خــــــــــودنویس
-
نوشتهشده در ۲۵ اسفند ۱۳۹۷، ۶:۳۹ آخرین ویرایش توسط باهآر انجام شده
%(#ffffff)[ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ] %(#ff0073)[بــهـــار] %(#ff2989)[مـــن] %(#ff52a0)[بُــود] %(#ff6eaf)[آنــــگــه]
%(#ffffff)[ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ] %(#ff0073)[کـه] %(#ff4096)[یــــار] %(#ff6eaf)[مــیآیــد] %(#ffa1cb)[. . .]%(#ffffff)[ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ] %(#baa1ff)[هوشنگابتهاج]
-
نوشتهشده در ۲۸ اسفند ۱۳۹۷، ۸:۱۸ آخرین ویرایش توسط revival انجام شده
«بعضی وقتا...»
«دیدی تا حالا...»
«شده ک...»
«این روزای لعنتی کی ...»
«تو باید بجنگی...»
«از نفس افتادم ولی هنوز میجنگم...»
«من از پا درشون میارم...»
«هوی روزگار نگام نکن زخمیام،ی تنه ی لشکرو حریفم..»تا بچه بودیم همه چی قشنگ بود،میخوردی زمین پاتم خونی میشد اما میخندیدی بلند میشدی،بازیتو میکردی...
میرسیدیم بهم از خوشیامون میگفتیم؛وای نبودی دیروز شهربازی بودیم بعدش بابام میخواست بیفته ک...
همین ک بزرگ میشی تو گوشت میخونن«دیگ بزرگ شدی!بچه ک نیستی!این دنیای بزرگا...»ی دنیای تیره و تار نشون میدن،ک انگار تو تنها سرباز کهنه ی مانده در تبعیدی ک باید با ی لشکر بجنگی....
همش تو فاز جنگیم،لغت ناممون پر کلمات منفیه!
هیچکی از بالا پایینای زندگیش لذت نمیبره،هیچکی وقتی زندگی باش فاز مخالف میزنه،نمیرقصه!نمیخنده!
لذت عمیق نفس کشیدنو بین ثانیه هایی ک خودمون سیاهش کردیم از دست دادیم....اینکه چشاتو ببندی ی نفس بکشی ی لبخند بزنی و ی شکر بگی!
اگ الان بچه بودیم!پامون زخم میشد،انقدر زوم میکردیم روش ک دیگ هیچ کاری نمیکردیم،اخرش پست میدادیم؛
ببین با ی پا،کل دنیا رو فتح میکنم!بعدش میگرفتیم میخوابیدیم!!!
و بعدش وقتی می رسیم بهم اول زخمامون رو نشون میدیم!نصفشم بزرگنماییه!گوش هایی ک در و دروازه بودن،پر شدن با یسری دیدهای مسخره«برو ک کس صلا به گوش کر نمیزند»
ما خوشی هامون رو گره زدیم به موفقیت ها و اونو از دست دادیم و از طول بازی لذت نبردیم!دیگ دیره واسه یسری حرفا....
-
پارت-اول
ببخشید مقدمش اگه طولانی شده ,:smiling_face_with_open_mouth_cold_sweat:بنظرم این توضیحات لازمه
اولش خواستم با زبان نوشتار معیار بنویسم بعدش پشیمون شدم و تصمیم گرفتم بزارمش واسه وقتی ک قاعده بازی کلمات رو ب یاد بیارم و ازش مث قبل ترها استفاده کنم
گفته بودم میخوام قصه بگم اما قصه من , قصه من نیست
قصه ی دختر تنهاست , دختری که تنها بود و تنها موند و احتمالا تنها هم میمونه...
دخترک قصه یه دختره مث خیلیای دیگه ...
مث خیلیا خیلی چیزارو دوس داره و شیطنت میکنه ولی ی سری چیزاش با همون خیلیا فرق داره نه که بخوام بگم باهمه فرق میکنه و تکه و اینا نه..
ی دخترساده و چشم وگوش بسته ک خیلی چیزارو نمیدونست . یکی ک با الانش زمین تا اسمون فرق میکنه .
کسی که تنهایی طولانیش باعث شده نتونه ارتباط برقرار کنه و خودش قصشو بنویسه و یکی دیگه از زبون اون بنویسه شایدم خودش از زبون یکی دیگه بنویسه این چیزاشو نمیدونم .
:
داستان از اونجایی شروع میشه که دخترک قصه ما یه روزی از روزا به خودش میادو میبینه هیچ چیز مثل قبل نیست.
انگار مردم شاد تر بودن ,صدای خنده بچه ها بلند تر شده بود ,حتی درختا هم ب نظرش متفاوت تر از قبل بودن ,همه چیز قشنگ و رویایی شده بود .
اره , احساس دخترک مهربان قلمبه شده بود و او نمیدانست باید با ان چه کند . احساس انقدر مشهود و بزرگ بود که دخترک توان پنهان کردن ان را نداشت. بنابراین مجبور بود هر جایی ک میرفت احساسش راهم ب دنبال خود ببرد .این احساس چه بود خودش هم نمیدانست ..
ادامه دارد...نوشتهشده در ۲۸ اسفند ۱۳۹۷، ۱۲:۰۶ آخرین ویرایش توسط Dr.agon انجام شده@FatiJoooooni در خــــــــــودنویس گفته است:
پارت-اول
ببخشید مقدمش اگه طولانی شده ,:smiling_face_with_open_mouth_cold_sweat:بنظرم این توضیحات لازمه
اولش خواستم با زبان نوشتار معیار بنویسم بعدش پشیمون شدم و تصمیم گرفتم بزارمش واسه وقتی ک قاعده بازی کلمات رو ب یاد بیارم و ازش مث قبل ترها استفاده کنم
گفته بودم میخوام قصه بگم اما قصه من , قصه من نیست
قصه ی دختر تنهاست , دختری که تنها بود و تنها موند و احتمالا تنها هم میمونه...
دخترک قصه یه دختره مث خیلیای دیگه ...
مث خیلیا خیلی چیزارو دوس داره و شیطنت میکنه ولی ی سری چیزاش با همون خیلیا فرق داره نه که بخوام بگم باهمه فرق میکنه و تکه و اینا نه..
ی دخترساده و چشم وگوش بسته ک خیلی چیزارو نمیدونست . یکی ک با الانش زمین تا اسمون فرق میکنه .
کسی که تنهایی طولانیش باعث شده نتونه ارتباط برقرار کنه و خودش قصشو بنویسه و یکی دیگه از زبون اون بنویسه شایدم خودش از زبون یکی دیگه بنویسه این چیزاشو نمیدونم .
:
داستان از اونجایی شروع میشه که دخترک قصه ما یه روزی از روزا به خودش میادو میبینه هیچ چیز مثل قبل نیست.
انگار مردم شاد تر بودن ,صدای خنده بچه ها بلند تر شده بود ,حتی درختا هم ب نظرش متفاوت تر از قبل بودن ,همه چیز قشنگ و رویایی شده بود .
اره , احساس دخترک مهربان قلمبه شده بود و او نمیدانست باید با ان چه کند . احساس انقدر مشهود و بزرگ بود که دخترک توان پنهان کردن ان را نداشت. بنابراین مجبور بود هر جایی ک میرفت احساسش راهم ب دنبال خود ببرد .این احساس چه بود خودش هم نمیدانست ..
ادامه دارد...پارت-دوم
تا قبل ازون فقط شنیده بود ی حسی هست ک زندگیرو عوض میکنهو حالا برای اولین بار تجربش میکرد.
شبااروم میخوابید.صبح ک بیدار میشد خوشحال بود .بی دلیل
هر روزی ک میرفت مدرسه براش ی تجربه جذاب جدید بود.
ی روزی از همون روزاوقتی مدرسه تعطیل شد حس کرد ی چیزی کمه! هرچی جلو تر میرفت بیشتر ب این باور میرسید ک ی چی کمه.
نبود. اره نبود اونی ک هرروز بود و بودنش ب چشم نمیومدو حالا نبودنش برا اولین بار بدمدله تو ذوق میزد..
دخترک قصه ما رسید خونه. اینبار حسش فرق داشت.ی بغضی کف دلش بود ک بالا نمیومد.پایینم نمیرفت .یجوراییود ولی انگار نه.
تکلیفش معلوم نبود با بغضه..لباس عوض کرد.لباس مورد علاقشو پوشید اما خوشحال نشد.لاک زد اما حسش تغییر نکرد اهنگ گذاشت و متن اهنگ نمک پاشید رو بغضش..
تا دوزاریش افتا ک اقااااااااا این حسه اسمش چیه و ب چ کارش میاد.
" شاید ی روزی تکستو ویس انگه رو بزارم تو تودلی میدونم تمام حس دخترک رو میگیرین ازش"
دخترک همونطور ک گوش ب انگ سپرده بود,از پنجره اشپزونه خیره شد ب خونه نقلی ته کوچه ک حالا میدونست صاحبش کیه..با صدای تلفن ب خودش اومد.تلفنی ک نوید میداد نگرانی مادربزرگ رو بابت تا خیر نوه ارشد..این شد ک دخترک قصه پرغصه من ,باحالتی منقلب راهی خونه مادربزرگ شد... -
نوشتهشده در ۱ فروردین ۱۳۹۸، ۱۲:۴۹ آخرین ویرایش توسط انجام شده
-
نوشتهشده در ۲ فروردین ۱۳۹۸، ۴:۳۸ آخرین ویرایش توسط فاطمه بوشهر انجام شده
-
دلــــــــــــــــــت که شکست،
ســـــــــــــــرت را بگیر بـــــــــــــالا ..!
تلافی نکن ، فریاد نزن ، شرمگین نباش.
حواست باشد ؛ دل شکسته، گوشه هایش تیز است..
مبادا که دل و دست آدمی را که روزی دلدارت بود زخمی کنی ،
مبادا که فراموش کنی روزی شادیش، آرزویت بود…
صبور باش و ساکت.
بغضت را پنهان کن،
رنجت را پنهان تر....! -
نوشتهشده در ۲ فروردین ۱۳۹۸، ۱۶:۱۰ آخرین ویرایش توسط انجام شده
خب درسته اینجا خودنویسه ولی یدونه دگر نویس ضروری میزارم.بخشی از متن اول تاپیک:
"ازتون خواهش میکنمبه پست ها ریپلای نزنید تا یه مجموعه خوب و یک دست از هنر های آلایی ها رو داشته باشیم
توجه ! این تایپیک شعبه دیگری ندارد
پ ن : اگه پستای هنریتون رو توی تایپیک دیگه ای جز اینجا ببینم مورد پیگیریتون قرار میدم تا اخراج کامل هم دست بردار نیستم 0_1534586535363_cowboy2-smiley.gif"
درسته بگین به من ربطی نداره و درست هم میگید ولی قبل توجه داشته باشید اینا حرفای من نیست صرفا جهت یاداوری گفتم -
نوشتهشده در ۲ فروردین ۱۳۹۸، ۱۸:۰۴ آخرین ویرایش توسط انجام شده
%(#ffffff)[ــــــــــ] %(#00a6ff)[زندگى گَر هزار باره بُوَد]
%(#ffffff)[ــــــــــــــــــــــــــ] %(#21b1ff)[بارِ ديگر تو]
%(#ffffff)[ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ] %(#47bfff)[بارِ ديگر]
%(#ffffff)[ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ] %(#ff3c00)[تو] %(#73bbfa)[...] -
dlrm
اامروز که نگاهشون کردم فهمیدم گاهی وقتا غریزه بیشتر از احساسات جواب میده (:
و فهمیدم این وجود احساساتمونه که باعث ناامیدی و توقف میشه
وقتی به جوونه های پرتقال نگاه کردم به رشدشون و به حرکتشون (:
به ی چیز ایمان اوردم و اون امید به زندگیه (: -
نوشتهشده در ۴ فروردین ۱۳۹۸، ۴:۰۲ آخرین ویرایش توسط انجام شده
-
نوشتهشده در ۷ فروردین ۱۳۹۸، ۹:۰۵ آخرین ویرایش توسط Dr.agon انجام شده
-
نوشتهشده در ۷ فروردین ۱۳۹۸، ۱۱:۱۸ آخرین ویرایش توسط انجام شده
-
نوشتهشده در ۷ فروردین ۱۳۹۸، ۱۱:۱۹ آخرین ویرایش توسط انجام شده
@avaw همین الان يهويي
-
نوشتهشده در ۷ فروردین ۱۳۹۸، ۱۵:۵۸ آخرین ویرایش توسط انجام شده
-
نوشتهشده در ۷ فروردین ۱۳۹۸، ۱۹:۱۸ آخرین ویرایش توسط انجام شده
-
نوشتهشده در ۹ فروردین ۱۳۹۸، ۸:۳۷ آخرین ویرایش توسط انجام شده
-
نوشتهشده در ۱۷ فروردین ۱۳۹۸، ۲۰:۲۸ آخرین ویرایش توسط انجام شده
-
فارغ التحصیلان آلاءنوشتهشده در ۱۸ فروردین ۱۳۹۸، ۵:۲۱ آخرین ویرایش توسط خانوم انجام شده
از وقتی یادم میاد خوب بودم ..
حالم رو میگم ..
حداقل بقیه که حالمو اینطور دیدن ..
امتحان هم کردم ها ..
اما فهمیدم آدما عاشق نیمه خوبت ان ..
البته آدما هیچ وقت عاشق من نبودن ...حتی اگر بخوام منطقی باشم دوستم هم نداشتن !
فقط دلشون نمیخواست قبول کنن که ممکنه حتی منم ی روزی بد باشم ..
انگار تو ی دنیا ی چیزی کم میشد اگر من ی روز بد میشدم ...
حالم خوبه .. من خوبم .. نه بابا ناراحت چیه..درک میکنم ..
دیالوگای تکراری و تکراری و تکراری .. خودشونم میدونن که من دروغ میگم حداقل تو بیشتر موارد ... نه حالم خوبهنه زندگیم...
اخ الان گفتم خوب نیستم؟!
نه نهحتما اشتباه شده .. من خوبم شما ضربه هاتو آماده کن ..
-
به یاد آزمون اول دبیرستانکه حتی نمیدونستیم چیه.(البته این سوالاش کم بود و فقط یک بُعد بود)
خلاصه که یادم هس همه خوشحال بودیم که یه روزمون الکی رفت و سرکلاس نرفتیم. بعد از اومدن جوابا کاغذاییو دادن بهمون توش پُر از نمودار و عدد بود. یکی از بچه ها گوشی مشاور رو میخواست که از اون برگه عکس بگیره نشون باباش بده.99 بود و فکر میکرد سقف نمره 100 ِ.
بعد که کلاس آرومتر شد مشاور توضیح داد که اینا ضریب هوشیه و100 تا120 معمولی و بالاتراز 140 باهوشه ... حالا دقیق یادم نیست.
یادمه که من و زهره مال هیچکس رو نپرسیدیم فقط خودمون مال همدیگه رو نگاه کردیم که آخر کلاس باید برگه رو پس میدادیم به مشاور. بچه ها اومدن مال مارو هم ورداشتن. مال زهره 208 بود، من160.
خیلی تو کلاس جروبحث شد -خصوصا بچه های درسخونتر- که اینا همش الکیه و دروغه. تا آخر اون روز سرِ هر کلاسی بچه ها اینو از دبیرا میپرسیدن که مطمئن شن الکیه ولی جواب هیچکس باب میلشون نبود!
امان از اعتماد به نفس نداشتن . . . !
(البته اینو بگم که اون آزمون یه آزمون جهانی بود که نمیدونم همه مدارس ایران میگیرن یا نه ولی انواع هوشها رو شامل میشد و تعداد سوالاش خیلی زیاد بود و فک کنم 4ساعت وقت داشت)
این یکی رو امروز دادم و فقط 60 تا سواله و با اون آزمون فرق داره. شما هم میتونین بریــــــد اینـــــجــــــا روشون فکر کنین و نتیجه تونو ببینین. جالبه.
این بار من، یکی دو دونه از زهره بالاتر بودم
آنچه هنوز تلخترین پوزخندِ مرا برمیانگیزد %(#ff0073)[«چیزیشدن»] %(#cc005c)[از دیدگاه آنهاست] ؛ آنها که میخواهند ما را در قالبهای فلزی خود جای بدهند.
نوشتهشده در ۱۸ فروردین ۱۳۹۸، ۶:۰۲ آخرین ویرایش توسط انجام شدهاین پست پاک شده! -
@FatiJoooooni در خــــــــــودنویس گفته است:
پارت-اول
ببخشید مقدمش اگه طولانی شده ,:smiling_face_with_open_mouth_cold_sweat:بنظرم این توضیحات لازمه
اولش خواستم با زبان نوشتار معیار بنویسم بعدش پشیمون شدم و تصمیم گرفتم بزارمش واسه وقتی ک قاعده بازی کلمات رو ب یاد بیارم و ازش مث قبل ترها استفاده کنم
گفته بودم میخوام قصه بگم اما قصه من , قصه من نیست
قصه ی دختر تنهاست , دختری که تنها بود و تنها موند و احتمالا تنها هم میمونه...
دخترک قصه یه دختره مث خیلیای دیگه ...
مث خیلیا خیلی چیزارو دوس داره و شیطنت میکنه ولی ی سری چیزاش با همون خیلیا فرق داره نه که بخوام بگم باهمه فرق میکنه و تکه و اینا نه..
ی دخترساده و چشم وگوش بسته ک خیلی چیزارو نمیدونست . یکی ک با الانش زمین تا اسمون فرق میکنه .
کسی که تنهایی طولانیش باعث شده نتونه ارتباط برقرار کنه و خودش قصشو بنویسه و یکی دیگه از زبون اون بنویسه شایدم خودش از زبون یکی دیگه بنویسه این چیزاشو نمیدونم .
:
داستان از اونجایی شروع میشه که دخترک قصه ما یه روزی از روزا به خودش میادو میبینه هیچ چیز مثل قبل نیست.
انگار مردم شاد تر بودن ,صدای خنده بچه ها بلند تر شده بود ,حتی درختا هم ب نظرش متفاوت تر از قبل بودن ,همه چیز قشنگ و رویایی شده بود .
اره , احساس دخترک مهربان قلمبه شده بود و او نمیدانست باید با ان چه کند . احساس انقدر مشهود و بزرگ بود که دخترک توان پنهان کردن ان را نداشت. بنابراین مجبور بود هر جایی ک میرفت احساسش راهم ب دنبال خود ببرد .این احساس چه بود خودش هم نمیدانست ..
ادامه دارد...پارت-دوم
تا قبل ازون فقط شنیده بود ی حسی هست ک زندگیرو عوض میکنهو حالا برای اولین بار تجربش میکرد.
شبااروم میخوابید.صبح ک بیدار میشد خوشحال بود .بی دلیل
هر روزی ک میرفت مدرسه براش ی تجربه جذاب جدید بود.
ی روزی از همون روزاوقتی مدرسه تعطیل شد حس کرد ی چیزی کمه! هرچی جلو تر میرفت بیشتر ب این باور میرسید ک ی چی کمه.
نبود. اره نبود اونی ک هرروز بود و بودنش ب چشم نمیومدو حالا نبودنش برا اولین بار بدمدله تو ذوق میزد..
دخترک قصه ما رسید خونه. اینبار حسش فرق داشت.ی بغضی کف دلش بود ک بالا نمیومد.پایینم نمیرفت .یجوراییود ولی انگار نه.
تکلیفش معلوم نبود با بغضه..لباس عوض کرد.لباس مورد علاقشو پوشید اما خوشحال نشد.لاک زد اما حسش تغییر نکرد اهنگ گذاشت و متن اهنگ نمک پاشید رو بغضش..
تا دوزاریش افتا ک اقااااااااا این حسه اسمش چیه و ب چ کارش میاد.
" شاید ی روزی تکستو ویس انگه رو بزارم تو تودلی میدونم تمام حس دخترک رو میگیرین ازش"
دخترک همونطور ک گوش ب انگ سپرده بود,از پنجره اشپزونه خیره شد ب خونه نقلی ته کوچه ک حالا میدونست صاحبش کیه..با صدای تلفن ب خودش اومد.تلفنی ک نوید میداد نگرانی مادربزرگ رو بابت تا خیر نوه ارشد..این شد ک دخترک قصه پرغصه من ,باحالتی منقلب راهی خونه مادربزرگ شد...نوشتهشده در ۱۸ فروردین ۱۳۹۸، ۱۱:۴۴ آخرین ویرایش توسط انجام شده@FatiJoooooni در خــــــــــودنویس گفته است:
@FatiJoooooni در خــــــــــودنویس گفته است:
پارت-اول
ببخشید مقدمش اگه طولانی شده ,:smiling_face_with_open_mouth_cold_sweat:بنظرم این توضیحات لازمه
اولش خواستم با زبان نوشتار معیار بنویسم بعدش پشیمون شدم و تصمیم گرفتم بزارمش واسه وقتی ک قاعده بازی کلمات رو ب یاد بیارم و ازش مث قبل ترها استفاده کنم
گفته بودم میخوام قصه بگم اما قصه من , قصه من نیست
قصه ی دختر تنهاست , دختری که تنها بود و تنها موند و احتمالا تنها هم میمونه...
دخترک قصه یه دختره مث خیلیای دیگه ...
مث خیلیا خیلی چیزارو دوس داره و شیطنت میکنه ولی ی سری چیزاش با همون خیلیا فرق داره نه که بخوام بگم باهمه فرق میکنه و تکه و اینا نه..
ی دخترساده و چشم وگوش بسته ک خیلی چیزارو نمیدونست . یکی ک با الانش زمین تا اسمون فرق میکنه .
کسی که تنهایی طولانیش باعث شده نتونه ارتباط برقرار کنه و خودش قصشو بنویسه و یکی دیگه از زبون اون بنویسه شایدم خودش از زبون یکی دیگه بنویسه این چیزاشو نمیدونم .
:
داستان از اونجایی شروع میشه که دخترک قصه ما یه روزی از روزا به خودش میادو میبینه هیچ چیز مثل قبل نیست.
انگار مردم شاد تر بودن ,صدای خنده بچه ها بلند تر شده بود ,حتی درختا هم ب نظرش متفاوت تر از قبل بودن ,همه چیز قشنگ و رویایی شده بود .
اره , احساس دخترک مهربان قلمبه شده بود و او نمیدانست باید با ان چه کند . احساس انقدر مشهود و بزرگ بود که دخترک توان پنهان کردن ان را نداشت. بنابراین مجبور بود هر جایی ک میرفت احساسش راهم ب دنبال خود ببرد .این احساس چه بود خودش هم نمیدانست ..
ادامه دارد...پارت-دوم
تا قبل ازون فقط شنیده بود ی حسی هست ک زندگیرو عوض میکنهو حالا برای اولین بار تجربش میکرد.
شبااروم میخوابید.صبح ک بیدار میشد خوشحال بود .بی دلیل
هر روزی ک میرفت مدرسه براش ی تجربه جذاب جدید بود.
ی روزی از همون روزاوقتی مدرسه تعطیل شد حس کرد ی چیزی کمه! هرچی جلو تر میرفت بیشتر ب این باور میرسید ک ی چی کمه.
نبود. اره نبود اونی ک هرروز بود و بودنش ب چشم نمیومدو حالا نبودنش برا اولین بار بدمدله تو ذوق میزد..
دخترک قصه ما رسید خونه. اینبار حسش فرق داشت.ی بغضی کف دلش بود ک بالا نمیومد.پایینم نمیرفت .یجوراییود ولی انگار نه.
تکلیفش معلوم نبود با بغضه..لباس عوض کرد.لباس مورد علاقشو پوشید اما خوشحال نشد.لاک زد اما حسش تغییر نکرد اهنگ گذاشت و متن اهنگ نمک پاشید رو بغضش..
تا دوزاریش افتا ک اقااااااااا این حسه اسمش چیه و ب چ کارش میاد.
" شاید ی روزی تکستو ویس انگه رو بزارم تو تودلی میدونم تمام حس دخترک رو میگیرین ازش"
دخترک همونطور ک گوش ب انگ سپرده بود,از پنجره اشپزونه خیره شد ب خونه نقلی ته کوچه ک حالا میدونست صاحبش کیه..با صدای تلفن ب خودش اومد.تلفنی ک نوید میداد نگرانی مادربزرگ رو بابت تا خیر نوه ارشد..این شد ک دخترک قصه پرغصه من ,باحالتی منقلب راهی خونه مادربزرگ شد...پارت- سوم
تو خونه مادر بزرگ بعد ز این همه سال , برای اولین بار معذب بود.فکر میکرد همه ی جوری نگاهش میکنن.ازبقیه چشم میدزدید.
میترسید اگه کسی ب چشماش نگاه کنه,حسشو بفهمه...بفهمه نوپای عزیزش چه حالی داره؟
بی قراربود و بیقراری امونشو بریده بود.به بهانه رفتن به خونه میخواست یکبار دیگه نگاهی به خونه نقلی ته کوچه بندازه بلکه فرجی بشه اما...
تموم اونروز اتفاقی نیفتاد.
حتی وقتی پشت پنجره چند ساعتی به انتظار نشست..
اخرشب با دلشوره ب رخت خواب رفت. چشم بست و سعی کرد به خواب بره اما نرفت سرش درد بود.خواب به چشمش نمیومد. بلند شد.سیستمشو روشن کرد.هندزفریو وصل کردو اهنگ پلی کرد.کاغذو خودکاری برداشت و همین ک خودکار کاغذو لمس کرد دیوانه شد انگار. دیگه اختیارش ب دست دخترک نبودفقط مینوشت هراونچه رو که تو دل دخترک بودونبود ..همه اون چیزایی ک تو ذهن اشفته دختر میگذشت و نه...
وقتی به خودش اومد صفحه جایی برای نوشتن نداشت دیگه..
صبح بیدار شد کشو قوسی ب دستو بالش داد. تمام شب روی صندلی خشک خوابیده بود و عضلاتش گرفته بودن.
یاد شب قبل افتاد و با کرختی روپوش ب تن کرد . برنامشو با بی حواسی جمع کرد و از خونه بیرون زد.
سر کلاس چیزی از درس ها نمیفهمید و دبیرا برای اولین بار میدیدن ک شاگرد محبوب و درسخون اصلا اماده نیست.
به نظرش مزخرف ترین چیزها روی تخته نوشته و بعد پاک میشدن.
تو اخرین زنگ متوجه شد چهارشنبس و این یعنی نه تنها امروز بلکه فردا و روز بعد هم خبری از اجری پوش اخمو نخواهد بود.
برای خودش هم عجیب بود اما اخم های اجری پوش عجیب به دلش می نشست
دست تو کیفش کرد و کاغذی رو دراورد ک لحظه اخر برای دور نگه داشتنش از چشم مامان با عجله تو کیف چپونده بودش..
خوند جملاتی رو ک شب گذشته با اشک و اه نوشته بود. خوند و اشک پرشد تو چشم های قهوه ای تیره اش.
اشک پر شد و کاغذ مچاله و تو دستش فشرده...و لحظه ای بعد غلطیدن مرواریدی از تیله های شکلاتی رنگش و پاره شدن کاغذ مچاله تو دستش و ریختن خرده هاش ب روی میز ... قلبش هم مث کاغذ ... البته تو سینه غصه دارش
.
.
نمود واقعی پیدا کرده بود حس عجیب و غریبش امروز واسش و اون, نمیخواست باور کنه .. غرورش اجازه نمیداد و جریحه دار شده بود.
نمیخواست ک باور کنه واقعی بودنشو...نمیخواست قبول کنه وجودشو...تازه فهمیده بود انگار
...
مغزش انکار میخواست و دلش اصرار...
ادامه دارد...