در دنیا ناتوان است با حواله کردن ستاندن حقش توسط قدرتمندترین هستی یا هستنده‌ی جهان و در زمانی دورتر انتقام خود را می‌گیرد و البته چه حسی شیرین‌تر و آرامش‌بخش‌تر از آن؟ لکن حقیقت آن است که هیچ انسانی کاملاً مسبب اعمال خود و هم‌چنین سرشت خود نیست و تمام قضاوت‌ها (اول به دلیل مذکور، دوم به دلیل آن‌که شناخت کامل علت‌های خارجی و انگیزه‌های درونی ممکن نیست) بی‌عدالتی محسوب می‌شود و اگر بنا باشد کسی مجازات شود صرفاً می‌بایست به‌عنوان ابزاری برای منع دیگران از اعمال مشابه استفاده شود.[18]
    بنابراین نیچه اعتقاد به ماوراءالطبیعه را درست نمی‌داند و منتقد کسانی است که برای گریز از مرگ چنین مفاهیم و موجودات خیالی را خلق می‌کنند اما از طرف دیگر، جهت مقابل مسأله را فراموش نمی‌کند و از کسانی سخن می‌گوید که «واعظان مرگ» و یا «مرگ‌اندیش» نامیده می‌شوند. نزد نیچه مرگ (حتمیِ هر زندگی) ممکن بود قطره‌ای گوارا و عطرآگین از ساده‌اندیشی را همراه داشته باشد، حال آن‌که روح‌های داروساز از آن قطره‌ای سمی و بدطعم ساخته‌اند که تمامی زندگی را نفرت‌بخش می‌سازد.[19] براساس کتاب چنینگفتزرتشت، این افراد به چند صورت معرفی می‌شوند:

    1. آنهایی که نیروی شهوت‌انگیزی درون خود دارند. این‌ها می‌بایست یا شهوت‌پرست شوند و یا نفس خویش را بکشند و آن‌ها کشتن نفس خویش را بر می‌گزینند و البته در حقیقت این کشتن نمود همان شهوت‌پرستی است.
    2. اشخاصی که روانی بیمار دارند و همواره از مرگ می‌گویند. این‌ها زندگی را رنج می‌دانند و از پیگیری حیات خود ناتوانند.
    3. برخی دیگر شهوت و غرایز لذت‌بخش آدمی و خواستن را گناه می‌دانند و این چنین هستی را نفی می‌کنند.[20]
      واعظ مرگ تنها به یک بعد زندگی می‌نگرد و مشخصه‌ی اصلی حیات را رنج می‌داند. زرتشت به چنین افرادی می‌گوید: «ای کسانی که زندگی بهرتان کار توان فرساست و مایه‌ی عذاب: مگر از زندگی بسیار خسته نیستید؟ مگر برای وعظ مرگ بسیار رسیده نیستید؟»[21] و می‌توان اضافه کرد: پس چرا کاری نمی‌کنید که زندگی خویش را پایان بخشید؟ در این‌جا نیچه به طور ضمنی به یک مسأله اشاره می‌کند و آن چیرگی هستی یا حیات بر انسان است. واعظ مرگ مدام از رنج و عذاب سخن می‌گوید اما در واقع و البته به صورت ناخودآگاه در پی مرگ نیست و می‌خواهد زنده باشد. اگر جز این بود، به جای شکوه و ناله با اشتیاق به سوی مرگ می‌شتافت. در مجموع نزد نیچه هر نظری که گوشه‌ای هرچند کوچک از واقعیت یا آن‌چه را هست نفی کند، شامل این نوع نگاه به زندگی می‌شود، چون سقراط که در بستر مرگش گفت زندگی همانند بیماری است. بر این اساس باورمندان به زندگی جاوید نیز از این دسته خواهند بود، چنان‌که زرتشت می‌گوید: «زمین پر است از آنانی که بایدشان ترک زندگی را موعظه کرد یا زندگی جاوید را - این هر دو نزد من یکسان‌اند...» «بادا که به طعم زندگی جاوید ازین زندگی در گذرند!»[22]
      در مقابل چنین اندیشه‌هایی، فلسفه‌ی نیچه انسان را مانند تمامی هستنده‌ها و بر اساس قانون حاکم بر جهان، به دنبال حفظ حیات از طریق اراده‌ی قدرت معرفی می‌کند که انکار غرایز، سبب بیماری‌اش می‌شود. نیچه همانند اغلب فیلسوفان دیگر میان زندگی صرف و روزمره و زندگی اصیل تفاوت قائل است و برای انسان‌ها و زندگی‌هایشان سلسله مراتب در نظر می‌گیرد. به عبارت دیگر او هدف زندگی انسان را در به دست آوردن قدرت به معنای عام تعریف نمی‌کند بلکه نمونه‌ی انسانی و متعالی آن را مد نظر دارد و بر این اساس است که در فلسفه‌ی وی مرگ به عنوان آخرین نقطه‌ی خط حیات هر فرد یا پایان اگزیستانس آدمی، می‌تواند اصیل، غیراصیل، والامرتبه و یا بی‌ارزش تلقی شود. به عقیده‌ی او اگر معتقد باشیم پس از این عالم، عالم دیگری در کار نخواهد بود هراسمان از آن رفع، تعدیل و یا تغییر شکل می‌دهد. نیچه تاب بیهوده انگاشتن زندگی را ندارد و به همین دلیل با هر نظر مرگ محوری که اصالت را برای زندگی قائل نشده باشد به مبارزه برمی‌خیزد. اما تفکر او از یک طرف، انسان را محکوم به آزادی و از طرف دیگر محکوم به مرگ می‌داند و این نکته نشان‌دهنده‌ی تضادی جدی در اندیشه‌ی نیچه است. گرچه فرض ما بر این است که او توانسته برای این وضعیت دشوار پاسخی ارائه کند؛ چنان‌که اگر بخواهیم همانند هگل سخن بگوییم، نیچه در چارچوب فلسفی خود، میان زندگی و مرگ انسان، سنتزی به وجود می‌آورد و آن «مرگ خودخواسته» است.[23]

    مرگ خودخواسته
    تا آن‌جا که ما قادر به درک سایر موجودات هستیم برای آن‌ها مرگ تنها یک معنا دارد و آن مرگ طبیعی، ناخواسته و یا اجباری است. اما انسان می‌تواند مرگ خود را با انتخاب خویش برگزیند و به نوعی خواست خود را بر طبیعت تحمیل کند. یکی از تفاوت‌های بنیادین او با سایر هستنده‌ها در همین موضوع است. اما این تفاوت هیچ‌گاه مایه‌ی مباهات آدمی نبوده است و این‌که انسان خود مرگ خویش را رقم زند، اقدامی همواره نامعمول و مذموم عموم شمرده می‌شده است. نخستین و اصلی‌ترین دلیل این امر را می‌توان ترس آدمی از مواجهه با جهان پس از مرگ[24] و یا ارتکاب گناه دانست، که ریشه‌ی هر کدام از این‌ها در مابعدالطبیعه و آموزه‌های اخلاق دینی است. سابق بر این نیچه ثبات فلسفی بسیاری از مفاهیم، از جمله مابعدالطبیعه و دین را از میان برده بود، اما دلیل دیگری نیز برای بدنامی این عمل نزد مردم ارائه می‌دهد که مرتبط به سرشت انسان، مبتنی بر غریزه‌ی حفظ حیات و هم‌چنین در چارچوب اندیشه‌های خود اوست. اندیشه‌ای که جهان را تحت نظارت هیچ موجود برتری نمی‌داند. جهان تنها همین جهان است و بس؛ نه یک برنامه‌ریز مقدس بلکه طبیعت، قدرت و تصادف است که سازوکار عالم را شکل می‌بخشد.
    همان‌طور که گفتیم به عقیده‌ی نیچه، انسان همانند سایر موجودات زنده‌ی دیگر ابتدا در کار حفظ هستی خویش و سپس هستیِ‌گونه‌ی خویش است و این کوشش مدام نه از سر عشق ورزیدن به هم‌نوع بلکه به دلیل غریزه‌ی حفظ حیات صورت می‌پذیرد که در تمامی موجودات زنده حضور دارد و نقش تعیین‌کننده‌ای را ایفا می‌کند. انسان والای نیچه نمی‌تواند نسبت به این غریزه و رابطه‌ی آن با مرگ نیندیشد. چنان‌که در آواره و سایه‌اش آمده: «آن شیوه که انسان حین زندگی تمام عیار خود و در اوج قدرت به مرگ می‌اندیشد بی‌شک بیانگر و نشانی از شخصیت اوست».[25]
    در این‌جا پرسشی به میان می‌آید: اتخاذ چه شیوه‌ای نزد نیچه بیان‌گر والایی شخصیت آدمی است؟
    حفاظت از حیات، صرفاً توصیفی است از واقعیت آن‌چه موجودات انجام می‌دهند لکن آن‌چه در انسان‌شناسی نیچه ارزشمند تلقی می‌شود، نه حفظ حیات به معنای داشتن علایم حیاتی، نه حفظ حیات نوع انسان و نه ادامه دادن به افکار و اعمالی که از آن‌ها انتقاد می‌شود، بلکه انسان بودن به معنایی است که خود وی مراد می‌کند. انسانی که در خود با جهان و در جهان با خود است. بنابراین دور از ذهن نخواهد بود که حذف خویش، یکی از موضوعات مورد توجه نیچه باشد.
    در این‌جا می‌خواهیم دریابیم «اندیشه‌ی بزرگ گزینش‌گری» که نیچه از آن صحبت می‌کند به چه معناست؛ «اندیشه‌ای که به بسیاری از مردمان حق زدودن خویش را می‌دهد».[26] وی به خصوص در آثار اولیه‌اش بر ترجیح مرگ منتخب بر مرگ طبیعیِ (ناخواسته) ناشی از بیماری و یا کهولت سن به دلیل آن‌که نشان‌دهنده‌ی اراده، قدرت و چیرگی آدمی بر خویشتن است، تأکید می‌ورزد. هم‌چنین از اطرافیان فرد خودکشی‌کننده به خاطر خودخواهی ناشی از کوته‌بینی و عیب و ایراد گرفتن مدام از این‌که چرا فرد مرتکب این عمل، به خاطر حفظ آبروی بستگانش هم که شده زنده نمانده است، انتقاد می‌کند و در انسانی زیادی انسانی می‌پرسد: «چرا باید برای پیرمردی که از روان خویش آگاه است، چشم به راه از پاافتادگی و فروپاشی آرام خود بودن پسندیده‌تر باشد تا تعیین مهلتی برای ادامه‌ی حیات خود با آگاهی کامل؟» سپس ادامه می‌دهد: «در این مورد خودکشی عملی کاملاً طبیعی و بدیهی است که به‌مثابه‌ی پیروزی برای عقل باید تمام و کمال پذیرفته شود، به سان آن اعصاری که پیش‌روان فلسفه یونانی و شریف‌ترین میهن‌پرستان رومی معمولاً از طریق خودکشی می‌مردند. از سوی دیگر آرزوی ادامه‌ی حیات که در مراجعه‌ی اضطراب‌آمیز به پزشکان و تحمل سخت‌ترین دستورالعمل‌ها تجلی می‌یابد، بدون قدرت نزدیک‌تر شدن به آرمان واقعی حیات انسانی شایسته‌ی احترام چندانی نیست».[27] در نظر او مرگی که زیر لقای تفکر مذهبی باشد، نیز نابخردانه است چرا که در این تفکر، خدا به جای طبیعت، زمان مرگ آدمی را تعیین می‌کند و اختیار زندگی او را در دست می‌گیرد.
    نیچه پس از اعلام ارجحیت خودکشی بر مرگ طبیعی، متوجه می‌شود نحوه‌ی نگاه او به این مسأله مانند اغلب مسائل دیگر با گذشتگان متفاوت است لذا منظورش را با روش ویژه‌ِ خود یعنی نقد نظر مقابل و آوردن مطالبی در جهت موافق - که غالباً بیگانه با استدلال و منطق رایج است- و از طریق اقنای مخاطب متمایز می‌کند و در آواره و سایه‌اش می‌پرسد: «کدام‌یک بخردانه‌تر است، این‌که دستگاهی را پس از اتمام کار خاموش کنیم یا آن را روشن نگه داریم تا خود به خود خاموش، یعنی خراب شود؟ آیا راه دوم اتلاف در هزینه، بهره‌کشی نادرست از نیرو و وقت آن دستگاه نیست؟»[28]
    در فلسفه‌ی نیچه خودکشی بسته به نیت عامل، می‌تواند ارزشمند یا بی‌ارزش باشد. بی‌ارزش از آن رو که انسان صرفاً به سبب خستگی از امور واهی و بی ‌آن‌که تلاشی درخور فهم معنای خویش و جهان کرده باشد، برای خود وعظ مرگ کند. گرچه از نظر او این دسته از آدمیان به رنج انسان و بی‌غایتی هستی پی می‌برند و برای انجام این عمل شجاعت به خرج می‌دهند- چرا که نیست کردن هستی خود مستلزم شجاعت وجودی است - اما به دلیل آن‌که ضعف و ناتوانی بر شجاعت و فهمشان غلبه دارد، مرگشان نابهنگام و اقدام آن‌ها فاقد ارزش خواهد بود. لکن انتخاب مرگ هنگامی که هم‌چون امکانی اگزیستانسیالیستی در نظر گرفته شود، ارزشمند تلقی می‌گردد؛ امکانی که به انسان اجازه می‌دهد به وسیله‌ی آخرین عملی که می‌تواند انجام دهد، معنای کلی خودساخته‌ی زندگی خویش را تثبیت بخشد و از گزند آفت‌هایی که آفرینندگی را از انسان سلب می‌کنند در امان بماند و این چنین یاد و اثر خود را برای مدت زمان بیشتری حفظ کند.
    این نگرش دوگانه را می‌توان در نظر نیچه راجع به داستان مرگ سقراط به وضوح مشاهده کرد.

    مرگ سقراط
    نیچه با لحن دو پهلو و طنزآمیزی می‌گوید: «من سقراط را در حکمت و شجاعت آن‌چه انجام داد، آن‌چه که گفت و آن‌چه نگفت می‌ستایم. (اما) ای کاش او در آخرین لحظات زندگی‌اش سکوت می‌کرد تا شاید به مقام معنوی به مراتب والاتری دست می‌یافت». بنابراین وی به داستان مرگ سقراط علاقه نشان می‌دهد، چراکه سقراط با شجاعت به استقبال مرگ می‌رود و از طرف دیگر از دلایلی که منجر به این عمل شده است، یعنی عقل‌زدگی، سفسطه و خطابه‌گری انتقاد می‌کند. به عقیده‌ی نیچه عاقل می‌بایست هم از جان گذشته باشد و هم سرشار از قدرت و خواست زندگی. اما «سقراط بیمار بود و مرگ را طبیب خود می‌دانست».[29] کسانی‌که این چنین به پیشواز مرگ می‌روند «به جای آن‌که با راستی بگویند دیگر چیزی نمی‌خواهند در واقع دروغی اخلاقی از زبان کسی گفته‌اند که رو به پستی دارد: «چیز با ارزشی وجود ندارد. زندگی به هیچ نمی‌ارزد».[30]علاوه بر این نیچه اندیشه‌ی سقراطی را اساساً با خود در تضاد می‌بیند چرا که از یک طرف گویی با اعتقاد به عالم دیگر، جاودانگی و نگرش عقلانی که در نظریه‌ی «مثل» جلوه‌گر می‌شود، حقیقت مرگ را نادیده می‌گیرد و از طرف دیگر تفکر فلسفی را مشق مرگ می‌داند.

    نیچه در برابر شوپنهاور
    پیش از نیچه، آرتور شوپنهاور، حقیقت عالم را «خواست» می‌نامید؛ خواست کوری که در مقابل عقلانیتی که جهانِ هگل را می‌ساخت قرار می‌گیرد. به عقیده‌ی او خواستن، همواره کوشیدن و هرگز نرسیدن است چراکه نیازها و خواسته‌ها همیشه وجود دارند و خواهش همیشگی برآمده از آن‌هاست. به همین دلیل آگاهی از این چرخه‌ی بیهوده و کور که هستی را هست می‌کند و به پیش می‌راند رنج‌آور است و لذت چیزی جز توقف‌گذرای این خواست نیست و آدمی تنها با انکار آن می‌تواند به آرامش وجودی برسد. نزد وی زندگی همانند پاندولی، میان درد ناشی از تمایلات برآورده نشده و خستگی در نوسان است. هنگامی که خواسته‌های ما برآورده می‌شوند مدتی کوتاه راضی و آرام می‌شویم اما دوباره در خستگی و پوچی فرو خواهیم رفت. بنابراین چه شما چیزی را بخواهید و هنوز آن را به دست نیاورده باشید و چه آن‌چه را که خواسته بودید به دست آورده باشید، رنج می‌کشید. خواسته‌ها همواره بیشتر از داشته‌هاست و بر همین مبنا نسبت رنج به لذت همواره بیشتر است. اندیشه‌ی شوپنهاوری خودکشی را به‌عنوان انکار خواست زندگی و هم‌چنین به‌عنوان راه فراری از رنج توصیه می‌کند اما نیچه از طرفی ناامیدی و بدبینی شوپنهاوری را نوعی بیماری و حتی گاهی اوقات آن را ناشی از سوءتغذیه و عوامل محیطی می‌داند! چنان‌که در حکمت شادان میگوید: «انزجار عمیق از زندگی در میان گروهی از مردم نتیجه‌ی خطایی فاحش است که خلقی بزرگ در رژیم غذایی مرتکب شده است. مثلاً گسترش بودیسم به میزان زیادی ناشی از افراط هندوان در مصرف برنج و رخوت عمومی حاصل از آن بود... انزجار آلمان از زندگی اساساً تا حدودی به خاطر زمستان‌های طولانی و از جمله ثمره‌ی هوای خفه و سمی است که از طریق بخاری‌ها در خانه‌های آلمان پراکنده است».[31] در حالی که اگر به زندگی کسانی که به عالم بدبین‌اند دقت کنیم در می‌یابیم که برای آن‌ها چیزهایی وجود دارد که لذت‌بخش است؛ به‌عنوان مثال شوپنهاور بدبین، هر شب پس از صرف شام فلوت می‌نواخت!

    doğurduğu oğulD ZrexZ dlrmD B آسِمان آبیآ 7 پاسخ آخرین پاسخ
    2
    • RMoiylaadR RMoiylaad

      -HeLiUm
      😶

      B آفلاین
      B آفلاین
      Blank
      نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط انجام شده
      #151062

      @صنم78 در هرچی تو دلته بریز بیرون 3 گفته است:

      -HeLiUm
      😶

      😶

      RMoiylaadR 1 پاسخ آخرین پاسخ
      0
      • revivalR revival

        این پست پاک شده!

        ZrexZ آفلاین
        ZrexZ آفلاین
        Zrex
        نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط انجام شده
        #151063

        @ماکروفاژ با ارسال این پیام پشیمون میشی نگران نباش😂

        بدونفاصلهسختاستفهمیدن

        1 پاسخ آخرین پاسخ
        0
        • doğurduğu oğulD doğurduğu oğul

          این مقاله زیر رو ببینید چیز خوبیه بنظرم:

          مقاله
          مقدمه
          معمولاً تا زمانی که انسان احساس جوانی می‌کند به نحوی به زندگی مشغول می‌شود که گویی برای همیشه زنده و جاوید باقی خواهد بود. لکن تمامی انسان‌ها از آن رو که جان دارند، روزی جان خویش را از دست خواهند داد. به عبارت دیگر تنها می‌توان از جمله‌ی: «من خواهم مرد» اطمینان حاصل کرد. چنان‌که می‌دانیم مرگ بر اساس قواعد اتفاق نمی‌افتد بلکه هم‌چون دزدی در شب حمله می‌کند. بنابراین وظیفه‌ی انسان یا بهتر است بگوییم فیلسوف این است که پیش از ورود دزد مرگ به خانه‌ی حیات، آمادگی لازم را برای گزینش بهترین واکنش داشته باشد. البته هدف فیلسوف نه بیشتر بودن بلکه بهتر بودن است و مدت زمان زندگی برای او مهم‌تر از چگونه زیستن نیست.
          در ابتدای کار می‌توان مرگ را به سه معنای نیستی، فقدان آگاهی و انتقال بخشی از وجود (روح) از یک جهان به جهان دیگر به کار برد. در قسم اول و دوم مرگ یک مفهوم تهی است چرا که خلاف زندگی عینیت ندارد. هم‌چنین مرگ، همواره مرگ دیگری است و به همین دلیل نمی‌شود تعریفی از آن ارائه کرد و دستیابی به یک تعریف واحد دور از انتظار خواهد بود. آن‌چه مرگ را ناشناخته و ترسناک جلوه می‌دهد ناگهانی بودن است. گرچه امروزه می‌توان به طور تقریبی زمان مرگ موجودات زنده را تخمین زد اما آگاه نبودن از آنِ موجبات اضطراب و افسردگی آدمی را فراهم می‌آورد. در همین راستا یکی از اساسی‌ترین پرسش‌ها می‌تواند این باشد: چطور می‌شود در میان زیستن با مرگ کنار آمد؛ به نحوی که نه آینده را کاملاً نادیده گرفت و نه برای گریز از احساس پوچی به خیال بافی پناه برد؟ بدین معنا فلسفه‌ورزی پیوند ژرفی با مرگ‌اندیشی دارد؛ چرا که هر متفکری که به هستی بیندیشد در حقیقت به نیستی نیز می‌اندیشد. بر این اساس نگرش ما در این خصوص می‌تواند به زندگی‌مان معنا بخشد و یا آن را از معنا ساقط کند.
          یکی دیگر از پرسش‌های بنیادینی که انسان همواره با آن روبه‌رو بوده، این است که آیا به راستی مرگ پایان زندگی است؟ و یا این‌که نوع دیگری از هستی را پیش رویمان می‌گشاید؟ این مسأله مهم‌تر می‌شود اگر بدانیم امروزه به تبع متزلزل شدن مبنای ارزش‌گذاری در فلسفه‌ی معاصر، تبیین‌کنندگان مرگ و کسانی که به حیات پس از مرگ اعتقاد دارند، اعتبار فلسفی سابق خود را از دست داده‌اند؛ لذا ضروری است به نحو جدی‌تری به مرگ بیندیشیم و موضع خود را در قبال آن روشن کنیم و با پرسش‌هایی از این دست روبه‌رو شویم. پرسش‌هایی که به ندرت پیش از قرن بیستم مطرح شده‌اند: آیا مرگ انسان با مرگ سایر موجودات زنده متفاوت است؟ آیا مرگ و زندگی معنای ثابتی دارند؟ آیا می‌شود از اگزیستانسی سخن گفت که میان مرگ و زندگی است؟ آیا مرگ انسان دقیقاً برابر با مرگ جسمانی است؟ و یا این‌که مرگ چگونه با ذات و ماهیت انسان ارتباط برقرار می‌کند؟
          معنای مرگ در تاریخ اندیشه بیشترین قرابت را با این سخن سقراط در رساله‌ی فایدون افلاطون داشته است: «فیلسوفان در کار چگونه مردن‌اند و تلاش می‌کنند تا روح را از زندان تن رها سازند».[1] اما فریدریش نیچه، فیلسوف آلمانی قرن نوزدهم و نام‌آشنا میان جامعه‌ فلسفی ایران، صاحبان چنین اندیشه‌هایی را «واعظان مرگ» می‌نامد و نظراتی از این دست را نکوهش می‌کند.
          این مقاله برآن است تلقی نیچه را در این خصوص ارزیابی کند و مرگ انسان را از دریچه‌ی نگاه او نظاره‌گر باشد و دریابد منظور نیچه از بهنگام زیستن و «بهنگام مردن» (مرگ خودخواسته) چیست؛ آن‌جا که فی‌المثل در بخشی از کتاب چنین گفت زرتشت با عنوان مرگ خود خواسته می‌پرسد: «براستی آن که بهنگام نمی‌زید چگونه بهنگام تواند مرد؟»[2] چنین هدفی مستلزم آن است که ابتدا طرحی از ابرانسان ترسیم شود زیرا ما در پی فهم مرگ ابرانسانیم؛ نه هرگونه مرگی و نه هر نوع انسانی. ابرانسانی که نیچه معنای انسانیت را در آن می‌جوید، انسانی است که بر خویش مسلط شده و ارزش‌هایش را شخصاً خلق می‌کند. ابرانسان با درکی که از محدوده‌ی آزادی‌های خود دارد و اراده‌ای که به قدرت معطوف است، به سوی کمال گام می‌نهد و با توجه به شرایط به زندگی آری یا نه می‌گوید. پس از این است که می‌شود پرسید این نماد «فرا اخلاقی» چگونه می‌میرد و چگونه می‌بایست بمیرد.
          امروزه عموم مردم، خودکشی را با بیماری‌های روانی مرتبط می‌دانند و بیش‌تر از آن‌که آن را چونان امری فلسفی در نظر بگیرند به تفاسیر روان‌شناسانه و جامعه‌شناسانه توجه بیشتری نشان می‌دهند لکن آلبر کامو در کتاب افسانه سیزیف و در ذیل عنوان پوچی و خودکشی می‌گوید خودکشی تنها مسأله‌ی فلسفی واقعاً جدی است. تشخیص این‌که زندگی ارزش دارد یا به زحمت زیستنش نمی‌ارزد، در واقع پاسخ صحیح است به مسأله‌ی اساسی فلسفه و باقی چیزها مسائل بعدی و درجه دوم را تشکیل می‌دهند.[3]
          مرگ خودخواسته‌ی نیچه با تلقی ویژه‌ای همراه است و با هر آن‌چه متفکران پیش از وی از مرگ، مرگ خودخواسته، خود و یا انسان می‌فهمیدند، تفاوت چشم‌گیری دارد. در این راستا طرز نگاه نیچه به این موضوع می‌تواند تعارض مهمی با سنت اخلاق دینی و حتی فلسفه‌ی سقراط یا بهتر است بگوییم فلسفه‌ی یونانی و قرون وسطایی داشته باشد چرا که هر دوی این‌ها یعنی دین و فلسفه‌ی سقراطی، خودکشی را امری ناپسند می‌دانند. اگر معتقد باشیم که انسان کاملاً در تعیین لحظه و چگونگی مرگ خویش آزاد است، مسلماً این امر بر جامعه و روابط انسانی اثرگذار خواهد بود و اگر قوانین و قواعد اخلاقی که از دیروز تا امروز بخش مهمی از زندگی‌مان را تشکیل می‌دهند در معرض نابودی باشند – همان‌طور که نیچه نیز در آثارش بیان کرده است- نسبی‌اندیشی ناشی از توجیه کردن قضاوت فردی در خصوص آنِ مرگ خود، پایه‌های اخلاق و به تبع آن جامعه را پیش از پیش سست خواهد کرد.
          آخرین نکته آن‌که در میان منابع تألیفی پارسی کمتر به معنای فلسفی مرگ پرداخته شده است و البته این مقاله می‌کوشد بر مرگ خودخواسته‌ی نیچه تمرکز و نتایج و شرایط امکان تحقق آن را بررسی کند و اگرچه به طور کلی درخصوص اندیشه‌های نیچه سخن بسیار گفته‌اند لکن در این حوزه‌ی خاص و با توجه به زاویه‌ی دید این پژوهش، کار جدی و عمده‌ای صورت نگرفته است. با این حال می‌شود به گزینش سخنان نیچه در باب مرگ و با نام درباره‌ی مرگ و مرگ اندیشان، توسط داریوش آشوری در فصلنامه ارغنون (1388، مرگ، مجموعه مقالات ،27 و 26، سازمان چاپ و انتشارات، تهران) اشاره کرد.

          ابرانسان
          ابرانسان ترجمه‌ی واژه‌ی آلمانی Übermensch، Über به معنای ابر، فرا، فوق و Mensch به معنای مرد یا انسان است. در زبان انگلیسی برخی آن را Superman و برخی دیگر به Overman ترجمه کرده‌اند، اما چنین به نظر می‌رسد که قسم اخیر به مقصود نیچه از این اصطلاح نزدیک‌تر باشد. گرچه میان مفسران در باب چگونگی ترجمه‌ی Man یا Mensch اختلاف نظر وجود دارد، اما از آن جهت که دستاورد این نوشتار می‌تواند در حوزه‌ی انسان‌شناسی فلسفی لحاظ شود، کلمه‌ی انسان را بر مرد ترجیح دادیم و وارد مباحث حاشیه‌ای و جنسیتی نشدیم.
          براساس آثار نیچه، ابرانسان چنین توصیف می‌شود: انسانی که از گذرِ گذشته، محدودیت‌ها و آزادی‌های حال خویش را می‌شناسد و به آینده چشم می‌دوزد. آن‌که آنی به هر آن‌چه تاکنون اعتماد کرده بود بی‌اعتماد می‌شود و خود ارزش‌ها و قوانین زندگی‌اش را از نو و یا باز می‌سازد. خواست ابرانسان از خود او نشأت می‌گیرد؛ هرچه قدرتش فزونی یابد، بیشتر خواهد خواست و بیشتر برای آن‌چه خواسته است دست به عمل خواهد زد. والایی و قدرت ابرانسان به روان او محدود نیست بلکه جسمش را نیز در بر می‌گیرد. چیرگی برای او هدف نیست بلکه وسیله‌ای است تا تمامی جهان را برای اهداف خویش به خدمت گیرد. ابرانسان، هیچ نوع باید و نبایدهای تاریخی _ فرهنگی را برنمی‌تابد چرا که اخلاقیات مرسوم لزوماً برای سعادت او طراحی نشده‌اند. او از انسان فراتر می‌رود، فرای اخلاق می‌اندیشد و عمل می‌کند؛ بدین منظور اهل خطر کردن است چرا که هر خطر بزرگ برای او ملاک سنجشِ درجه‌ی نیرومندی و شجاعت شناخته می‌شود.[4]
          مارتین هایدگر در زرتشت نیچه کیست؟[5] ابرانسان را کسی معرفی می‌کند که از انسانیت پیشین و معاصر فراتر می‌رود و بدین‌سان در حال گذار است. به این معنا او پلی است و نه غایت و آن‌چه در این گذار مهم است، سه مرحله‌ی: آن‌چه انسان از آن دور می‌شود، خودِ گذار و آن چیزی است که شخص به سوی آن روان است. ابرانسان در اوج وضعیت تراژیک به خود و به زندگی آری می‌گوید و از تحمل درد و رنج نیز لذت می‌برد! چرا که نیچه معتقد است گیاه انسان آن‌جایی قوی‌تر به بالا می‌روید که پیوسته در شرایط متضاد و خطرناک باشد![6] بنابراین ابرفضیلت‌ها در شرایط متضاد و بعضاً متناقض پرورش می‌یابند و باید انتظار داشت توضیحات و توصیفات نیچه در این خصوص نیز متناقض به نظر آید چرا که متناظر به موقعیت‌های گوناگون است. در نتیجه «مفهوم ابرانسان به معنای عالی‌ترین درجه‌ی پرورش و یکپارچگی قدرت عقلی، نیرومندی شخصیت و اراده، استقلال، شور، ذوق و تن‌آوری است. می‌شود گفت که او انسانی بس فرهیخته تواند بود با مهارت تمام در کارهای بدنی، بردبار اما از سر قدرت و هیچ چیزی را ناروا نخواهد شمرد مگر ناتوانی را، خواه در زیر صورت فضیلت باشد یا زیر صورت رذیلت، انسانی یک‌سره آزاد و مستقل که به زندگی و جهان آری می‌گوید.»[7]
          اما باید توجه داشت در اندیشه‌ی نیچه، هر انسانی در بستر تاریخی، فرهنگی، خانوادگی و فیزیولوژیکی خاص خویش پا به جهان می‌گذارد و گرچه همه می‌توانند با توجه به امکانات خود حدود آزادی خویش را بشناسند و براساس آن خود را از اندیشه‌های پیشینِ به ظاهر موجه رها کنند و راه تعالی را بپیمایند، اما رسیدن به ابرانسان نیازمند خاستگاه مکانی-زمانی ویژه‌ای است. همان‌طور که در کتاب غروب بتان آمده: «مردان بزرگ برآمد مجموعه عوامل سال‌ها انبان شده‌اند و ظهورشان ناگهانی است».[8]

          ابرانسان زرتشت
          در این‌جا لازم است به جایگاه کتاب چنین گفت زرتشت نیچه در طرح و بسط مفهوم ابرانسان اشاره کنیم. در این کتاب، زرتشت که از فرزانگی خود به تنگ آمده و از کوه خویش به نزد مردمان می‌آید، نقش آموزگار و نوید بخش را ایفا می‌کند. او پیش از هر چیز از «مرگ خدا» خبر می‌دهد تا زمینه را برای آموزاندن ابرانسان - جانشینی برای الوهیت‌- فراهم کند. البته نباید چنین پنداشت که زرتشت و نیچه و ابرانسان یکی هستند چرا که در واقع نیچه شخصیت زرتشت و زرتشت ابرانسان را خلق کرده است. شاید پیش‌گفتار این کتاب خود به تنهایی بهترین پاسخ برای پرسش‌های ما باشد. به عنوان نمونه جمله‌ای از آن به خوبی تمایز انسان و ابرانسان را در نزد نیچه نشان می‌دهد: «بوزینه در برابر انسان چیست؟ چیزی خنده‌آور یا چیزی مایه‌شرم دردناک. انسان در برابر ابرانسان همین گونه خواهد بود.»[9]
          زرتشت ابرانسان را معنای زمین می‌داند؛ کسی که آیندگان را بر حق می‌کند و گذشتگان را نجات می‌بخشد زیرا می‌خواهد جان بر سر کار کنونیان نهد.[10] انسانی که در مقابل «آخرین انسان» می‌ایستد. آخرین انسان، خوار شمردنی‌ترین انسان‌هاست، کسی که همه چیز را کوچک می‌کند، نه می‌خواهد فرمان‌روا باشد و نه فرمان‌بردار. می‌خواهد با دیگری یکسان باشد و یکسان هم هست. چنین می‌انگارد که پیش از او، همه دیوانه بوده‌اند. انسان واپسین گمان می‌کند راه رستگاری را کشف کرده است و به همین دلیل از وجود خویش لذت می‌برد؛ کار را مایه‌ی سرگرمی خود می‌داند و البته مراقب است تا این سرگرمی طاقت فرسا نشود. وی اهل تجربه و خطر نیست و از ارزش‌های نوین بیزار است. اخلاق سازگار با او، اخلاق رمگی است. انسان‌های واپسین گرچه همواره با یکدیگر در ستیزند اما بسیار زود نیز با همدیگر سازش می‌کنند و ...[11]
          با این تفاصیل می‌توان استنباط کرد به عقیده‌ی نیچه انسان می‌تواند آینده‌ی خویش را در دو قطب متضاد تجسم و یکی از آن دو یعنی ابرانسان یا آخرین انسان را انتخاب کند. اما آیا در میان مردم و جامعه خواست ابرانسان بودن امری بدیهی و طبیعی است؟ نیچه این گونه فکر نمی‌کند چرا که او عام و عوام را به خوبی می‌شناسد، کسانی که به چشم آنان احساسات والا فایده‌ی عملی ندارند و از واقعیت بدور هستند. «آدم‌های حقیر، آدم بزرگ‌منش را دیوانه می‌پندارند».[12]

          مرگ
          پیش از آن‌که به نحوه‌ی نگرش نیچه در باب «مرگ» و جایگاه این مفهوم در اندیشه‌ی وی بپردازیم، لازم است بدانیم که درک این واژه، نظیر واژه‌ی هستی‌شناسانه‌ی مقابل یعنی زندگی، به سادگی میسر است و نیازی به وضوح بخشی ندارد. البته تاریخ تفکر همواره شاهد تغییر و بازنگری در مباحث هستی‌شناسانه بوده است. اما همواره یک احساس معنوی و قلبی از هستی، بدون نیاز به بررسی و پیگیری وجود دارد. هستی غیر از تصور است. چنان‌که که ژان وال در کتاب مابعدالطبیعه توضیح می‌دهد: «تصور همیشه نسبت و مطابقت با واقعیتی دارد که غیر از تصور است، چنان‌که تصور وجود به اثبات موجود گرایش دارد». «ما از سویی می‌کوشیم تا وجود را به تصور در آوریم و از سوی دیگر وجود از این‌که به تصور در آید همواره ابا دارد». «هگل اظهارنظر کرده که تصور وجود، تصوری تو خالی و پوک است لیکن ما وجود را به‌عنوان احساس قلبی و به‌عنوان آن‌چه آن را غیر تصور نامیدیم نگاه می‌داریم».[13]
          به دنبال هستی، چگونگی مواجهه‌ی انسان با نیستی، مرگ و عقاید پیرامون آن نیز متغیر بوده، اما در اغلب موارد، منظور از طرح پرسش «مرگ چیست؟» نه رسیدن به تعریف مرگ بلکه دستیابی به پاسخِ پرسش‌های ضمنی دیگری است. به عنوان مثال، «چه زمانی چیزی مرده است؟» یا «پس از مرگ چه اتفاقی خواهد افتاد؟» و یا «چه فرایندی موجبات مرگ فیزیولوژیکی موجود زنده را فراهم می‌کند؟» همان‌طور که پیش از این متذکر شدیم، تعریف مرگ به حد و رسم ممکن نیست چرا که مرگ هیچ‌گاه برای انسان به‌عنوان یک سوژه تجربه نمی‌شود و هر آن‌چه در باب آن گفته شود تنها یک جنبه‌ی آن یعنی ابژه را در نظر گرفته است. اگر مرگ را به عنوان یک تجربه‌ی فکری مرتبط با اگزیستانس در نظر بگیریم چنان‌که نیچه می‌گوید باید «برحذر باشیم از گفتن این موضوع که مرگ در مقابل زندگی است».[14] اما اگر آن را از جهت مفهومی - به معنای نیستی- در مقابل زندگی - به معنای هستی - و یا نیستیِ هست سابق لحاظ کنیم، آن‌گاه دیگر تفاوتی از جهت نسبت دادن آن به موجودات جاندار یا بی‌جان وجود نخواهد داشت و هم‌چنین می‌شود از مرگ مفاهیم، احساسات و یا هر آن‌چه هست سخن گفت. همان‌طور که در آثار نیچه نیز با اصطلاحاتی نظیر «مرگ تراژدی» و یا «مرگ خدا» رو‌به‌رو می‌شویم.

          مابعدالطبیعه و واعظان مرگ
          نیچه جداسازی میان ظواهر و آن چه اشیا در خود هستند را برنمی‌تابد چراکه حقیقت را همان واقعیت یا زندگی‌ای می‌داند که ما در جهان بیرون در حال تجربه کردن آن هستیم.[15] به عقیده‌ی نیچه غایت زندگی در خود زندگی است - خلاف آن‌چه دین به ما می‌گوید- و اصول اخلاق دینی یکسره با هستی یا طبیعت در ضدیت هستند. به‌عنوان مثال محبت به ناتوان یکی از اصول نیک و اخلاقی تلقی می‌شود در صورتی که در طبیعت صحبت از انتخاب طبیعی است؛ قانونی که بیان می‌کند موجود قوی‌تر و سازگارتر با محیط پیرامون، شانس بالاتری در جهت حفظ نوع خویش دارد. تساوی و برابر انگاشتن انسان‌ها - در پیشگاه خداوند- نیز یکی دیگر از اصول نیکوی رفتاری- فکری است. در حالی‌که تفاوت، نقش تأییدکنند‌ای در طبیعت ایفا می‌کند. البته در آثار اولیه‌ی نیچه، انسان از اندیشیدن در باب امکان وجود جهان مابعدالطبیعی یا روح (روان) منع نمی‌شود. هم‌چنین در این آثار از برخی دینداران به نیکی سخن گفته شده و دین در برخی از مراحلش فرانمود خواست قدرت معرفی می‌شود؛ لکن آن‌چه برای نیچه اهمیت دارد، فهم این نکته است که «مفروضات متافیزیکی انسان ناشی از شور و هیجان، اشتباه و خودفریبی است، بدتر از همه‌ی اینها این است که روش‌های کسب معرفت و اعتقاد به این امور را نیز تعلیم می‌دهند».[16] وگرنه «هنوز هم راه برای تعریف و نکته‌پردازی‌های ظریف فرضیه‌ی روان‌‌باز است و مفاهیمی مانند: روان‌میرا، روان به‌مثابه‌ی تکثر ذهنی و روان به‌مثابه‌ی مجموعه‌ای از رانه‌ها و عواطف از این پس در علم نیز مطرح می‌شود».[17] بنابراین در نظر او سخن گفتن از سعادت و زندگی بر مبنای چنین احتمالات و اعتقاداتی از عبث‌ترین کارهاست. این بردگان و ضعفا هستند که ارزش‌هایی بخلاف ارزش‌هایی که دارند پدید آوردند و پیرامون ارزش‌های جدید قداست افزودند و قدرت را نیز تماماً به آن واگذار کردند و بدین ترتیب قدرت خود را اِعمال کردند تا بتوانند به حیات سست خود ادامه دهند.
          از نظر نیچه اعتقاد به قضاوت روز رستاخیز نیز چیزی جز بازتاب کین‌ستانی پنهان آدمیان نیست که با تصور داوری در آخرت احساس خوشایندی نصیبشان می‌شود. کسی که از گرفتن حق خویش در دنیا ناتوان است با حواله کردن ستاندن حقش توسط قدرتمندترین هستی یا هستنده‌ی جهان و در زمانی دورتر انتقام خود را می‌گیرد و البته چه حسی شیرین‌تر و آرامش‌بخش‌تر از آن؟ لکن حقیقت آن است که هیچ انسانی کاملاً مسبب اعمال خود و هم‌چنین سرشت خود نیست و تمام قضاوت‌ها (اول به دلیل مذکور، دوم به دلیل آن‌که شناخت کامل علت‌های خارجی و انگیزه‌های درونی ممکن نیست) بی‌عدالتی محسوب می‌شود و اگر بنا باشد کسی مجازات شود صرفاً می‌بایست به‌عنوان ابزاری برای منع دیگران از اعمال مشابه استفاده شود.[18]
          بنابراین نیچه اعتقاد به ماوراءالطبیعه را درست نمی‌داند و منتقد کسانی است که برای گریز از مرگ چنین مفاهیم و موجودات خیالی را خلق می‌کنند اما از طرف دیگر، جهت مقابل مسأله را فراموش نمی‌کند و از کسانی سخن می‌گوید که «واعظان مرگ» و یا «مرگ‌اندیش» نامیده می‌شوند. نزد نیچه مرگ (حتمیِ هر زندگی) ممکن بود قطره‌ای گوارا و عطرآگین از ساده‌اندیشی را همراه داشته باشد، حال آن‌که روح‌های داروساز از آن قطره‌ای سمی و بدطعم ساخته‌اند که تمامی زندگی را نفرت‌بخش می‌سازد.[19] براساس کتاب چنینگفتزرتشت، این افراد به چند صورت معرفی می‌شوند:

          1. آنهایی که نیروی شهوت‌انگیزی درون خود دارند. این‌ها می‌بایست یا شهوت‌پرست شوند و یا نفس خویش را بکشند و آن‌ها کشتن نفس خویش را بر می‌گزینند و البته در حقیقت این کشتن نمود همان شهوت‌پرستی است.
          2. اشخاصی که روانی بیمار دارند و همواره از مرگ می‌گویند. این‌ها زندگی را رنج می‌دانند و از پیگیری حیات خود ناتوانند.
          3. برخی دیگر شهوت و غرایز لذت‌بخش آدمی و خواستن را گناه می‌دانند و این چنین هستی را نفی می‌کنند.[20]
            واعظ مرگ تنها به یک بعد زندگی می‌نگرد و مشخصه‌ی اصلی حیات را رنج می‌داند. زرتشت به چنین افرادی می‌گوید: «ای کسانی که زندگی بهرتان کار توان فرساست و مایه‌ی عذاب: مگر از زندگی بسیار خسته نیستید؟ مگر برای وعظ مرگ بسیار رسیده نیستید؟»[21] و می‌توان اضافه کرد: پس چرا کاری نمی‌کنید که زندگی خویش را پایان بخشید؟ در این‌جا نیچه به طور ضمنی به یک مسأله اشاره می‌کند و آن چیرگی هستی یا حیات بر انسان است. واعظ مرگ مدام از رنج و عذاب سخن می‌گوید اما در واقع و البته به صورت ناخودآگاه در پی مرگ نیست و می‌خواهد زنده باشد. اگر جز این بود، به جای شکوه و ناله با اشتیاق به سوی مرگ می‌شتافت. در مجموع نزد نیچه هر نظری که گوشه‌ای هرچند کوچک از واقعیت یا آن‌چه را هست نفی کند، شامل این نوع نگاه به زندگی می‌شود، چون سقراط که در بستر مرگش گفت زندگی همانند بیماری است. بر این اساس باورمندان به زندگی جاوید نیز از این دسته خواهند بود، چنان‌که زرتشت می‌گوید: «زمین پر است از آنانی که بایدشان ترک زندگی را موعظه کرد یا زندگی جاوید را - این هر دو نزد من یکسان‌اند...» «بادا که به طعم زندگی جاوید ازین زندگی در گذرند!»[22]
            در مقابل چنین اندیشه‌هایی، فلسفه‌ی نیچه انسان را مانند تمامی هستنده‌ها و بر اساس قانون حاکم بر جهان، به دنبال حفظ حیات از طریق اراده‌ی قدرت معرفی می‌کند که انکار غرایز، سبب بیماری‌اش می‌شود. نیچه همانند اغلب فیلسوفان دیگر میان زندگی صرف و روزمره و زندگی اصیل تفاوت قائل است و برای انسان‌ها و زندگی‌هایشان سلسله مراتب در نظر می‌گیرد. به عبارت دیگر او هدف زندگی انسان را در به دست آوردن قدرت به معنای عام تعریف نمی‌کند بلکه نمونه‌ی انسانی و متعالی آن را مد نظر دارد و بر این اساس است که در فلسفه‌ی وی مرگ به عنوان آخرین نقطه‌ی خط حیات هر فرد یا پایان اگزیستانس آدمی، می‌تواند اصیل، غیراصیل، والامرتبه و یا بی‌ارزش تلقی شود. به عقیده‌ی او اگر معتقد باشیم پس از این عالم، عالم دیگری در کار نخواهد بود هراسمان از آن رفع، تعدیل و یا تغییر شکل می‌دهد. نیچه تاب بیهوده انگاشتن زندگی را ندارد و به همین دلیل با هر نظر مرگ محوری که اصالت را برای زندگی قائل نشده باشد به مبارزه برمی‌خیزد. اما تفکر او از یک طرف، انسان را محکوم به آزادی و از طرف دیگر محکوم به مرگ می‌داند و این نکته نشان‌دهنده‌ی تضادی جدی در اندیشه‌ی نیچه است. گرچه فرض ما بر این است که او توانسته برای این وضعیت دشوار پاسخی ارائه کند؛ چنان‌که اگر بخواهیم همانند هگل سخن بگوییم، نیچه در چارچوب فلسفی خود، میان زندگی و مرگ انسان، سنتزی به وجود می‌آورد و آن «مرگ خودخواسته» است.[23]

          مرگ خودخواسته
          تا آن‌جا که ما قادر به درک سایر موجودات هستیم برای آن‌ها مرگ تنها یک معنا دارد و آن مرگ طبیعی، ناخواسته و یا اجباری است. اما انسان می‌تواند مرگ خود را با انتخاب خویش برگزیند و به نوعی خواست خود را بر طبیعت تحمیل کند. یکی از تفاوت‌های بنیادین او با سایر هستنده‌ها در همین موضوع است. اما این تفاوت هیچ‌گاه مایه‌ی مباهات آدمی نبوده است و این‌که انسان خود مرگ خویش را رقم زند، اقدامی همواره نامعمول و مذموم عموم شمرده می‌شده است. نخستین و اصلی‌ترین دلیل این امر را می‌توان ترس آدمی از مواجهه با جهان پس از مرگ[24] و یا ارتکاب گناه دانست، که ریشه‌ی هر کدام از این‌ها در مابعدالطبیعه و آموزه‌های اخلاق دینی است. سابق بر این نیچه ثبات فلسفی بسیاری از مفاهیم، از جمله مابعدالطبیعه و دین را از میان برده بود، اما دلیل دیگری نیز برای بدنامی این عمل نزد مردم ارائه می‌دهد که مرتبط به سرشت انسان، مبتنی بر غریزه‌ی حفظ حیات و هم‌چنین در چارچوب اندیشه‌های خود اوست. اندیشه‌ای که جهان را تحت نظارت هیچ موجود برتری نمی‌داند. جهان تنها همین جهان است و بس؛ نه یک برنامه‌ریز مقدس بلکه طبیعت، قدرت و تصادف است که سازوکار عالم را شکل می‌بخشد.
          همان‌طور که گفتیم به عقیده‌ی نیچه، انسان همانند سایر موجودات زنده‌ی دیگر ابتدا در کار حفظ هستی خویش و سپس هستیِ‌گونه‌ی خویش است و این کوشش مدام نه از سر عشق ورزیدن به هم‌نوع بلکه به دلیل غریزه‌ی حفظ حیات صورت می‌پذیرد که در تمامی موجودات زنده حضور دارد و نقش تعیین‌کننده‌ای را ایفا می‌کند. انسان والای نیچه نمی‌تواند نسبت به این غریزه و رابطه‌ی آن با مرگ نیندیشد. چنان‌که در آواره و سایه‌اش آمده: «آن شیوه که انسان حین زندگی تمام عیار خود و در اوج قدرت به مرگ می‌اندیشد بی‌شک بیانگر و نشانی از شخصیت اوست».[25]
          در این‌جا پرسشی به میان می‌آید: اتخاذ چه شیوه‌ای نزد نیچه بیان‌گر والایی شخصیت آدمی است؟
          حفاظت از حیات، صرفاً توصیفی است از واقعیت آن‌چه موجودات انجام می‌دهند لکن آن‌چه در انسان‌شناسی نیچه ارزشمند تلقی می‌شود، نه حفظ حیات به معنای داشتن علایم حیاتی، نه حفظ حیات نوع انسان و نه ادامه دادن به افکار و اعمالی که از آن‌ها انتقاد می‌شود، بلکه انسان بودن به معنایی است که خود وی مراد می‌کند. انسانی که در خود با جهان و در جهان با خود است. بنابراین دور از ذهن نخواهد بود که حذف خویش، یکی از موضوعات مورد توجه نیچه باشد.
          در این‌جا می‌خواهیم دریابیم «اندیشه‌ی بزرگ گزینش‌گری» که نیچه از آن صحبت می‌کند به چه معناست؛ «اندیشه‌ای که به بسیاری از مردمان حق زدودن خویش را می‌دهد».[26] وی به خصوص در آثار اولیه‌اش بر ترجیح مرگ منتخب بر مرگ طبیعیِ (ناخواسته) ناشی از بیماری و یا کهولت سن به دلیل آن‌که نشان‌دهنده‌ی اراده، قدرت و چیرگی آدمی بر خویشتن است، تأکید می‌ورزد. هم‌چنین از اطرافیان فرد خودکشی‌کننده به خاطر خودخواهی ناشی از کوته‌بینی و عیب و ایراد گرفتن مدام از این‌که چرا فرد مرتکب این عمل، به خاطر حفظ آبروی بستگانش هم که شده زنده نمانده است، انتقاد می‌کند و در انسانی زیادی انسانی می‌پرسد: «چرا باید برای پیرمردی که از روان خویش آگاه است، چشم به راه از پاافتادگی و فروپاشی آرام خود بودن پسندیده‌تر باشد تا تعیین مهلتی برای ادامه‌ی حیات خود با آگاهی کامل؟» سپس ادامه می‌دهد: «در این مورد خودکشی عملی کاملاً طبیعی و بدیهی است که به‌مثابه‌ی پیروزی برای عقل باید تمام و کمال پذیرفته شود، به سان آن اعصاری که پیش‌روان فلسفه یونانی و شریف‌ترین میهن‌پرستان رومی معمولاً از طریق خودکشی می‌مردند. از سوی دیگر آرزوی ادامه‌ی حیات که در مراجعه‌ی اضطراب‌آمیز به پزشکان و تحمل سخت‌ترین دستورالعمل‌ها تجلی می‌یابد، بدون قدرت نزدیک‌تر شدن به آرمان واقعی حیات انسانی شایسته‌ی احترام چندانی نیست».[27] در نظر او مرگی که زیر لقای تفکر مذهبی باشد، نیز نابخردانه است چرا که در این تفکر، خدا به جای طبیعت، زمان مرگ آدمی را تعیین می‌کند و اختیار زندگی او را در دست می‌گیرد.
          نیچه پس از اعلام ارجحیت خودکشی بر مرگ طبیعی، متوجه می‌شود نحوه‌ی نگاه او به این مسأله مانند اغلب مسائل دیگر با گذشتگان متفاوت است لذا منظورش را با روش ویژه‌ِ خود یعنی نقد نظر مقابل و آوردن مطالبی در جهت موافق - که غالباً بیگانه با استدلال و منطق رایج است- و از طریق اقنای مخاطب متمایز می‌کند و در آواره و سایه‌اش می‌پرسد: «کدام‌یک بخردانه‌تر است، این‌که دستگاهی را پس از اتمام کار خاموش کنیم یا آن را روشن نگه داریم تا خود به خود خاموش، یعنی خراب شود؟ آیا راه دوم اتلاف در هزینه، بهره‌کشی نادرست از نیرو و وقت آن دستگاه نیست؟»[28]
          در فلسفه‌ی نیچه خودکشی بسته به نیت عامل، می‌تواند ارزشمند یا بی‌ارزش باشد. بی‌ارزش از آن رو که انسان صرفاً به سبب خستگی از امور واهی و بی ‌آن‌که تلاشی درخور فهم معنای خویش و جهان کرده باشد، برای خود وعظ مرگ کند. گرچه از نظر او این دسته از آدمیان به رنج انسان و بی‌غایتی هستی پی می‌برند و برای انجام این عمل شجاعت به خرج می‌دهند- چرا که نیست کردن هستی خود مستلزم شجاعت وجودی است - اما به دلیل آن‌که ضعف و ناتوانی بر شجاعت و فهمشان غلبه دارد، مرگشان نابهنگام و اقدام آن‌ها فاقد ارزش خواهد بود. لکن انتخاب مرگ هنگامی که هم‌چون امکانی اگزیستانسیالیستی در نظر گرفته شود، ارزشمند تلقی می‌گردد؛ امکانی که به انسان اجازه می‌دهد به وسیله‌ی آخرین عملی که می‌تواند انجام دهد، معنای کلی خودساخته‌ی زندگی خویش را تثبیت بخشد و از گزند آفت‌هایی که آفرینندگی را از انسان سلب می‌کنند در امان بماند و این چنین یاد و اثر خود را برای مدت زمان بیشتری حفظ کند.
          این نگرش دوگانه را می‌توان در نظر نیچه راجع به داستان مرگ سقراط به وضوح مشاهده کرد.

          مرگ سقراط
          نیچه با لحن دو پهلو و طنزآمیزی می‌گوید: «من سقراط را در حکمت و شجاعت آن‌چه انجام داد، آن‌چه که گفت و آن‌چه نگفت می‌ستایم. (اما) ای کاش او در آخرین لحظات زندگی‌اش سکوت می‌کرد تا شاید به مقام معنوی به مراتب والاتری دست می‌یافت». بنابراین وی به داستان مرگ سقراط علاقه نشان می‌دهد، چراکه سقراط با شجاعت به استقبال مرگ می‌رود و از طرف دیگر از دلایلی که منجر به این عمل شده است، یعنی عقل‌زدگی، سفسطه و خطابه‌گری انتقاد می‌کند. به عقیده‌ی نیچه عاقل می‌بایست هم از جان گذشته باشد و هم سرشار از قدرت و خواست زندگی. اما «سقراط بیمار بود و مرگ را طبیب خود می‌دانست».[29] کسانی‌که این چنین به پیشواز مرگ می‌روند «به جای آن‌که با راستی بگویند دیگر چیزی نمی‌خواهند در واقع دروغی اخلاقی از زبان کسی گفته‌اند که رو به پستی دارد: «چیز با ارزشی وجود ندارد. زندگی به هیچ نمی‌ارزد».[30]علاوه بر این نیچه اندیشه‌ی سقراطی را اساساً با خود در تضاد می‌بیند چرا که از یک طرف گویی با اعتقاد به عالم دیگر، جاودانگی و نگرش عقلانی که در نظریه‌ی «مثل» جلوه‌گر می‌شود، حقیقت مرگ را نادیده می‌گیرد و از طرف دیگر تفکر فلسفی را مشق مرگ می‌داند.

          نیچه در برابر شوپنهاور
          پیش از نیچه، آرتور شوپنهاور، حقیقت عالم را «خواست» می‌نامید؛ خواست کوری که در مقابل عقلانیتی که جهانِ هگل را می‌ساخت قرار می‌گیرد. به عقیده‌ی او خواستن، همواره کوشیدن و هرگز نرسیدن است چراکه نیازها و خواسته‌ها همیشه وجود دارند و خواهش همیشگی برآمده از آن‌هاست. به همین دلیل آگاهی از این چرخه‌ی بیهوده و کور که هستی را هست می‌کند و به پیش می‌راند رنج‌آور است و لذت چیزی جز توقف‌گذرای این خواست نیست و آدمی تنها با انکار آن می‌تواند به آرامش وجودی برسد. نزد وی زندگی همانند پاندولی، میان درد ناشی از تمایلات برآورده نشده و خستگی در نوسان است. هنگامی که خواسته‌های ما برآورده می‌شوند مدتی کوتاه راضی و آرام می‌شویم اما دوباره در خستگی و پوچی فرو خواهیم رفت. بنابراین چه شما چیزی را بخواهید و هنوز آن را به دست نیاورده باشید و چه آن‌چه را که خواسته بودید به دست آورده باشید، رنج می‌کشید. خواسته‌ها همواره بیشتر از داشته‌هاست و بر همین مبنا نسبت رنج به لذت همواره بیشتر است. اندیشه‌ی شوپنهاوری خودکشی را به‌عنوان انکار خواست زندگی و هم‌چنین به‌عنوان راه فراری از رنج توصیه می‌کند اما نیچه از طرفی ناامیدی و بدبینی شوپنهاوری را نوعی بیماری و حتی گاهی اوقات آن را ناشی از سوءتغذیه و عوامل محیطی می‌داند! چنان‌که در حکمت شادان میگوید: «انزجار عمیق از زندگی در میان گروهی از مردم نتیجه‌ی خطایی فاحش است که خلقی بزرگ در رژیم غذایی مرتکب شده است. مثلاً گسترش بودیسم به میزان زیادی ناشی از افراط هندوان در مصرف برنج و رخوت عمومی حاصل از آن بود... انزجار آلمان از زندگی اساساً تا حدودی به خاطر زمستان‌های طولانی و از جمله ثمره‌ی هوای خفه و سمی است که از طریق بخاری‌ها در خانه‌های آلمان پراکنده است».[31] در حالی که اگر به زندگی کسانی که به عالم بدبین‌اند دقت کنیم در می‌یابیم که برای آن‌ها چیزهایی وجود دارد که لذت‌بخش است؛ به‌عنوان مثال شوپنهاور بدبین، هر شب پس از صرف شام فلوت می‌نواخت!

          doğurduğu oğulD آفلاین
          doğurduğu oğulD آفلاین
          doğurduğu oğul
          نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط انجام شده
          #151064

          پدر پسر شجاع 😂

          1 پاسخ آخرین پاسخ
          0
          • doğurduğu oğulD doğurduğu oğul

            این مقاله زیر رو ببینید چیز خوبیه بنظرم:

            مقاله
            مقدمه
            معمولاً تا زمانی که انسان احساس جوانی می‌کند به نحوی به زندگی مشغول می‌شود که گویی برای همیشه زنده و جاوید باقی خواهد بود. لکن تمامی انسان‌ها از آن رو که جان دارند، روزی جان خویش را از دست خواهند داد. به عبارت دیگر تنها می‌توان از جمله‌ی: «من خواهم مرد» اطمینان حاصل کرد. چنان‌که می‌دانیم مرگ بر اساس قواعد اتفاق نمی‌افتد بلکه هم‌چون دزدی در شب حمله می‌کند. بنابراین وظیفه‌ی انسان یا بهتر است بگوییم فیلسوف این است که پیش از ورود دزد مرگ به خانه‌ی حیات، آمادگی لازم را برای گزینش بهترین واکنش داشته باشد. البته هدف فیلسوف نه بیشتر بودن بلکه بهتر بودن است و مدت زمان زندگی برای او مهم‌تر از چگونه زیستن نیست.
            در ابتدای کار می‌توان مرگ را به سه معنای نیستی، فقدان آگاهی و انتقال بخشی از وجود (روح) از یک جهان به جهان دیگر به کار برد. در قسم اول و دوم مرگ یک مفهوم تهی است چرا که خلاف زندگی عینیت ندارد. هم‌چنین مرگ، همواره مرگ دیگری است و به همین دلیل نمی‌شود تعریفی از آن ارائه کرد و دستیابی به یک تعریف واحد دور از انتظار خواهد بود. آن‌چه مرگ را ناشناخته و ترسناک جلوه می‌دهد ناگهانی بودن است. گرچه امروزه می‌توان به طور تقریبی زمان مرگ موجودات زنده را تخمین زد اما آگاه نبودن از آنِ موجبات اضطراب و افسردگی آدمی را فراهم می‌آورد. در همین راستا یکی از اساسی‌ترین پرسش‌ها می‌تواند این باشد: چطور می‌شود در میان زیستن با مرگ کنار آمد؛ به نحوی که نه آینده را کاملاً نادیده گرفت و نه برای گریز از احساس پوچی به خیال بافی پناه برد؟ بدین معنا فلسفه‌ورزی پیوند ژرفی با مرگ‌اندیشی دارد؛ چرا که هر متفکری که به هستی بیندیشد در حقیقت به نیستی نیز می‌اندیشد. بر این اساس نگرش ما در این خصوص می‌تواند به زندگی‌مان معنا بخشد و یا آن را از معنا ساقط کند.
            یکی دیگر از پرسش‌های بنیادینی که انسان همواره با آن روبه‌رو بوده، این است که آیا به راستی مرگ پایان زندگی است؟ و یا این‌که نوع دیگری از هستی را پیش رویمان می‌گشاید؟ این مسأله مهم‌تر می‌شود اگر بدانیم امروزه به تبع متزلزل شدن مبنای ارزش‌گذاری در فلسفه‌ی معاصر، تبیین‌کنندگان مرگ و کسانی که به حیات پس از مرگ اعتقاد دارند، اعتبار فلسفی سابق خود را از دست داده‌اند؛ لذا ضروری است به نحو جدی‌تری به مرگ بیندیشیم و موضع خود را در قبال آن روشن کنیم و با پرسش‌هایی از این دست روبه‌رو شویم. پرسش‌هایی که به ندرت پیش از قرن بیستم مطرح شده‌اند: آیا مرگ انسان با مرگ سایر موجودات زنده متفاوت است؟ آیا مرگ و زندگی معنای ثابتی دارند؟ آیا می‌شود از اگزیستانسی سخن گفت که میان مرگ و زندگی است؟ آیا مرگ انسان دقیقاً برابر با مرگ جسمانی است؟ و یا این‌که مرگ چگونه با ذات و ماهیت انسان ارتباط برقرار می‌کند؟
            معنای مرگ در تاریخ اندیشه بیشترین قرابت را با این سخن سقراط در رساله‌ی فایدون افلاطون داشته است: «فیلسوفان در کار چگونه مردن‌اند و تلاش می‌کنند تا روح را از زندان تن رها سازند».[1] اما فریدریش نیچه، فیلسوف آلمانی قرن نوزدهم و نام‌آشنا میان جامعه‌ فلسفی ایران، صاحبان چنین اندیشه‌هایی را «واعظان مرگ» می‌نامد و نظراتی از این دست را نکوهش می‌کند.
            این مقاله برآن است تلقی نیچه را در این خصوص ارزیابی کند و مرگ انسان را از دریچه‌ی نگاه او نظاره‌گر باشد و دریابد منظور نیچه از بهنگام زیستن و «بهنگام مردن» (مرگ خودخواسته) چیست؛ آن‌جا که فی‌المثل در بخشی از کتاب چنین گفت زرتشت با عنوان مرگ خود خواسته می‌پرسد: «براستی آن که بهنگام نمی‌زید چگونه بهنگام تواند مرد؟»[2] چنین هدفی مستلزم آن است که ابتدا طرحی از ابرانسان ترسیم شود زیرا ما در پی فهم مرگ ابرانسانیم؛ نه هرگونه مرگی و نه هر نوع انسانی. ابرانسانی که نیچه معنای انسانیت را در آن می‌جوید، انسانی است که بر خویش مسلط شده و ارزش‌هایش را شخصاً خلق می‌کند. ابرانسان با درکی که از محدوده‌ی آزادی‌های خود دارد و اراده‌ای که به قدرت معطوف است، به سوی کمال گام می‌نهد و با توجه به شرایط به زندگی آری یا نه می‌گوید. پس از این است که می‌شود پرسید این نماد «فرا اخلاقی» چگونه می‌میرد و چگونه می‌بایست بمیرد.
            امروزه عموم مردم، خودکشی را با بیماری‌های روانی مرتبط می‌دانند و بیش‌تر از آن‌که آن را چونان امری فلسفی در نظر بگیرند به تفاسیر روان‌شناسانه و جامعه‌شناسانه توجه بیشتری نشان می‌دهند لکن آلبر کامو در کتاب افسانه سیزیف و در ذیل عنوان پوچی و خودکشی می‌گوید خودکشی تنها مسأله‌ی فلسفی واقعاً جدی است. تشخیص این‌که زندگی ارزش دارد یا به زحمت زیستنش نمی‌ارزد، در واقع پاسخ صحیح است به مسأله‌ی اساسی فلسفه و باقی چیزها مسائل بعدی و درجه دوم را تشکیل می‌دهند.[3]
            مرگ خودخواسته‌ی نیچه با تلقی ویژه‌ای همراه است و با هر آن‌چه متفکران پیش از وی از مرگ، مرگ خودخواسته، خود و یا انسان می‌فهمیدند، تفاوت چشم‌گیری دارد. در این راستا طرز نگاه نیچه به این موضوع می‌تواند تعارض مهمی با سنت اخلاق دینی و حتی فلسفه‌ی سقراط یا بهتر است بگوییم فلسفه‌ی یونانی و قرون وسطایی داشته باشد چرا که هر دوی این‌ها یعنی دین و فلسفه‌ی سقراطی، خودکشی را امری ناپسند می‌دانند. اگر معتقد باشیم که انسان کاملاً در تعیین لحظه و چگونگی مرگ خویش آزاد است، مسلماً این امر بر جامعه و روابط انسانی اثرگذار خواهد بود و اگر قوانین و قواعد اخلاقی که از دیروز تا امروز بخش مهمی از زندگی‌مان را تشکیل می‌دهند در معرض نابودی باشند – همان‌طور که نیچه نیز در آثارش بیان کرده است- نسبی‌اندیشی ناشی از توجیه کردن قضاوت فردی در خصوص آنِ مرگ خود، پایه‌های اخلاق و به تبع آن جامعه را پیش از پیش سست خواهد کرد.
            آخرین نکته آن‌که در میان منابع تألیفی پارسی کمتر به معنای فلسفی مرگ پرداخته شده است و البته این مقاله می‌کوشد بر مرگ خودخواسته‌ی نیچه تمرکز و نتایج و شرایط امکان تحقق آن را بررسی کند و اگرچه به طور کلی درخصوص اندیشه‌های نیچه سخن بسیار گفته‌اند لکن در این حوزه‌ی خاص و با توجه به زاویه‌ی دید این پژوهش، کار جدی و عمده‌ای صورت نگرفته است. با این حال می‌شود به گزینش سخنان نیچه در باب مرگ و با نام درباره‌ی مرگ و مرگ اندیشان، توسط داریوش آشوری در فصلنامه ارغنون (1388، مرگ، مجموعه مقالات ،27 و 26، سازمان چاپ و انتشارات، تهران) اشاره کرد.

            ابرانسان
            ابرانسان ترجمه‌ی واژه‌ی آلمانی Übermensch، Über به معنای ابر، فرا، فوق و Mensch به معنای مرد یا انسان است. در زبان انگلیسی برخی آن را Superman و برخی دیگر به Overman ترجمه کرده‌اند، اما چنین به نظر می‌رسد که قسم اخیر به مقصود نیچه از این اصطلاح نزدیک‌تر باشد. گرچه میان مفسران در باب چگونگی ترجمه‌ی Man یا Mensch اختلاف نظر وجود دارد، اما از آن جهت که دستاورد این نوشتار می‌تواند در حوزه‌ی انسان‌شناسی فلسفی لحاظ شود، کلمه‌ی انسان را بر مرد ترجیح دادیم و وارد مباحث حاشیه‌ای و جنسیتی نشدیم.
            براساس آثار نیچه، ابرانسان چنین توصیف می‌شود: انسانی که از گذرِ گذشته، محدودیت‌ها و آزادی‌های حال خویش را می‌شناسد و به آینده چشم می‌دوزد. آن‌که آنی به هر آن‌چه تاکنون اعتماد کرده بود بی‌اعتماد می‌شود و خود ارزش‌ها و قوانین زندگی‌اش را از نو و یا باز می‌سازد. خواست ابرانسان از خود او نشأت می‌گیرد؛ هرچه قدرتش فزونی یابد، بیشتر خواهد خواست و بیشتر برای آن‌چه خواسته است دست به عمل خواهد زد. والایی و قدرت ابرانسان به روان او محدود نیست بلکه جسمش را نیز در بر می‌گیرد. چیرگی برای او هدف نیست بلکه وسیله‌ای است تا تمامی جهان را برای اهداف خویش به خدمت گیرد. ابرانسان، هیچ نوع باید و نبایدهای تاریخی _ فرهنگی را برنمی‌تابد چرا که اخلاقیات مرسوم لزوماً برای سعادت او طراحی نشده‌اند. او از انسان فراتر می‌رود، فرای اخلاق می‌اندیشد و عمل می‌کند؛ بدین منظور اهل خطر کردن است چرا که هر خطر بزرگ برای او ملاک سنجشِ درجه‌ی نیرومندی و شجاعت شناخته می‌شود.[4]
            مارتین هایدگر در زرتشت نیچه کیست؟[5] ابرانسان را کسی معرفی می‌کند که از انسانیت پیشین و معاصر فراتر می‌رود و بدین‌سان در حال گذار است. به این معنا او پلی است و نه غایت و آن‌چه در این گذار مهم است، سه مرحله‌ی: آن‌چه انسان از آن دور می‌شود، خودِ گذار و آن چیزی است که شخص به سوی آن روان است. ابرانسان در اوج وضعیت تراژیک به خود و به زندگی آری می‌گوید و از تحمل درد و رنج نیز لذت می‌برد! چرا که نیچه معتقد است گیاه انسان آن‌جایی قوی‌تر به بالا می‌روید که پیوسته در شرایط متضاد و خطرناک باشد![6] بنابراین ابرفضیلت‌ها در شرایط متضاد و بعضاً متناقض پرورش می‌یابند و باید انتظار داشت توضیحات و توصیفات نیچه در این خصوص نیز متناقض به نظر آید چرا که متناظر به موقعیت‌های گوناگون است. در نتیجه «مفهوم ابرانسان به معنای عالی‌ترین درجه‌ی پرورش و یکپارچگی قدرت عقلی، نیرومندی شخصیت و اراده، استقلال، شور، ذوق و تن‌آوری است. می‌شود گفت که او انسانی بس فرهیخته تواند بود با مهارت تمام در کارهای بدنی، بردبار اما از سر قدرت و هیچ چیزی را ناروا نخواهد شمرد مگر ناتوانی را، خواه در زیر صورت فضیلت باشد یا زیر صورت رذیلت، انسانی یک‌سره آزاد و مستقل که به زندگی و جهان آری می‌گوید.»[7]
            اما باید توجه داشت در اندیشه‌ی نیچه، هر انسانی در بستر تاریخی، فرهنگی، خانوادگی و فیزیولوژیکی خاص خویش پا به جهان می‌گذارد و گرچه همه می‌توانند با توجه به امکانات خود حدود آزادی خویش را بشناسند و براساس آن خود را از اندیشه‌های پیشینِ به ظاهر موجه رها کنند و راه تعالی را بپیمایند، اما رسیدن به ابرانسان نیازمند خاستگاه مکانی-زمانی ویژه‌ای است. همان‌طور که در کتاب غروب بتان آمده: «مردان بزرگ برآمد مجموعه عوامل سال‌ها انبان شده‌اند و ظهورشان ناگهانی است».[8]

            ابرانسان زرتشت
            در این‌جا لازم است به جایگاه کتاب چنین گفت زرتشت نیچه در طرح و بسط مفهوم ابرانسان اشاره کنیم. در این کتاب، زرتشت که از فرزانگی خود به تنگ آمده و از کوه خویش به نزد مردمان می‌آید، نقش آموزگار و نوید بخش را ایفا می‌کند. او پیش از هر چیز از «مرگ خدا» خبر می‌دهد تا زمینه را برای آموزاندن ابرانسان - جانشینی برای الوهیت‌- فراهم کند. البته نباید چنین پنداشت که زرتشت و نیچه و ابرانسان یکی هستند چرا که در واقع نیچه شخصیت زرتشت و زرتشت ابرانسان را خلق کرده است. شاید پیش‌گفتار این کتاب خود به تنهایی بهترین پاسخ برای پرسش‌های ما باشد. به عنوان نمونه جمله‌ای از آن به خوبی تمایز انسان و ابرانسان را در نزد نیچه نشان می‌دهد: «بوزینه در برابر انسان چیست؟ چیزی خنده‌آور یا چیزی مایه‌شرم دردناک. انسان در برابر ابرانسان همین گونه خواهد بود.»[9]
            زرتشت ابرانسان را معنای زمین می‌داند؛ کسی که آیندگان را بر حق می‌کند و گذشتگان را نجات می‌بخشد زیرا می‌خواهد جان بر سر کار کنونیان نهد.[10] انسانی که در مقابل «آخرین انسان» می‌ایستد. آخرین انسان، خوار شمردنی‌ترین انسان‌هاست، کسی که همه چیز را کوچک می‌کند، نه می‌خواهد فرمان‌روا باشد و نه فرمان‌بردار. می‌خواهد با دیگری یکسان باشد و یکسان هم هست. چنین می‌انگارد که پیش از او، همه دیوانه بوده‌اند. انسان واپسین گمان می‌کند راه رستگاری را کشف کرده است و به همین دلیل از وجود خویش لذت می‌برد؛ کار را مایه‌ی سرگرمی خود می‌داند و البته مراقب است تا این سرگرمی طاقت فرسا نشود. وی اهل تجربه و خطر نیست و از ارزش‌های نوین بیزار است. اخلاق سازگار با او، اخلاق رمگی است. انسان‌های واپسین گرچه همواره با یکدیگر در ستیزند اما بسیار زود نیز با همدیگر سازش می‌کنند و ...[11]
            با این تفاصیل می‌توان استنباط کرد به عقیده‌ی نیچه انسان می‌تواند آینده‌ی خویش را در دو قطب متضاد تجسم و یکی از آن دو یعنی ابرانسان یا آخرین انسان را انتخاب کند. اما آیا در میان مردم و جامعه خواست ابرانسان بودن امری بدیهی و طبیعی است؟ نیچه این گونه فکر نمی‌کند چرا که او عام و عوام را به خوبی می‌شناسد، کسانی که به چشم آنان احساسات والا فایده‌ی عملی ندارند و از واقعیت بدور هستند. «آدم‌های حقیر، آدم بزرگ‌منش را دیوانه می‌پندارند».[12]

            مرگ
            پیش از آن‌که به نحوه‌ی نگرش نیچه در باب «مرگ» و جایگاه این مفهوم در اندیشه‌ی وی بپردازیم، لازم است بدانیم که درک این واژه، نظیر واژه‌ی هستی‌شناسانه‌ی مقابل یعنی زندگی، به سادگی میسر است و نیازی به وضوح بخشی ندارد. البته تاریخ تفکر همواره شاهد تغییر و بازنگری در مباحث هستی‌شناسانه بوده است. اما همواره یک احساس معنوی و قلبی از هستی، بدون نیاز به بررسی و پیگیری وجود دارد. هستی غیر از تصور است. چنان‌که که ژان وال در کتاب مابعدالطبیعه توضیح می‌دهد: «تصور همیشه نسبت و مطابقت با واقعیتی دارد که غیر از تصور است، چنان‌که تصور وجود به اثبات موجود گرایش دارد». «ما از سویی می‌کوشیم تا وجود را به تصور در آوریم و از سوی دیگر وجود از این‌که به تصور در آید همواره ابا دارد». «هگل اظهارنظر کرده که تصور وجود، تصوری تو خالی و پوک است لیکن ما وجود را به‌عنوان احساس قلبی و به‌عنوان آن‌چه آن را غیر تصور نامیدیم نگاه می‌داریم».[13]
            به دنبال هستی، چگونگی مواجهه‌ی انسان با نیستی، مرگ و عقاید پیرامون آن نیز متغیر بوده، اما در اغلب موارد، منظور از طرح پرسش «مرگ چیست؟» نه رسیدن به تعریف مرگ بلکه دستیابی به پاسخِ پرسش‌های ضمنی دیگری است. به عنوان مثال، «چه زمانی چیزی مرده است؟» یا «پس از مرگ چه اتفاقی خواهد افتاد؟» و یا «چه فرایندی موجبات مرگ فیزیولوژیکی موجود زنده را فراهم می‌کند؟» همان‌طور که پیش از این متذکر شدیم، تعریف مرگ به حد و رسم ممکن نیست چرا که مرگ هیچ‌گاه برای انسان به‌عنوان یک سوژه تجربه نمی‌شود و هر آن‌چه در باب آن گفته شود تنها یک جنبه‌ی آن یعنی ابژه را در نظر گرفته است. اگر مرگ را به عنوان یک تجربه‌ی فکری مرتبط با اگزیستانس در نظر بگیریم چنان‌که نیچه می‌گوید باید «برحذر باشیم از گفتن این موضوع که مرگ در مقابل زندگی است».[14] اما اگر آن را از جهت مفهومی - به معنای نیستی- در مقابل زندگی - به معنای هستی - و یا نیستیِ هست سابق لحاظ کنیم، آن‌گاه دیگر تفاوتی از جهت نسبت دادن آن به موجودات جاندار یا بی‌جان وجود نخواهد داشت و هم‌چنین می‌شود از مرگ مفاهیم، احساسات و یا هر آن‌چه هست سخن گفت. همان‌طور که در آثار نیچه نیز با اصطلاحاتی نظیر «مرگ تراژدی» و یا «مرگ خدا» رو‌به‌رو می‌شویم.

            مابعدالطبیعه و واعظان مرگ
            نیچه جداسازی میان ظواهر و آن چه اشیا در خود هستند را برنمی‌تابد چراکه حقیقت را همان واقعیت یا زندگی‌ای می‌داند که ما در جهان بیرون در حال تجربه کردن آن هستیم.[15] به عقیده‌ی نیچه غایت زندگی در خود زندگی است - خلاف آن‌چه دین به ما می‌گوید- و اصول اخلاق دینی یکسره با هستی یا طبیعت در ضدیت هستند. به‌عنوان مثال محبت به ناتوان یکی از اصول نیک و اخلاقی تلقی می‌شود در صورتی که در طبیعت صحبت از انتخاب طبیعی است؛ قانونی که بیان می‌کند موجود قوی‌تر و سازگارتر با محیط پیرامون، شانس بالاتری در جهت حفظ نوع خویش دارد. تساوی و برابر انگاشتن انسان‌ها - در پیشگاه خداوند- نیز یکی دیگر از اصول نیکوی رفتاری- فکری است. در حالی‌که تفاوت، نقش تأییدکنند‌ای در طبیعت ایفا می‌کند. البته در آثار اولیه‌ی نیچه، انسان از اندیشیدن در باب امکان وجود جهان مابعدالطبیعی یا روح (روان) منع نمی‌شود. هم‌چنین در این آثار از برخی دینداران به نیکی سخن گفته شده و دین در برخی از مراحلش فرانمود خواست قدرت معرفی می‌شود؛ لکن آن‌چه برای نیچه اهمیت دارد، فهم این نکته است که «مفروضات متافیزیکی انسان ناشی از شور و هیجان، اشتباه و خودفریبی است، بدتر از همه‌ی اینها این است که روش‌های کسب معرفت و اعتقاد به این امور را نیز تعلیم می‌دهند».[16] وگرنه «هنوز هم راه برای تعریف و نکته‌پردازی‌های ظریف فرضیه‌ی روان‌‌باز است و مفاهیمی مانند: روان‌میرا، روان به‌مثابه‌ی تکثر ذهنی و روان به‌مثابه‌ی مجموعه‌ای از رانه‌ها و عواطف از این پس در علم نیز مطرح می‌شود».[17] بنابراین در نظر او سخن گفتن از سعادت و زندگی بر مبنای چنین احتمالات و اعتقاداتی از عبث‌ترین کارهاست. این بردگان و ضعفا هستند که ارزش‌هایی بخلاف ارزش‌هایی که دارند پدید آوردند و پیرامون ارزش‌های جدید قداست افزودند و قدرت را نیز تماماً به آن واگذار کردند و بدین ترتیب قدرت خود را اِعمال کردند تا بتوانند به حیات سست خود ادامه دهند.
            از نظر نیچه اعتقاد به قضاوت روز رستاخیز نیز چیزی جز بازتاب کین‌ستانی پنهان آدمیان نیست که با تصور داوری در آخرت احساس خوشایندی نصیبشان می‌شود. کسی که از گرفتن حق خویش در دنیا ناتوان است با حواله کردن ستاندن حقش توسط قدرتمندترین هستی یا هستنده‌ی جهان و در زمانی دورتر انتقام خود را می‌گیرد و البته چه حسی شیرین‌تر و آرامش‌بخش‌تر از آن؟ لکن حقیقت آن است که هیچ انسانی کاملاً مسبب اعمال خود و هم‌چنین سرشت خود نیست و تمام قضاوت‌ها (اول به دلیل مذکور، دوم به دلیل آن‌که شناخت کامل علت‌های خارجی و انگیزه‌های درونی ممکن نیست) بی‌عدالتی محسوب می‌شود و اگر بنا باشد کسی مجازات شود صرفاً می‌بایست به‌عنوان ابزاری برای منع دیگران از اعمال مشابه استفاده شود.[18]
            بنابراین نیچه اعتقاد به ماوراءالطبیعه را درست نمی‌داند و منتقد کسانی است که برای گریز از مرگ چنین مفاهیم و موجودات خیالی را خلق می‌کنند اما از طرف دیگر، جهت مقابل مسأله را فراموش نمی‌کند و از کسانی سخن می‌گوید که «واعظان مرگ» و یا «مرگ‌اندیش» نامیده می‌شوند. نزد نیچه مرگ (حتمیِ هر زندگی) ممکن بود قطره‌ای گوارا و عطرآگین از ساده‌اندیشی را همراه داشته باشد، حال آن‌که روح‌های داروساز از آن قطره‌ای سمی و بدطعم ساخته‌اند که تمامی زندگی را نفرت‌بخش می‌سازد.[19] براساس کتاب چنینگفتزرتشت، این افراد به چند صورت معرفی می‌شوند:

            1. آنهایی که نیروی شهوت‌انگیزی درون خود دارند. این‌ها می‌بایست یا شهوت‌پرست شوند و یا نفس خویش را بکشند و آن‌ها کشتن نفس خویش را بر می‌گزینند و البته در حقیقت این کشتن نمود همان شهوت‌پرستی است.
            2. اشخاصی که روانی بیمار دارند و همواره از مرگ می‌گویند. این‌ها زندگی را رنج می‌دانند و از پیگیری حیات خود ناتوانند.
            3. برخی دیگر شهوت و غرایز لذت‌بخش آدمی و خواستن را گناه می‌دانند و این چنین هستی را نفی می‌کنند.[20]
              واعظ مرگ تنها به یک بعد زندگی می‌نگرد و مشخصه‌ی اصلی حیات را رنج می‌داند. زرتشت به چنین افرادی می‌گوید: «ای کسانی که زندگی بهرتان کار توان فرساست و مایه‌ی عذاب: مگر از زندگی بسیار خسته نیستید؟ مگر برای وعظ مرگ بسیار رسیده نیستید؟»[21] و می‌توان اضافه کرد: پس چرا کاری نمی‌کنید که زندگی خویش را پایان بخشید؟ در این‌جا نیچه به طور ضمنی به یک مسأله اشاره می‌کند و آن چیرگی هستی یا حیات بر انسان است. واعظ مرگ مدام از رنج و عذاب سخن می‌گوید اما در واقع و البته به صورت ناخودآگاه در پی مرگ نیست و می‌خواهد زنده باشد. اگر جز این بود، به جای شکوه و ناله با اشتیاق به سوی مرگ می‌شتافت. در مجموع نزد نیچه هر نظری که گوشه‌ای هرچند کوچک از واقعیت یا آن‌چه را هست نفی کند، شامل این نوع نگاه به زندگی می‌شود، چون سقراط که در بستر مرگش گفت زندگی همانند بیماری است. بر این اساس باورمندان به زندگی جاوید نیز از این دسته خواهند بود، چنان‌که زرتشت می‌گوید: «زمین پر است از آنانی که بایدشان ترک زندگی را موعظه کرد یا زندگی جاوید را - این هر دو نزد من یکسان‌اند...» «بادا که به طعم زندگی جاوید ازین زندگی در گذرند!»[22]
              در مقابل چنین اندیشه‌هایی، فلسفه‌ی نیچه انسان را مانند تمامی هستنده‌ها و بر اساس قانون حاکم بر جهان، به دنبال حفظ حیات از طریق اراده‌ی قدرت معرفی می‌کند که انکار غرایز، سبب بیماری‌اش می‌شود. نیچه همانند اغلب فیلسوفان دیگر میان زندگی صرف و روزمره و زندگی اصیل تفاوت قائل است و برای انسان‌ها و زندگی‌هایشان سلسله مراتب در نظر می‌گیرد. به عبارت دیگر او هدف زندگی انسان را در به دست آوردن قدرت به معنای عام تعریف نمی‌کند بلکه نمونه‌ی انسانی و متعالی آن را مد نظر دارد و بر این اساس است که در فلسفه‌ی وی مرگ به عنوان آخرین نقطه‌ی خط حیات هر فرد یا پایان اگزیستانس آدمی، می‌تواند اصیل، غیراصیل، والامرتبه و یا بی‌ارزش تلقی شود. به عقیده‌ی او اگر معتقد باشیم پس از این عالم، عالم دیگری در کار نخواهد بود هراسمان از آن رفع، تعدیل و یا تغییر شکل می‌دهد. نیچه تاب بیهوده انگاشتن زندگی را ندارد و به همین دلیل با هر نظر مرگ محوری که اصالت را برای زندگی قائل نشده باشد به مبارزه برمی‌خیزد. اما تفکر او از یک طرف، انسان را محکوم به آزادی و از طرف دیگر محکوم به مرگ می‌داند و این نکته نشان‌دهنده‌ی تضادی جدی در اندیشه‌ی نیچه است. گرچه فرض ما بر این است که او توانسته برای این وضعیت دشوار پاسخی ارائه کند؛ چنان‌که اگر بخواهیم همانند هگل سخن بگوییم، نیچه در چارچوب فلسفی خود، میان زندگی و مرگ انسان، سنتزی به وجود می‌آورد و آن «مرگ خودخواسته» است.[23]

            مرگ خودخواسته
            تا آن‌جا که ما قادر به درک سایر موجودات هستیم برای آن‌ها مرگ تنها یک معنا دارد و آن مرگ طبیعی، ناخواسته و یا اجباری است. اما انسان می‌تواند مرگ خود را با انتخاب خویش برگزیند و به نوعی خواست خود را بر طبیعت تحمیل کند. یکی از تفاوت‌های بنیادین او با سایر هستنده‌ها در همین موضوع است. اما این تفاوت هیچ‌گاه مایه‌ی مباهات آدمی نبوده است و این‌که انسان خود مرگ خویش را رقم زند، اقدامی همواره نامعمول و مذموم عموم شمرده می‌شده است. نخستین و اصلی‌ترین دلیل این امر را می‌توان ترس آدمی از مواجهه با جهان پس از مرگ[24] و یا ارتکاب گناه دانست، که ریشه‌ی هر کدام از این‌ها در مابعدالطبیعه و آموزه‌های اخلاق دینی است. سابق بر این نیچه ثبات فلسفی بسیاری از مفاهیم، از جمله مابعدالطبیعه و دین را از میان برده بود، اما دلیل دیگری نیز برای بدنامی این عمل نزد مردم ارائه می‌دهد که مرتبط به سرشت انسان، مبتنی بر غریزه‌ی حفظ حیات و هم‌چنین در چارچوب اندیشه‌های خود اوست. اندیشه‌ای که جهان را تحت نظارت هیچ موجود برتری نمی‌داند. جهان تنها همین جهان است و بس؛ نه یک برنامه‌ریز مقدس بلکه طبیعت، قدرت و تصادف است که سازوکار عالم را شکل می‌بخشد.
            همان‌طور که گفتیم به عقیده‌ی نیچه، انسان همانند سایر موجودات زنده‌ی دیگر ابتدا در کار حفظ هستی خویش و سپس هستیِ‌گونه‌ی خویش است و این کوشش مدام نه از سر عشق ورزیدن به هم‌نوع بلکه به دلیل غریزه‌ی حفظ حیات صورت می‌پذیرد که در تمامی موجودات زنده حضور دارد و نقش تعیین‌کننده‌ای را ایفا می‌کند. انسان والای نیچه نمی‌تواند نسبت به این غریزه و رابطه‌ی آن با مرگ نیندیشد. چنان‌که در آواره و سایه‌اش آمده: «آن شیوه که انسان حین زندگی تمام عیار خود و در اوج قدرت به مرگ می‌اندیشد بی‌شک بیانگر و نشانی از شخصیت اوست».[25]
            در این‌جا پرسشی به میان می‌آید: اتخاذ چه شیوه‌ای نزد نیچه بیان‌گر والایی شخصیت آدمی است؟
            حفاظت از حیات، صرفاً توصیفی است از واقعیت آن‌چه موجودات انجام می‌دهند لکن آن‌چه در انسان‌شناسی نیچه ارزشمند تلقی می‌شود، نه حفظ حیات به معنای داشتن علایم حیاتی، نه حفظ حیات نوع انسان و نه ادامه دادن به افکار و اعمالی که از آن‌ها انتقاد می‌شود، بلکه انسان بودن به معنایی است که خود وی مراد می‌کند. انسانی که در خود با جهان و در جهان با خود است. بنابراین دور از ذهن نخواهد بود که حذف خویش، یکی از موضوعات مورد توجه نیچه باشد.
            در این‌جا می‌خواهیم دریابیم «اندیشه‌ی بزرگ گزینش‌گری» که نیچه از آن صحبت می‌کند به چه معناست؛ «اندیشه‌ای که به بسیاری از مردمان حق زدودن خویش را می‌دهد».[26] وی به خصوص در آثار اولیه‌اش بر ترجیح مرگ منتخب بر مرگ طبیعیِ (ناخواسته) ناشی از بیماری و یا کهولت سن به دلیل آن‌که نشان‌دهنده‌ی اراده، قدرت و چیرگی آدمی بر خویشتن است، تأکید می‌ورزد. هم‌چنین از اطرافیان فرد خودکشی‌کننده به خاطر خودخواهی ناشی از کوته‌بینی و عیب و ایراد گرفتن مدام از این‌که چرا فرد مرتکب این عمل، به خاطر حفظ آبروی بستگانش هم که شده زنده نمانده است، انتقاد می‌کند و در انسانی زیادی انسانی می‌پرسد: «چرا باید برای پیرمردی که از روان خویش آگاه است، چشم به راه از پاافتادگی و فروپاشی آرام خود بودن پسندیده‌تر باشد تا تعیین مهلتی برای ادامه‌ی حیات خود با آگاهی کامل؟» سپس ادامه می‌دهد: «در این مورد خودکشی عملی کاملاً طبیعی و بدیهی است که به‌مثابه‌ی پیروزی برای عقل باید تمام و کمال پذیرفته شود، به سان آن اعصاری که پیش‌روان فلسفه یونانی و شریف‌ترین میهن‌پرستان رومی معمولاً از طریق خودکشی می‌مردند. از سوی دیگر آرزوی ادامه‌ی حیات که در مراجعه‌ی اضطراب‌آمیز به پزشکان و تحمل سخت‌ترین دستورالعمل‌ها تجلی می‌یابد، بدون قدرت نزدیک‌تر شدن به آرمان واقعی حیات انسانی شایسته‌ی احترام چندانی نیست».[27] در نظر او مرگی که زیر لقای تفکر مذهبی باشد، نیز نابخردانه است چرا که در این تفکر، خدا به جای طبیعت، زمان مرگ آدمی را تعیین می‌کند و اختیار زندگی او را در دست می‌گیرد.
            نیچه پس از اعلام ارجحیت خودکشی بر مرگ طبیعی، متوجه می‌شود نحوه‌ی نگاه او به این مسأله مانند اغلب مسائل دیگر با گذشتگان متفاوت است لذا منظورش را با روش ویژه‌ِ خود یعنی نقد نظر مقابل و آوردن مطالبی در جهت موافق - که غالباً بیگانه با استدلال و منطق رایج است- و از طریق اقنای مخاطب متمایز می‌کند و در آواره و سایه‌اش می‌پرسد: «کدام‌یک بخردانه‌تر است، این‌که دستگاهی را پس از اتمام کار خاموش کنیم یا آن را روشن نگه داریم تا خود به خود خاموش، یعنی خراب شود؟ آیا راه دوم اتلاف در هزینه، بهره‌کشی نادرست از نیرو و وقت آن دستگاه نیست؟»[28]
            در فلسفه‌ی نیچه خودکشی بسته به نیت عامل، می‌تواند ارزشمند یا بی‌ارزش باشد. بی‌ارزش از آن رو که انسان صرفاً به سبب خستگی از امور واهی و بی ‌آن‌که تلاشی درخور فهم معنای خویش و جهان کرده باشد، برای خود وعظ مرگ کند. گرچه از نظر او این دسته از آدمیان به رنج انسان و بی‌غایتی هستی پی می‌برند و برای انجام این عمل شجاعت به خرج می‌دهند- چرا که نیست کردن هستی خود مستلزم شجاعت وجودی است - اما به دلیل آن‌که ضعف و ناتوانی بر شجاعت و فهمشان غلبه دارد، مرگشان نابهنگام و اقدام آن‌ها فاقد ارزش خواهد بود. لکن انتخاب مرگ هنگامی که هم‌چون امکانی اگزیستانسیالیستی در نظر گرفته شود، ارزشمند تلقی می‌گردد؛ امکانی که به انسان اجازه می‌دهد به وسیله‌ی آخرین عملی که می‌تواند انجام دهد، معنای کلی خودساخته‌ی زندگی خویش را تثبیت بخشد و از گزند آفت‌هایی که آفرینندگی را از انسان سلب می‌کنند در امان بماند و این چنین یاد و اثر خود را برای مدت زمان بیشتری حفظ کند.
            این نگرش دوگانه را می‌توان در نظر نیچه راجع به داستان مرگ سقراط به وضوح مشاهده کرد.

            مرگ سقراط
            نیچه با لحن دو پهلو و طنزآمیزی می‌گوید: «من سقراط را در حکمت و شجاعت آن‌چه انجام داد، آن‌چه که گفت و آن‌چه نگفت می‌ستایم. (اما) ای کاش او در آخرین لحظات زندگی‌اش سکوت می‌کرد تا شاید به مقام معنوی به مراتب والاتری دست می‌یافت». بنابراین وی به داستان مرگ سقراط علاقه نشان می‌دهد، چراکه سقراط با شجاعت به استقبال مرگ می‌رود و از طرف دیگر از دلایلی که منجر به این عمل شده است، یعنی عقل‌زدگی، سفسطه و خطابه‌گری انتقاد می‌کند. به عقیده‌ی نیچه عاقل می‌بایست هم از جان گذشته باشد و هم سرشار از قدرت و خواست زندگی. اما «سقراط بیمار بود و مرگ را طبیب خود می‌دانست».[29] کسانی‌که این چنین به پیشواز مرگ می‌روند «به جای آن‌که با راستی بگویند دیگر چیزی نمی‌خواهند در واقع دروغی اخلاقی از زبان کسی گفته‌اند که رو به پستی دارد: «چیز با ارزشی وجود ندارد. زندگی به هیچ نمی‌ارزد».[30]علاوه بر این نیچه اندیشه‌ی سقراطی را اساساً با خود در تضاد می‌بیند چرا که از یک طرف گویی با اعتقاد به عالم دیگر، جاودانگی و نگرش عقلانی که در نظریه‌ی «مثل» جلوه‌گر می‌شود، حقیقت مرگ را نادیده می‌گیرد و از طرف دیگر تفکر فلسفی را مشق مرگ می‌داند.

            نیچه در برابر شوپنهاور
            پیش از نیچه، آرتور شوپنهاور، حقیقت عالم را «خواست» می‌نامید؛ خواست کوری که در مقابل عقلانیتی که جهانِ هگل را می‌ساخت قرار می‌گیرد. به عقیده‌ی او خواستن، همواره کوشیدن و هرگز نرسیدن است چراکه نیازها و خواسته‌ها همیشه وجود دارند و خواهش همیشگی برآمده از آن‌هاست. به همین دلیل آگاهی از این چرخه‌ی بیهوده و کور که هستی را هست می‌کند و به پیش می‌راند رنج‌آور است و لذت چیزی جز توقف‌گذرای این خواست نیست و آدمی تنها با انکار آن می‌تواند به آرامش وجودی برسد. نزد وی زندگی همانند پاندولی، میان درد ناشی از تمایلات برآورده نشده و خستگی در نوسان است. هنگامی که خواسته‌های ما برآورده می‌شوند مدتی کوتاه راضی و آرام می‌شویم اما دوباره در خستگی و پوچی فرو خواهیم رفت. بنابراین چه شما چیزی را بخواهید و هنوز آن را به دست نیاورده باشید و چه آن‌چه را که خواسته بودید به دست آورده باشید، رنج می‌کشید. خواسته‌ها همواره بیشتر از داشته‌هاست و بر همین مبنا نسبت رنج به لذت همواره بیشتر است. اندیشه‌ی شوپنهاوری خودکشی را به‌عنوان انکار خواست زندگی و هم‌چنین به‌عنوان راه فراری از رنج توصیه می‌کند اما نیچه از طرفی ناامیدی و بدبینی شوپنهاوری را نوعی بیماری و حتی گاهی اوقات آن را ناشی از سوءتغذیه و عوامل محیطی می‌داند! چنان‌که در حکمت شادان میگوید: «انزجار عمیق از زندگی در میان گروهی از مردم نتیجه‌ی خطایی فاحش است که خلقی بزرگ در رژیم غذایی مرتکب شده است. مثلاً گسترش بودیسم به میزان زیادی ناشی از افراط هندوان در مصرف برنج و رخوت عمومی حاصل از آن بود... انزجار آلمان از زندگی اساساً تا حدودی به خاطر زمستان‌های طولانی و از جمله ثمره‌ی هوای خفه و سمی است که از طریق بخاری‌ها در خانه‌های آلمان پراکنده است».[31] در حالی که اگر به زندگی کسانی که به عالم بدبین‌اند دقت کنیم در می‌یابیم که برای آن‌ها چیزهایی وجود دارد که لذت‌بخش است؛ به‌عنوان مثال شوپنهاور بدبین، هر شب پس از صرف شام فلوت می‌نواخت!

            ZrexZ آفلاین
            ZrexZ آفلاین
            Zrex
            نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط انجام شده
            #151065

            پدر پسر شجاع انتظار داری بخونیم؟

            بدونفاصلهسختاستفهمیدن

            dlrmD 1 پاسخ آخرین پاسخ
            1
            • doğurduğu oğulD doğurduğu oğul

              این مقاله زیر رو ببینید چیز خوبیه بنظرم:

              مقاله
              مقدمه
              معمولاً تا زمانی که انسان احساس جوانی می‌کند به نحوی به زندگی مشغول می‌شود که گویی برای همیشه زنده و جاوید باقی خواهد بود. لکن تمامی انسان‌ها از آن رو که جان دارند، روزی جان خویش را از دست خواهند داد. به عبارت دیگر تنها می‌توان از جمله‌ی: «من خواهم مرد» اطمینان حاصل کرد. چنان‌که می‌دانیم مرگ بر اساس قواعد اتفاق نمی‌افتد بلکه هم‌چون دزدی در شب حمله می‌کند. بنابراین وظیفه‌ی انسان یا بهتر است بگوییم فیلسوف این است که پیش از ورود دزد مرگ به خانه‌ی حیات، آمادگی لازم را برای گزینش بهترین واکنش داشته باشد. البته هدف فیلسوف نه بیشتر بودن بلکه بهتر بودن است و مدت زمان زندگی برای او مهم‌تر از چگونه زیستن نیست.
              در ابتدای کار می‌توان مرگ را به سه معنای نیستی، فقدان آگاهی و انتقال بخشی از وجود (روح) از یک جهان به جهان دیگر به کار برد. در قسم اول و دوم مرگ یک مفهوم تهی است چرا که خلاف زندگی عینیت ندارد. هم‌چنین مرگ، همواره مرگ دیگری است و به همین دلیل نمی‌شود تعریفی از آن ارائه کرد و دستیابی به یک تعریف واحد دور از انتظار خواهد بود. آن‌چه مرگ را ناشناخته و ترسناک جلوه می‌دهد ناگهانی بودن است. گرچه امروزه می‌توان به طور تقریبی زمان مرگ موجودات زنده را تخمین زد اما آگاه نبودن از آنِ موجبات اضطراب و افسردگی آدمی را فراهم می‌آورد. در همین راستا یکی از اساسی‌ترین پرسش‌ها می‌تواند این باشد: چطور می‌شود در میان زیستن با مرگ کنار آمد؛ به نحوی که نه آینده را کاملاً نادیده گرفت و نه برای گریز از احساس پوچی به خیال بافی پناه برد؟ بدین معنا فلسفه‌ورزی پیوند ژرفی با مرگ‌اندیشی دارد؛ چرا که هر متفکری که به هستی بیندیشد در حقیقت به نیستی نیز می‌اندیشد. بر این اساس نگرش ما در این خصوص می‌تواند به زندگی‌مان معنا بخشد و یا آن را از معنا ساقط کند.
              یکی دیگر از پرسش‌های بنیادینی که انسان همواره با آن روبه‌رو بوده، این است که آیا به راستی مرگ پایان زندگی است؟ و یا این‌که نوع دیگری از هستی را پیش رویمان می‌گشاید؟ این مسأله مهم‌تر می‌شود اگر بدانیم امروزه به تبع متزلزل شدن مبنای ارزش‌گذاری در فلسفه‌ی معاصر، تبیین‌کنندگان مرگ و کسانی که به حیات پس از مرگ اعتقاد دارند، اعتبار فلسفی سابق خود را از دست داده‌اند؛ لذا ضروری است به نحو جدی‌تری به مرگ بیندیشیم و موضع خود را در قبال آن روشن کنیم و با پرسش‌هایی از این دست روبه‌رو شویم. پرسش‌هایی که به ندرت پیش از قرن بیستم مطرح شده‌اند: آیا مرگ انسان با مرگ سایر موجودات زنده متفاوت است؟ آیا مرگ و زندگی معنای ثابتی دارند؟ آیا می‌شود از اگزیستانسی سخن گفت که میان مرگ و زندگی است؟ آیا مرگ انسان دقیقاً برابر با مرگ جسمانی است؟ و یا این‌که مرگ چگونه با ذات و ماهیت انسان ارتباط برقرار می‌کند؟
              معنای مرگ در تاریخ اندیشه بیشترین قرابت را با این سخن سقراط در رساله‌ی فایدون افلاطون داشته است: «فیلسوفان در کار چگونه مردن‌اند و تلاش می‌کنند تا روح را از زندان تن رها سازند».[1] اما فریدریش نیچه، فیلسوف آلمانی قرن نوزدهم و نام‌آشنا میان جامعه‌ فلسفی ایران، صاحبان چنین اندیشه‌هایی را «واعظان مرگ» می‌نامد و نظراتی از این دست را نکوهش می‌کند.
              این مقاله برآن است تلقی نیچه را در این خصوص ارزیابی کند و مرگ انسان را از دریچه‌ی نگاه او نظاره‌گر باشد و دریابد منظور نیچه از بهنگام زیستن و «بهنگام مردن» (مرگ خودخواسته) چیست؛ آن‌جا که فی‌المثل در بخشی از کتاب چنین گفت زرتشت با عنوان مرگ خود خواسته می‌پرسد: «براستی آن که بهنگام نمی‌زید چگونه بهنگام تواند مرد؟»[2] چنین هدفی مستلزم آن است که ابتدا طرحی از ابرانسان ترسیم شود زیرا ما در پی فهم مرگ ابرانسانیم؛ نه هرگونه مرگی و نه هر نوع انسانی. ابرانسانی که نیچه معنای انسانیت را در آن می‌جوید، انسانی است که بر خویش مسلط شده و ارزش‌هایش را شخصاً خلق می‌کند. ابرانسان با درکی که از محدوده‌ی آزادی‌های خود دارد و اراده‌ای که به قدرت معطوف است، به سوی کمال گام می‌نهد و با توجه به شرایط به زندگی آری یا نه می‌گوید. پس از این است که می‌شود پرسید این نماد «فرا اخلاقی» چگونه می‌میرد و چگونه می‌بایست بمیرد.
              امروزه عموم مردم، خودکشی را با بیماری‌های روانی مرتبط می‌دانند و بیش‌تر از آن‌که آن را چونان امری فلسفی در نظر بگیرند به تفاسیر روان‌شناسانه و جامعه‌شناسانه توجه بیشتری نشان می‌دهند لکن آلبر کامو در کتاب افسانه سیزیف و در ذیل عنوان پوچی و خودکشی می‌گوید خودکشی تنها مسأله‌ی فلسفی واقعاً جدی است. تشخیص این‌که زندگی ارزش دارد یا به زحمت زیستنش نمی‌ارزد، در واقع پاسخ صحیح است به مسأله‌ی اساسی فلسفه و باقی چیزها مسائل بعدی و درجه دوم را تشکیل می‌دهند.[3]
              مرگ خودخواسته‌ی نیچه با تلقی ویژه‌ای همراه است و با هر آن‌چه متفکران پیش از وی از مرگ، مرگ خودخواسته، خود و یا انسان می‌فهمیدند، تفاوت چشم‌گیری دارد. در این راستا طرز نگاه نیچه به این موضوع می‌تواند تعارض مهمی با سنت اخلاق دینی و حتی فلسفه‌ی سقراط یا بهتر است بگوییم فلسفه‌ی یونانی و قرون وسطایی داشته باشد چرا که هر دوی این‌ها یعنی دین و فلسفه‌ی سقراطی، خودکشی را امری ناپسند می‌دانند. اگر معتقد باشیم که انسان کاملاً در تعیین لحظه و چگونگی مرگ خویش آزاد است، مسلماً این امر بر جامعه و روابط انسانی اثرگذار خواهد بود و اگر قوانین و قواعد اخلاقی که از دیروز تا امروز بخش مهمی از زندگی‌مان را تشکیل می‌دهند در معرض نابودی باشند – همان‌طور که نیچه نیز در آثارش بیان کرده است- نسبی‌اندیشی ناشی از توجیه کردن قضاوت فردی در خصوص آنِ مرگ خود، پایه‌های اخلاق و به تبع آن جامعه را پیش از پیش سست خواهد کرد.
              آخرین نکته آن‌که در میان منابع تألیفی پارسی کمتر به معنای فلسفی مرگ پرداخته شده است و البته این مقاله می‌کوشد بر مرگ خودخواسته‌ی نیچه تمرکز و نتایج و شرایط امکان تحقق آن را بررسی کند و اگرچه به طور کلی درخصوص اندیشه‌های نیچه سخن بسیار گفته‌اند لکن در این حوزه‌ی خاص و با توجه به زاویه‌ی دید این پژوهش، کار جدی و عمده‌ای صورت نگرفته است. با این حال می‌شود به گزینش سخنان نیچه در باب مرگ و با نام درباره‌ی مرگ و مرگ اندیشان، توسط داریوش آشوری در فصلنامه ارغنون (1388، مرگ، مجموعه مقالات ،27 و 26، سازمان چاپ و انتشارات، تهران) اشاره کرد.

              ابرانسان
              ابرانسان ترجمه‌ی واژه‌ی آلمانی Übermensch، Über به معنای ابر، فرا، فوق و Mensch به معنای مرد یا انسان است. در زبان انگلیسی برخی آن را Superman و برخی دیگر به Overman ترجمه کرده‌اند، اما چنین به نظر می‌رسد که قسم اخیر به مقصود نیچه از این اصطلاح نزدیک‌تر باشد. گرچه میان مفسران در باب چگونگی ترجمه‌ی Man یا Mensch اختلاف نظر وجود دارد، اما از آن جهت که دستاورد این نوشتار می‌تواند در حوزه‌ی انسان‌شناسی فلسفی لحاظ شود، کلمه‌ی انسان را بر مرد ترجیح دادیم و وارد مباحث حاشیه‌ای و جنسیتی نشدیم.
              براساس آثار نیچه، ابرانسان چنین توصیف می‌شود: انسانی که از گذرِ گذشته، محدودیت‌ها و آزادی‌های حال خویش را می‌شناسد و به آینده چشم می‌دوزد. آن‌که آنی به هر آن‌چه تاکنون اعتماد کرده بود بی‌اعتماد می‌شود و خود ارزش‌ها و قوانین زندگی‌اش را از نو و یا باز می‌سازد. خواست ابرانسان از خود او نشأت می‌گیرد؛ هرچه قدرتش فزونی یابد، بیشتر خواهد خواست و بیشتر برای آن‌چه خواسته است دست به عمل خواهد زد. والایی و قدرت ابرانسان به روان او محدود نیست بلکه جسمش را نیز در بر می‌گیرد. چیرگی برای او هدف نیست بلکه وسیله‌ای است تا تمامی جهان را برای اهداف خویش به خدمت گیرد. ابرانسان، هیچ نوع باید و نبایدهای تاریخی _ فرهنگی را برنمی‌تابد چرا که اخلاقیات مرسوم لزوماً برای سعادت او طراحی نشده‌اند. او از انسان فراتر می‌رود، فرای اخلاق می‌اندیشد و عمل می‌کند؛ بدین منظور اهل خطر کردن است چرا که هر خطر بزرگ برای او ملاک سنجشِ درجه‌ی نیرومندی و شجاعت شناخته می‌شود.[4]
              مارتین هایدگر در زرتشت نیچه کیست؟[5] ابرانسان را کسی معرفی می‌کند که از انسانیت پیشین و معاصر فراتر می‌رود و بدین‌سان در حال گذار است. به این معنا او پلی است و نه غایت و آن‌چه در این گذار مهم است، سه مرحله‌ی: آن‌چه انسان از آن دور می‌شود، خودِ گذار و آن چیزی است که شخص به سوی آن روان است. ابرانسان در اوج وضعیت تراژیک به خود و به زندگی آری می‌گوید و از تحمل درد و رنج نیز لذت می‌برد! چرا که نیچه معتقد است گیاه انسان آن‌جایی قوی‌تر به بالا می‌روید که پیوسته در شرایط متضاد و خطرناک باشد![6] بنابراین ابرفضیلت‌ها در شرایط متضاد و بعضاً متناقض پرورش می‌یابند و باید انتظار داشت توضیحات و توصیفات نیچه در این خصوص نیز متناقض به نظر آید چرا که متناظر به موقعیت‌های گوناگون است. در نتیجه «مفهوم ابرانسان به معنای عالی‌ترین درجه‌ی پرورش و یکپارچگی قدرت عقلی، نیرومندی شخصیت و اراده، استقلال، شور، ذوق و تن‌آوری است. می‌شود گفت که او انسانی بس فرهیخته تواند بود با مهارت تمام در کارهای بدنی، بردبار اما از سر قدرت و هیچ چیزی را ناروا نخواهد شمرد مگر ناتوانی را، خواه در زیر صورت فضیلت باشد یا زیر صورت رذیلت، انسانی یک‌سره آزاد و مستقل که به زندگی و جهان آری می‌گوید.»[7]
              اما باید توجه داشت در اندیشه‌ی نیچه، هر انسانی در بستر تاریخی، فرهنگی، خانوادگی و فیزیولوژیکی خاص خویش پا به جهان می‌گذارد و گرچه همه می‌توانند با توجه به امکانات خود حدود آزادی خویش را بشناسند و براساس آن خود را از اندیشه‌های پیشینِ به ظاهر موجه رها کنند و راه تعالی را بپیمایند، اما رسیدن به ابرانسان نیازمند خاستگاه مکانی-زمانی ویژه‌ای است. همان‌طور که در کتاب غروب بتان آمده: «مردان بزرگ برآمد مجموعه عوامل سال‌ها انبان شده‌اند و ظهورشان ناگهانی است».[8]

              ابرانسان زرتشت
              در این‌جا لازم است به جایگاه کتاب چنین گفت زرتشت نیچه در طرح و بسط مفهوم ابرانسان اشاره کنیم. در این کتاب، زرتشت که از فرزانگی خود به تنگ آمده و از کوه خویش به نزد مردمان می‌آید، نقش آموزگار و نوید بخش را ایفا می‌کند. او پیش از هر چیز از «مرگ خدا» خبر می‌دهد تا زمینه را برای آموزاندن ابرانسان - جانشینی برای الوهیت‌- فراهم کند. البته نباید چنین پنداشت که زرتشت و نیچه و ابرانسان یکی هستند چرا که در واقع نیچه شخصیت زرتشت و زرتشت ابرانسان را خلق کرده است. شاید پیش‌گفتار این کتاب خود به تنهایی بهترین پاسخ برای پرسش‌های ما باشد. به عنوان نمونه جمله‌ای از آن به خوبی تمایز انسان و ابرانسان را در نزد نیچه نشان می‌دهد: «بوزینه در برابر انسان چیست؟ چیزی خنده‌آور یا چیزی مایه‌شرم دردناک. انسان در برابر ابرانسان همین گونه خواهد بود.»[9]
              زرتشت ابرانسان را معنای زمین می‌داند؛ کسی که آیندگان را بر حق می‌کند و گذشتگان را نجات می‌بخشد زیرا می‌خواهد جان بر سر کار کنونیان نهد.[10] انسانی که در مقابل «آخرین انسان» می‌ایستد. آخرین انسان، خوار شمردنی‌ترین انسان‌هاست، کسی که همه چیز را کوچک می‌کند، نه می‌خواهد فرمان‌روا باشد و نه فرمان‌بردار. می‌خواهد با دیگری یکسان باشد و یکسان هم هست. چنین می‌انگارد که پیش از او، همه دیوانه بوده‌اند. انسان واپسین گمان می‌کند راه رستگاری را کشف کرده است و به همین دلیل از وجود خویش لذت می‌برد؛ کار را مایه‌ی سرگرمی خود می‌داند و البته مراقب است تا این سرگرمی طاقت فرسا نشود. وی اهل تجربه و خطر نیست و از ارزش‌های نوین بیزار است. اخلاق سازگار با او، اخلاق رمگی است. انسان‌های واپسین گرچه همواره با یکدیگر در ستیزند اما بسیار زود نیز با همدیگر سازش می‌کنند و ...[11]
              با این تفاصیل می‌توان استنباط کرد به عقیده‌ی نیچه انسان می‌تواند آینده‌ی خویش را در دو قطب متضاد تجسم و یکی از آن دو یعنی ابرانسان یا آخرین انسان را انتخاب کند. اما آیا در میان مردم و جامعه خواست ابرانسان بودن امری بدیهی و طبیعی است؟ نیچه این گونه فکر نمی‌کند چرا که او عام و عوام را به خوبی می‌شناسد، کسانی که به چشم آنان احساسات والا فایده‌ی عملی ندارند و از واقعیت بدور هستند. «آدم‌های حقیر، آدم بزرگ‌منش را دیوانه می‌پندارند».[12]

              مرگ
              پیش از آن‌که به نحوه‌ی نگرش نیچه در باب «مرگ» و جایگاه این مفهوم در اندیشه‌ی وی بپردازیم، لازم است بدانیم که درک این واژه، نظیر واژه‌ی هستی‌شناسانه‌ی مقابل یعنی زندگی، به سادگی میسر است و نیازی به وضوح بخشی ندارد. البته تاریخ تفکر همواره شاهد تغییر و بازنگری در مباحث هستی‌شناسانه بوده است. اما همواره یک احساس معنوی و قلبی از هستی، بدون نیاز به بررسی و پیگیری وجود دارد. هستی غیر از تصور است. چنان‌که که ژان وال در کتاب مابعدالطبیعه توضیح می‌دهد: «تصور همیشه نسبت و مطابقت با واقعیتی دارد که غیر از تصور است، چنان‌که تصور وجود به اثبات موجود گرایش دارد». «ما از سویی می‌کوشیم تا وجود را به تصور در آوریم و از سوی دیگر وجود از این‌که به تصور در آید همواره ابا دارد». «هگل اظهارنظر کرده که تصور وجود، تصوری تو خالی و پوک است لیکن ما وجود را به‌عنوان احساس قلبی و به‌عنوان آن‌چه آن را غیر تصور نامیدیم نگاه می‌داریم».[13]
              به دنبال هستی، چگونگی مواجهه‌ی انسان با نیستی، مرگ و عقاید پیرامون آن نیز متغیر بوده، اما در اغلب موارد، منظور از طرح پرسش «مرگ چیست؟» نه رسیدن به تعریف مرگ بلکه دستیابی به پاسخِ پرسش‌های ضمنی دیگری است. به عنوان مثال، «چه زمانی چیزی مرده است؟» یا «پس از مرگ چه اتفاقی خواهد افتاد؟» و یا «چه فرایندی موجبات مرگ فیزیولوژیکی موجود زنده را فراهم می‌کند؟» همان‌طور که پیش از این متذکر شدیم، تعریف مرگ به حد و رسم ممکن نیست چرا که مرگ هیچ‌گاه برای انسان به‌عنوان یک سوژه تجربه نمی‌شود و هر آن‌چه در باب آن گفته شود تنها یک جنبه‌ی آن یعنی ابژه را در نظر گرفته است. اگر مرگ را به عنوان یک تجربه‌ی فکری مرتبط با اگزیستانس در نظر بگیریم چنان‌که نیچه می‌گوید باید «برحذر باشیم از گفتن این موضوع که مرگ در مقابل زندگی است».[14] اما اگر آن را از جهت مفهومی - به معنای نیستی- در مقابل زندگی - به معنای هستی - و یا نیستیِ هست سابق لحاظ کنیم، آن‌گاه دیگر تفاوتی از جهت نسبت دادن آن به موجودات جاندار یا بی‌جان وجود نخواهد داشت و هم‌چنین می‌شود از مرگ مفاهیم، احساسات و یا هر آن‌چه هست سخن گفت. همان‌طور که در آثار نیچه نیز با اصطلاحاتی نظیر «مرگ تراژدی» و یا «مرگ خدا» رو‌به‌رو می‌شویم.

              مابعدالطبیعه و واعظان مرگ
              نیچه جداسازی میان ظواهر و آن چه اشیا در خود هستند را برنمی‌تابد چراکه حقیقت را همان واقعیت یا زندگی‌ای می‌داند که ما در جهان بیرون در حال تجربه کردن آن هستیم.[15] به عقیده‌ی نیچه غایت زندگی در خود زندگی است - خلاف آن‌چه دین به ما می‌گوید- و اصول اخلاق دینی یکسره با هستی یا طبیعت در ضدیت هستند. به‌عنوان مثال محبت به ناتوان یکی از اصول نیک و اخلاقی تلقی می‌شود در صورتی که در طبیعت صحبت از انتخاب طبیعی است؛ قانونی که بیان می‌کند موجود قوی‌تر و سازگارتر با محیط پیرامون، شانس بالاتری در جهت حفظ نوع خویش دارد. تساوی و برابر انگاشتن انسان‌ها - در پیشگاه خداوند- نیز یکی دیگر از اصول نیکوی رفتاری- فکری است. در حالی‌که تفاوت، نقش تأییدکنند‌ای در طبیعت ایفا می‌کند. البته در آثار اولیه‌ی نیچه، انسان از اندیشیدن در باب امکان وجود جهان مابعدالطبیعی یا روح (روان) منع نمی‌شود. هم‌چنین در این آثار از برخی دینداران به نیکی سخن گفته شده و دین در برخی از مراحلش فرانمود خواست قدرت معرفی می‌شود؛ لکن آن‌چه برای نیچه اهمیت دارد، فهم این نکته است که «مفروضات متافیزیکی انسان ناشی از شور و هیجان، اشتباه و خودفریبی است، بدتر از همه‌ی اینها این است که روش‌های کسب معرفت و اعتقاد به این امور را نیز تعلیم می‌دهند».[16] وگرنه «هنوز هم راه برای تعریف و نکته‌پردازی‌های ظریف فرضیه‌ی روان‌‌باز است و مفاهیمی مانند: روان‌میرا، روان به‌مثابه‌ی تکثر ذهنی و روان به‌مثابه‌ی مجموعه‌ای از رانه‌ها و عواطف از این پس در علم نیز مطرح می‌شود».[17] بنابراین در نظر او سخن گفتن از سعادت و زندگی بر مبنای چنین احتمالات و اعتقاداتی از عبث‌ترین کارهاست. این بردگان و ضعفا هستند که ارزش‌هایی بخلاف ارزش‌هایی که دارند پدید آوردند و پیرامون ارزش‌های جدید قداست افزودند و قدرت را نیز تماماً به آن واگذار کردند و بدین ترتیب قدرت خود را اِعمال کردند تا بتوانند به حیات سست خود ادامه دهند.
              از نظر نیچه اعتقاد به قضاوت روز رستاخیز نیز چیزی جز بازتاب کین‌ستانی پنهان آدمیان نیست که با تصور داوری در آخرت احساس خوشایندی نصیبشان می‌شود. کسی که از گرفتن حق خویش در دنیا ناتوان است با حواله کردن ستاندن حقش توسط قدرتمندترین هستی یا هستنده‌ی جهان و در زمانی دورتر انتقام خود را می‌گیرد و البته چه حسی شیرین‌تر و آرامش‌بخش‌تر از آن؟ لکن حقیقت آن است که هیچ انسانی کاملاً مسبب اعمال خود و هم‌چنین سرشت خود نیست و تمام قضاوت‌ها (اول به دلیل مذکور، دوم به دلیل آن‌که شناخت کامل علت‌های خارجی و انگیزه‌های درونی ممکن نیست) بی‌عدالتی محسوب می‌شود و اگر بنا باشد کسی مجازات شود صرفاً می‌بایست به‌عنوان ابزاری برای منع دیگران از اعمال مشابه استفاده شود.[18]
              بنابراین نیچه اعتقاد به ماوراءالطبیعه را درست نمی‌داند و منتقد کسانی است که برای گریز از مرگ چنین مفاهیم و موجودات خیالی را خلق می‌کنند اما از طرف دیگر، جهت مقابل مسأله را فراموش نمی‌کند و از کسانی سخن می‌گوید که «واعظان مرگ» و یا «مرگ‌اندیش» نامیده می‌شوند. نزد نیچه مرگ (حتمیِ هر زندگی) ممکن بود قطره‌ای گوارا و عطرآگین از ساده‌اندیشی را همراه داشته باشد، حال آن‌که روح‌های داروساز از آن قطره‌ای سمی و بدطعم ساخته‌اند که تمامی زندگی را نفرت‌بخش می‌سازد.[19] براساس کتاب چنینگفتزرتشت، این افراد به چند صورت معرفی می‌شوند:

              1. آنهایی که نیروی شهوت‌انگیزی درون خود دارند. این‌ها می‌بایست یا شهوت‌پرست شوند و یا نفس خویش را بکشند و آن‌ها کشتن نفس خویش را بر می‌گزینند و البته در حقیقت این کشتن نمود همان شهوت‌پرستی است.
              2. اشخاصی که روانی بیمار دارند و همواره از مرگ می‌گویند. این‌ها زندگی را رنج می‌دانند و از پیگیری حیات خود ناتوانند.
              3. برخی دیگر شهوت و غرایز لذت‌بخش آدمی و خواستن را گناه می‌دانند و این چنین هستی را نفی می‌کنند.[20]
                واعظ مرگ تنها به یک بعد زندگی می‌نگرد و مشخصه‌ی اصلی حیات را رنج می‌داند. زرتشت به چنین افرادی می‌گوید: «ای کسانی که زندگی بهرتان کار توان فرساست و مایه‌ی عذاب: مگر از زندگی بسیار خسته نیستید؟ مگر برای وعظ مرگ بسیار رسیده نیستید؟»[21] و می‌توان اضافه کرد: پس چرا کاری نمی‌کنید که زندگی خویش را پایان بخشید؟ در این‌جا نیچه به طور ضمنی به یک مسأله اشاره می‌کند و آن چیرگی هستی یا حیات بر انسان است. واعظ مرگ مدام از رنج و عذاب سخن می‌گوید اما در واقع و البته به صورت ناخودآگاه در پی مرگ نیست و می‌خواهد زنده باشد. اگر جز این بود، به جای شکوه و ناله با اشتیاق به سوی مرگ می‌شتافت. در مجموع نزد نیچه هر نظری که گوشه‌ای هرچند کوچک از واقعیت یا آن‌چه را هست نفی کند، شامل این نوع نگاه به زندگی می‌شود، چون سقراط که در بستر مرگش گفت زندگی همانند بیماری است. بر این اساس باورمندان به زندگی جاوید نیز از این دسته خواهند بود، چنان‌که زرتشت می‌گوید: «زمین پر است از آنانی که بایدشان ترک زندگی را موعظه کرد یا زندگی جاوید را - این هر دو نزد من یکسان‌اند...» «بادا که به طعم زندگی جاوید ازین زندگی در گذرند!»[22]
                در مقابل چنین اندیشه‌هایی، فلسفه‌ی نیچه انسان را مانند تمامی هستنده‌ها و بر اساس قانون حاکم بر جهان، به دنبال حفظ حیات از طریق اراده‌ی قدرت معرفی می‌کند که انکار غرایز، سبب بیماری‌اش می‌شود. نیچه همانند اغلب فیلسوفان دیگر میان زندگی صرف و روزمره و زندگی اصیل تفاوت قائل است و برای انسان‌ها و زندگی‌هایشان سلسله مراتب در نظر می‌گیرد. به عبارت دیگر او هدف زندگی انسان را در به دست آوردن قدرت به معنای عام تعریف نمی‌کند بلکه نمونه‌ی انسانی و متعالی آن را مد نظر دارد و بر این اساس است که در فلسفه‌ی وی مرگ به عنوان آخرین نقطه‌ی خط حیات هر فرد یا پایان اگزیستانس آدمی، می‌تواند اصیل، غیراصیل، والامرتبه و یا بی‌ارزش تلقی شود. به عقیده‌ی او اگر معتقد باشیم پس از این عالم، عالم دیگری در کار نخواهد بود هراسمان از آن رفع، تعدیل و یا تغییر شکل می‌دهد. نیچه تاب بیهوده انگاشتن زندگی را ندارد و به همین دلیل با هر نظر مرگ محوری که اصالت را برای زندگی قائل نشده باشد به مبارزه برمی‌خیزد. اما تفکر او از یک طرف، انسان را محکوم به آزادی و از طرف دیگر محکوم به مرگ می‌داند و این نکته نشان‌دهنده‌ی تضادی جدی در اندیشه‌ی نیچه است. گرچه فرض ما بر این است که او توانسته برای این وضعیت دشوار پاسخی ارائه کند؛ چنان‌که اگر بخواهیم همانند هگل سخن بگوییم، نیچه در چارچوب فلسفی خود، میان زندگی و مرگ انسان، سنتزی به وجود می‌آورد و آن «مرگ خودخواسته» است.[23]

              مرگ خودخواسته
              تا آن‌جا که ما قادر به درک سایر موجودات هستیم برای آن‌ها مرگ تنها یک معنا دارد و آن مرگ طبیعی، ناخواسته و یا اجباری است. اما انسان می‌تواند مرگ خود را با انتخاب خویش برگزیند و به نوعی خواست خود را بر طبیعت تحمیل کند. یکی از تفاوت‌های بنیادین او با سایر هستنده‌ها در همین موضوع است. اما این تفاوت هیچ‌گاه مایه‌ی مباهات آدمی نبوده است و این‌که انسان خود مرگ خویش را رقم زند، اقدامی همواره نامعمول و مذموم عموم شمرده می‌شده است. نخستین و اصلی‌ترین دلیل این امر را می‌توان ترس آدمی از مواجهه با جهان پس از مرگ[24] و یا ارتکاب گناه دانست، که ریشه‌ی هر کدام از این‌ها در مابعدالطبیعه و آموزه‌های اخلاق دینی است. سابق بر این نیچه ثبات فلسفی بسیاری از مفاهیم، از جمله مابعدالطبیعه و دین را از میان برده بود، اما دلیل دیگری نیز برای بدنامی این عمل نزد مردم ارائه می‌دهد که مرتبط به سرشت انسان، مبتنی بر غریزه‌ی حفظ حیات و هم‌چنین در چارچوب اندیشه‌های خود اوست. اندیشه‌ای که جهان را تحت نظارت هیچ موجود برتری نمی‌داند. جهان تنها همین جهان است و بس؛ نه یک برنامه‌ریز مقدس بلکه طبیعت، قدرت و تصادف است که سازوکار عالم را شکل می‌بخشد.
              همان‌طور که گفتیم به عقیده‌ی نیچه، انسان همانند سایر موجودات زنده‌ی دیگر ابتدا در کار حفظ هستی خویش و سپس هستیِ‌گونه‌ی خویش است و این کوشش مدام نه از سر عشق ورزیدن به هم‌نوع بلکه به دلیل غریزه‌ی حفظ حیات صورت می‌پذیرد که در تمامی موجودات زنده حضور دارد و نقش تعیین‌کننده‌ای را ایفا می‌کند. انسان والای نیچه نمی‌تواند نسبت به این غریزه و رابطه‌ی آن با مرگ نیندیشد. چنان‌که در آواره و سایه‌اش آمده: «آن شیوه که انسان حین زندگی تمام عیار خود و در اوج قدرت به مرگ می‌اندیشد بی‌شک بیانگر و نشانی از شخصیت اوست».[25]
              در این‌جا پرسشی به میان می‌آید: اتخاذ چه شیوه‌ای نزد نیچه بیان‌گر والایی شخصیت آدمی است؟
              حفاظت از حیات، صرفاً توصیفی است از واقعیت آن‌چه موجودات انجام می‌دهند لکن آن‌چه در انسان‌شناسی نیچه ارزشمند تلقی می‌شود، نه حفظ حیات به معنای داشتن علایم حیاتی، نه حفظ حیات نوع انسان و نه ادامه دادن به افکار و اعمالی که از آن‌ها انتقاد می‌شود، بلکه انسان بودن به معنایی است که خود وی مراد می‌کند. انسانی که در خود با جهان و در جهان با خود است. بنابراین دور از ذهن نخواهد بود که حذف خویش، یکی از موضوعات مورد توجه نیچه باشد.
              در این‌جا می‌خواهیم دریابیم «اندیشه‌ی بزرگ گزینش‌گری» که نیچه از آن صحبت می‌کند به چه معناست؛ «اندیشه‌ای که به بسیاری از مردمان حق زدودن خویش را می‌دهد».[26] وی به خصوص در آثار اولیه‌اش بر ترجیح مرگ منتخب بر مرگ طبیعیِ (ناخواسته) ناشی از بیماری و یا کهولت سن به دلیل آن‌که نشان‌دهنده‌ی اراده، قدرت و چیرگی آدمی بر خویشتن است، تأکید می‌ورزد. هم‌چنین از اطرافیان فرد خودکشی‌کننده به خاطر خودخواهی ناشی از کوته‌بینی و عیب و ایراد گرفتن مدام از این‌که چرا فرد مرتکب این عمل، به خاطر حفظ آبروی بستگانش هم که شده زنده نمانده است، انتقاد می‌کند و در انسانی زیادی انسانی می‌پرسد: «چرا باید برای پیرمردی که از روان خویش آگاه است، چشم به راه از پاافتادگی و فروپاشی آرام خود بودن پسندیده‌تر باشد تا تعیین مهلتی برای ادامه‌ی حیات خود با آگاهی کامل؟» سپس ادامه می‌دهد: «در این مورد خودکشی عملی کاملاً طبیعی و بدیهی است که به‌مثابه‌ی پیروزی برای عقل باید تمام و کمال پذیرفته شود، به سان آن اعصاری که پیش‌روان فلسفه یونانی و شریف‌ترین میهن‌پرستان رومی معمولاً از طریق خودکشی می‌مردند. از سوی دیگر آرزوی ادامه‌ی حیات که در مراجعه‌ی اضطراب‌آمیز به پزشکان و تحمل سخت‌ترین دستورالعمل‌ها تجلی می‌یابد، بدون قدرت نزدیک‌تر شدن به آرمان واقعی حیات انسانی شایسته‌ی احترام چندانی نیست».[27] در نظر او مرگی که زیر لقای تفکر مذهبی باشد، نیز نابخردانه است چرا که در این تفکر، خدا به جای طبیعت، زمان مرگ آدمی را تعیین می‌کند و اختیار زندگی او را در دست می‌گیرد.
              نیچه پس از اعلام ارجحیت خودکشی بر مرگ طبیعی، متوجه می‌شود نحوه‌ی نگاه او به این مسأله مانند اغلب مسائل دیگر با گذشتگان متفاوت است لذا منظورش را با روش ویژه‌ِ خود یعنی نقد نظر مقابل و آوردن مطالبی در جهت موافق - که غالباً بیگانه با استدلال و منطق رایج است- و از طریق اقنای مخاطب متمایز می‌کند و در آواره و سایه‌اش می‌پرسد: «کدام‌یک بخردانه‌تر است، این‌که دستگاهی را پس از اتمام کار خاموش کنیم یا آن را روشن نگه داریم تا خود به خود خاموش، یعنی خراب شود؟ آیا راه دوم اتلاف در هزینه، بهره‌کشی نادرست از نیرو و وقت آن دستگاه نیست؟»[28]
              در فلسفه‌ی نیچه خودکشی بسته به نیت عامل، می‌تواند ارزشمند یا بی‌ارزش باشد. بی‌ارزش از آن رو که انسان صرفاً به سبب خستگی از امور واهی و بی ‌آن‌که تلاشی درخور فهم معنای خویش و جهان کرده باشد، برای خود وعظ مرگ کند. گرچه از نظر او این دسته از آدمیان به رنج انسان و بی‌غایتی هستی پی می‌برند و برای انجام این عمل شجاعت به خرج می‌دهند- چرا که نیست کردن هستی خود مستلزم شجاعت وجودی است - اما به دلیل آن‌که ضعف و ناتوانی بر شجاعت و فهمشان غلبه دارد، مرگشان نابهنگام و اقدام آن‌ها فاقد ارزش خواهد بود. لکن انتخاب مرگ هنگامی که هم‌چون امکانی اگزیستانسیالیستی در نظر گرفته شود، ارزشمند تلقی می‌گردد؛ امکانی که به انسان اجازه می‌دهد به وسیله‌ی آخرین عملی که می‌تواند انجام دهد، معنای کلی خودساخته‌ی زندگی خویش را تثبیت بخشد و از گزند آفت‌هایی که آفرینندگی را از انسان سلب می‌کنند در امان بماند و این چنین یاد و اثر خود را برای مدت زمان بیشتری حفظ کند.
              این نگرش دوگانه را می‌توان در نظر نیچه راجع به داستان مرگ سقراط به وضوح مشاهده کرد.

              مرگ سقراط
              نیچه با لحن دو پهلو و طنزآمیزی می‌گوید: «من سقراط را در حکمت و شجاعت آن‌چه انجام داد، آن‌چه که گفت و آن‌چه نگفت می‌ستایم. (اما) ای کاش او در آخرین لحظات زندگی‌اش سکوت می‌کرد تا شاید به مقام معنوی به مراتب والاتری دست می‌یافت». بنابراین وی به داستان مرگ سقراط علاقه نشان می‌دهد، چراکه سقراط با شجاعت به استقبال مرگ می‌رود و از طرف دیگر از دلایلی که منجر به این عمل شده است، یعنی عقل‌زدگی، سفسطه و خطابه‌گری انتقاد می‌کند. به عقیده‌ی نیچه عاقل می‌بایست هم از جان گذشته باشد و هم سرشار از قدرت و خواست زندگی. اما «سقراط بیمار بود و مرگ را طبیب خود می‌دانست».[29] کسانی‌که این چنین به پیشواز مرگ می‌روند «به جای آن‌که با راستی بگویند دیگر چیزی نمی‌خواهند در واقع دروغی اخلاقی از زبان کسی گفته‌اند که رو به پستی دارد: «چیز با ارزشی وجود ندارد. زندگی به هیچ نمی‌ارزد».[30]علاوه بر این نیچه اندیشه‌ی سقراطی را اساساً با خود در تضاد می‌بیند چرا که از یک طرف گویی با اعتقاد به عالم دیگر، جاودانگی و نگرش عقلانی که در نظریه‌ی «مثل» جلوه‌گر می‌شود، حقیقت مرگ را نادیده می‌گیرد و از طرف دیگر تفکر فلسفی را مشق مرگ می‌داند.

              نیچه در برابر شوپنهاور
              پیش از نیچه، آرتور شوپنهاور، حقیقت عالم را «خواست» می‌نامید؛ خواست کوری که در مقابل عقلانیتی که جهانِ هگل را می‌ساخت قرار می‌گیرد. به عقیده‌ی او خواستن، همواره کوشیدن و هرگز نرسیدن است چراکه نیازها و خواسته‌ها همیشه وجود دارند و خواهش همیشگی برآمده از آن‌هاست. به همین دلیل آگاهی از این چرخه‌ی بیهوده و کور که هستی را هست می‌کند و به پیش می‌راند رنج‌آور است و لذت چیزی جز توقف‌گذرای این خواست نیست و آدمی تنها با انکار آن می‌تواند به آرامش وجودی برسد. نزد وی زندگی همانند پاندولی، میان درد ناشی از تمایلات برآورده نشده و خستگی در نوسان است. هنگامی که خواسته‌های ما برآورده می‌شوند مدتی کوتاه راضی و آرام می‌شویم اما دوباره در خستگی و پوچی فرو خواهیم رفت. بنابراین چه شما چیزی را بخواهید و هنوز آن را به دست نیاورده باشید و چه آن‌چه را که خواسته بودید به دست آورده باشید، رنج می‌کشید. خواسته‌ها همواره بیشتر از داشته‌هاست و بر همین مبنا نسبت رنج به لذت همواره بیشتر است. اندیشه‌ی شوپنهاوری خودکشی را به‌عنوان انکار خواست زندگی و هم‌چنین به‌عنوان راه فراری از رنج توصیه می‌کند اما نیچه از طرفی ناامیدی و بدبینی شوپنهاوری را نوعی بیماری و حتی گاهی اوقات آن را ناشی از سوءتغذیه و عوامل محیطی می‌داند! چنان‌که در حکمت شادان میگوید: «انزجار عمیق از زندگی در میان گروهی از مردم نتیجه‌ی خطایی فاحش است که خلقی بزرگ در رژیم غذایی مرتکب شده است. مثلاً گسترش بودیسم به میزان زیادی ناشی از افراط هندوان در مصرف برنج و رخوت عمومی حاصل از آن بود... انزجار آلمان از زندگی اساساً تا حدودی به خاطر زمستان‌های طولانی و از جمله ثمره‌ی هوای خفه و سمی است که از طریق بخاری‌ها در خانه‌های آلمان پراکنده است».[31] در حالی که اگر به زندگی کسانی که به عالم بدبین‌اند دقت کنیم در می‌یابیم که برای آن‌ها چیزهایی وجود دارد که لذت‌بخش است؛ به‌عنوان مثال شوپنهاور بدبین، هر شب پس از صرف شام فلوت می‌نواخت!

              dlrmD آفلاین
              dlrmD آفلاین
              dlrm
              نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط انجام شده
              #151066

              پدر پسر شجاع بخدا اگه خودتون اینو خونده باشین 😂 😂 😂 😂

              • اگه با من کار داشتی، پی‌وی پیام بده♡
              B 1 پاسخ آخرین پاسخ
              1
              • doğurduğu oğulD doğurduğu oğul

                این مقاله زیر رو ببینید چیز خوبیه بنظرم:

                مقاله
                مقدمه
                معمولاً تا زمانی که انسان احساس جوانی می‌کند به نحوی به زندگی مشغول می‌شود که گویی برای همیشه زنده و جاوید باقی خواهد بود. لکن تمامی انسان‌ها از آن رو که جان دارند، روزی جان خویش را از دست خواهند داد. به عبارت دیگر تنها می‌توان از جمله‌ی: «من خواهم مرد» اطمینان حاصل کرد. چنان‌که می‌دانیم مرگ بر اساس قواعد اتفاق نمی‌افتد بلکه هم‌چون دزدی در شب حمله می‌کند. بنابراین وظیفه‌ی انسان یا بهتر است بگوییم فیلسوف این است که پیش از ورود دزد مرگ به خانه‌ی حیات، آمادگی لازم را برای گزینش بهترین واکنش داشته باشد. البته هدف فیلسوف نه بیشتر بودن بلکه بهتر بودن است و مدت زمان زندگی برای او مهم‌تر از چگونه زیستن نیست.
                در ابتدای کار می‌توان مرگ را به سه معنای نیستی، فقدان آگاهی و انتقال بخشی از وجود (روح) از یک جهان به جهان دیگر به کار برد. در قسم اول و دوم مرگ یک مفهوم تهی است چرا که خلاف زندگی عینیت ندارد. هم‌چنین مرگ، همواره مرگ دیگری است و به همین دلیل نمی‌شود تعریفی از آن ارائه کرد و دستیابی به یک تعریف واحد دور از انتظار خواهد بود. آن‌چه مرگ را ناشناخته و ترسناک جلوه می‌دهد ناگهانی بودن است. گرچه امروزه می‌توان به طور تقریبی زمان مرگ موجودات زنده را تخمین زد اما آگاه نبودن از آنِ موجبات اضطراب و افسردگی آدمی را فراهم می‌آورد. در همین راستا یکی از اساسی‌ترین پرسش‌ها می‌تواند این باشد: چطور می‌شود در میان زیستن با مرگ کنار آمد؛ به نحوی که نه آینده را کاملاً نادیده گرفت و نه برای گریز از احساس پوچی به خیال بافی پناه برد؟ بدین معنا فلسفه‌ورزی پیوند ژرفی با مرگ‌اندیشی دارد؛ چرا که هر متفکری که به هستی بیندیشد در حقیقت به نیستی نیز می‌اندیشد. بر این اساس نگرش ما در این خصوص می‌تواند به زندگی‌مان معنا بخشد و یا آن را از معنا ساقط کند.
                یکی دیگر از پرسش‌های بنیادینی که انسان همواره با آن روبه‌رو بوده، این است که آیا به راستی مرگ پایان زندگی است؟ و یا این‌که نوع دیگری از هستی را پیش رویمان می‌گشاید؟ این مسأله مهم‌تر می‌شود اگر بدانیم امروزه به تبع متزلزل شدن مبنای ارزش‌گذاری در فلسفه‌ی معاصر، تبیین‌کنندگان مرگ و کسانی که به حیات پس از مرگ اعتقاد دارند، اعتبار فلسفی سابق خود را از دست داده‌اند؛ لذا ضروری است به نحو جدی‌تری به مرگ بیندیشیم و موضع خود را در قبال آن روشن کنیم و با پرسش‌هایی از این دست روبه‌رو شویم. پرسش‌هایی که به ندرت پیش از قرن بیستم مطرح شده‌اند: آیا مرگ انسان با مرگ سایر موجودات زنده متفاوت است؟ آیا مرگ و زندگی معنای ثابتی دارند؟ آیا می‌شود از اگزیستانسی سخن گفت که میان مرگ و زندگی است؟ آیا مرگ انسان دقیقاً برابر با مرگ جسمانی است؟ و یا این‌که مرگ چگونه با ذات و ماهیت انسان ارتباط برقرار می‌کند؟
                معنای مرگ در تاریخ اندیشه بیشترین قرابت را با این سخن سقراط در رساله‌ی فایدون افلاطون داشته است: «فیلسوفان در کار چگونه مردن‌اند و تلاش می‌کنند تا روح را از زندان تن رها سازند».[1] اما فریدریش نیچه، فیلسوف آلمانی قرن نوزدهم و نام‌آشنا میان جامعه‌ فلسفی ایران، صاحبان چنین اندیشه‌هایی را «واعظان مرگ» می‌نامد و نظراتی از این دست را نکوهش می‌کند.
                این مقاله برآن است تلقی نیچه را در این خصوص ارزیابی کند و مرگ انسان را از دریچه‌ی نگاه او نظاره‌گر باشد و دریابد منظور نیچه از بهنگام زیستن و «بهنگام مردن» (مرگ خودخواسته) چیست؛ آن‌جا که فی‌المثل در بخشی از کتاب چنین گفت زرتشت با عنوان مرگ خود خواسته می‌پرسد: «براستی آن که بهنگام نمی‌زید چگونه بهنگام تواند مرد؟»[2] چنین هدفی مستلزم آن است که ابتدا طرحی از ابرانسان ترسیم شود زیرا ما در پی فهم مرگ ابرانسانیم؛ نه هرگونه مرگی و نه هر نوع انسانی. ابرانسانی که نیچه معنای انسانیت را در آن می‌جوید، انسانی است که بر خویش مسلط شده و ارزش‌هایش را شخصاً خلق می‌کند. ابرانسان با درکی که از محدوده‌ی آزادی‌های خود دارد و اراده‌ای که به قدرت معطوف است، به سوی کمال گام می‌نهد و با توجه به شرایط به زندگی آری یا نه می‌گوید. پس از این است که می‌شود پرسید این نماد «فرا اخلاقی» چگونه می‌میرد و چگونه می‌بایست بمیرد.
                امروزه عموم مردم، خودکشی را با بیماری‌های روانی مرتبط می‌دانند و بیش‌تر از آن‌که آن را چونان امری فلسفی در نظر بگیرند به تفاسیر روان‌شناسانه و جامعه‌شناسانه توجه بیشتری نشان می‌دهند لکن آلبر کامو در کتاب افسانه سیزیف و در ذیل عنوان پوچی و خودکشی می‌گوید خودکشی تنها مسأله‌ی فلسفی واقعاً جدی است. تشخیص این‌که زندگی ارزش دارد یا به زحمت زیستنش نمی‌ارزد، در واقع پاسخ صحیح است به مسأله‌ی اساسی فلسفه و باقی چیزها مسائل بعدی و درجه دوم را تشکیل می‌دهند.[3]
                مرگ خودخواسته‌ی نیچه با تلقی ویژه‌ای همراه است و با هر آن‌چه متفکران پیش از وی از مرگ، مرگ خودخواسته، خود و یا انسان می‌فهمیدند، تفاوت چشم‌گیری دارد. در این راستا طرز نگاه نیچه به این موضوع می‌تواند تعارض مهمی با سنت اخلاق دینی و حتی فلسفه‌ی سقراط یا بهتر است بگوییم فلسفه‌ی یونانی و قرون وسطایی داشته باشد چرا که هر دوی این‌ها یعنی دین و فلسفه‌ی سقراطی، خودکشی را امری ناپسند می‌دانند. اگر معتقد باشیم که انسان کاملاً در تعیین لحظه و چگونگی مرگ خویش آزاد است، مسلماً این امر بر جامعه و روابط انسانی اثرگذار خواهد بود و اگر قوانین و قواعد اخلاقی که از دیروز تا امروز بخش مهمی از زندگی‌مان را تشکیل می‌دهند در معرض نابودی باشند – همان‌طور که نیچه نیز در آثارش بیان کرده است- نسبی‌اندیشی ناشی از توجیه کردن قضاوت فردی در خصوص آنِ مرگ خود، پایه‌های اخلاق و به تبع آن جامعه را پیش از پیش سست خواهد کرد.
                آخرین نکته آن‌که در میان منابع تألیفی پارسی کمتر به معنای فلسفی مرگ پرداخته شده است و البته این مقاله می‌کوشد بر مرگ خودخواسته‌ی نیچه تمرکز و نتایج و شرایط امکان تحقق آن را بررسی کند و اگرچه به طور کلی درخصوص اندیشه‌های نیچه سخن بسیار گفته‌اند لکن در این حوزه‌ی خاص و با توجه به زاویه‌ی دید این پژوهش، کار جدی و عمده‌ای صورت نگرفته است. با این حال می‌شود به گزینش سخنان نیچه در باب مرگ و با نام درباره‌ی مرگ و مرگ اندیشان، توسط داریوش آشوری در فصلنامه ارغنون (1388، مرگ، مجموعه مقالات ،27 و 26، سازمان چاپ و انتشارات، تهران) اشاره کرد.

                ابرانسان
                ابرانسان ترجمه‌ی واژه‌ی آلمانی Übermensch، Über به معنای ابر، فرا، فوق و Mensch به معنای مرد یا انسان است. در زبان انگلیسی برخی آن را Superman و برخی دیگر به Overman ترجمه کرده‌اند، اما چنین به نظر می‌رسد که قسم اخیر به مقصود نیچه از این اصطلاح نزدیک‌تر باشد. گرچه میان مفسران در باب چگونگی ترجمه‌ی Man یا Mensch اختلاف نظر وجود دارد، اما از آن جهت که دستاورد این نوشتار می‌تواند در حوزه‌ی انسان‌شناسی فلسفی لحاظ شود، کلمه‌ی انسان را بر مرد ترجیح دادیم و وارد مباحث حاشیه‌ای و جنسیتی نشدیم.
                براساس آثار نیچه، ابرانسان چنین توصیف می‌شود: انسانی که از گذرِ گذشته، محدودیت‌ها و آزادی‌های حال خویش را می‌شناسد و به آینده چشم می‌دوزد. آن‌که آنی به هر آن‌چه تاکنون اعتماد کرده بود بی‌اعتماد می‌شود و خود ارزش‌ها و قوانین زندگی‌اش را از نو و یا باز می‌سازد. خواست ابرانسان از خود او نشأت می‌گیرد؛ هرچه قدرتش فزونی یابد، بیشتر خواهد خواست و بیشتر برای آن‌چه خواسته است دست به عمل خواهد زد. والایی و قدرت ابرانسان به روان او محدود نیست بلکه جسمش را نیز در بر می‌گیرد. چیرگی برای او هدف نیست بلکه وسیله‌ای است تا تمامی جهان را برای اهداف خویش به خدمت گیرد. ابرانسان، هیچ نوع باید و نبایدهای تاریخی _ فرهنگی را برنمی‌تابد چرا که اخلاقیات مرسوم لزوماً برای سعادت او طراحی نشده‌اند. او از انسان فراتر می‌رود، فرای اخلاق می‌اندیشد و عمل می‌کند؛ بدین منظور اهل خطر کردن است چرا که هر خطر بزرگ برای او ملاک سنجشِ درجه‌ی نیرومندی و شجاعت شناخته می‌شود.[4]
                مارتین هایدگر در زرتشت نیچه کیست؟[5] ابرانسان را کسی معرفی می‌کند که از انسانیت پیشین و معاصر فراتر می‌رود و بدین‌سان در حال گذار است. به این معنا او پلی است و نه غایت و آن‌چه در این گذار مهم است، سه مرحله‌ی: آن‌چه انسان از آن دور می‌شود، خودِ گذار و آن چیزی است که شخص به سوی آن روان است. ابرانسان در اوج وضعیت تراژیک به خود و به زندگی آری می‌گوید و از تحمل درد و رنج نیز لذت می‌برد! چرا که نیچه معتقد است گیاه انسان آن‌جایی قوی‌تر به بالا می‌روید که پیوسته در شرایط متضاد و خطرناک باشد![6] بنابراین ابرفضیلت‌ها در شرایط متضاد و بعضاً متناقض پرورش می‌یابند و باید انتظار داشت توضیحات و توصیفات نیچه در این خصوص نیز متناقض به نظر آید چرا که متناظر به موقعیت‌های گوناگون است. در نتیجه «مفهوم ابرانسان به معنای عالی‌ترین درجه‌ی پرورش و یکپارچگی قدرت عقلی، نیرومندی شخصیت و اراده، استقلال، شور، ذوق و تن‌آوری است. می‌شود گفت که او انسانی بس فرهیخته تواند بود با مهارت تمام در کارهای بدنی، بردبار اما از سر قدرت و هیچ چیزی را ناروا نخواهد شمرد مگر ناتوانی را، خواه در زیر صورت فضیلت باشد یا زیر صورت رذیلت، انسانی یک‌سره آزاد و مستقل که به زندگی و جهان آری می‌گوید.»[7]
                اما باید توجه داشت در اندیشه‌ی نیچه، هر انسانی در بستر تاریخی، فرهنگی، خانوادگی و فیزیولوژیکی خاص خویش پا به جهان می‌گذارد و گرچه همه می‌توانند با توجه به امکانات خود حدود آزادی خویش را بشناسند و براساس آن خود را از اندیشه‌های پیشینِ به ظاهر موجه رها کنند و راه تعالی را بپیمایند، اما رسیدن به ابرانسان نیازمند خاستگاه مکانی-زمانی ویژه‌ای است. همان‌طور که در کتاب غروب بتان آمده: «مردان بزرگ برآمد مجموعه عوامل سال‌ها انبان شده‌اند و ظهورشان ناگهانی است».[8]

                ابرانسان زرتشت
                در این‌جا لازم است به جایگاه کتاب چنین گفت زرتشت نیچه در طرح و بسط مفهوم ابرانسان اشاره کنیم. در این کتاب، زرتشت که از فرزانگی خود به تنگ آمده و از کوه خویش به نزد مردمان می‌آید، نقش آموزگار و نوید بخش را ایفا می‌کند. او پیش از هر چیز از «مرگ خدا» خبر می‌دهد تا زمینه را برای آموزاندن ابرانسان - جانشینی برای الوهیت‌- فراهم کند. البته نباید چنین پنداشت که زرتشت و نیچه و ابرانسان یکی هستند چرا که در واقع نیچه شخصیت زرتشت و زرتشت ابرانسان را خلق کرده است. شاید پیش‌گفتار این کتاب خود به تنهایی بهترین پاسخ برای پرسش‌های ما باشد. به عنوان نمونه جمله‌ای از آن به خوبی تمایز انسان و ابرانسان را در نزد نیچه نشان می‌دهد: «بوزینه در برابر انسان چیست؟ چیزی خنده‌آور یا چیزی مایه‌شرم دردناک. انسان در برابر ابرانسان همین گونه خواهد بود.»[9]
                زرتشت ابرانسان را معنای زمین می‌داند؛ کسی که آیندگان را بر حق می‌کند و گذشتگان را نجات می‌بخشد زیرا می‌خواهد جان بر سر کار کنونیان نهد.[10] انسانی که در مقابل «آخرین انسان» می‌ایستد. آخرین انسان، خوار شمردنی‌ترین انسان‌هاست، کسی که همه چیز را کوچک می‌کند، نه می‌خواهد فرمان‌روا باشد و نه فرمان‌بردار. می‌خواهد با دیگری یکسان باشد و یکسان هم هست. چنین می‌انگارد که پیش از او، همه دیوانه بوده‌اند. انسان واپسین گمان می‌کند راه رستگاری را کشف کرده است و به همین دلیل از وجود خویش لذت می‌برد؛ کار را مایه‌ی سرگرمی خود می‌داند و البته مراقب است تا این سرگرمی طاقت فرسا نشود. وی اهل تجربه و خطر نیست و از ارزش‌های نوین بیزار است. اخلاق سازگار با او، اخلاق رمگی است. انسان‌های واپسین گرچه همواره با یکدیگر در ستیزند اما بسیار زود نیز با همدیگر سازش می‌کنند و ...[11]
                با این تفاصیل می‌توان استنباط کرد به عقیده‌ی نیچه انسان می‌تواند آینده‌ی خویش را در دو قطب متضاد تجسم و یکی از آن دو یعنی ابرانسان یا آخرین انسان را انتخاب کند. اما آیا در میان مردم و جامعه خواست ابرانسان بودن امری بدیهی و طبیعی است؟ نیچه این گونه فکر نمی‌کند چرا که او عام و عوام را به خوبی می‌شناسد، کسانی که به چشم آنان احساسات والا فایده‌ی عملی ندارند و از واقعیت بدور هستند. «آدم‌های حقیر، آدم بزرگ‌منش را دیوانه می‌پندارند».[12]

                مرگ
                پیش از آن‌که به نحوه‌ی نگرش نیچه در باب «مرگ» و جایگاه این مفهوم در اندیشه‌ی وی بپردازیم، لازم است بدانیم که درک این واژه، نظیر واژه‌ی هستی‌شناسانه‌ی مقابل یعنی زندگی، به سادگی میسر است و نیازی به وضوح بخشی ندارد. البته تاریخ تفکر همواره شاهد تغییر و بازنگری در مباحث هستی‌شناسانه بوده است. اما همواره یک احساس معنوی و قلبی از هستی، بدون نیاز به بررسی و پیگیری وجود دارد. هستی غیر از تصور است. چنان‌که که ژان وال در کتاب مابعدالطبیعه توضیح می‌دهد: «تصور همیشه نسبت و مطابقت با واقعیتی دارد که غیر از تصور است، چنان‌که تصور وجود به اثبات موجود گرایش دارد». «ما از سویی می‌کوشیم تا وجود را به تصور در آوریم و از سوی دیگر وجود از این‌که به تصور در آید همواره ابا دارد». «هگل اظهارنظر کرده که تصور وجود، تصوری تو خالی و پوک است لیکن ما وجود را به‌عنوان احساس قلبی و به‌عنوان آن‌چه آن را غیر تصور نامیدیم نگاه می‌داریم».[13]
                به دنبال هستی، چگونگی مواجهه‌ی انسان با نیستی، مرگ و عقاید پیرامون آن نیز متغیر بوده، اما در اغلب موارد، منظور از طرح پرسش «مرگ چیست؟» نه رسیدن به تعریف مرگ بلکه دستیابی به پاسخِ پرسش‌های ضمنی دیگری است. به عنوان مثال، «چه زمانی چیزی مرده است؟» یا «پس از مرگ چه اتفاقی خواهد افتاد؟» و یا «چه فرایندی موجبات مرگ فیزیولوژیکی موجود زنده را فراهم می‌کند؟» همان‌طور که پیش از این متذکر شدیم، تعریف مرگ به حد و رسم ممکن نیست چرا که مرگ هیچ‌گاه برای انسان به‌عنوان یک سوژه تجربه نمی‌شود و هر آن‌چه در باب آن گفته شود تنها یک جنبه‌ی آن یعنی ابژه را در نظر گرفته است. اگر مرگ را به عنوان یک تجربه‌ی فکری مرتبط با اگزیستانس در نظر بگیریم چنان‌که نیچه می‌گوید باید «برحذر باشیم از گفتن این موضوع که مرگ در مقابل زندگی است».[14] اما اگر آن را از جهت مفهومی - به معنای نیستی- در مقابل زندگی - به معنای هستی - و یا نیستیِ هست سابق لحاظ کنیم، آن‌گاه دیگر تفاوتی از جهت نسبت دادن آن به موجودات جاندار یا بی‌جان وجود نخواهد داشت و هم‌چنین می‌شود از مرگ مفاهیم، احساسات و یا هر آن‌چه هست سخن گفت. همان‌طور که در آثار نیچه نیز با اصطلاحاتی نظیر «مرگ تراژدی» و یا «مرگ خدا» رو‌به‌رو می‌شویم.

                مابعدالطبیعه و واعظان مرگ
                نیچه جداسازی میان ظواهر و آن چه اشیا در خود هستند را برنمی‌تابد چراکه حقیقت را همان واقعیت یا زندگی‌ای می‌داند که ما در جهان بیرون در حال تجربه کردن آن هستیم.[15] به عقیده‌ی نیچه غایت زندگی در خود زندگی است - خلاف آن‌چه دین به ما می‌گوید- و اصول اخلاق دینی یکسره با هستی یا طبیعت در ضدیت هستند. به‌عنوان مثال محبت به ناتوان یکی از اصول نیک و اخلاقی تلقی می‌شود در صورتی که در طبیعت صحبت از انتخاب طبیعی است؛ قانونی که بیان می‌کند موجود قوی‌تر و سازگارتر با محیط پیرامون، شانس بالاتری در جهت حفظ نوع خویش دارد. تساوی و برابر انگاشتن انسان‌ها - در پیشگاه خداوند- نیز یکی دیگر از اصول نیکوی رفتاری- فکری است. در حالی‌که تفاوت، نقش تأییدکنند‌ای در طبیعت ایفا می‌کند. البته در آثار اولیه‌ی نیچه، انسان از اندیشیدن در باب امکان وجود جهان مابعدالطبیعی یا روح (روان) منع نمی‌شود. هم‌چنین در این آثار از برخی دینداران به نیکی سخن گفته شده و دین در برخی از مراحلش فرانمود خواست قدرت معرفی می‌شود؛ لکن آن‌چه برای نیچه اهمیت دارد، فهم این نکته است که «مفروضات متافیزیکی انسان ناشی از شور و هیجان، اشتباه و خودفریبی است، بدتر از همه‌ی اینها این است که روش‌های کسب معرفت و اعتقاد به این امور را نیز تعلیم می‌دهند».[16] وگرنه «هنوز هم راه برای تعریف و نکته‌پردازی‌های ظریف فرضیه‌ی روان‌‌باز است و مفاهیمی مانند: روان‌میرا، روان به‌مثابه‌ی تکثر ذهنی و روان به‌مثابه‌ی مجموعه‌ای از رانه‌ها و عواطف از این پس در علم نیز مطرح می‌شود».[17] بنابراین در نظر او سخن گفتن از سعادت و زندگی بر مبنای چنین احتمالات و اعتقاداتی از عبث‌ترین کارهاست. این بردگان و ضعفا هستند که ارزش‌هایی بخلاف ارزش‌هایی که دارند پدید آوردند و پیرامون ارزش‌های جدید قداست افزودند و قدرت را نیز تماماً به آن واگذار کردند و بدین ترتیب قدرت خود را اِعمال کردند تا بتوانند به حیات سست خود ادامه دهند.
                از نظر نیچه اعتقاد به قضاوت روز رستاخیز نیز چیزی جز بازتاب کین‌ستانی پنهان آدمیان نیست که با تصور داوری در آخرت احساس خوشایندی نصیبشان می‌شود. کسی که از گرفتن حق خویش در دنیا ناتوان است با حواله کردن ستاندن حقش توسط قدرتمندترین هستی یا هستنده‌ی جهان و در زمانی دورتر انتقام خود را می‌گیرد و البته چه حسی شیرین‌تر و آرامش‌بخش‌تر از آن؟ لکن حقیقت آن است که هیچ انسانی کاملاً مسبب اعمال خود و هم‌چنین سرشت خود نیست و تمام قضاوت‌ها (اول به دلیل مذکور، دوم به دلیل آن‌که شناخت کامل علت‌های خارجی و انگیزه‌های درونی ممکن نیست) بی‌عدالتی محسوب می‌شود و اگر بنا باشد کسی مجازات شود صرفاً می‌بایست به‌عنوان ابزاری برای منع دیگران از اعمال مشابه استفاده شود.[18]
                بنابراین نیچه اعتقاد به ماوراءالطبیعه را درست نمی‌داند و منتقد کسانی است که برای گریز از مرگ چنین مفاهیم و موجودات خیالی را خلق می‌کنند اما از طرف دیگر، جهت مقابل مسأله را فراموش نمی‌کند و از کسانی سخن می‌گوید که «واعظان مرگ» و یا «مرگ‌اندیش» نامیده می‌شوند. نزد نیچه مرگ (حتمیِ هر زندگی) ممکن بود قطره‌ای گوارا و عطرآگین از ساده‌اندیشی را همراه داشته باشد، حال آن‌که روح‌های داروساز از آن قطره‌ای سمی و بدطعم ساخته‌اند که تمامی زندگی را نفرت‌بخش می‌سازد.[19] براساس کتاب چنینگفتزرتشت، این افراد به چند صورت معرفی می‌شوند:

                1. آنهایی که نیروی شهوت‌انگیزی درون خود دارند. این‌ها می‌بایست یا شهوت‌پرست شوند و یا نفس خویش را بکشند و آن‌ها کشتن نفس خویش را بر می‌گزینند و البته در حقیقت این کشتن نمود همان شهوت‌پرستی است.
                2. اشخاصی که روانی بیمار دارند و همواره از مرگ می‌گویند. این‌ها زندگی را رنج می‌دانند و از پیگیری حیات خود ناتوانند.
                3. برخی دیگر شهوت و غرایز لذت‌بخش آدمی و خواستن را گناه می‌دانند و این چنین هستی را نفی می‌کنند.[20]
                  واعظ مرگ تنها به یک بعد زندگی می‌نگرد و مشخصه‌ی اصلی حیات را رنج می‌داند. زرتشت به چنین افرادی می‌گوید: «ای کسانی که زندگی بهرتان کار توان فرساست و مایه‌ی عذاب: مگر از زندگی بسیار خسته نیستید؟ مگر برای وعظ مرگ بسیار رسیده نیستید؟»[21] و می‌توان اضافه کرد: پس چرا کاری نمی‌کنید که زندگی خویش را پایان بخشید؟ در این‌جا نیچه به طور ضمنی به یک مسأله اشاره می‌کند و آن چیرگی هستی یا حیات بر انسان است. واعظ مرگ مدام از رنج و عذاب سخن می‌گوید اما در واقع و البته به صورت ناخودآگاه در پی مرگ نیست و می‌خواهد زنده باشد. اگر جز این بود، به جای شکوه و ناله با اشتیاق به سوی مرگ می‌شتافت. در مجموع نزد نیچه هر نظری که گوشه‌ای هرچند کوچک از واقعیت یا آن‌چه را هست نفی کند، شامل این نوع نگاه به زندگی می‌شود، چون سقراط که در بستر مرگش گفت زندگی همانند بیماری است. بر این اساس باورمندان به زندگی جاوید نیز از این دسته خواهند بود، چنان‌که زرتشت می‌گوید: «زمین پر است از آنانی که بایدشان ترک زندگی را موعظه کرد یا زندگی جاوید را - این هر دو نزد من یکسان‌اند...» «بادا که به طعم زندگی جاوید ازین زندگی در گذرند!»[22]
                  در مقابل چنین اندیشه‌هایی، فلسفه‌ی نیچه انسان را مانند تمامی هستنده‌ها و بر اساس قانون حاکم بر جهان، به دنبال حفظ حیات از طریق اراده‌ی قدرت معرفی می‌کند که انکار غرایز، سبب بیماری‌اش می‌شود. نیچه همانند اغلب فیلسوفان دیگر میان زندگی صرف و روزمره و زندگی اصیل تفاوت قائل است و برای انسان‌ها و زندگی‌هایشان سلسله مراتب در نظر می‌گیرد. به عبارت دیگر او هدف زندگی انسان را در به دست آوردن قدرت به معنای عام تعریف نمی‌کند بلکه نمونه‌ی انسانی و متعالی آن را مد نظر دارد و بر این اساس است که در فلسفه‌ی وی مرگ به عنوان آخرین نقطه‌ی خط حیات هر فرد یا پایان اگزیستانس آدمی، می‌تواند اصیل، غیراصیل، والامرتبه و یا بی‌ارزش تلقی شود. به عقیده‌ی او اگر معتقد باشیم پس از این عالم، عالم دیگری در کار نخواهد بود هراسمان از آن رفع، تعدیل و یا تغییر شکل می‌دهد. نیچه تاب بیهوده انگاشتن زندگی را ندارد و به همین دلیل با هر نظر مرگ محوری که اصالت را برای زندگی قائل نشده باشد به مبارزه برمی‌خیزد. اما تفکر او از یک طرف، انسان را محکوم به آزادی و از طرف دیگر محکوم به مرگ می‌داند و این نکته نشان‌دهنده‌ی تضادی جدی در اندیشه‌ی نیچه است. گرچه فرض ما بر این است که او توانسته برای این وضعیت دشوار پاسخی ارائه کند؛ چنان‌که اگر بخواهیم همانند هگل سخن بگوییم، نیچه در چارچوب فلسفی خود، میان زندگی و مرگ انسان، سنتزی به وجود می‌آورد و آن «مرگ خودخواسته» است.[23]

                مرگ خودخواسته
                تا آن‌جا که ما قادر به درک سایر موجودات هستیم برای آن‌ها مرگ تنها یک معنا دارد و آن مرگ طبیعی، ناخواسته و یا اجباری است. اما انسان می‌تواند مرگ خود را با انتخاب خویش برگزیند و به نوعی خواست خود را بر طبیعت تحمیل کند. یکی از تفاوت‌های بنیادین او با سایر هستنده‌ها در همین موضوع است. اما این تفاوت هیچ‌گاه مایه‌ی مباهات آدمی نبوده است و این‌که انسان خود مرگ خویش را رقم زند، اقدامی همواره نامعمول و مذموم عموم شمرده می‌شده است. نخستین و اصلی‌ترین دلیل این امر را می‌توان ترس آدمی از مواجهه با جهان پس از مرگ[24] و یا ارتکاب گناه دانست، که ریشه‌ی هر کدام از این‌ها در مابعدالطبیعه و آموزه‌های اخلاق دینی است. سابق بر این نیچه ثبات فلسفی بسیاری از مفاهیم، از جمله مابعدالطبیعه و دین را از میان برده بود، اما دلیل دیگری نیز برای بدنامی این عمل نزد مردم ارائه می‌دهد که مرتبط به سرشت انسان، مبتنی بر غریزه‌ی حفظ حیات و هم‌چنین در چارچوب اندیشه‌های خود اوست. اندیشه‌ای که جهان را تحت نظارت هیچ موجود برتری نمی‌داند. جهان تنها همین جهان است و بس؛ نه یک برنامه‌ریز مقدس بلکه طبیعت، قدرت و تصادف است که سازوکار عالم را شکل می‌بخشد.
                همان‌طور که گفتیم به عقیده‌ی نیچه، انسان همانند سایر موجودات زنده‌ی دیگر ابتدا در کار حفظ هستی خویش و سپس هستیِ‌گونه‌ی خویش است و این کوشش مدام نه از سر عشق ورزیدن به هم‌نوع بلکه به دلیل غریزه‌ی حفظ حیات صورت می‌پذیرد که در تمامی موجودات زنده حضور دارد و نقش تعیین‌کننده‌ای را ایفا می‌کند. انسان والای نیچه نمی‌تواند نسبت به این غریزه و رابطه‌ی آن با مرگ نیندیشد. چنان‌که در آواره و سایه‌اش آمده: «آن شیوه که انسان حین زندگی تمام عیار خود و در اوج قدرت به مرگ می‌اندیشد بی‌شک بیانگر و نشانی از شخصیت اوست».[25]
                در این‌جا پرسشی به میان می‌آید: اتخاذ چه شیوه‌ای نزد نیچه بیان‌گر والایی شخصیت آدمی است؟
                حفاظت از حیات، صرفاً توصیفی است از واقعیت آن‌چه موجودات انجام می‌دهند لکن آن‌چه در انسان‌شناسی نیچه ارزشمند تلقی می‌شود، نه حفظ حیات به معنای داشتن علایم حیاتی، نه حفظ حیات نوع انسان و نه ادامه دادن به افکار و اعمالی که از آن‌ها انتقاد می‌شود، بلکه انسان بودن به معنایی است که خود وی مراد می‌کند. انسانی که در خود با جهان و در جهان با خود است. بنابراین دور از ذهن نخواهد بود که حذف خویش، یکی از موضوعات مورد توجه نیچه باشد.
                در این‌جا می‌خواهیم دریابیم «اندیشه‌ی بزرگ گزینش‌گری» که نیچه از آن صحبت می‌کند به چه معناست؛ «اندیشه‌ای که به بسیاری از مردمان حق زدودن خویش را می‌دهد».[26] وی به خصوص در آثار اولیه‌اش بر ترجیح مرگ منتخب بر مرگ طبیعیِ (ناخواسته) ناشی از بیماری و یا کهولت سن به دلیل آن‌که نشان‌دهنده‌ی اراده، قدرت و چیرگی آدمی بر خویشتن است، تأکید می‌ورزد. هم‌چنین از اطرافیان فرد خودکشی‌کننده به خاطر خودخواهی ناشی از کوته‌بینی و عیب و ایراد گرفتن مدام از این‌که چرا فرد مرتکب این عمل، به خاطر حفظ آبروی بستگانش هم که شده زنده نمانده است، انتقاد می‌کند و در انسانی زیادی انسانی می‌پرسد: «چرا باید برای پیرمردی که از روان خویش آگاه است، چشم به راه از پاافتادگی و فروپاشی آرام خود بودن پسندیده‌تر باشد تا تعیین مهلتی برای ادامه‌ی حیات خود با آگاهی کامل؟» سپس ادامه می‌دهد: «در این مورد خودکشی عملی کاملاً طبیعی و بدیهی است که به‌مثابه‌ی پیروزی برای عقل باید تمام و کمال پذیرفته شود، به سان آن اعصاری که پیش‌روان فلسفه یونانی و شریف‌ترین میهن‌پرستان رومی معمولاً از طریق خودکشی می‌مردند. از سوی دیگر آرزوی ادامه‌ی حیات که در مراجعه‌ی اضطراب‌آمیز به پزشکان و تحمل سخت‌ترین دستورالعمل‌ها تجلی می‌یابد، بدون قدرت نزدیک‌تر شدن به آرمان واقعی حیات انسانی شایسته‌ی احترام چندانی نیست».[27] در نظر او مرگی که زیر لقای تفکر مذهبی باشد، نیز نابخردانه است چرا که در این تفکر، خدا به جای طبیعت، زمان مرگ آدمی را تعیین می‌کند و اختیار زندگی او را در دست می‌گیرد.
                نیچه پس از اعلام ارجحیت خودکشی بر مرگ طبیعی، متوجه می‌شود نحوه‌ی نگاه او به این مسأله مانند اغلب مسائل دیگر با گذشتگان متفاوت است لذا منظورش را با روش ویژه‌ِ خود یعنی نقد نظر مقابل و آوردن مطالبی در جهت موافق - که غالباً بیگانه با استدلال و منطق رایج است- و از طریق اقنای مخاطب متمایز می‌کند و در آواره و سایه‌اش می‌پرسد: «کدام‌یک بخردانه‌تر است، این‌که دستگاهی را پس از اتمام کار خاموش کنیم یا آن را روشن نگه داریم تا خود به خود خاموش، یعنی خراب شود؟ آیا راه دوم اتلاف در هزینه، بهره‌کشی نادرست از نیرو و وقت آن دستگاه نیست؟»[28]
                در فلسفه‌ی نیچه خودکشی بسته به نیت عامل، می‌تواند ارزشمند یا بی‌ارزش باشد. بی‌ارزش از آن رو که انسان صرفاً به سبب خستگی از امور واهی و بی ‌آن‌که تلاشی درخور فهم معنای خویش و جهان کرده باشد، برای خود وعظ مرگ کند. گرچه از نظر او این دسته از آدمیان به رنج انسان و بی‌غایتی هستی پی می‌برند و برای انجام این عمل شجاعت به خرج می‌دهند- چرا که نیست کردن هستی خود مستلزم شجاعت وجودی است - اما به دلیل آن‌که ضعف و ناتوانی بر شجاعت و فهمشان غلبه دارد، مرگشان نابهنگام و اقدام آن‌ها فاقد ارزش خواهد بود. لکن انتخاب مرگ هنگامی که هم‌چون امکانی اگزیستانسیالیستی در نظر گرفته شود، ارزشمند تلقی می‌گردد؛ امکانی که به انسان اجازه می‌دهد به وسیله‌ی آخرین عملی که می‌تواند انجام دهد، معنای کلی خودساخته‌ی زندگی خویش را تثبیت بخشد و از گزند آفت‌هایی که آفرینندگی را از انسان سلب می‌کنند در امان بماند و این چنین یاد و اثر خود را برای مدت زمان بیشتری حفظ کند.
                این نگرش دوگانه را می‌توان در نظر نیچه راجع به داستان مرگ سقراط به وضوح مشاهده کرد.

                مرگ سقراط
                نیچه با لحن دو پهلو و طنزآمیزی می‌گوید: «من سقراط را در حکمت و شجاعت آن‌چه انجام داد، آن‌چه که گفت و آن‌چه نگفت می‌ستایم. (اما) ای کاش او در آخرین لحظات زندگی‌اش سکوت می‌کرد تا شاید به مقام معنوی به مراتب والاتری دست می‌یافت». بنابراین وی به داستان مرگ سقراط علاقه نشان می‌دهد، چراکه سقراط با شجاعت به استقبال مرگ می‌رود و از طرف دیگر از دلایلی که منجر به این عمل شده است، یعنی عقل‌زدگی، سفسطه و خطابه‌گری انتقاد می‌کند. به عقیده‌ی نیچه عاقل می‌بایست هم از جان گذشته باشد و هم سرشار از قدرت و خواست زندگی. اما «سقراط بیمار بود و مرگ را طبیب خود می‌دانست».[29] کسانی‌که این چنین به پیشواز مرگ می‌روند «به جای آن‌که با راستی بگویند دیگر چیزی نمی‌خواهند در واقع دروغی اخلاقی از زبان کسی گفته‌اند که رو به پستی دارد: «چیز با ارزشی وجود ندارد. زندگی به هیچ نمی‌ارزد».[30]علاوه بر این نیچه اندیشه‌ی سقراطی را اساساً با خود در تضاد می‌بیند چرا که از یک طرف گویی با اعتقاد به عالم دیگر، جاودانگی و نگرش عقلانی که در نظریه‌ی «مثل» جلوه‌گر می‌شود، حقیقت مرگ را نادیده می‌گیرد و از طرف دیگر تفکر فلسفی را مشق مرگ می‌داند.

                نیچه در برابر شوپنهاور
                پیش از نیچه، آرتور شوپنهاور، حقیقت عالم را «خواست» می‌نامید؛ خواست کوری که در مقابل عقلانیتی که جهانِ هگل را می‌ساخت قرار می‌گیرد. به عقیده‌ی او خواستن، همواره کوشیدن و هرگز نرسیدن است چراکه نیازها و خواسته‌ها همیشه وجود دارند و خواهش همیشگی برآمده از آن‌هاست. به همین دلیل آگاهی از این چرخه‌ی بیهوده و کور که هستی را هست می‌کند و به پیش می‌راند رنج‌آور است و لذت چیزی جز توقف‌گذرای این خواست نیست و آدمی تنها با انکار آن می‌تواند به آرامش وجودی برسد. نزد وی زندگی همانند پاندولی، میان درد ناشی از تمایلات برآورده نشده و خستگی در نوسان است. هنگامی که خواسته‌های ما برآورده می‌شوند مدتی کوتاه راضی و آرام می‌شویم اما دوباره در خستگی و پوچی فرو خواهیم رفت. بنابراین چه شما چیزی را بخواهید و هنوز آن را به دست نیاورده باشید و چه آن‌چه را که خواسته بودید به دست آورده باشید، رنج می‌کشید. خواسته‌ها همواره بیشتر از داشته‌هاست و بر همین مبنا نسبت رنج به لذت همواره بیشتر است. اندیشه‌ی شوپنهاوری خودکشی را به‌عنوان انکار خواست زندگی و هم‌چنین به‌عنوان راه فراری از رنج توصیه می‌کند اما نیچه از طرفی ناامیدی و بدبینی شوپنهاوری را نوعی بیماری و حتی گاهی اوقات آن را ناشی از سوءتغذیه و عوامل محیطی می‌داند! چنان‌که در حکمت شادان میگوید: «انزجار عمیق از زندگی در میان گروهی از مردم نتیجه‌ی خطایی فاحش است که خلقی بزرگ در رژیم غذایی مرتکب شده است. مثلاً گسترش بودیسم به میزان زیادی ناشی از افراط هندوان در مصرف برنج و رخوت عمومی حاصل از آن بود... انزجار آلمان از زندگی اساساً تا حدودی به خاطر زمستان‌های طولانی و از جمله ثمره‌ی هوای خفه و سمی است که از طریق بخاری‌ها در خانه‌های آلمان پراکنده است».[31] در حالی که اگر به زندگی کسانی که به عالم بدبین‌اند دقت کنیم در می‌یابیم که برای آن‌ها چیزهایی وجود دارد که لذت‌بخش است؛ به‌عنوان مثال شوپنهاور بدبین، هر شب پس از صرف شام فلوت می‌نواخت!

                B آفلاین
                B آفلاین
                Blank
                نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط انجام شده
                #151067

                پدر پسر شجاع ضدحالل
                چه خبره تموم نمیشه؟؟😂

                1 پاسخ آخرین پاسخ
                1
                • doğurduğu oğulD doğurduğu oğul

                  این مقاله زیر رو ببینید چیز خوبیه بنظرم:

                  مقاله
                  مقدمه
                  معمولاً تا زمانی که انسان احساس جوانی می‌کند به نحوی به زندگی مشغول می‌شود که گویی برای همیشه زنده و جاوید باقی خواهد بود. لکن تمامی انسان‌ها از آن رو که جان دارند، روزی جان خویش را از دست خواهند داد. به عبارت دیگر تنها می‌توان از جمله‌ی: «من خواهم مرد» اطمینان حاصل کرد. چنان‌که می‌دانیم مرگ بر اساس قواعد اتفاق نمی‌افتد بلکه هم‌چون دزدی در شب حمله می‌کند. بنابراین وظیفه‌ی انسان یا بهتر است بگوییم فیلسوف این است که پیش از ورود دزد مرگ به خانه‌ی حیات، آمادگی لازم را برای گزینش بهترین واکنش داشته باشد. البته هدف فیلسوف نه بیشتر بودن بلکه بهتر بودن است و مدت زمان زندگی برای او مهم‌تر از چگونه زیستن نیست.
                  در ابتدای کار می‌توان مرگ را به سه معنای نیستی، فقدان آگاهی و انتقال بخشی از وجود (روح) از یک جهان به جهان دیگر به کار برد. در قسم اول و دوم مرگ یک مفهوم تهی است چرا که خلاف زندگی عینیت ندارد. هم‌چنین مرگ، همواره مرگ دیگری است و به همین دلیل نمی‌شود تعریفی از آن ارائه کرد و دستیابی به یک تعریف واحد دور از انتظار خواهد بود. آن‌چه مرگ را ناشناخته و ترسناک جلوه می‌دهد ناگهانی بودن است. گرچه امروزه می‌توان به طور تقریبی زمان مرگ موجودات زنده را تخمین زد اما آگاه نبودن از آنِ موجبات اضطراب و افسردگی آدمی را فراهم می‌آورد. در همین راستا یکی از اساسی‌ترین پرسش‌ها می‌تواند این باشد: چطور می‌شود در میان زیستن با مرگ کنار آمد؛ به نحوی که نه آینده را کاملاً نادیده گرفت و نه برای گریز از احساس پوچی به خیال بافی پناه برد؟ بدین معنا فلسفه‌ورزی پیوند ژرفی با مرگ‌اندیشی دارد؛ چرا که هر متفکری که به هستی بیندیشد در حقیقت به نیستی نیز می‌اندیشد. بر این اساس نگرش ما در این خصوص می‌تواند به زندگی‌مان معنا بخشد و یا آن را از معنا ساقط کند.
                  یکی دیگر از پرسش‌های بنیادینی که انسان همواره با آن روبه‌رو بوده، این است که آیا به راستی مرگ پایان زندگی است؟ و یا این‌که نوع دیگری از هستی را پیش رویمان می‌گشاید؟ این مسأله مهم‌تر می‌شود اگر بدانیم امروزه به تبع متزلزل شدن مبنای ارزش‌گذاری در فلسفه‌ی معاصر، تبیین‌کنندگان مرگ و کسانی که به حیات پس از مرگ اعتقاد دارند، اعتبار فلسفی سابق خود را از دست داده‌اند؛ لذا ضروری است به نحو جدی‌تری به مرگ بیندیشیم و موضع خود را در قبال آن روشن کنیم و با پرسش‌هایی از این دست روبه‌رو شویم. پرسش‌هایی که به ندرت پیش از قرن بیستم مطرح شده‌اند: آیا مرگ انسان با مرگ سایر موجودات زنده متفاوت است؟ آیا مرگ و زندگی معنای ثابتی دارند؟ آیا می‌شود از اگزیستانسی سخن گفت که میان مرگ و زندگی است؟ آیا مرگ انسان دقیقاً برابر با مرگ جسمانی است؟ و یا این‌که مرگ چگونه با ذات و ماهیت انسان ارتباط برقرار می‌کند؟
                  معنای مرگ در تاریخ اندیشه بیشترین قرابت را با این سخن سقراط در رساله‌ی فایدون افلاطون داشته است: «فیلسوفان در کار چگونه مردن‌اند و تلاش می‌کنند تا روح را از زندان تن رها سازند».[1] اما فریدریش نیچه، فیلسوف آلمانی قرن نوزدهم و نام‌آشنا میان جامعه‌ فلسفی ایران، صاحبان چنین اندیشه‌هایی را «واعظان مرگ» می‌نامد و نظراتی از این دست را نکوهش می‌کند.
                  این مقاله برآن است تلقی نیچه را در این خصوص ارزیابی کند و مرگ انسان را از دریچه‌ی نگاه او نظاره‌گر باشد و دریابد منظور نیچه از بهنگام زیستن و «بهنگام مردن» (مرگ خودخواسته) چیست؛ آن‌جا که فی‌المثل در بخشی از کتاب چنین گفت زرتشت با عنوان مرگ خود خواسته می‌پرسد: «براستی آن که بهنگام نمی‌زید چگونه بهنگام تواند مرد؟»[2] چنین هدفی مستلزم آن است که ابتدا طرحی از ابرانسان ترسیم شود زیرا ما در پی فهم مرگ ابرانسانیم؛ نه هرگونه مرگی و نه هر نوع انسانی. ابرانسانی که نیچه معنای انسانیت را در آن می‌جوید، انسانی است که بر خویش مسلط شده و ارزش‌هایش را شخصاً خلق می‌کند. ابرانسان با درکی که از محدوده‌ی آزادی‌های خود دارد و اراده‌ای که به قدرت معطوف است، به سوی کمال گام می‌نهد و با توجه به شرایط به زندگی آری یا نه می‌گوید. پس از این است که می‌شود پرسید این نماد «فرا اخلاقی» چگونه می‌میرد و چگونه می‌بایست بمیرد.
                  امروزه عموم مردم، خودکشی را با بیماری‌های روانی مرتبط می‌دانند و بیش‌تر از آن‌که آن را چونان امری فلسفی در نظر بگیرند به تفاسیر روان‌شناسانه و جامعه‌شناسانه توجه بیشتری نشان می‌دهند لکن آلبر کامو در کتاب افسانه سیزیف و در ذیل عنوان پوچی و خودکشی می‌گوید خودکشی تنها مسأله‌ی فلسفی واقعاً جدی است. تشخیص این‌که زندگی ارزش دارد یا به زحمت زیستنش نمی‌ارزد، در واقع پاسخ صحیح است به مسأله‌ی اساسی فلسفه و باقی چیزها مسائل بعدی و درجه دوم را تشکیل می‌دهند.[3]
                  مرگ خودخواسته‌ی نیچه با تلقی ویژه‌ای همراه است و با هر آن‌چه متفکران پیش از وی از مرگ، مرگ خودخواسته، خود و یا انسان می‌فهمیدند، تفاوت چشم‌گیری دارد. در این راستا طرز نگاه نیچه به این موضوع می‌تواند تعارض مهمی با سنت اخلاق دینی و حتی فلسفه‌ی سقراط یا بهتر است بگوییم فلسفه‌ی یونانی و قرون وسطایی داشته باشد چرا که هر دوی این‌ها یعنی دین و فلسفه‌ی سقراطی، خودکشی را امری ناپسند می‌دانند. اگر معتقد باشیم که انسان کاملاً در تعیین لحظه و چگونگی مرگ خویش آزاد است، مسلماً این امر بر جامعه و روابط انسانی اثرگذار خواهد بود و اگر قوانین و قواعد اخلاقی که از دیروز تا امروز بخش مهمی از زندگی‌مان را تشکیل می‌دهند در معرض نابودی باشند – همان‌طور که نیچه نیز در آثارش بیان کرده است- نسبی‌اندیشی ناشی از توجیه کردن قضاوت فردی در خصوص آنِ مرگ خود، پایه‌های اخلاق و به تبع آن جامعه را پیش از پیش سست خواهد کرد.
                  آخرین نکته آن‌که در میان منابع تألیفی پارسی کمتر به معنای فلسفی مرگ پرداخته شده است و البته این مقاله می‌کوشد بر مرگ خودخواسته‌ی نیچه تمرکز و نتایج و شرایط امکان تحقق آن را بررسی کند و اگرچه به طور کلی درخصوص اندیشه‌های نیچه سخن بسیار گفته‌اند لکن در این حوزه‌ی خاص و با توجه به زاویه‌ی دید این پژوهش، کار جدی و عمده‌ای صورت نگرفته است. با این حال می‌شود به گزینش سخنان نیچه در باب مرگ و با نام درباره‌ی مرگ و مرگ اندیشان، توسط داریوش آشوری در فصلنامه ارغنون (1388، مرگ، مجموعه مقالات ،27 و 26، سازمان چاپ و انتشارات، تهران) اشاره کرد.

                  ابرانسان
                  ابرانسان ترجمه‌ی واژه‌ی آلمانی Übermensch، Über به معنای ابر، فرا، فوق و Mensch به معنای مرد یا انسان است. در زبان انگلیسی برخی آن را Superman و برخی دیگر به Overman ترجمه کرده‌اند، اما چنین به نظر می‌رسد که قسم اخیر به مقصود نیچه از این اصطلاح نزدیک‌تر باشد. گرچه میان مفسران در باب چگونگی ترجمه‌ی Man یا Mensch اختلاف نظر وجود دارد، اما از آن جهت که دستاورد این نوشتار می‌تواند در حوزه‌ی انسان‌شناسی فلسفی لحاظ شود، کلمه‌ی انسان را بر مرد ترجیح دادیم و وارد مباحث حاشیه‌ای و جنسیتی نشدیم.
                  براساس آثار نیچه، ابرانسان چنین توصیف می‌شود: انسانی که از گذرِ گذشته، محدودیت‌ها و آزادی‌های حال خویش را می‌شناسد و به آینده چشم می‌دوزد. آن‌که آنی به هر آن‌چه تاکنون اعتماد کرده بود بی‌اعتماد می‌شود و خود ارزش‌ها و قوانین زندگی‌اش را از نو و یا باز می‌سازد. خواست ابرانسان از خود او نشأت می‌گیرد؛ هرچه قدرتش فزونی یابد، بیشتر خواهد خواست و بیشتر برای آن‌چه خواسته است دست به عمل خواهد زد. والایی و قدرت ابرانسان به روان او محدود نیست بلکه جسمش را نیز در بر می‌گیرد. چیرگی برای او هدف نیست بلکه وسیله‌ای است تا تمامی جهان را برای اهداف خویش به خدمت گیرد. ابرانسان، هیچ نوع باید و نبایدهای تاریخی _ فرهنگی را برنمی‌تابد چرا که اخلاقیات مرسوم لزوماً برای سعادت او طراحی نشده‌اند. او از انسان فراتر می‌رود، فرای اخلاق می‌اندیشد و عمل می‌کند؛ بدین منظور اهل خطر کردن است چرا که هر خطر بزرگ برای او ملاک سنجشِ درجه‌ی نیرومندی و شجاعت شناخته می‌شود.[4]
                  مارتین هایدگر در زرتشت نیچه کیست؟[5] ابرانسان را کسی معرفی می‌کند که از انسانیت پیشین و معاصر فراتر می‌رود و بدین‌سان در حال گذار است. به این معنا او پلی است و نه غایت و آن‌چه در این گذار مهم است، سه مرحله‌ی: آن‌چه انسان از آن دور می‌شود، خودِ گذار و آن چیزی است که شخص به سوی آن روان است. ابرانسان در اوج وضعیت تراژیک به خود و به زندگی آری می‌گوید و از تحمل درد و رنج نیز لذت می‌برد! چرا که نیچه معتقد است گیاه انسان آن‌جایی قوی‌تر به بالا می‌روید که پیوسته در شرایط متضاد و خطرناک باشد![6] بنابراین ابرفضیلت‌ها در شرایط متضاد و بعضاً متناقض پرورش می‌یابند و باید انتظار داشت توضیحات و توصیفات نیچه در این خصوص نیز متناقض به نظر آید چرا که متناظر به موقعیت‌های گوناگون است. در نتیجه «مفهوم ابرانسان به معنای عالی‌ترین درجه‌ی پرورش و یکپارچگی قدرت عقلی، نیرومندی شخصیت و اراده، استقلال، شور، ذوق و تن‌آوری است. می‌شود گفت که او انسانی بس فرهیخته تواند بود با مهارت تمام در کارهای بدنی، بردبار اما از سر قدرت و هیچ چیزی را ناروا نخواهد شمرد مگر ناتوانی را، خواه در زیر صورت فضیلت باشد یا زیر صورت رذیلت، انسانی یک‌سره آزاد و مستقل که به زندگی و جهان آری می‌گوید.»[7]
                  اما باید توجه داشت در اندیشه‌ی نیچه، هر انسانی در بستر تاریخی، فرهنگی، خانوادگی و فیزیولوژیکی خاص خویش پا به جهان می‌گذارد و گرچه همه می‌توانند با توجه به امکانات خود حدود آزادی خویش را بشناسند و براساس آن خود را از اندیشه‌های پیشینِ به ظاهر موجه رها کنند و راه تعالی را بپیمایند، اما رسیدن به ابرانسان نیازمند خاستگاه مکانی-زمانی ویژه‌ای است. همان‌طور که در کتاب غروب بتان آمده: «مردان بزرگ برآمد مجموعه عوامل سال‌ها انبان شده‌اند و ظهورشان ناگهانی است».[8]

                  ابرانسان زرتشت
                  در این‌جا لازم است به جایگاه کتاب چنین گفت زرتشت نیچه در طرح و بسط مفهوم ابرانسان اشاره کنیم. در این کتاب، زرتشت که از فرزانگی خود به تنگ آمده و از کوه خویش به نزد مردمان می‌آید، نقش آموزگار و نوید بخش را ایفا می‌کند. او پیش از هر چیز از «مرگ خدا» خبر می‌دهد تا زمینه را برای آموزاندن ابرانسان - جانشینی برای الوهیت‌- فراهم کند. البته نباید چنین پنداشت که زرتشت و نیچه و ابرانسان یکی هستند چرا که در واقع نیچه شخصیت زرتشت و زرتشت ابرانسان را خلق کرده است. شاید پیش‌گفتار این کتاب خود به تنهایی بهترین پاسخ برای پرسش‌های ما باشد. به عنوان نمونه جمله‌ای از آن به خوبی تمایز انسان و ابرانسان را در نزد نیچه نشان می‌دهد: «بوزینه در برابر انسان چیست؟ چیزی خنده‌آور یا چیزی مایه‌شرم دردناک. انسان در برابر ابرانسان همین گونه خواهد بود.»[9]
                  زرتشت ابرانسان را معنای زمین می‌داند؛ کسی که آیندگان را بر حق می‌کند و گذشتگان را نجات می‌بخشد زیرا می‌خواهد جان بر سر کار کنونیان نهد.[10] انسانی که در مقابل «آخرین انسان» می‌ایستد. آخرین انسان، خوار شمردنی‌ترین انسان‌هاست، کسی که همه چیز را کوچک می‌کند، نه می‌خواهد فرمان‌روا باشد و نه فرمان‌بردار. می‌خواهد با دیگری یکسان باشد و یکسان هم هست. چنین می‌انگارد که پیش از او، همه دیوانه بوده‌اند. انسان واپسین گمان می‌کند راه رستگاری را کشف کرده است و به همین دلیل از وجود خویش لذت می‌برد؛ کار را مایه‌ی سرگرمی خود می‌داند و البته مراقب است تا این سرگرمی طاقت فرسا نشود. وی اهل تجربه و خطر نیست و از ارزش‌های نوین بیزار است. اخلاق سازگار با او، اخلاق رمگی است. انسان‌های واپسین گرچه همواره با یکدیگر در ستیزند اما بسیار زود نیز با همدیگر سازش می‌کنند و ...[11]
                  با این تفاصیل می‌توان استنباط کرد به عقیده‌ی نیچه انسان می‌تواند آینده‌ی خویش را در دو قطب متضاد تجسم و یکی از آن دو یعنی ابرانسان یا آخرین انسان را انتخاب کند. اما آیا در میان مردم و جامعه خواست ابرانسان بودن امری بدیهی و طبیعی است؟ نیچه این گونه فکر نمی‌کند چرا که او عام و عوام را به خوبی می‌شناسد، کسانی که به چشم آنان احساسات والا فایده‌ی عملی ندارند و از واقعیت بدور هستند. «آدم‌های حقیر، آدم بزرگ‌منش را دیوانه می‌پندارند».[12]

                  مرگ
                  پیش از آن‌که به نحوه‌ی نگرش نیچه در باب «مرگ» و جایگاه این مفهوم در اندیشه‌ی وی بپردازیم، لازم است بدانیم که درک این واژه، نظیر واژه‌ی هستی‌شناسانه‌ی مقابل یعنی زندگی، به سادگی میسر است و نیازی به وضوح بخشی ندارد. البته تاریخ تفکر همواره شاهد تغییر و بازنگری در مباحث هستی‌شناسانه بوده است. اما همواره یک احساس معنوی و قلبی از هستی، بدون نیاز به بررسی و پیگیری وجود دارد. هستی غیر از تصور است. چنان‌که که ژان وال در کتاب مابعدالطبیعه توضیح می‌دهد: «تصور همیشه نسبت و مطابقت با واقعیتی دارد که غیر از تصور است، چنان‌که تصور وجود به اثبات موجود گرایش دارد». «ما از سویی می‌کوشیم تا وجود را به تصور در آوریم و از سوی دیگر وجود از این‌که به تصور در آید همواره ابا دارد». «هگل اظهارنظر کرده که تصور وجود، تصوری تو خالی و پوک است لیکن ما وجود را به‌عنوان احساس قلبی و به‌عنوان آن‌چه آن را غیر تصور نامیدیم نگاه می‌داریم».[13]
                  به دنبال هستی، چگونگی مواجهه‌ی انسان با نیستی، مرگ و عقاید پیرامون آن نیز متغیر بوده، اما در اغلب موارد، منظور از طرح پرسش «مرگ چیست؟» نه رسیدن به تعریف مرگ بلکه دستیابی به پاسخِ پرسش‌های ضمنی دیگری است. به عنوان مثال، «چه زمانی چیزی مرده است؟» یا «پس از مرگ چه اتفاقی خواهد افتاد؟» و یا «چه فرایندی موجبات مرگ فیزیولوژیکی موجود زنده را فراهم می‌کند؟» همان‌طور که پیش از این متذکر شدیم، تعریف مرگ به حد و رسم ممکن نیست چرا که مرگ هیچ‌گاه برای انسان به‌عنوان یک سوژه تجربه نمی‌شود و هر آن‌چه در باب آن گفته شود تنها یک جنبه‌ی آن یعنی ابژه را در نظر گرفته است. اگر مرگ را به عنوان یک تجربه‌ی فکری مرتبط با اگزیستانس در نظر بگیریم چنان‌که نیچه می‌گوید باید «برحذر باشیم از گفتن این موضوع که مرگ در مقابل زندگی است».[14] اما اگر آن را از جهت مفهومی - به معنای نیستی- در مقابل زندگی - به معنای هستی - و یا نیستیِ هست سابق لحاظ کنیم، آن‌گاه دیگر تفاوتی از جهت نسبت دادن آن به موجودات جاندار یا بی‌جان وجود نخواهد داشت و هم‌چنین می‌شود از مرگ مفاهیم، احساسات و یا هر آن‌چه هست سخن گفت. همان‌طور که در آثار نیچه نیز با اصطلاحاتی نظیر «مرگ تراژدی» و یا «مرگ خدا» رو‌به‌رو می‌شویم.

                  مابعدالطبیعه و واعظان مرگ
                  نیچه جداسازی میان ظواهر و آن چه اشیا در خود هستند را برنمی‌تابد چراکه حقیقت را همان واقعیت یا زندگی‌ای می‌داند که ما در جهان بیرون در حال تجربه کردن آن هستیم.[15] به عقیده‌ی نیچه غایت زندگی در خود زندگی است - خلاف آن‌چه دین به ما می‌گوید- و اصول اخلاق دینی یکسره با هستی یا طبیعت در ضدیت هستند. به‌عنوان مثال محبت به ناتوان یکی از اصول نیک و اخلاقی تلقی می‌شود در صورتی که در طبیعت صحبت از انتخاب طبیعی است؛ قانونی که بیان می‌کند موجود قوی‌تر و سازگارتر با محیط پیرامون، شانس بالاتری در جهت حفظ نوع خویش دارد. تساوی و برابر انگاشتن انسان‌ها - در پیشگاه خداوند- نیز یکی دیگر از اصول نیکوی رفتاری- فکری است. در حالی‌که تفاوت، نقش تأییدکنند‌ای در طبیعت ایفا می‌کند. البته در آثار اولیه‌ی نیچه، انسان از اندیشیدن در باب امکان وجود جهان مابعدالطبیعی یا روح (روان) منع نمی‌شود. هم‌چنین در این آثار از برخی دینداران به نیکی سخن گفته شده و دین در برخی از مراحلش فرانمود خواست قدرت معرفی می‌شود؛ لکن آن‌چه برای نیچه اهمیت دارد، فهم این نکته است که «مفروضات متافیزیکی انسان ناشی از شور و هیجان، اشتباه و خودفریبی است، بدتر از همه‌ی اینها این است که روش‌های کسب معرفت و اعتقاد به این امور را نیز تعلیم می‌دهند».[16] وگرنه «هنوز هم راه برای تعریف و نکته‌پردازی‌های ظریف فرضیه‌ی روان‌‌باز است و مفاهیمی مانند: روان‌میرا، روان به‌مثابه‌ی تکثر ذهنی و روان به‌مثابه‌ی مجموعه‌ای از رانه‌ها و عواطف از این پس در علم نیز مطرح می‌شود».[17] بنابراین در نظر او سخن گفتن از سعادت و زندگی بر مبنای چنین احتمالات و اعتقاداتی از عبث‌ترین کارهاست. این بردگان و ضعفا هستند که ارزش‌هایی بخلاف ارزش‌هایی که دارند پدید آوردند و پیرامون ارزش‌های جدید قداست افزودند و قدرت را نیز تماماً به آن واگذار کردند و بدین ترتیب قدرت خود را اِعمال کردند تا بتوانند به حیات سست خود ادامه دهند.
                  از نظر نیچه اعتقاد به قضاوت روز رستاخیز نیز چیزی جز بازتاب کین‌ستانی پنهان آدمیان نیست که با تصور داوری در آخرت احساس خوشایندی نصیبشان می‌شود. کسی که از گرفتن حق خویش در دنیا ناتوان است با حواله کردن ستاندن حقش توسط قدرتمندترین هستی یا هستنده‌ی جهان و در زمانی دورتر انتقام خود را می‌گیرد و البته چه حسی شیرین‌تر و آرامش‌بخش‌تر از آن؟ لکن حقیقت آن است که هیچ انسانی کاملاً مسبب اعمال خود و هم‌چنین سرشت خود نیست و تمام قضاوت‌ها (اول به دلیل مذکور، دوم به دلیل آن‌که شناخت کامل علت‌های خارجی و انگیزه‌های درونی ممکن نیست) بی‌عدالتی محسوب می‌شود و اگر بنا باشد کسی مجازات شود صرفاً می‌بایست به‌عنوان ابزاری برای منع دیگران از اعمال مشابه استفاده شود.[18]
                  بنابراین نیچه اعتقاد به ماوراءالطبیعه را درست نمی‌داند و منتقد کسانی است که برای گریز از مرگ چنین مفاهیم و موجودات خیالی را خلق می‌کنند اما از طرف دیگر، جهت مقابل مسأله را فراموش نمی‌کند و از کسانی سخن می‌گوید که «واعظان مرگ» و یا «مرگ‌اندیش» نامیده می‌شوند. نزد نیچه مرگ (حتمیِ هر زندگی) ممکن بود قطره‌ای گوارا و عطرآگین از ساده‌اندیشی را همراه داشته باشد، حال آن‌که روح‌های داروساز از آن قطره‌ای سمی و بدطعم ساخته‌اند که تمامی زندگی را نفرت‌بخش می‌سازد.[19] براساس کتاب چنینگفتزرتشت، این افراد به چند صورت معرفی می‌شوند:

                  1. آنهایی که نیروی شهوت‌انگیزی درون خود دارند. این‌ها می‌بایست یا شهوت‌پرست شوند و یا نفس خویش را بکشند و آن‌ها کشتن نفس خویش را بر می‌گزینند و البته در حقیقت این کشتن نمود همان شهوت‌پرستی است.
                  2. اشخاصی که روانی بیمار دارند و همواره از مرگ می‌گویند. این‌ها زندگی را رنج می‌دانند و از پیگیری حیات خود ناتوانند.
                  3. برخی دیگر شهوت و غرایز لذت‌بخش آدمی و خواستن را گناه می‌دانند و این چنین هستی را نفی می‌کنند.[20]
                    واعظ مرگ تنها به یک بعد زندگی می‌نگرد و مشخصه‌ی اصلی حیات را رنج می‌داند. زرتشت به چنین افرادی می‌گوید: «ای کسانی که زندگی بهرتان کار توان فرساست و مایه‌ی عذاب: مگر از زندگی بسیار خسته نیستید؟ مگر برای وعظ مرگ بسیار رسیده نیستید؟»[21] و می‌توان اضافه کرد: پس چرا کاری نمی‌کنید که زندگی خویش را پایان بخشید؟ در این‌جا نیچه به طور ضمنی به یک مسأله اشاره می‌کند و آن چیرگی هستی یا حیات بر انسان است. واعظ مرگ مدام از رنج و عذاب سخن می‌گوید اما در واقع و البته به صورت ناخودآگاه در پی مرگ نیست و می‌خواهد زنده باشد. اگر جز این بود، به جای شکوه و ناله با اشتیاق به سوی مرگ می‌شتافت. در مجموع نزد نیچه هر نظری که گوشه‌ای هرچند کوچک از واقعیت یا آن‌چه را هست نفی کند، شامل این نوع نگاه به زندگی می‌شود، چون سقراط که در بستر مرگش گفت زندگی همانند بیماری است. بر این اساس باورمندان به زندگی جاوید نیز از این دسته خواهند بود، چنان‌که زرتشت می‌گوید: «زمین پر است از آنانی که بایدشان ترک زندگی را موعظه کرد یا زندگی جاوید را - این هر دو نزد من یکسان‌اند...» «بادا که به طعم زندگی جاوید ازین زندگی در گذرند!»[22]
                    در مقابل چنین اندیشه‌هایی، فلسفه‌ی نیچه انسان را مانند تمامی هستنده‌ها و بر اساس قانون حاکم بر جهان، به دنبال حفظ حیات از طریق اراده‌ی قدرت معرفی می‌کند که انکار غرایز، سبب بیماری‌اش می‌شود. نیچه همانند اغلب فیلسوفان دیگر میان زندگی صرف و روزمره و زندگی اصیل تفاوت قائل است و برای انسان‌ها و زندگی‌هایشان سلسله مراتب در نظر می‌گیرد. به عبارت دیگر او هدف زندگی انسان را در به دست آوردن قدرت به معنای عام تعریف نمی‌کند بلکه نمونه‌ی انسانی و متعالی آن را مد نظر دارد و بر این اساس است که در فلسفه‌ی وی مرگ به عنوان آخرین نقطه‌ی خط حیات هر فرد یا پایان اگزیستانس آدمی، می‌تواند اصیل، غیراصیل، والامرتبه و یا بی‌ارزش تلقی شود. به عقیده‌ی او اگر معتقد باشیم پس از این عالم، عالم دیگری در کار نخواهد بود هراسمان از آن رفع، تعدیل و یا تغییر شکل می‌دهد. نیچه تاب بیهوده انگاشتن زندگی را ندارد و به همین دلیل با هر نظر مرگ محوری که اصالت را برای زندگی قائل نشده باشد به مبارزه برمی‌خیزد. اما تفکر او از یک طرف، انسان را محکوم به آزادی و از طرف دیگر محکوم به مرگ می‌داند و این نکته نشان‌دهنده‌ی تضادی جدی در اندیشه‌ی نیچه است. گرچه فرض ما بر این است که او توانسته برای این وضعیت دشوار پاسخی ارائه کند؛ چنان‌که اگر بخواهیم همانند هگل سخن بگوییم، نیچه در چارچوب فلسفی خود، میان زندگی و مرگ انسان، سنتزی به وجود می‌آورد و آن «مرگ خودخواسته» است.[23]

                  مرگ خودخواسته
                  تا آن‌جا که ما قادر به درک سایر موجودات هستیم برای آن‌ها مرگ تنها یک معنا دارد و آن مرگ طبیعی، ناخواسته و یا اجباری است. اما انسان می‌تواند مرگ خود را با انتخاب خویش برگزیند و به نوعی خواست خود را بر طبیعت تحمیل کند. یکی از تفاوت‌های بنیادین او با سایر هستنده‌ها در همین موضوع است. اما این تفاوت هیچ‌گاه مایه‌ی مباهات آدمی نبوده است و این‌که انسان خود مرگ خویش را رقم زند، اقدامی همواره نامعمول و مذموم عموم شمرده می‌شده است. نخستین و اصلی‌ترین دلیل این امر را می‌توان ترس آدمی از مواجهه با جهان پس از مرگ[24] و یا ارتکاب گناه دانست، که ریشه‌ی هر کدام از این‌ها در مابعدالطبیعه و آموزه‌های اخلاق دینی است. سابق بر این نیچه ثبات فلسفی بسیاری از مفاهیم، از جمله مابعدالطبیعه و دین را از میان برده بود، اما دلیل دیگری نیز برای بدنامی این عمل نزد مردم ارائه می‌دهد که مرتبط به سرشت انسان، مبتنی بر غریزه‌ی حفظ حیات و هم‌چنین در چارچوب اندیشه‌های خود اوست. اندیشه‌ای که جهان را تحت نظارت هیچ موجود برتری نمی‌داند. جهان تنها همین جهان است و بس؛ نه یک برنامه‌ریز مقدس بلکه طبیعت، قدرت و تصادف است که سازوکار عالم را شکل می‌بخشد.
                  همان‌طور که گفتیم به عقیده‌ی نیچه، انسان همانند سایر موجودات زنده‌ی دیگر ابتدا در کار حفظ هستی خویش و سپس هستیِ‌گونه‌ی خویش است و این کوشش مدام نه از سر عشق ورزیدن به هم‌نوع بلکه به دلیل غریزه‌ی حفظ حیات صورت می‌پذیرد که در تمامی موجودات زنده حضور دارد و نقش تعیین‌کننده‌ای را ایفا می‌کند. انسان والای نیچه نمی‌تواند نسبت به این غریزه و رابطه‌ی آن با مرگ نیندیشد. چنان‌که در آواره و سایه‌اش آمده: «آن شیوه که انسان حین زندگی تمام عیار خود و در اوج قدرت به مرگ می‌اندیشد بی‌شک بیانگر و نشانی از شخصیت اوست».[25]
                  در این‌جا پرسشی به میان می‌آید: اتخاذ چه شیوه‌ای نزد نیچه بیان‌گر والایی شخصیت آدمی است؟
                  حفاظت از حیات، صرفاً توصیفی است از واقعیت آن‌چه موجودات انجام می‌دهند لکن آن‌چه در انسان‌شناسی نیچه ارزشمند تلقی می‌شود، نه حفظ حیات به معنای داشتن علایم حیاتی، نه حفظ حیات نوع انسان و نه ادامه دادن به افکار و اعمالی که از آن‌ها انتقاد می‌شود، بلکه انسان بودن به معنایی است که خود وی مراد می‌کند. انسانی که در خود با جهان و در جهان با خود است. بنابراین دور از ذهن نخواهد بود که حذف خویش، یکی از موضوعات مورد توجه نیچه باشد.
                  در این‌جا می‌خواهیم دریابیم «اندیشه‌ی بزرگ گزینش‌گری» که نیچه از آن صحبت می‌کند به چه معناست؛ «اندیشه‌ای که به بسیاری از مردمان حق زدودن خویش را می‌دهد».[26] وی به خصوص در آثار اولیه‌اش بر ترجیح مرگ منتخب بر مرگ طبیعیِ (ناخواسته) ناشی از بیماری و یا کهولت سن به دلیل آن‌که نشان‌دهنده‌ی اراده، قدرت و چیرگی آدمی بر خویشتن است، تأکید می‌ورزد. هم‌چنین از اطرافیان فرد خودکشی‌کننده به خاطر خودخواهی ناشی از کوته‌بینی و عیب و ایراد گرفتن مدام از این‌که چرا فرد مرتکب این عمل، به خاطر حفظ آبروی بستگانش هم که شده زنده نمانده است، انتقاد می‌کند و در انسانی زیادی انسانی می‌پرسد: «چرا باید برای پیرمردی که از روان خویش آگاه است، چشم به راه از پاافتادگی و فروپاشی آرام خود بودن پسندیده‌تر باشد تا تعیین مهلتی برای ادامه‌ی حیات خود با آگاهی کامل؟» سپس ادامه می‌دهد: «در این مورد خودکشی عملی کاملاً طبیعی و بدیهی است که به‌مثابه‌ی پیروزی برای عقل باید تمام و کمال پذیرفته شود، به سان آن اعصاری که پیش‌روان فلسفه یونانی و شریف‌ترین میهن‌پرستان رومی معمولاً از طریق خودکشی می‌مردند. از سوی دیگر آرزوی ادامه‌ی حیات که در مراجعه‌ی اضطراب‌آمیز به پزشکان و تحمل سخت‌ترین دستورالعمل‌ها تجلی می‌یابد، بدون قدرت نزدیک‌تر شدن به آرمان واقعی حیات انسانی شایسته‌ی احترام چندانی نیست».[27] در نظر او مرگی که زیر لقای تفکر مذهبی باشد، نیز نابخردانه است چرا که در این تفکر، خدا به جای طبیعت، زمان مرگ آدمی را تعیین می‌کند و اختیار زندگی او را در دست می‌گیرد.
                  نیچه پس از اعلام ارجحیت خودکشی بر مرگ طبیعی، متوجه می‌شود نحوه‌ی نگاه او به این مسأله مانند اغلب مسائل دیگر با گذشتگان متفاوت است لذا منظورش را با روش ویژه‌ِ خود یعنی نقد نظر مقابل و آوردن مطالبی در جهت موافق - که غالباً بیگانه با استدلال و منطق رایج است- و از طریق اقنای مخاطب متمایز می‌کند و در آواره و سایه‌اش می‌پرسد: «کدام‌یک بخردانه‌تر است، این‌که دستگاهی را پس از اتمام کار خاموش کنیم یا آن را روشن نگه داریم تا خود به خود خاموش، یعنی خراب شود؟ آیا راه دوم اتلاف در هزینه، بهره‌کشی نادرست از نیرو و وقت آن دستگاه نیست؟»[28]
                  در فلسفه‌ی نیچه خودکشی بسته به نیت عامل، می‌تواند ارزشمند یا بی‌ارزش باشد. بی‌ارزش از آن رو که انسان صرفاً به سبب خستگی از امور واهی و بی ‌آن‌که تلاشی درخور فهم معنای خویش و جهان کرده باشد، برای خود وعظ مرگ کند. گرچه از نظر او این دسته از آدمیان به رنج انسان و بی‌غایتی هستی پی می‌برند و برای انجام این عمل شجاعت به خرج می‌دهند- چرا که نیست کردن هستی خود مستلزم شجاعت وجودی است - اما به دلیل آن‌که ضعف و ناتوانی بر شجاعت و فهمشان غلبه دارد، مرگشان نابهنگام و اقدام آن‌ها فاقد ارزش خواهد بود. لکن انتخاب مرگ هنگامی که هم‌چون امکانی اگزیستانسیالیستی در نظر گرفته شود، ارزشمند تلقی می‌گردد؛ امکانی که به انسان اجازه می‌دهد به وسیله‌ی آخرین عملی که می‌تواند انجام دهد، معنای کلی خودساخته‌ی زندگی خویش را تثبیت بخشد و از گزند آفت‌هایی که آفرینندگی را از انسان سلب می‌کنند در امان بماند و این چنین یاد و اثر خود را برای مدت زمان بیشتری حفظ کند.
                  این نگرش دوگانه را می‌توان در نظر نیچه راجع به داستان مرگ سقراط به وضوح مشاهده کرد.

                  مرگ سقراط
                  نیچه با لحن دو پهلو و طنزآمیزی می‌گوید: «من سقراط را در حکمت و شجاعت آن‌چه انجام داد، آن‌چه که گفت و آن‌چه نگفت می‌ستایم. (اما) ای کاش او در آخرین لحظات زندگی‌اش سکوت می‌کرد تا شاید به مقام معنوی به مراتب والاتری دست می‌یافت». بنابراین وی به داستان مرگ سقراط علاقه نشان می‌دهد، چراکه سقراط با شجاعت به استقبال مرگ می‌رود و از طرف دیگر از دلایلی که منجر به این عمل شده است، یعنی عقل‌زدگی، سفسطه و خطابه‌گری انتقاد می‌کند. به عقیده‌ی نیچه عاقل می‌بایست هم از جان گذشته باشد و هم سرشار از قدرت و خواست زندگی. اما «سقراط بیمار بود و مرگ را طبیب خود می‌دانست».[29] کسانی‌که این چنین به پیشواز مرگ می‌روند «به جای آن‌که با راستی بگویند دیگر چیزی نمی‌خواهند در واقع دروغی اخلاقی از زبان کسی گفته‌اند که رو به پستی دارد: «چیز با ارزشی وجود ندارد. زندگی به هیچ نمی‌ارزد».[30]علاوه بر این نیچه اندیشه‌ی سقراطی را اساساً با خود در تضاد می‌بیند چرا که از یک طرف گویی با اعتقاد به عالم دیگر، جاودانگی و نگرش عقلانی که در نظریه‌ی «مثل» جلوه‌گر می‌شود، حقیقت مرگ را نادیده می‌گیرد و از طرف دیگر تفکر فلسفی را مشق مرگ می‌داند.

                  نیچه در برابر شوپنهاور
                  پیش از نیچه، آرتور شوپنهاور، حقیقت عالم را «خواست» می‌نامید؛ خواست کوری که در مقابل عقلانیتی که جهانِ هگل را می‌ساخت قرار می‌گیرد. به عقیده‌ی او خواستن، همواره کوشیدن و هرگز نرسیدن است چراکه نیازها و خواسته‌ها همیشه وجود دارند و خواهش همیشگی برآمده از آن‌هاست. به همین دلیل آگاهی از این چرخه‌ی بیهوده و کور که هستی را هست می‌کند و به پیش می‌راند رنج‌آور است و لذت چیزی جز توقف‌گذرای این خواست نیست و آدمی تنها با انکار آن می‌تواند به آرامش وجودی برسد. نزد وی زندگی همانند پاندولی، میان درد ناشی از تمایلات برآورده نشده و خستگی در نوسان است. هنگامی که خواسته‌های ما برآورده می‌شوند مدتی کوتاه راضی و آرام می‌شویم اما دوباره در خستگی و پوچی فرو خواهیم رفت. بنابراین چه شما چیزی را بخواهید و هنوز آن را به دست نیاورده باشید و چه آن‌چه را که خواسته بودید به دست آورده باشید، رنج می‌کشید. خواسته‌ها همواره بیشتر از داشته‌هاست و بر همین مبنا نسبت رنج به لذت همواره بیشتر است. اندیشه‌ی شوپنهاوری خودکشی را به‌عنوان انکار خواست زندگی و هم‌چنین به‌عنوان راه فراری از رنج توصیه می‌کند اما نیچه از طرفی ناامیدی و بدبینی شوپنهاوری را نوعی بیماری و حتی گاهی اوقات آن را ناشی از سوءتغذیه و عوامل محیطی می‌داند! چنان‌که در حکمت شادان میگوید: «انزجار عمیق از زندگی در میان گروهی از مردم نتیجه‌ی خطایی فاحش است که خلقی بزرگ در رژیم غذایی مرتکب شده است. مثلاً گسترش بودیسم به میزان زیادی ناشی از افراط هندوان در مصرف برنج و رخوت عمومی حاصل از آن بود... انزجار آلمان از زندگی اساساً تا حدودی به خاطر زمستان‌های طولانی و از جمله ثمره‌ی هوای خفه و سمی است که از طریق بخاری‌ها در خانه‌های آلمان پراکنده است».[31] در حالی که اگر به زندگی کسانی که به عالم بدبین‌اند دقت کنیم در می‌یابیم که برای آن‌ها چیزهایی وجود دارد که لذت‌بخش است؛ به‌عنوان مثال شوپنهاور بدبین، هر شب پس از صرف شام فلوت می‌نواخت!

                  آسِمان آبیآ آفلاین
                  آسِمان آبیآ آفلاین
                  آسِمان آبی
                  نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط انجام شده
                  #151068

                  پدر پسر شجاع یا خدا:/

                  1 پاسخ آخرین پاسخ
                  1
                  • doğurduğu oğulD doğurduğu oğul

                    این مقاله زیر رو ببینید چیز خوبیه بنظرم:

                    مقاله
                    مقدمه
                    معمولاً تا زمانی که انسان احساس جوانی می‌کند به نحوی به زندگی مشغول می‌شود که گویی برای همیشه زنده و جاوید باقی خواهد بود. لکن تمامی انسان‌ها از آن رو که جان دارند، روزی جان خویش را از دست خواهند داد. به عبارت دیگر تنها می‌توان از جمله‌ی: «من خواهم مرد» اطمینان حاصل کرد. چنان‌که می‌دانیم مرگ بر اساس قواعد اتفاق نمی‌افتد بلکه هم‌چون دزدی در شب حمله می‌کند. بنابراین وظیفه‌ی انسان یا بهتر است بگوییم فیلسوف این است که پیش از ورود دزد مرگ به خانه‌ی حیات، آمادگی لازم را برای گزینش بهترین واکنش داشته باشد. البته هدف فیلسوف نه بیشتر بودن بلکه بهتر بودن است و مدت زمان زندگی برای او مهم‌تر از چگونه زیستن نیست.
                    در ابتدای کار می‌توان مرگ را به سه معنای نیستی، فقدان آگاهی و انتقال بخشی از وجود (روح) از یک جهان به جهان دیگر به کار برد. در قسم اول و دوم مرگ یک مفهوم تهی است چرا که خلاف زندگی عینیت ندارد. هم‌چنین مرگ، همواره مرگ دیگری است و به همین دلیل نمی‌شود تعریفی از آن ارائه کرد و دستیابی به یک تعریف واحد دور از انتظار خواهد بود. آن‌چه مرگ را ناشناخته و ترسناک جلوه می‌دهد ناگهانی بودن است. گرچه امروزه می‌توان به طور تقریبی زمان مرگ موجودات زنده را تخمین زد اما آگاه نبودن از آنِ موجبات اضطراب و افسردگی آدمی را فراهم می‌آورد. در همین راستا یکی از اساسی‌ترین پرسش‌ها می‌تواند این باشد: چطور می‌شود در میان زیستن با مرگ کنار آمد؛ به نحوی که نه آینده را کاملاً نادیده گرفت و نه برای گریز از احساس پوچی به خیال بافی پناه برد؟ بدین معنا فلسفه‌ورزی پیوند ژرفی با مرگ‌اندیشی دارد؛ چرا که هر متفکری که به هستی بیندیشد در حقیقت به نیستی نیز می‌اندیشد. بر این اساس نگرش ما در این خصوص می‌تواند به زندگی‌مان معنا بخشد و یا آن را از معنا ساقط کند.
                    یکی دیگر از پرسش‌های بنیادینی که انسان همواره با آن روبه‌رو بوده، این است که آیا به راستی مرگ پایان زندگی است؟ و یا این‌که نوع دیگری از هستی را پیش رویمان می‌گشاید؟ این مسأله مهم‌تر می‌شود اگر بدانیم امروزه به تبع متزلزل شدن مبنای ارزش‌گذاری در فلسفه‌ی معاصر، تبیین‌کنندگان مرگ و کسانی که به حیات پس از مرگ اعتقاد دارند، اعتبار فلسفی سابق خود را از دست داده‌اند؛ لذا ضروری است به نحو جدی‌تری به مرگ بیندیشیم و موضع خود را در قبال آن روشن کنیم و با پرسش‌هایی از این دست روبه‌رو شویم. پرسش‌هایی که به ندرت پیش از قرن بیستم مطرح شده‌اند: آیا مرگ انسان با مرگ سایر موجودات زنده متفاوت است؟ آیا مرگ و زندگی معنای ثابتی دارند؟ آیا می‌شود از اگزیستانسی سخن گفت که میان مرگ و زندگی است؟ آیا مرگ انسان دقیقاً برابر با مرگ جسمانی است؟ و یا این‌که مرگ چگونه با ذات و ماهیت انسان ارتباط برقرار می‌کند؟
                    معنای مرگ در تاریخ اندیشه بیشترین قرابت را با این سخن سقراط در رساله‌ی فایدون افلاطون داشته است: «فیلسوفان در کار چگونه مردن‌اند و تلاش می‌کنند تا روح را از زندان تن رها سازند».[1] اما فریدریش نیچه، فیلسوف آلمانی قرن نوزدهم و نام‌آشنا میان جامعه‌ فلسفی ایران، صاحبان چنین اندیشه‌هایی را «واعظان مرگ» می‌نامد و نظراتی از این دست را نکوهش می‌کند.
                    این مقاله برآن است تلقی نیچه را در این خصوص ارزیابی کند و مرگ انسان را از دریچه‌ی نگاه او نظاره‌گر باشد و دریابد منظور نیچه از بهنگام زیستن و «بهنگام مردن» (مرگ خودخواسته) چیست؛ آن‌جا که فی‌المثل در بخشی از کتاب چنین گفت زرتشت با عنوان مرگ خود خواسته می‌پرسد: «براستی آن که بهنگام نمی‌زید چگونه بهنگام تواند مرد؟»[2] چنین هدفی مستلزم آن است که ابتدا طرحی از ابرانسان ترسیم شود زیرا ما در پی فهم مرگ ابرانسانیم؛ نه هرگونه مرگی و نه هر نوع انسانی. ابرانسانی که نیچه معنای انسانیت را در آن می‌جوید، انسانی است که بر خویش مسلط شده و ارزش‌هایش را شخصاً خلق می‌کند. ابرانسان با درکی که از محدوده‌ی آزادی‌های خود دارد و اراده‌ای که به قدرت معطوف است، به سوی کمال گام می‌نهد و با توجه به شرایط به زندگی آری یا نه می‌گوید. پس از این است که می‌شود پرسید این نماد «فرا اخلاقی» چگونه می‌میرد و چگونه می‌بایست بمیرد.
                    امروزه عموم مردم، خودکشی را با بیماری‌های روانی مرتبط می‌دانند و بیش‌تر از آن‌که آن را چونان امری فلسفی در نظر بگیرند به تفاسیر روان‌شناسانه و جامعه‌شناسانه توجه بیشتری نشان می‌دهند لکن آلبر کامو در کتاب افسانه سیزیف و در ذیل عنوان پوچی و خودکشی می‌گوید خودکشی تنها مسأله‌ی فلسفی واقعاً جدی است. تشخیص این‌که زندگی ارزش دارد یا به زحمت زیستنش نمی‌ارزد، در واقع پاسخ صحیح است به مسأله‌ی اساسی فلسفه و باقی چیزها مسائل بعدی و درجه دوم را تشکیل می‌دهند.[3]
                    مرگ خودخواسته‌ی نیچه با تلقی ویژه‌ای همراه است و با هر آن‌چه متفکران پیش از وی از مرگ، مرگ خودخواسته، خود و یا انسان می‌فهمیدند، تفاوت چشم‌گیری دارد. در این راستا طرز نگاه نیچه به این موضوع می‌تواند تعارض مهمی با سنت اخلاق دینی و حتی فلسفه‌ی سقراط یا بهتر است بگوییم فلسفه‌ی یونانی و قرون وسطایی داشته باشد چرا که هر دوی این‌ها یعنی دین و فلسفه‌ی سقراطی، خودکشی را امری ناپسند می‌دانند. اگر معتقد باشیم که انسان کاملاً در تعیین لحظه و چگونگی مرگ خویش آزاد است، مسلماً این امر بر جامعه و روابط انسانی اثرگذار خواهد بود و اگر قوانین و قواعد اخلاقی که از دیروز تا امروز بخش مهمی از زندگی‌مان را تشکیل می‌دهند در معرض نابودی باشند – همان‌طور که نیچه نیز در آثارش بیان کرده است- نسبی‌اندیشی ناشی از توجیه کردن قضاوت فردی در خصوص آنِ مرگ خود، پایه‌های اخلاق و به تبع آن جامعه را پیش از پیش سست خواهد کرد.
                    آخرین نکته آن‌که در میان منابع تألیفی پارسی کمتر به معنای فلسفی مرگ پرداخته شده است و البته این مقاله می‌کوشد بر مرگ خودخواسته‌ی نیچه تمرکز و نتایج و شرایط امکان تحقق آن را بررسی کند و اگرچه به طور کلی درخصوص اندیشه‌های نیچه سخن بسیار گفته‌اند لکن در این حوزه‌ی خاص و با توجه به زاویه‌ی دید این پژوهش، کار جدی و عمده‌ای صورت نگرفته است. با این حال می‌شود به گزینش سخنان نیچه در باب مرگ و با نام درباره‌ی مرگ و مرگ اندیشان، توسط داریوش آشوری در فصلنامه ارغنون (1388، مرگ، مجموعه مقالات ،27 و 26، سازمان چاپ و انتشارات، تهران) اشاره کرد.

                    ابرانسان
                    ابرانسان ترجمه‌ی واژه‌ی آلمانی Übermensch، Über به معنای ابر، فرا، فوق و Mensch به معنای مرد یا انسان است. در زبان انگلیسی برخی آن را Superman و برخی دیگر به Overman ترجمه کرده‌اند، اما چنین به نظر می‌رسد که قسم اخیر به مقصود نیچه از این اصطلاح نزدیک‌تر باشد. گرچه میان مفسران در باب چگونگی ترجمه‌ی Man یا Mensch اختلاف نظر وجود دارد، اما از آن جهت که دستاورد این نوشتار می‌تواند در حوزه‌ی انسان‌شناسی فلسفی لحاظ شود، کلمه‌ی انسان را بر مرد ترجیح دادیم و وارد مباحث حاشیه‌ای و جنسیتی نشدیم.
                    براساس آثار نیچه، ابرانسان چنین توصیف می‌شود: انسانی که از گذرِ گذشته، محدودیت‌ها و آزادی‌های حال خویش را می‌شناسد و به آینده چشم می‌دوزد. آن‌که آنی به هر آن‌چه تاکنون اعتماد کرده بود بی‌اعتماد می‌شود و خود ارزش‌ها و قوانین زندگی‌اش را از نو و یا باز می‌سازد. خواست ابرانسان از خود او نشأت می‌گیرد؛ هرچه قدرتش فزونی یابد، بیشتر خواهد خواست و بیشتر برای آن‌چه خواسته است دست به عمل خواهد زد. والایی و قدرت ابرانسان به روان او محدود نیست بلکه جسمش را نیز در بر می‌گیرد. چیرگی برای او هدف نیست بلکه وسیله‌ای است تا تمامی جهان را برای اهداف خویش به خدمت گیرد. ابرانسان، هیچ نوع باید و نبایدهای تاریخی _ فرهنگی را برنمی‌تابد چرا که اخلاقیات مرسوم لزوماً برای سعادت او طراحی نشده‌اند. او از انسان فراتر می‌رود، فرای اخلاق می‌اندیشد و عمل می‌کند؛ بدین منظور اهل خطر کردن است چرا که هر خطر بزرگ برای او ملاک سنجشِ درجه‌ی نیرومندی و شجاعت شناخته می‌شود.[4]
                    مارتین هایدگر در زرتشت نیچه کیست؟[5] ابرانسان را کسی معرفی می‌کند که از انسانیت پیشین و معاصر فراتر می‌رود و بدین‌سان در حال گذار است. به این معنا او پلی است و نه غایت و آن‌چه در این گذار مهم است، سه مرحله‌ی: آن‌چه انسان از آن دور می‌شود، خودِ گذار و آن چیزی است که شخص به سوی آن روان است. ابرانسان در اوج وضعیت تراژیک به خود و به زندگی آری می‌گوید و از تحمل درد و رنج نیز لذت می‌برد! چرا که نیچه معتقد است گیاه انسان آن‌جایی قوی‌تر به بالا می‌روید که پیوسته در شرایط متضاد و خطرناک باشد![6] بنابراین ابرفضیلت‌ها در شرایط متضاد و بعضاً متناقض پرورش می‌یابند و باید انتظار داشت توضیحات و توصیفات نیچه در این خصوص نیز متناقض به نظر آید چرا که متناظر به موقعیت‌های گوناگون است. در نتیجه «مفهوم ابرانسان به معنای عالی‌ترین درجه‌ی پرورش و یکپارچگی قدرت عقلی، نیرومندی شخصیت و اراده، استقلال، شور، ذوق و تن‌آوری است. می‌شود گفت که او انسانی بس فرهیخته تواند بود با مهارت تمام در کارهای بدنی، بردبار اما از سر قدرت و هیچ چیزی را ناروا نخواهد شمرد مگر ناتوانی را، خواه در زیر صورت فضیلت باشد یا زیر صورت رذیلت، انسانی یک‌سره آزاد و مستقل که به زندگی و جهان آری می‌گوید.»[7]
                    اما باید توجه داشت در اندیشه‌ی نیچه، هر انسانی در بستر تاریخی، فرهنگی، خانوادگی و فیزیولوژیکی خاص خویش پا به جهان می‌گذارد و گرچه همه می‌توانند با توجه به امکانات خود حدود آزادی خویش را بشناسند و براساس آن خود را از اندیشه‌های پیشینِ به ظاهر موجه رها کنند و راه تعالی را بپیمایند، اما رسیدن به ابرانسان نیازمند خاستگاه مکانی-زمانی ویژه‌ای است. همان‌طور که در کتاب غروب بتان آمده: «مردان بزرگ برآمد مجموعه عوامل سال‌ها انبان شده‌اند و ظهورشان ناگهانی است».[8]

                    ابرانسان زرتشت
                    در این‌جا لازم است به جایگاه کتاب چنین گفت زرتشت نیچه در طرح و بسط مفهوم ابرانسان اشاره کنیم. در این کتاب، زرتشت که از فرزانگی خود به تنگ آمده و از کوه خویش به نزد مردمان می‌آید، نقش آموزگار و نوید بخش را ایفا می‌کند. او پیش از هر چیز از «مرگ خدا» خبر می‌دهد تا زمینه را برای آموزاندن ابرانسان - جانشینی برای الوهیت‌- فراهم کند. البته نباید چنین پنداشت که زرتشت و نیچه و ابرانسان یکی هستند چرا که در واقع نیچه شخصیت زرتشت و زرتشت ابرانسان را خلق کرده است. شاید پیش‌گفتار این کتاب خود به تنهایی بهترین پاسخ برای پرسش‌های ما باشد. به عنوان نمونه جمله‌ای از آن به خوبی تمایز انسان و ابرانسان را در نزد نیچه نشان می‌دهد: «بوزینه در برابر انسان چیست؟ چیزی خنده‌آور یا چیزی مایه‌شرم دردناک. انسان در برابر ابرانسان همین گونه خواهد بود.»[9]
                    زرتشت ابرانسان را معنای زمین می‌داند؛ کسی که آیندگان را بر حق می‌کند و گذشتگان را نجات می‌بخشد زیرا می‌خواهد جان بر سر کار کنونیان نهد.[10] انسانی که در مقابل «آخرین انسان» می‌ایستد. آخرین انسان، خوار شمردنی‌ترین انسان‌هاست، کسی که همه چیز را کوچک می‌کند، نه می‌خواهد فرمان‌روا باشد و نه فرمان‌بردار. می‌خواهد با دیگری یکسان باشد و یکسان هم هست. چنین می‌انگارد که پیش از او، همه دیوانه بوده‌اند. انسان واپسین گمان می‌کند راه رستگاری را کشف کرده است و به همین دلیل از وجود خویش لذت می‌برد؛ کار را مایه‌ی سرگرمی خود می‌داند و البته مراقب است تا این سرگرمی طاقت فرسا نشود. وی اهل تجربه و خطر نیست و از ارزش‌های نوین بیزار است. اخلاق سازگار با او، اخلاق رمگی است. انسان‌های واپسین گرچه همواره با یکدیگر در ستیزند اما بسیار زود نیز با همدیگر سازش می‌کنند و ...[11]
                    با این تفاصیل می‌توان استنباط کرد به عقیده‌ی نیچه انسان می‌تواند آینده‌ی خویش را در دو قطب متضاد تجسم و یکی از آن دو یعنی ابرانسان یا آخرین انسان را انتخاب کند. اما آیا در میان مردم و جامعه خواست ابرانسان بودن امری بدیهی و طبیعی است؟ نیچه این گونه فکر نمی‌کند چرا که او عام و عوام را به خوبی می‌شناسد، کسانی که به چشم آنان احساسات والا فایده‌ی عملی ندارند و از واقعیت بدور هستند. «آدم‌های حقیر، آدم بزرگ‌منش را دیوانه می‌پندارند».[12]

                    مرگ
                    پیش از آن‌که به نحوه‌ی نگرش نیچه در باب «مرگ» و جایگاه این مفهوم در اندیشه‌ی وی بپردازیم، لازم است بدانیم که درک این واژه، نظیر واژه‌ی هستی‌شناسانه‌ی مقابل یعنی زندگی، به سادگی میسر است و نیازی به وضوح بخشی ندارد. البته تاریخ تفکر همواره شاهد تغییر و بازنگری در مباحث هستی‌شناسانه بوده است. اما همواره یک احساس معنوی و قلبی از هستی، بدون نیاز به بررسی و پیگیری وجود دارد. هستی غیر از تصور است. چنان‌که که ژان وال در کتاب مابعدالطبیعه توضیح می‌دهد: «تصور همیشه نسبت و مطابقت با واقعیتی دارد که غیر از تصور است، چنان‌که تصور وجود به اثبات موجود گرایش دارد». «ما از سویی می‌کوشیم تا وجود را به تصور در آوریم و از سوی دیگر وجود از این‌که به تصور در آید همواره ابا دارد». «هگل اظهارنظر کرده که تصور وجود، تصوری تو خالی و پوک است لیکن ما وجود را به‌عنوان احساس قلبی و به‌عنوان آن‌چه آن را غیر تصور نامیدیم نگاه می‌داریم».[13]
                    به دنبال هستی، چگونگی مواجهه‌ی انسان با نیستی، مرگ و عقاید پیرامون آن نیز متغیر بوده، اما در اغلب موارد، منظور از طرح پرسش «مرگ چیست؟» نه رسیدن به تعریف مرگ بلکه دستیابی به پاسخِ پرسش‌های ضمنی دیگری است. به عنوان مثال، «چه زمانی چیزی مرده است؟» یا «پس از مرگ چه اتفاقی خواهد افتاد؟» و یا «چه فرایندی موجبات مرگ فیزیولوژیکی موجود زنده را فراهم می‌کند؟» همان‌طور که پیش از این متذکر شدیم، تعریف مرگ به حد و رسم ممکن نیست چرا که مرگ هیچ‌گاه برای انسان به‌عنوان یک سوژه تجربه نمی‌شود و هر آن‌چه در باب آن گفته شود تنها یک جنبه‌ی آن یعنی ابژه را در نظر گرفته است. اگر مرگ را به عنوان یک تجربه‌ی فکری مرتبط با اگزیستانس در نظر بگیریم چنان‌که نیچه می‌گوید باید «برحذر باشیم از گفتن این موضوع که مرگ در مقابل زندگی است».[14] اما اگر آن را از جهت مفهومی - به معنای نیستی- در مقابل زندگی - به معنای هستی - و یا نیستیِ هست سابق لحاظ کنیم، آن‌گاه دیگر تفاوتی از جهت نسبت دادن آن به موجودات جاندار یا بی‌جان وجود نخواهد داشت و هم‌چنین می‌شود از مرگ مفاهیم، احساسات و یا هر آن‌چه هست سخن گفت. همان‌طور که در آثار نیچه نیز با اصطلاحاتی نظیر «مرگ تراژدی» و یا «مرگ خدا» رو‌به‌رو می‌شویم.

                    مابعدالطبیعه و واعظان مرگ
                    نیچه جداسازی میان ظواهر و آن چه اشیا در خود هستند را برنمی‌تابد چراکه حقیقت را همان واقعیت یا زندگی‌ای می‌داند که ما در جهان بیرون در حال تجربه کردن آن هستیم.[15] به عقیده‌ی نیچه غایت زندگی در خود زندگی است - خلاف آن‌چه دین به ما می‌گوید- و اصول اخلاق دینی یکسره با هستی یا طبیعت در ضدیت هستند. به‌عنوان مثال محبت به ناتوان یکی از اصول نیک و اخلاقی تلقی می‌شود در صورتی که در طبیعت صحبت از انتخاب طبیعی است؛ قانونی که بیان می‌کند موجود قوی‌تر و سازگارتر با محیط پیرامون، شانس بالاتری در جهت حفظ نوع خویش دارد. تساوی و برابر انگاشتن انسان‌ها - در پیشگاه خداوند- نیز یکی دیگر از اصول نیکوی رفتاری- فکری است. در حالی‌که تفاوت، نقش تأییدکنند‌ای در طبیعت ایفا می‌کند. البته در آثار اولیه‌ی نیچه، انسان از اندیشیدن در باب امکان وجود جهان مابعدالطبیعی یا روح (روان) منع نمی‌شود. هم‌چنین در این آثار از برخی دینداران به نیکی سخن گفته شده و دین در برخی از مراحلش فرانمود خواست قدرت معرفی می‌شود؛ لکن آن‌چه برای نیچه اهمیت دارد، فهم این نکته است که «مفروضات متافیزیکی انسان ناشی از شور و هیجان، اشتباه و خودفریبی است، بدتر از همه‌ی اینها این است که روش‌های کسب معرفت و اعتقاد به این امور را نیز تعلیم می‌دهند».[16] وگرنه «هنوز هم راه برای تعریف و نکته‌پردازی‌های ظریف فرضیه‌ی روان‌‌باز است و مفاهیمی مانند: روان‌میرا، روان به‌مثابه‌ی تکثر ذهنی و روان به‌مثابه‌ی مجموعه‌ای از رانه‌ها و عواطف از این پس در علم نیز مطرح می‌شود».[17] بنابراین در نظر او سخن گفتن از سعادت و زندگی بر مبنای چنین احتمالات و اعتقاداتی از عبث‌ترین کارهاست. این بردگان و ضعفا هستند که ارزش‌هایی بخلاف ارزش‌هایی که دارند پدید آوردند و پیرامون ارزش‌های جدید قداست افزودند و قدرت را نیز تماماً به آن واگذار کردند و بدین ترتیب قدرت خود را اِعمال کردند تا بتوانند به حیات سست خود ادامه دهند.
                    از نظر نیچه اعتقاد به قضاوت روز رستاخیز نیز چیزی جز بازتاب کین‌ستانی پنهان آدمیان نیست که با تصور داوری در آخرت احساس خوشایندی نصیبشان می‌شود. کسی که از گرفتن حق خویش در دنیا ناتوان است با حواله کردن ستاندن حقش توسط قدرتمندترین هستی یا هستنده‌ی جهان و در زمانی دورتر انتقام خود را می‌گیرد و البته چه حسی شیرین‌تر و آرامش‌بخش‌تر از آن؟ لکن حقیقت آن است که هیچ انسانی کاملاً مسبب اعمال خود و هم‌چنین سرشت خود نیست و تمام قضاوت‌ها (اول به دلیل مذکور، دوم به دلیل آن‌که شناخت کامل علت‌های خارجی و انگیزه‌های درونی ممکن نیست) بی‌عدالتی محسوب می‌شود و اگر بنا باشد کسی مجازات شود صرفاً می‌بایست به‌عنوان ابزاری برای منع دیگران از اعمال مشابه استفاده شود.[18]
                    بنابراین نیچه اعتقاد به ماوراءالطبیعه را درست نمی‌داند و منتقد کسانی است که برای گریز از مرگ چنین مفاهیم و موجودات خیالی را خلق می‌کنند اما از طرف دیگر، جهت مقابل مسأله را فراموش نمی‌کند و از کسانی سخن می‌گوید که «واعظان مرگ» و یا «مرگ‌اندیش» نامیده می‌شوند. نزد نیچه مرگ (حتمیِ هر زندگی) ممکن بود قطره‌ای گوارا و عطرآگین از ساده‌اندیشی را همراه داشته باشد، حال آن‌که روح‌های داروساز از آن قطره‌ای سمی و بدطعم ساخته‌اند که تمامی زندگی را نفرت‌بخش می‌سازد.[19] براساس کتاب چنینگفتزرتشت، این افراد به چند صورت معرفی می‌شوند:

                    1. آنهایی که نیروی شهوت‌انگیزی درون خود دارند. این‌ها می‌بایست یا شهوت‌پرست شوند و یا نفس خویش را بکشند و آن‌ها کشتن نفس خویش را بر می‌گزینند و البته در حقیقت این کشتن نمود همان شهوت‌پرستی است.
                    2. اشخاصی که روانی بیمار دارند و همواره از مرگ می‌گویند. این‌ها زندگی را رنج می‌دانند و از پیگیری حیات خود ناتوانند.
                    3. برخی دیگر شهوت و غرایز لذت‌بخش آدمی و خواستن را گناه می‌دانند و این چنین هستی را نفی می‌کنند.[20]
                      واعظ مرگ تنها به یک بعد زندگی می‌نگرد و مشخصه‌ی اصلی حیات را رنج می‌داند. زرتشت به چنین افرادی می‌گوید: «ای کسانی که زندگی بهرتان کار توان فرساست و مایه‌ی عذاب: مگر از زندگی بسیار خسته نیستید؟ مگر برای وعظ مرگ بسیار رسیده نیستید؟»[21] و می‌توان اضافه کرد: پس چرا کاری نمی‌کنید که زندگی خویش را پایان بخشید؟ در این‌جا نیچه به طور ضمنی به یک مسأله اشاره می‌کند و آن چیرگی هستی یا حیات بر انسان است. واعظ مرگ مدام از رنج و عذاب سخن می‌گوید اما در واقع و البته به صورت ناخودآگاه در پی مرگ نیست و می‌خواهد زنده باشد. اگر جز این بود، به جای شکوه و ناله با اشتیاق به سوی مرگ می‌شتافت. در مجموع نزد نیچه هر نظری که گوشه‌ای هرچند کوچک از واقعیت یا آن‌چه را هست نفی کند، شامل این نوع نگاه به زندگی می‌شود، چون سقراط که در بستر مرگش گفت زندگی همانند بیماری است. بر این اساس باورمندان به زندگی جاوید نیز از این دسته خواهند بود، چنان‌که زرتشت می‌گوید: «زمین پر است از آنانی که بایدشان ترک زندگی را موعظه کرد یا زندگی جاوید را - این هر دو نزد من یکسان‌اند...» «بادا که به طعم زندگی جاوید ازین زندگی در گذرند!»[22]
                      در مقابل چنین اندیشه‌هایی، فلسفه‌ی نیچه انسان را مانند تمامی هستنده‌ها و بر اساس قانون حاکم بر جهان، به دنبال حفظ حیات از طریق اراده‌ی قدرت معرفی می‌کند که انکار غرایز، سبب بیماری‌اش می‌شود. نیچه همانند اغلب فیلسوفان دیگر میان زندگی صرف و روزمره و زندگی اصیل تفاوت قائل است و برای انسان‌ها و زندگی‌هایشان سلسله مراتب در نظر می‌گیرد. به عبارت دیگر او هدف زندگی انسان را در به دست آوردن قدرت به معنای عام تعریف نمی‌کند بلکه نمونه‌ی انسانی و متعالی آن را مد نظر دارد و بر این اساس است که در فلسفه‌ی وی مرگ به عنوان آخرین نقطه‌ی خط حیات هر فرد یا پایان اگزیستانس آدمی، می‌تواند اصیل، غیراصیل، والامرتبه و یا بی‌ارزش تلقی شود. به عقیده‌ی او اگر معتقد باشیم پس از این عالم، عالم دیگری در کار نخواهد بود هراسمان از آن رفع، تعدیل و یا تغییر شکل می‌دهد. نیچه تاب بیهوده انگاشتن زندگی را ندارد و به همین دلیل با هر نظر مرگ محوری که اصالت را برای زندگی قائل نشده باشد به مبارزه برمی‌خیزد. اما تفکر او از یک طرف، انسان را محکوم به آزادی و از طرف دیگر محکوم به مرگ می‌داند و این نکته نشان‌دهنده‌ی تضادی جدی در اندیشه‌ی نیچه است. گرچه فرض ما بر این است که او توانسته برای این وضعیت دشوار پاسخی ارائه کند؛ چنان‌که اگر بخواهیم همانند هگل سخن بگوییم، نیچه در چارچوب فلسفی خود، میان زندگی و مرگ انسان، سنتزی به وجود می‌آورد و آن «مرگ خودخواسته» است.[23]

                    مرگ خودخواسته
                    تا آن‌جا که ما قادر به درک سایر موجودات هستیم برای آن‌ها مرگ تنها یک معنا دارد و آن مرگ طبیعی، ناخواسته و یا اجباری است. اما انسان می‌تواند مرگ خود را با انتخاب خویش برگزیند و به نوعی خواست خود را بر طبیعت تحمیل کند. یکی از تفاوت‌های بنیادین او با سایر هستنده‌ها در همین موضوع است. اما این تفاوت هیچ‌گاه مایه‌ی مباهات آدمی نبوده است و این‌که انسان خود مرگ خویش را رقم زند، اقدامی همواره نامعمول و مذموم عموم شمرده می‌شده است. نخستین و اصلی‌ترین دلیل این امر را می‌توان ترس آدمی از مواجهه با جهان پس از مرگ[24] و یا ارتکاب گناه دانست، که ریشه‌ی هر کدام از این‌ها در مابعدالطبیعه و آموزه‌های اخلاق دینی است. سابق بر این نیچه ثبات فلسفی بسیاری از مفاهیم، از جمله مابعدالطبیعه و دین را از میان برده بود، اما دلیل دیگری نیز برای بدنامی این عمل نزد مردم ارائه می‌دهد که مرتبط به سرشت انسان، مبتنی بر غریزه‌ی حفظ حیات و هم‌چنین در چارچوب اندیشه‌های خود اوست. اندیشه‌ای که جهان را تحت نظارت هیچ موجود برتری نمی‌داند. جهان تنها همین جهان است و بس؛ نه یک برنامه‌ریز مقدس بلکه طبیعت، قدرت و تصادف است که سازوکار عالم را شکل می‌بخشد.
                    همان‌طور که گفتیم به عقیده‌ی نیچه، انسان همانند سایر موجودات زنده‌ی دیگر ابتدا در کار حفظ هستی خویش و سپس هستیِ‌گونه‌ی خویش است و این کوشش مدام نه از سر عشق ورزیدن به هم‌نوع بلکه به دلیل غریزه‌ی حفظ حیات صورت می‌پذیرد که در تمامی موجودات زنده حضور دارد و نقش تعیین‌کننده‌ای را ایفا می‌کند. انسان والای نیچه نمی‌تواند نسبت به این غریزه و رابطه‌ی آن با مرگ نیندیشد. چنان‌که در آواره و سایه‌اش آمده: «آن شیوه که انسان حین زندگی تمام عیار خود و در اوج قدرت به مرگ می‌اندیشد بی‌شک بیانگر و نشانی از شخصیت اوست».[25]
                    در این‌جا پرسشی به میان می‌آید: اتخاذ چه شیوه‌ای نزد نیچه بیان‌گر والایی شخصیت آدمی است؟
                    حفاظت از حیات، صرفاً توصیفی است از واقعیت آن‌چه موجودات انجام می‌دهند لکن آن‌چه در انسان‌شناسی نیچه ارزشمند تلقی می‌شود، نه حفظ حیات به معنای داشتن علایم حیاتی، نه حفظ حیات نوع انسان و نه ادامه دادن به افکار و اعمالی که از آن‌ها انتقاد می‌شود، بلکه انسان بودن به معنایی است که خود وی مراد می‌کند. انسانی که در خود با جهان و در جهان با خود است. بنابراین دور از ذهن نخواهد بود که حذف خویش، یکی از موضوعات مورد توجه نیچه باشد.
                    در این‌جا می‌خواهیم دریابیم «اندیشه‌ی بزرگ گزینش‌گری» که نیچه از آن صحبت می‌کند به چه معناست؛ «اندیشه‌ای که به بسیاری از مردمان حق زدودن خویش را می‌دهد».[26] وی به خصوص در آثار اولیه‌اش بر ترجیح مرگ منتخب بر مرگ طبیعیِ (ناخواسته) ناشی از بیماری و یا کهولت سن به دلیل آن‌که نشان‌دهنده‌ی اراده، قدرت و چیرگی آدمی بر خویشتن است، تأکید می‌ورزد. هم‌چنین از اطرافیان فرد خودکشی‌کننده به خاطر خودخواهی ناشی از کوته‌بینی و عیب و ایراد گرفتن مدام از این‌که چرا فرد مرتکب این عمل، به خاطر حفظ آبروی بستگانش هم که شده زنده نمانده است، انتقاد می‌کند و در انسانی زیادی انسانی می‌پرسد: «چرا باید برای پیرمردی که از روان خویش آگاه است، چشم به راه از پاافتادگی و فروپاشی آرام خود بودن پسندیده‌تر باشد تا تعیین مهلتی برای ادامه‌ی حیات خود با آگاهی کامل؟» سپس ادامه می‌دهد: «در این مورد خودکشی عملی کاملاً طبیعی و بدیهی است که به‌مثابه‌ی پیروزی برای عقل باید تمام و کمال پذیرفته شود، به سان آن اعصاری که پیش‌روان فلسفه یونانی و شریف‌ترین میهن‌پرستان رومی معمولاً از طریق خودکشی می‌مردند. از سوی دیگر آرزوی ادامه‌ی حیات که در مراجعه‌ی اضطراب‌آمیز به پزشکان و تحمل سخت‌ترین دستورالعمل‌ها تجلی می‌یابد، بدون قدرت نزدیک‌تر شدن به آرمان واقعی حیات انسانی شایسته‌ی احترام چندانی نیست».[27] در نظر او مرگی که زیر لقای تفکر مذهبی باشد، نیز نابخردانه است چرا که در این تفکر، خدا به جای طبیعت، زمان مرگ آدمی را تعیین می‌کند و اختیار زندگی او را در دست می‌گیرد.
                    نیچه پس از اعلام ارجحیت خودکشی بر مرگ طبیعی، متوجه می‌شود نحوه‌ی نگاه او به این مسأله مانند اغلب مسائل دیگر با گذشتگان متفاوت است لذا منظورش را با روش ویژه‌ِ خود یعنی نقد نظر مقابل و آوردن مطالبی در جهت موافق - که غالباً بیگانه با استدلال و منطق رایج است- و از طریق اقنای مخاطب متمایز می‌کند و در آواره و سایه‌اش می‌پرسد: «کدام‌یک بخردانه‌تر است، این‌که دستگاهی را پس از اتمام کار خاموش کنیم یا آن را روشن نگه داریم تا خود به خود خاموش، یعنی خراب شود؟ آیا راه دوم اتلاف در هزینه، بهره‌کشی نادرست از نیرو و وقت آن دستگاه نیست؟»[28]
                    در فلسفه‌ی نیچه خودکشی بسته به نیت عامل، می‌تواند ارزشمند یا بی‌ارزش باشد. بی‌ارزش از آن رو که انسان صرفاً به سبب خستگی از امور واهی و بی ‌آن‌که تلاشی درخور فهم معنای خویش و جهان کرده باشد، برای خود وعظ مرگ کند. گرچه از نظر او این دسته از آدمیان به رنج انسان و بی‌غایتی هستی پی می‌برند و برای انجام این عمل شجاعت به خرج می‌دهند- چرا که نیست کردن هستی خود مستلزم شجاعت وجودی است - اما به دلیل آن‌که ضعف و ناتوانی بر شجاعت و فهمشان غلبه دارد، مرگشان نابهنگام و اقدام آن‌ها فاقد ارزش خواهد بود. لکن انتخاب مرگ هنگامی که هم‌چون امکانی اگزیستانسیالیستی در نظر گرفته شود، ارزشمند تلقی می‌گردد؛ امکانی که به انسان اجازه می‌دهد به وسیله‌ی آخرین عملی که می‌تواند انجام دهد، معنای کلی خودساخته‌ی زندگی خویش را تثبیت بخشد و از گزند آفت‌هایی که آفرینندگی را از انسان سلب می‌کنند در امان بماند و این چنین یاد و اثر خود را برای مدت زمان بیشتری حفظ کند.
                    این نگرش دوگانه را می‌توان در نظر نیچه راجع به داستان مرگ سقراط به وضوح مشاهده کرد.

                    مرگ سقراط
                    نیچه با لحن دو پهلو و طنزآمیزی می‌گوید: «من سقراط را در حکمت و شجاعت آن‌چه انجام داد، آن‌چه که گفت و آن‌چه نگفت می‌ستایم. (اما) ای کاش او در آخرین لحظات زندگی‌اش سکوت می‌کرد تا شاید به مقام معنوی به مراتب والاتری دست می‌یافت». بنابراین وی به داستان مرگ سقراط علاقه نشان می‌دهد، چراکه سقراط با شجاعت به استقبال مرگ می‌رود و از طرف دیگر از دلایلی که منجر به این عمل شده است، یعنی عقل‌زدگی، سفسطه و خطابه‌گری انتقاد می‌کند. به عقیده‌ی نیچه عاقل می‌بایست هم از جان گذشته باشد و هم سرشار از قدرت و خواست زندگی. اما «سقراط بیمار بود و مرگ را طبیب خود می‌دانست».[29] کسانی‌که این چنین به پیشواز مرگ می‌روند «به جای آن‌که با راستی بگویند دیگر چیزی نمی‌خواهند در واقع دروغی اخلاقی از زبان کسی گفته‌اند که رو به پستی دارد: «چیز با ارزشی وجود ندارد. زندگی به هیچ نمی‌ارزد».[30]علاوه بر این نیچه اندیشه‌ی سقراطی را اساساً با خود در تضاد می‌بیند چرا که از یک طرف گویی با اعتقاد به عالم دیگر، جاودانگی و نگرش عقلانی که در نظریه‌ی «مثل» جلوه‌گر می‌شود، حقیقت مرگ را نادیده می‌گیرد و از طرف دیگر تفکر فلسفی را مشق مرگ می‌داند.

                    نیچه در برابر شوپنهاور
                    پیش از نیچه، آرتور شوپنهاور، حقیقت عالم را «خواست» می‌نامید؛ خواست کوری که در مقابل عقلانیتی که جهانِ هگل را می‌ساخت قرار می‌گیرد. به عقیده‌ی او خواستن، همواره کوشیدن و هرگز نرسیدن است چراکه نیازها و خواسته‌ها همیشه وجود دارند و خواهش همیشگی برآمده از آن‌هاست. به همین دلیل آگاهی از این چرخه‌ی بیهوده و کور که هستی را هست می‌کند و به پیش می‌راند رنج‌آور است و لذت چیزی جز توقف‌گذرای این خواست نیست و آدمی تنها با انکار آن می‌تواند به آرامش وجودی برسد. نزد وی زندگی همانند پاندولی، میان درد ناشی از تمایلات برآورده نشده و خستگی در نوسان است. هنگامی که خواسته‌های ما برآورده می‌شوند مدتی کوتاه راضی و آرام می‌شویم اما دوباره در خستگی و پوچی فرو خواهیم رفت. بنابراین چه شما چیزی را بخواهید و هنوز آن را به دست نیاورده باشید و چه آن‌چه را که خواسته بودید به دست آورده باشید، رنج می‌کشید. خواسته‌ها همواره بیشتر از داشته‌هاست و بر همین مبنا نسبت رنج به لذت همواره بیشتر است. اندیشه‌ی شوپنهاوری خودکشی را به‌عنوان انکار خواست زندگی و هم‌چنین به‌عنوان راه فراری از رنج توصیه می‌کند اما نیچه از طرفی ناامیدی و بدبینی شوپنهاوری را نوعی بیماری و حتی گاهی اوقات آن را ناشی از سوءتغذیه و عوامل محیطی می‌داند! چنان‌که در حکمت شادان میگوید: «انزجار عمیق از زندگی در میان گروهی از مردم نتیجه‌ی خطایی فاحش است که خلقی بزرگ در رژیم غذایی مرتکب شده است. مثلاً گسترش بودیسم به میزان زیادی ناشی از افراط هندوان در مصرف برنج و رخوت عمومی حاصل از آن بود... انزجار آلمان از زندگی اساساً تا حدودی به خاطر زمستان‌های طولانی و از جمله ثمره‌ی هوای خفه و سمی است که از طریق بخاری‌ها در خانه‌های آلمان پراکنده است».[31] در حالی که اگر به زندگی کسانی که به عالم بدبین‌اند دقت کنیم در می‌یابیم که برای آن‌ها چیزهایی وجود دارد که لذت‌بخش است؛ به‌عنوان مثال شوپنهاور بدبین، هر شب پس از صرف شام فلوت می‌نواخت!

                    revivalR آفلاین
                    revivalR آفلاین
                    revival
                    نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط انجام شده
                    #151069

                    پدر پسر شجاع
                    الان مثلا پوکوندیش؟!😐
                    تو هم تباه شدی بخدا😂

                    1 پاسخ آخرین پاسخ
                    1
                    • ZrexZ Zrex

                      پدر پسر شجاع انتظار داری بخونیم؟

                      dlrmD آفلاین
                      dlrmD آفلاین
                      dlrm
                      نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط انجام شده
                      #151070

                      @Syner در هرچی تو دلته بریز بیرون 3 گفته است:

                      پدر پسر شجاع انتظار داری بخونیم؟

                      بح سلام حامی پنگوئنا
                      چطورین شما؟

                      • اگه با من کار داشتی، پی‌وی پیام بده♡
                      ZrexZ 1 پاسخ آخرین پاسخ
                      1
                      • B Blank

                        @صنم78 در هرچی تو دلته بریز بیرون 3 گفته است:

                        -HeLiUm
                        😶

                        😶

                        RMoiylaadR آفلاین
                        RMoiylaadR آفلاین
                        RMoiylaad
                        نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط انجام شده
                        #151071

                        @UNIQUE7 در هرچی تو دلته بریز بیرون 3 گفته است:

                        @صنم78 در هرچی تو دلته بریز بیرون 3 گفته است:

                        -HeLiUm
                        😶

                        😶

                        کیه؟ میشناسیش؟

                        B 1 پاسخ آخرین پاسخ
                        2
                        • dlrmD dlrm

                          پدر پسر شجاع بخدا اگه خودتون اینو خونده باشین 😂 😂 😂 😂

                          B آفلاین
                          B آفلاین
                          Blank
                          نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط انجام شده
                          #151072

                          dlrm 😂👍

                          1 پاسخ آخرین پاسخ
                          1
                          • -HeLiUm- آفلاین
                            -HeLiUm- آفلاین
                            -HeLiUm
                            نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط انجام شده
                            #151073

                            😶

                            1 پاسخ آخرین پاسخ
                            2
                            • dlrmD dlrm

                              بهاره در هرچی تو دلته بریز بیرون 3 گفته است:

                              dlrm در هرچی تو دلته بریز بیرون 3 گفته است:

                              بهاره در هرچی تو دلته بریز بیرون 3 گفته است:

                              @ماکروفاژ در هرچی تو دلته بریز بیرون 3 گفته است:

                              بهاره در هرچی تو دلته بریز بیرون 3 گفته است:

                              @ماکروفاژ در هرچی تو دلته بریز بیرون 3 گفته است:

                              بهاره
                              ادامه بده مزاحم اوقات پربهره ی شریف نشیم😐😂

                              مراحمی عزیزدل 😂

                              چ غلطی کردم صداش زدم اصلانا😐😂
                              برو اهنگتو بخون اصلا دیگم نیا😂

                              دل ای دل دل ای دل ای دل تو خریداری نداری 😂

                              عا ماشااااااااااااالااا 😂 😂 😂 😂 😂 😂 😂 😂

                              جوووون 😂

                              نفرین به تو ای دل دل غافلللللللل😂 😂 😂 😂

                              بهارهب آفلاین
                              بهارهب آفلاین
                              بهاره
                              نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط انجام شده
                              #151074

                              dlrm در هرچی تو دلته بریز بیرون 3 گفته است:

                              بهاره در هرچی تو دلته بریز بیرون 3 گفته است:

                              dlrm در هرچی تو دلته بریز بیرون 3 گفته است:

                              بهاره در هرچی تو دلته بریز بیرون 3 گفته است:

                              @ماکروفاژ در هرچی تو دلته بریز بیرون 3 گفته است:

                              بهاره در هرچی تو دلته بریز بیرون 3 گفته است:

                              @ماکروفاژ در هرچی تو دلته بریز بیرون 3 گفته است:

                              بهاره
                              ادامه بده مزاحم اوقات پربهره ی شریف نشیم😐😂

                              مراحمی عزیزدل 😂

                              چ غلطی کردم صداش زدم اصلانا😐😂
                              برو اهنگتو بخون اصلا دیگم نیا😂

                              دل ای دل دل ای دل ای دل تو خریداری نداری 😂

                              عا ماشااااااااااااالااا 😂 😂 😂 😂 😂 😂 😂 😂

                              جوووون 😂

                              نفرین به تو ای دل دل غافلللللللل😂 😂 😂 😂

                              😂

                              Nothing really matters :)

                              1 پاسخ آخرین پاسخ
                              2
                              • doğurduğu oğulD doğurduğu oğul

                                این مقاله زیر رو ببینید چیز خوبیه بنظرم:

                                مقاله
                                مقدمه
                                معمولاً تا زمانی که انسان احساس جوانی می‌کند به نحوی به زندگی مشغول می‌شود که گویی برای همیشه زنده و جاوید باقی خواهد بود. لکن تمامی انسان‌ها از آن رو که جان دارند، روزی جان خویش را از دست خواهند داد. به عبارت دیگر تنها می‌توان از جمله‌ی: «من خواهم مرد» اطمینان حاصل کرد. چنان‌که می‌دانیم مرگ بر اساس قواعد اتفاق نمی‌افتد بلکه هم‌چون دزدی در شب حمله می‌کند. بنابراین وظیفه‌ی انسان یا بهتر است بگوییم فیلسوف این است که پیش از ورود دزد مرگ به خانه‌ی حیات، آمادگی لازم را برای گزینش بهترین واکنش داشته باشد. البته هدف فیلسوف نه بیشتر بودن بلکه بهتر بودن است و مدت زمان زندگی برای او مهم‌تر از چگونه زیستن نیست.
                                در ابتدای کار می‌توان مرگ را به سه معنای نیستی، فقدان آگاهی و انتقال بخشی از وجود (روح) از یک جهان به جهان دیگر به کار برد. در قسم اول و دوم مرگ یک مفهوم تهی است چرا که خلاف زندگی عینیت ندارد. هم‌چنین مرگ، همواره مرگ دیگری است و به همین دلیل نمی‌شود تعریفی از آن ارائه کرد و دستیابی به یک تعریف واحد دور از انتظار خواهد بود. آن‌چه مرگ را ناشناخته و ترسناک جلوه می‌دهد ناگهانی بودن است. گرچه امروزه می‌توان به طور تقریبی زمان مرگ موجودات زنده را تخمین زد اما آگاه نبودن از آنِ موجبات اضطراب و افسردگی آدمی را فراهم می‌آورد. در همین راستا یکی از اساسی‌ترین پرسش‌ها می‌تواند این باشد: چطور می‌شود در میان زیستن با مرگ کنار آمد؛ به نحوی که نه آینده را کاملاً نادیده گرفت و نه برای گریز از احساس پوچی به خیال بافی پناه برد؟ بدین معنا فلسفه‌ورزی پیوند ژرفی با مرگ‌اندیشی دارد؛ چرا که هر متفکری که به هستی بیندیشد در حقیقت به نیستی نیز می‌اندیشد. بر این اساس نگرش ما در این خصوص می‌تواند به زندگی‌مان معنا بخشد و یا آن را از معنا ساقط کند.
                                یکی دیگر از پرسش‌های بنیادینی که انسان همواره با آن روبه‌رو بوده، این است که آیا به راستی مرگ پایان زندگی است؟ و یا این‌که نوع دیگری از هستی را پیش رویمان می‌گشاید؟ این مسأله مهم‌تر می‌شود اگر بدانیم امروزه به تبع متزلزل شدن مبنای ارزش‌گذاری در فلسفه‌ی معاصر، تبیین‌کنندگان مرگ و کسانی که به حیات پس از مرگ اعتقاد دارند، اعتبار فلسفی سابق خود را از دست داده‌اند؛ لذا ضروری است به نحو جدی‌تری به مرگ بیندیشیم و موضع خود را در قبال آن روشن کنیم و با پرسش‌هایی از این دست روبه‌رو شویم. پرسش‌هایی که به ندرت پیش از قرن بیستم مطرح شده‌اند: آیا مرگ انسان با مرگ سایر موجودات زنده متفاوت است؟ آیا مرگ و زندگی معنای ثابتی دارند؟ آیا می‌شود از اگزیستانسی سخن گفت که میان مرگ و زندگی است؟ آیا مرگ انسان دقیقاً برابر با مرگ جسمانی است؟ و یا این‌که مرگ چگونه با ذات و ماهیت انسان ارتباط برقرار می‌کند؟
                                معنای مرگ در تاریخ اندیشه بیشترین قرابت را با این سخن سقراط در رساله‌ی فایدون افلاطون داشته است: «فیلسوفان در کار چگونه مردن‌اند و تلاش می‌کنند تا روح را از زندان تن رها سازند».[1] اما فریدریش نیچه، فیلسوف آلمانی قرن نوزدهم و نام‌آشنا میان جامعه‌ فلسفی ایران، صاحبان چنین اندیشه‌هایی را «واعظان مرگ» می‌نامد و نظراتی از این دست را نکوهش می‌کند.
                                این مقاله برآن است تلقی نیچه را در این خصوص ارزیابی کند و مرگ انسان را از دریچه‌ی نگاه او نظاره‌گر باشد و دریابد منظور نیچه از بهنگام زیستن و «بهنگام مردن» (مرگ خودخواسته) چیست؛ آن‌جا که فی‌المثل در بخشی از کتاب چنین گفت زرتشت با عنوان مرگ خود خواسته می‌پرسد: «براستی آن که بهنگام نمی‌زید چگونه بهنگام تواند مرد؟»[2] چنین هدفی مستلزم آن است که ابتدا طرحی از ابرانسان ترسیم شود زیرا ما در پی فهم مرگ ابرانسانیم؛ نه هرگونه مرگی و نه هر نوع انسانی. ابرانسانی که نیچه معنای انسانیت را در آن می‌جوید، انسانی است که بر خویش مسلط شده و ارزش‌هایش را شخصاً خلق می‌کند. ابرانسان با درکی که از محدوده‌ی آزادی‌های خود دارد و اراده‌ای که به قدرت معطوف است، به سوی کمال گام می‌نهد و با توجه به شرایط به زندگی آری یا نه می‌گوید. پس از این است که می‌شود پرسید این نماد «فرا اخلاقی» چگونه می‌میرد و چگونه می‌بایست بمیرد.
                                امروزه عموم مردم، خودکشی را با بیماری‌های روانی مرتبط می‌دانند و بیش‌تر از آن‌که آن را چونان امری فلسفی در نظر بگیرند به تفاسیر روان‌شناسانه و جامعه‌شناسانه توجه بیشتری نشان می‌دهند لکن آلبر کامو در کتاب افسانه سیزیف و در ذیل عنوان پوچی و خودکشی می‌گوید خودکشی تنها مسأله‌ی فلسفی واقعاً جدی است. تشخیص این‌که زندگی ارزش دارد یا به زحمت زیستنش نمی‌ارزد، در واقع پاسخ صحیح است به مسأله‌ی اساسی فلسفه و باقی چیزها مسائل بعدی و درجه دوم را تشکیل می‌دهند.[3]
                                مرگ خودخواسته‌ی نیچه با تلقی ویژه‌ای همراه است و با هر آن‌چه متفکران پیش از وی از مرگ، مرگ خودخواسته، خود و یا انسان می‌فهمیدند، تفاوت چشم‌گیری دارد. در این راستا طرز نگاه نیچه به این موضوع می‌تواند تعارض مهمی با سنت اخلاق دینی و حتی فلسفه‌ی سقراط یا بهتر است بگوییم فلسفه‌ی یونانی و قرون وسطایی داشته باشد چرا که هر دوی این‌ها یعنی دین و فلسفه‌ی سقراطی، خودکشی را امری ناپسند می‌دانند. اگر معتقد باشیم که انسان کاملاً در تعیین لحظه و چگونگی مرگ خویش آزاد است، مسلماً این امر بر جامعه و روابط انسانی اثرگذار خواهد بود و اگر قوانین و قواعد اخلاقی که از دیروز تا امروز بخش مهمی از زندگی‌مان را تشکیل می‌دهند در معرض نابودی باشند – همان‌طور که نیچه نیز در آثارش بیان کرده است- نسبی‌اندیشی ناشی از توجیه کردن قضاوت فردی در خصوص آنِ مرگ خود، پایه‌های اخلاق و به تبع آن جامعه را پیش از پیش سست خواهد کرد.
                                آخرین نکته آن‌که در میان منابع تألیفی پارسی کمتر به معنای فلسفی مرگ پرداخته شده است و البته این مقاله می‌کوشد بر مرگ خودخواسته‌ی نیچه تمرکز و نتایج و شرایط امکان تحقق آن را بررسی کند و اگرچه به طور کلی درخصوص اندیشه‌های نیچه سخن بسیار گفته‌اند لکن در این حوزه‌ی خاص و با توجه به زاویه‌ی دید این پژوهش، کار جدی و عمده‌ای صورت نگرفته است. با این حال می‌شود به گزینش سخنان نیچه در باب مرگ و با نام درباره‌ی مرگ و مرگ اندیشان، توسط داریوش آشوری در فصلنامه ارغنون (1388، مرگ، مجموعه مقالات ،27 و 26، سازمان چاپ و انتشارات، تهران) اشاره کرد.

                                ابرانسان
                                ابرانسان ترجمه‌ی واژه‌ی آلمانی Übermensch، Über به معنای ابر، فرا، فوق و Mensch به معنای مرد یا انسان است. در زبان انگلیسی برخی آن را Superman و برخی دیگر به Overman ترجمه کرده‌اند، اما چنین به نظر می‌رسد که قسم اخیر به مقصود نیچه از این اصطلاح نزدیک‌تر باشد. گرچه میان مفسران در باب چگونگی ترجمه‌ی Man یا Mensch اختلاف نظر وجود دارد، اما از آن جهت که دستاورد این نوشتار می‌تواند در حوزه‌ی انسان‌شناسی فلسفی لحاظ شود، کلمه‌ی انسان را بر مرد ترجیح دادیم و وارد مباحث حاشیه‌ای و جنسیتی نشدیم.
                                براساس آثار نیچه، ابرانسان چنین توصیف می‌شود: انسانی که از گذرِ گذشته، محدودیت‌ها و آزادی‌های حال خویش را می‌شناسد و به آینده چشم می‌دوزد. آن‌که آنی به هر آن‌چه تاکنون اعتماد کرده بود بی‌اعتماد می‌شود و خود ارزش‌ها و قوانین زندگی‌اش را از نو و یا باز می‌سازد. خواست ابرانسان از خود او نشأت می‌گیرد؛ هرچه قدرتش فزونی یابد، بیشتر خواهد خواست و بیشتر برای آن‌چه خواسته است دست به عمل خواهد زد. والایی و قدرت ابرانسان به روان او محدود نیست بلکه جسمش را نیز در بر می‌گیرد. چیرگی برای او هدف نیست بلکه وسیله‌ای است تا تمامی جهان را برای اهداف خویش به خدمت گیرد. ابرانسان، هیچ نوع باید و نبایدهای تاریخی _ فرهنگی را برنمی‌تابد چرا که اخلاقیات مرسوم لزوماً برای سعادت او طراحی نشده‌اند. او از انسان فراتر می‌رود، فرای اخلاق می‌اندیشد و عمل می‌کند؛ بدین منظور اهل خطر کردن است چرا که هر خطر بزرگ برای او ملاک سنجشِ درجه‌ی نیرومندی و شجاعت شناخته می‌شود.[4]
                                مارتین هایدگر در زرتشت نیچه کیست؟[5] ابرانسان را کسی معرفی می‌کند که از انسانیت پیشین و معاصر فراتر می‌رود و بدین‌سان در حال گذار است. به این معنا او پلی است و نه غایت و آن‌چه در این گذار مهم است، سه مرحله‌ی: آن‌چه انسان از آن دور می‌شود، خودِ گذار و آن چیزی است که شخص به سوی آن روان است. ابرانسان در اوج وضعیت تراژیک به خود و به زندگی آری می‌گوید و از تحمل درد و رنج نیز لذت می‌برد! چرا که نیچه معتقد است گیاه انسان آن‌جایی قوی‌تر به بالا می‌روید که پیوسته در شرایط متضاد و خطرناک باشد![6] بنابراین ابرفضیلت‌ها در شرایط متضاد و بعضاً متناقض پرورش می‌یابند و باید انتظار داشت توضیحات و توصیفات نیچه در این خصوص نیز متناقض به نظر آید چرا که متناظر به موقعیت‌های گوناگون است. در نتیجه «مفهوم ابرانسان به معنای عالی‌ترین درجه‌ی پرورش و یکپارچگی قدرت عقلی، نیرومندی شخصیت و اراده، استقلال، شور، ذوق و تن‌آوری است. می‌شود گفت که او انسانی بس فرهیخته تواند بود با مهارت تمام در کارهای بدنی، بردبار اما از سر قدرت و هیچ چیزی را ناروا نخواهد شمرد مگر ناتوانی را، خواه در زیر صورت فضیلت باشد یا زیر صورت رذیلت، انسانی یک‌سره آزاد و مستقل که به زندگی و جهان آری می‌گوید.»[7]
                                اما باید توجه داشت در اندیشه‌ی نیچه، هر انسانی در بستر تاریخی، فرهنگی، خانوادگی و فیزیولوژیکی خاص خویش پا به جهان می‌گذارد و گرچه همه می‌توانند با توجه به امکانات خود حدود آزادی خویش را بشناسند و براساس آن خود را از اندیشه‌های پیشینِ به ظاهر موجه رها کنند و راه تعالی را بپیمایند، اما رسیدن به ابرانسان نیازمند خاستگاه مکانی-زمانی ویژه‌ای است. همان‌طور که در کتاب غروب بتان آمده: «مردان بزرگ برآمد مجموعه عوامل سال‌ها انبان شده‌اند و ظهورشان ناگهانی است».[8]

                                ابرانسان زرتشت
                                در این‌جا لازم است به جایگاه کتاب چنین گفت زرتشت نیچه در طرح و بسط مفهوم ابرانسان اشاره کنیم. در این کتاب، زرتشت که از فرزانگی خود به تنگ آمده و از کوه خویش به نزد مردمان می‌آید، نقش آموزگار و نوید بخش را ایفا می‌کند. او پیش از هر چیز از «مرگ خدا» خبر می‌دهد تا زمینه را برای آموزاندن ابرانسان - جانشینی برای الوهیت‌- فراهم کند. البته نباید چنین پنداشت که زرتشت و نیچه و ابرانسان یکی هستند چرا که در واقع نیچه شخصیت زرتشت و زرتشت ابرانسان را خلق کرده است. شاید پیش‌گفتار این کتاب خود به تنهایی بهترین پاسخ برای پرسش‌های ما باشد. به عنوان نمونه جمله‌ای از آن به خوبی تمایز انسان و ابرانسان را در نزد نیچه نشان می‌دهد: «بوزینه در برابر انسان چیست؟ چیزی خنده‌آور یا چیزی مایه‌شرم دردناک. انسان در برابر ابرانسان همین گونه خواهد بود.»[9]
                                زرتشت ابرانسان را معنای زمین می‌داند؛ کسی که آیندگان را بر حق می‌کند و گذشتگان را نجات می‌بخشد زیرا می‌خواهد جان بر سر کار کنونیان نهد.[10] انسانی که در مقابل «آخرین انسان» می‌ایستد. آخرین انسان، خوار شمردنی‌ترین انسان‌هاست، کسی که همه چیز را کوچک می‌کند، نه می‌خواهد فرمان‌روا باشد و نه فرمان‌بردار. می‌خواهد با دیگری یکسان باشد و یکسان هم هست. چنین می‌انگارد که پیش از او، همه دیوانه بوده‌اند. انسان واپسین گمان می‌کند راه رستگاری را کشف کرده است و به همین دلیل از وجود خویش لذت می‌برد؛ کار را مایه‌ی سرگرمی خود می‌داند و البته مراقب است تا این سرگرمی طاقت فرسا نشود. وی اهل تجربه و خطر نیست و از ارزش‌های نوین بیزار است. اخلاق سازگار با او، اخلاق رمگی است. انسان‌های واپسین گرچه همواره با یکدیگر در ستیزند اما بسیار زود نیز با همدیگر سازش می‌کنند و ...[11]
                                با این تفاصیل می‌توان استنباط کرد به عقیده‌ی نیچه انسان می‌تواند آینده‌ی خویش را در دو قطب متضاد تجسم و یکی از آن دو یعنی ابرانسان یا آخرین انسان را انتخاب کند. اما آیا در میان مردم و جامعه خواست ابرانسان بودن امری بدیهی و طبیعی است؟ نیچه این گونه فکر نمی‌کند چرا که او عام و عوام را به خوبی می‌شناسد، کسانی که به چشم آنان احساسات والا فایده‌ی عملی ندارند و از واقعیت بدور هستند. «آدم‌های حقیر، آدم بزرگ‌منش را دیوانه می‌پندارند».[12]

                                مرگ
                                پیش از آن‌که به نحوه‌ی نگرش نیچه در باب «مرگ» و جایگاه این مفهوم در اندیشه‌ی وی بپردازیم، لازم است بدانیم که درک این واژه، نظیر واژه‌ی هستی‌شناسانه‌ی مقابل یعنی زندگی، به سادگی میسر است و نیازی به وضوح بخشی ندارد. البته تاریخ تفکر همواره شاهد تغییر و بازنگری در مباحث هستی‌شناسانه بوده است. اما همواره یک احساس معنوی و قلبی از هستی، بدون نیاز به بررسی و پیگیری وجود دارد. هستی غیر از تصور است. چنان‌که که ژان وال در کتاب مابعدالطبیعه توضیح می‌دهد: «تصور همیشه نسبت و مطابقت با واقعیتی دارد که غیر از تصور است، چنان‌که تصور وجود به اثبات موجود گرایش دارد». «ما از سویی می‌کوشیم تا وجود را به تصور در آوریم و از سوی دیگر وجود از این‌که به تصور در آید همواره ابا دارد». «هگل اظهارنظر کرده که تصور وجود، تصوری تو خالی و پوک است لیکن ما وجود را به‌عنوان احساس قلبی و به‌عنوان آن‌چه آن را غیر تصور نامیدیم نگاه می‌داریم».[13]
                                به دنبال هستی، چگونگی مواجهه‌ی انسان با نیستی، مرگ و عقاید پیرامون آن نیز متغیر بوده، اما در اغلب موارد، منظور از طرح پرسش «مرگ چیست؟» نه رسیدن به تعریف مرگ بلکه دستیابی به پاسخِ پرسش‌های ضمنی دیگری است. به عنوان مثال، «چه زمانی چیزی مرده است؟» یا «پس از مرگ چه اتفاقی خواهد افتاد؟» و یا «چه فرایندی موجبات مرگ فیزیولوژیکی موجود زنده را فراهم می‌کند؟» همان‌طور که پیش از این متذکر شدیم، تعریف مرگ به حد و رسم ممکن نیست چرا که مرگ هیچ‌گاه برای انسان به‌عنوان یک سوژه تجربه نمی‌شود و هر آن‌چه در باب آن گفته شود تنها یک جنبه‌ی آن یعنی ابژه را در نظر گرفته است. اگر مرگ را به عنوان یک تجربه‌ی فکری مرتبط با اگزیستانس در نظر بگیریم چنان‌که نیچه می‌گوید باید «برحذر باشیم از گفتن این موضوع که مرگ در مقابل زندگی است».[14] اما اگر آن را از جهت مفهومی - به معنای نیستی- در مقابل زندگی - به معنای هستی - و یا نیستیِ هست سابق لحاظ کنیم، آن‌گاه دیگر تفاوتی از جهت نسبت دادن آن به موجودات جاندار یا بی‌جان وجود نخواهد داشت و هم‌چنین می‌شود از مرگ مفاهیم، احساسات و یا هر آن‌چه هست سخن گفت. همان‌طور که در آثار نیچه نیز با اصطلاحاتی نظیر «مرگ تراژدی» و یا «مرگ خدا» رو‌به‌رو می‌شویم.

                                مابعدالطبیعه و واعظان مرگ
                                نیچه جداسازی میان ظواهر و آن چه اشیا در خود هستند را برنمی‌تابد چراکه حقیقت را همان واقعیت یا زندگی‌ای می‌داند که ما در جهان بیرون در حال تجربه کردن آن هستیم.[15] به عقیده‌ی نیچه غایت زندگی در خود زندگی است - خلاف آن‌چه دین به ما می‌گوید- و اصول اخلاق دینی یکسره با هستی یا طبیعت در ضدیت هستند. به‌عنوان مثال محبت به ناتوان یکی از اصول نیک و اخلاقی تلقی می‌شود در صورتی که در طبیعت صحبت از انتخاب طبیعی است؛ قانونی که بیان می‌کند موجود قوی‌تر و سازگارتر با محیط پیرامون، شانس بالاتری در جهت حفظ نوع خویش دارد. تساوی و برابر انگاشتن انسان‌ها - در پیشگاه خداوند- نیز یکی دیگر از اصول نیکوی رفتاری- فکری است. در حالی‌که تفاوت، نقش تأییدکنند‌ای در طبیعت ایفا می‌کند. البته در آثار اولیه‌ی نیچه، انسان از اندیشیدن در باب امکان وجود جهان مابعدالطبیعی یا روح (روان) منع نمی‌شود. هم‌چنین در این آثار از برخی دینداران به نیکی سخن گفته شده و دین در برخی از مراحلش فرانمود خواست قدرت معرفی می‌شود؛ لکن آن‌چه برای نیچه اهمیت دارد، فهم این نکته است که «مفروضات متافیزیکی انسان ناشی از شور و هیجان، اشتباه و خودفریبی است، بدتر از همه‌ی اینها این است که روش‌های کسب معرفت و اعتقاد به این امور را نیز تعلیم می‌دهند».[16] وگرنه «هنوز هم راه برای تعریف و نکته‌پردازی‌های ظریف فرضیه‌ی روان‌‌باز است و مفاهیمی مانند: روان‌میرا، روان به‌مثابه‌ی تکثر ذهنی و روان به‌مثابه‌ی مجموعه‌ای از رانه‌ها و عواطف از این پس در علم نیز مطرح می‌شود».[17] بنابراین در نظر او سخن گفتن از سعادت و زندگی بر مبنای چنین احتمالات و اعتقاداتی از عبث‌ترین کارهاست. این بردگان و ضعفا هستند که ارزش‌هایی بخلاف ارزش‌هایی که دارند پدید آوردند و پیرامون ارزش‌های جدید قداست افزودند و قدرت را نیز تماماً به آن واگذار کردند و بدین ترتیب قدرت خود را اِعمال کردند تا بتوانند به حیات سست خود ادامه دهند.
                                از نظر نیچه اعتقاد به قضاوت روز رستاخیز نیز چیزی جز بازتاب کین‌ستانی پنهان آدمیان نیست که با تصور داوری در آخرت احساس خوشایندی نصیبشان می‌شود. کسی که از گرفتن حق خویش در دنیا ناتوان است با حواله کردن ستاندن حقش توسط قدرتمندترین هستی یا هستنده‌ی جهان و در زمانی دورتر انتقام خود را می‌گیرد و البته چه حسی شیرین‌تر و آرامش‌بخش‌تر از آن؟ لکن حقیقت آن است که هیچ انسانی کاملاً مسبب اعمال خود و هم‌چنین سرشت خود نیست و تمام قضاوت‌ها (اول به دلیل مذکور، دوم به دلیل آن‌که شناخت کامل علت‌های خارجی و انگیزه‌های درونی ممکن نیست) بی‌عدالتی محسوب می‌شود و اگر بنا باشد کسی مجازات شود صرفاً می‌بایست به‌عنوان ابزاری برای منع دیگران از اعمال مشابه استفاده شود.[18]
                                بنابراین نیچه اعتقاد به ماوراءالطبیعه را درست نمی‌داند و منتقد کسانی است که برای گریز از مرگ چنین مفاهیم و موجودات خیالی را خلق می‌کنند اما از طرف دیگر، جهت مقابل مسأله را فراموش نمی‌کند و از کسانی سخن می‌گوید که «واعظان مرگ» و یا «مرگ‌اندیش» نامیده می‌شوند. نزد نیچه مرگ (حتمیِ هر زندگی) ممکن بود قطره‌ای گوارا و عطرآگین از ساده‌اندیشی را همراه داشته باشد، حال آن‌که روح‌های داروساز از آن قطره‌ای سمی و بدطعم ساخته‌اند که تمامی زندگی را نفرت‌بخش می‌سازد.[19] براساس کتاب چنینگفتزرتشت، این افراد به چند صورت معرفی می‌شوند:

                                1. آنهایی که نیروی شهوت‌انگیزی درون خود دارند. این‌ها می‌بایست یا شهوت‌پرست شوند و یا نفس خویش را بکشند و آن‌ها کشتن نفس خویش را بر می‌گزینند و البته در حقیقت این کشتن نمود همان شهوت‌پرستی است.
                                2. اشخاصی که روانی بیمار دارند و همواره از مرگ می‌گویند. این‌ها زندگی را رنج می‌دانند و از پیگیری حیات خود ناتوانند.
                                3. برخی دیگر شهوت و غرایز لذت‌بخش آدمی و خواستن را گناه می‌دانند و این چنین هستی را نفی می‌کنند.[20]
                                  واعظ مرگ تنها به یک بعد زندگی می‌نگرد و مشخصه‌ی اصلی حیات را رنج می‌داند. زرتشت به چنین افرادی می‌گوید: «ای کسانی که زندگی بهرتان کار توان فرساست و مایه‌ی عذاب: مگر از زندگی بسیار خسته نیستید؟ مگر برای وعظ مرگ بسیار رسیده نیستید؟»[21] و می‌توان اضافه کرد: پس چرا کاری نمی‌کنید که زندگی خویش را پایان بخشید؟ در این‌جا نیچه به طور ضمنی به یک مسأله اشاره می‌کند و آن چیرگی هستی یا حیات بر انسان است. واعظ مرگ مدام از رنج و عذاب سخن می‌گوید اما در واقع و البته به صورت ناخودآگاه در پی مرگ نیست و می‌خواهد زنده باشد. اگر جز این بود، به جای شکوه و ناله با اشتیاق به سوی مرگ می‌شتافت. در مجموع نزد نیچه هر نظری که گوشه‌ای هرچند کوچک از واقعیت یا آن‌چه را هست نفی کند، شامل این نوع نگاه به زندگی می‌شود، چون سقراط که در بستر مرگش گفت زندگی همانند بیماری است. بر این اساس باورمندان به زندگی جاوید نیز از این دسته خواهند بود، چنان‌که زرتشت می‌گوید: «زمین پر است از آنانی که بایدشان ترک زندگی را موعظه کرد یا زندگی جاوید را - این هر دو نزد من یکسان‌اند...» «بادا که به طعم زندگی جاوید ازین زندگی در گذرند!»[22]
                                  در مقابل چنین اندیشه‌هایی، فلسفه‌ی نیچه انسان را مانند تمامی هستنده‌ها و بر اساس قانون حاکم بر جهان، به دنبال حفظ حیات از طریق اراده‌ی قدرت معرفی می‌کند که انکار غرایز، سبب بیماری‌اش می‌شود. نیچه همانند اغلب فیلسوفان دیگر میان زندگی صرف و روزمره و زندگی اصیل تفاوت قائل است و برای انسان‌ها و زندگی‌هایشان سلسله مراتب در نظر می‌گیرد. به عبارت دیگر او هدف زندگی انسان را در به دست آوردن قدرت به معنای عام تعریف نمی‌کند بلکه نمونه‌ی انسانی و متعالی آن را مد نظر دارد و بر این اساس است که در فلسفه‌ی وی مرگ به عنوان آخرین نقطه‌ی خط حیات هر فرد یا پایان اگزیستانس آدمی، می‌تواند اصیل، غیراصیل، والامرتبه و یا بی‌ارزش تلقی شود. به عقیده‌ی او اگر معتقد باشیم پس از این عالم، عالم دیگری در کار نخواهد بود هراسمان از آن رفع، تعدیل و یا تغییر شکل می‌دهد. نیچه تاب بیهوده انگاشتن زندگی را ندارد و به همین دلیل با هر نظر مرگ محوری که اصالت را برای زندگی قائل نشده باشد به مبارزه برمی‌خیزد. اما تفکر او از یک طرف، انسان را محکوم به آزادی و از طرف دیگر محکوم به مرگ می‌داند و این نکته نشان‌دهنده‌ی تضادی جدی در اندیشه‌ی نیچه است. گرچه فرض ما بر این است که او توانسته برای این وضعیت دشوار پاسخی ارائه کند؛ چنان‌که اگر بخواهیم همانند هگل سخن بگوییم، نیچه در چارچوب فلسفی خود، میان زندگی و مرگ انسان، سنتزی به وجود می‌آورد و آن «مرگ خودخواسته» است.[23]

                                مرگ خودخواسته
                                تا آن‌جا که ما قادر به درک سایر موجودات هستیم برای آن‌ها مرگ تنها یک معنا دارد و آن مرگ طبیعی، ناخواسته و یا اجباری است. اما انسان می‌تواند مرگ خود را با انتخاب خویش برگزیند و به نوعی خواست خود را بر طبیعت تحمیل کند. یکی از تفاوت‌های بنیادین او با سایر هستنده‌ها در همین موضوع است. اما این تفاوت هیچ‌گاه مایه‌ی مباهات آدمی نبوده است و این‌که انسان خود مرگ خویش را رقم زند، اقدامی همواره نامعمول و مذموم عموم شمرده می‌شده است. نخستین و اصلی‌ترین دلیل این امر را می‌توان ترس آدمی از مواجهه با جهان پس از مرگ[24] و یا ارتکاب گناه دانست، که ریشه‌ی هر کدام از این‌ها در مابعدالطبیعه و آموزه‌های اخلاق دینی است. سابق بر این نیچه ثبات فلسفی بسیاری از مفاهیم، از جمله مابعدالطبیعه و دین را از میان برده بود، اما دلیل دیگری نیز برای بدنامی این عمل نزد مردم ارائه می‌دهد که مرتبط به سرشت انسان، مبتنی بر غریزه‌ی حفظ حیات و هم‌چنین در چارچوب اندیشه‌های خود اوست. اندیشه‌ای که جهان را تحت نظارت هیچ موجود برتری نمی‌داند. جهان تنها همین جهان است و بس؛ نه یک برنامه‌ریز مقدس بلکه طبیعت، قدرت و تصادف است که سازوکار عالم را شکل می‌بخشد.
                                همان‌طور که گفتیم به عقیده‌ی نیچه، انسان همانند سایر موجودات زنده‌ی دیگر ابتدا در کار حفظ هستی خویش و سپس هستیِ‌گونه‌ی خویش است و این کوشش مدام نه از سر عشق ورزیدن به هم‌نوع بلکه به دلیل غریزه‌ی حفظ حیات صورت می‌پذیرد که در تمامی موجودات زنده حضور دارد و نقش تعیین‌کننده‌ای را ایفا می‌کند. انسان والای نیچه نمی‌تواند نسبت به این غریزه و رابطه‌ی آن با مرگ نیندیشد. چنان‌که در آواره و سایه‌اش آمده: «آن شیوه که انسان حین زندگی تمام عیار خود و در اوج قدرت به مرگ می‌اندیشد بی‌شک بیانگر و نشانی از شخصیت اوست».[25]
                                در این‌جا پرسشی به میان می‌آید: اتخاذ چه شیوه‌ای نزد نیچه بیان‌گر والایی شخصیت آدمی است؟
                                حفاظت از حیات، صرفاً توصیفی است از واقعیت آن‌چه موجودات انجام می‌دهند لکن آن‌چه در انسان‌شناسی نیچه ارزشمند تلقی می‌شود، نه حفظ حیات به معنای داشتن علایم حیاتی، نه حفظ حیات نوع انسان و نه ادامه دادن به افکار و اعمالی که از آن‌ها انتقاد می‌شود، بلکه انسان بودن به معنایی است که خود وی مراد می‌کند. انسانی که در خود با جهان و در جهان با خود است. بنابراین دور از ذهن نخواهد بود که حذف خویش، یکی از موضوعات مورد توجه نیچه باشد.
                                در این‌جا می‌خواهیم دریابیم «اندیشه‌ی بزرگ گزینش‌گری» که نیچه از آن صحبت می‌کند به چه معناست؛ «اندیشه‌ای که به بسیاری از مردمان حق زدودن خویش را می‌دهد».[26] وی به خصوص در آثار اولیه‌اش بر ترجیح مرگ منتخب بر مرگ طبیعیِ (ناخواسته) ناشی از بیماری و یا کهولت سن به دلیل آن‌که نشان‌دهنده‌ی اراده، قدرت و چیرگی آدمی بر خویشتن است، تأکید می‌ورزد. هم‌چنین از اطرافیان فرد خودکشی‌کننده به خاطر خودخواهی ناشی از کوته‌بینی و عیب و ایراد گرفتن مدام از این‌که چرا فرد مرتکب این عمل، به خاطر حفظ آبروی بستگانش هم که شده زنده نمانده است، انتقاد می‌کند و در انسانی زیادی انسانی می‌پرسد: «چرا باید برای پیرمردی که از روان خویش آگاه است، چشم به راه از پاافتادگی و فروپاشی آرام خود بودن پسندیده‌تر باشد تا تعیین مهلتی برای ادامه‌ی حیات خود با آگاهی کامل؟» سپس ادامه می‌دهد: «در این مورد خودکشی عملی کاملاً طبیعی و بدیهی است که به‌مثابه‌ی پیروزی برای عقل باید تمام و کمال پذیرفته شود، به سان آن اعصاری که پیش‌روان فلسفه یونانی و شریف‌ترین میهن‌پرستان رومی معمولاً از طریق خودکشی می‌مردند. از سوی دیگر آرزوی ادامه‌ی حیات که در مراجعه‌ی اضطراب‌آمیز به پزشکان و تحمل سخت‌ترین دستورالعمل‌ها تجلی می‌یابد، بدون قدرت نزدیک‌تر شدن به آرمان واقعی حیات انسانی شایسته‌ی احترام چندانی نیست».[27] در نظر او مرگی که زیر لقای تفکر مذهبی باشد، نیز نابخردانه است چرا که در این تفکر، خدا به جای طبیعت، زمان مرگ آدمی را تعیین می‌کند و اختیار زندگی او را در دست می‌گیرد.
                                نیچه پس از اعلام ارجحیت خودکشی بر مرگ طبیعی، متوجه می‌شود نحوه‌ی نگاه او به این مسأله مانند اغلب مسائل دیگر با گذشتگان متفاوت است لذا منظورش را با روش ویژه‌ِ خود یعنی نقد نظر مقابل و آوردن مطالبی در جهت موافق - که غالباً بیگانه با استدلال و منطق رایج است- و از طریق اقنای مخاطب متمایز می‌کند و در آواره و سایه‌اش می‌پرسد: «کدام‌یک بخردانه‌تر است، این‌که دستگاهی را پس از اتمام کار خاموش کنیم یا آن را روشن نگه داریم تا خود به خود خاموش، یعنی خراب شود؟ آیا راه دوم اتلاف در هزینه، بهره‌کشی نادرست از نیرو و وقت آن دستگاه نیست؟»[28]
                                در فلسفه‌ی نیچه خودکشی بسته به نیت عامل، می‌تواند ارزشمند یا بی‌ارزش باشد. بی‌ارزش از آن رو که انسان صرفاً به سبب خستگی از امور واهی و بی ‌آن‌که تلاشی درخور فهم معنای خویش و جهان کرده باشد، برای خود وعظ مرگ کند. گرچه از نظر او این دسته از آدمیان به رنج انسان و بی‌غایتی هستی پی می‌برند و برای انجام این عمل شجاعت به خرج می‌دهند- چرا که نیست کردن هستی خود مستلزم شجاعت وجودی است - اما به دلیل آن‌که ضعف و ناتوانی بر شجاعت و فهمشان غلبه دارد، مرگشان نابهنگام و اقدام آن‌ها فاقد ارزش خواهد بود. لکن انتخاب مرگ هنگامی که هم‌چون امکانی اگزیستانسیالیستی در نظر گرفته شود، ارزشمند تلقی می‌گردد؛ امکانی که به انسان اجازه می‌دهد به وسیله‌ی آخرین عملی که می‌تواند انجام دهد، معنای کلی خودساخته‌ی زندگی خویش را تثبیت بخشد و از گزند آفت‌هایی که آفرینندگی را از انسان سلب می‌کنند در امان بماند و این چنین یاد و اثر خود را برای مدت زمان بیشتری حفظ کند.
                                این نگرش دوگانه را می‌توان در نظر نیچه راجع به داستان مرگ سقراط به وضوح مشاهده کرد.

                                مرگ سقراط
                                نیچه با لحن دو پهلو و طنزآمیزی می‌گوید: «من سقراط را در حکمت و شجاعت آن‌چه انجام داد، آن‌چه که گفت و آن‌چه نگفت می‌ستایم. (اما) ای کاش او در آخرین لحظات زندگی‌اش سکوت می‌کرد تا شاید به مقام معنوی به مراتب والاتری دست می‌یافت». بنابراین وی به داستان مرگ سقراط علاقه نشان می‌دهد، چراکه سقراط با شجاعت به استقبال مرگ می‌رود و از طرف دیگر از دلایلی که منجر به این عمل شده است، یعنی عقل‌زدگی، سفسطه و خطابه‌گری انتقاد می‌کند. به عقیده‌ی نیچه عاقل می‌بایست هم از جان گذشته باشد و هم سرشار از قدرت و خواست زندگی. اما «سقراط بیمار بود و مرگ را طبیب خود می‌دانست».[29] کسانی‌که این چنین به پیشواز مرگ می‌روند «به جای آن‌که با راستی بگویند دیگر چیزی نمی‌خواهند در واقع دروغی اخلاقی از زبان کسی گفته‌اند که رو به پستی دارد: «چیز با ارزشی وجود ندارد. زندگی به هیچ نمی‌ارزد».[30]علاوه بر این نیچه اندیشه‌ی سقراطی را اساساً با خود در تضاد می‌بیند چرا که از یک طرف گویی با اعتقاد به عالم دیگر، جاودانگی و نگرش عقلانی که در نظریه‌ی «مثل» جلوه‌گر می‌شود، حقیقت مرگ را نادیده می‌گیرد و از طرف دیگر تفکر فلسفی را مشق مرگ می‌داند.

                                نیچه در برابر شوپنهاور
                                پیش از نیچه، آرتور شوپنهاور، حقیقت عالم را «خواست» می‌نامید؛ خواست کوری که در مقابل عقلانیتی که جهانِ هگل را می‌ساخت قرار می‌گیرد. به عقیده‌ی او خواستن، همواره کوشیدن و هرگز نرسیدن است چراکه نیازها و خواسته‌ها همیشه وجود دارند و خواهش همیشگی برآمده از آن‌هاست. به همین دلیل آگاهی از این چرخه‌ی بیهوده و کور که هستی را هست می‌کند و به پیش می‌راند رنج‌آور است و لذت چیزی جز توقف‌گذرای این خواست نیست و آدمی تنها با انکار آن می‌تواند به آرامش وجودی برسد. نزد وی زندگی همانند پاندولی، میان درد ناشی از تمایلات برآورده نشده و خستگی در نوسان است. هنگامی که خواسته‌های ما برآورده می‌شوند مدتی کوتاه راضی و آرام می‌شویم اما دوباره در خستگی و پوچی فرو خواهیم رفت. بنابراین چه شما چیزی را بخواهید و هنوز آن را به دست نیاورده باشید و چه آن‌چه را که خواسته بودید به دست آورده باشید، رنج می‌کشید. خواسته‌ها همواره بیشتر از داشته‌هاست و بر همین مبنا نسبت رنج به لذت همواره بیشتر است. اندیشه‌ی شوپنهاوری خودکشی را به‌عنوان انکار خواست زندگی و هم‌چنین به‌عنوان راه فراری از رنج توصیه می‌کند اما نیچه از طرفی ناامیدی و بدبینی شوپنهاوری را نوعی بیماری و حتی گاهی اوقات آن را ناشی از سوءتغذیه و عوامل محیطی می‌داند! چنان‌که در حکمت شادان میگوید: «انزجار عمیق از زندگی در میان گروهی از مردم نتیجه‌ی خطایی فاحش است که خلقی بزرگ در رژیم غذایی مرتکب شده است. مثلاً گسترش بودیسم به میزان زیادی ناشی از افراط هندوان در مصرف برنج و رخوت عمومی حاصل از آن بود... انزجار آلمان از زندگی اساساً تا حدودی به خاطر زمستان‌های طولانی و از جمله ثمره‌ی هوای خفه و سمی است که از طریق بخاری‌ها در خانه‌های آلمان پراکنده است».[31] در حالی که اگر به زندگی کسانی که به عالم بدبین‌اند دقت کنیم در می‌یابیم که برای آن‌ها چیزهایی وجود دارد که لذت‌بخش است؛ به‌عنوان مثال شوپنهاور بدبین، هر شب پس از صرف شام فلوت می‌نواخت!

                                shiimmaS آفلاین
                                shiimmaS آفلاین
                                shiimma
                                نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط انجام شده
                                #151075

                                پدر پسر شجاع خیلی خوب و مفید بود😂😂😂
                                مرسی👌🏻👌🏻👌🏻😉😉😉😅😅😅🤣🤣

                                RMoiylaadR doğurduğu oğulD 2 پاسخ آخرین پاسخ
                                0
                                • بهارهب آفلاین
                                  بهارهب آفلاین
                                  بهاره
                                  نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط انجام شده
                                  #151076

                                  واقعااا واقعا حوصله ام سررفته 😐

                                  Nothing really matters :)

                                  revivalR shiimmaS آسِمان آبیآ 3 پاسخ آخرین پاسخ
                                  3
                                  • -HeLiUm- آفلاین
                                    -HeLiUm- آفلاین
                                    -HeLiUm
                                    نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط انجام شده
                                    #151077

                                    😶

                                    1 پاسخ آخرین پاسخ
                                    0
                                    • dlrmD dlrm

                                      @Syner در هرچی تو دلته بریز بیرون 3 گفته است:

                                      پدر پسر شجاع انتظار داری بخونیم؟

                                      بح سلام حامی پنگوئنا
                                      چطورین شما؟

                                      ZrexZ آفلاین
                                      ZrexZ آفلاین
                                      Zrex
                                      نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط انجام شده
                                      #151078

                                      dlrm در هرچی تو دلته بریز بیرون 3 گفته است:

                                      @Syner در هرچی تو دلته بریز بیرون 3 گفته است:

                                      پدر پسر شجاع انتظار داری بخونیم؟

                                      بح سلام حامی پنگوئنا
                                      چطورین شما؟

                                      من حامی نبودم جزو از جامعه بودم
                                      مرسی خوبم شما چطورین؟

                                      بدونفاصلهسختاستفهمیدن

                                      dlrmD 1 پاسخ آخرین پاسخ
                                      1
                                      • shiimmaS shiimma

                                        پدر پسر شجاع خیلی خوب و مفید بود😂😂😂
                                        مرسی👌🏻👌🏻👌🏻😉😉😉😅😅😅🤣🤣

                                        RMoiylaadR آفلاین
                                        RMoiylaadR آفلاین
                                        RMoiylaad
                                        نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط انجام شده
                                        #151079

                                        @shiima
                                        شیمااااااااا
                                        کجایی تووووووو؟

                                        shiimmaS 1 پاسخ آخرین پاسخ
                                        1
                                        • آسِمان آبیآ آفلاین
                                          آسِمان آبیآ آفلاین
                                          آسِمان آبی
                                          نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط انجام شده
                                          #151080

                                          این طوطیه فک کنم افسردگی ای چیزی گرفته:/
                                          از صبه بچه یه کلمه حرف نزده☹
                                          نگرانشم😂

                                          1 پاسخ آخرین پاسخ
                                          3
                                          پاسخ
                                          • پاسخ به عنوان موضوع
                                          وارد شوید تا پست بفرستید
                                          • قدیمی‌ترین به جدید‌ترین
                                          • جدید‌ترین به قدیمی‌ترین
                                          • بیشترین رای ها


                                          • 1
                                          • 2
                                          • 7552
                                          • 7553
                                          • 7554
                                          • 7555
                                          • 7556
                                          • 14102
                                          • 14103
                                          • درون آمدن

                                          • برای جستجو وارد شوید و یا ثبت نام کنید
                                          • اولین پست
                                            آخرین پست
                                          0
                                          • دسته‌بندی‌ها
                                          • نخوانده ها: پست‌های جدید برای شما 0
                                          • جدیدترین پست ها
                                          • برچسب‌ها
                                          • سوال‌های درسی و مشاوره‌ای
                                          • دوره‌های آلاء
                                          • گروه‌ها
                                          • راهنمای آلاخونه
                                            • معرفی آلاخونه
                                            • سوال‌پرسیدن | انتشار مطالب آموزشی
                                            • پاسخ‌دادن و مشارکت در تاپیک‌ها
                                            • استفاده از ابزارهای ادیتور
                                            • معرفی گروه‌ها
                                            • لینک‌های دسترسی سریع