هرچی تو دلته بریز بیرون 3
-
1 دی بود
-
1 دی بود
@rhilda در هرچی تو دلته بریز بیرون 3 گفته است:
1دی بود فکر کنم -
ققنوس در هرچی تو دلته بریز بیرون 3 گفته است:
mriaw سه شنبه معادل کتاب جامعه شناسی انسانیاست
قیافشو بزار ببینیم:smiling_face_with_open_mouth_cold_sweat:
-
-
همون mhilda
-
داشتم از یک خواب طولانی و عمیق ناشی از خستگیِ کار لذت میبردم که مامانم منو برای شام بیدار کرد . هنوز خسته بودم و به شدت گیج و منگ خواب ترجیح دادم شام رو بیخیال بشم و بخابم که مامانم با اصراراش و تعریفش از غذایی که برای شام پخته بود منو از تخت جدا کرد
رفتم بیرون مامان یه میز درجه یک چیده بود خود به خود لای چشا هی باز تر میشد و خواب فراموشم میشد
بـله اصطلاح ادبیش میشه ذوق مرگ شدن!
خالم که ۳ سال از خودم کوچیکتره خونمون بود سلام کردم و رفتیم شام بخوریم . سر میزد شام یهو توجهم به خالم جلب شد که نمک پاشو گرفته دستش و همشو داره خالی میکنه تو غذا ازش گرفتم گفتم : نمیخام اینطوری بمیری ! خندید گفت : وای بده مهدی نمکو من تا غذا شور نباشه نمیتونم بخورم بدون توجه بهش ادامه دادم به غذا خوردنم . مجبور شد با بی نمکی بسازه و غذاشو بخوره
این چه عادت بدیه خیلیا دارن که بدون نمک لب به هیچی نمیزنن؟ ترک کنید این عادتو اگه دارید ، عین این میمونه که داریم سم میپاشید تو غذاتون . شامو خوردم از مامان تشکر کردم . تلوزیون برنامه ی خاصی نداشت درحال عوض کردن کانال تلوزیون بود که گوشیم زنگ خورد رفتم از رو اپن برداشتمش توجهم جلب شد به ۱۸ تا تماس بی پاسخ از یه شماره ی ناشناس که الانم داشت زنگ میزد . جواب دادم پرستاری بود که دیشب توی اتاق عمل باهام دعواش شده بود و برای عذرخواهی زنگ زده بود ، تقصیر خودش بود
قانعش کردم کارش اشتباه بوده طی یه زمان طولانی حرف زدن ، پرستار بلاخره قانع شد و خداحافظی کرد قطع کردم. یادم افتاد یکی از کتابایی که یه شدت علاقه پیدا کرده بودم به خوندنش رو توی خونم جا گذاشتم . با همون لباس راحتی سوییچ ماشینو برداشتم که برم بیارمش چون عادت کرده بودم هر شب شده چندتا صفحشو بخونم . توی مسیر بودم یکی از دوستانم بهم زنگ زد و گفت میخاد منو همین الان ببینه ! یکم نگران شدم اخه صداش نگران میزد . بهش گفتم بیاد خونه ی خودم . رسیدم خونه وارد اسانسور شدم وکلید انداختم رفتم تو . یه نیم ساعت گذشته بود ایفونو زدن در پایینو براش باز کردم و در ورودی خونرو باز گذاشتم و خودم رفتم تو اتاق دنبال کتابم . صدای بسته شدنه درو شنیدم با صدای بلند گفتم : سلام عزیزم اومدی؟ نگران شدم چی کارم داشتی؟ صدایی نشنیدم ، اومدم بیرون از اتاق : مسعودد؟ کوشی؟ روی اپن کیسه ای گذاشته بود که تو وسایل بخیه و سرم و اینا بود . نگران تر شدم از دستشویی اومد بیرون دستش و لباسش خونی بود با چشای گرد شده داشتم نگاش میکردم : چیکار کرد با خودت چی شده دستت؟؟ از درد دندوناش رو هم میلرزید گفت : لیوان شکست تو دستم اشاره کرد به کیسه : مهدی توروخدا شروع کن خیلی درد دارم ! همچیز گرفته بود نخ و سوزن و سوزنگیرو و لیدوکایین و بتادین و پنبه و ...
تو هـز این سرعت عملش و مجهز بودنش بودم
میخاستم یه بهانه ای پیدا کنم که ببرمش بیمارستان ولی نشد . نشست رو مبل وسایلارو برداشتم رفتم پیشش دستکشو دستم کردم یه نگاهی یه زخمش کردم عمیق نبود یه شکاف و زخم سطحی به نظر میرسید و با سه چهارتا بخیه حل میشد . با پنبه خونای روی دستش و دور زخمشو تمیز کردم و بتادینو باز کردم و یکم روی زخمش ریختم و با پنبه پخشش کردم .
لیدوکائینو کشیدم تو سرنگ و حاشیه و دور تا دور زخمش تزریق کردم اروم . هی خون میومد زخمش با گاز استریل خون توی زخمشو تمیز کردم ، دستش کامل بیحس شده بود و شروع کردم براش بخیه زدم . شیش تا بخیه زدم احساس کردم کافیه تمومش کردم و دستشو براش با باند بستم . وسایلارو جمع کردم . دراز کشید رو مبل رفتم پیشش نشستم : خوبی؟ اوکی هستی؟ سرشو تکون داد : میشه یه تقویتی برام بزنی؟ تو کیسه هست! دستمو گذاشتم رو پیشونیش تب نداشت فشارش افتاده بود انگار . سرنگو از تو کیسه بیرون اوردم و امادش کردم کمک کردم به پهلو مایل شد پنبه رو چند بار کشیدم و فرو کردم . درد داشت تکون میخورد هی ولی چیزی نمیگفت با دستم نگهش داشتم : اروم باش میدونم درد داری الان تمومه ! تمومش کردم و بیرون اوردم سوزنو و یکم پنبه رو نگه داشتم . برگشت و تشکر کرد . سرم رو برداشتم و براش وصل کردم . مامانم زنگ زد نگران شده بود چرا بر نگشتم بهش توضیح دادم . سرمش تموم شد کشیدمش بیرون بلند شد که بره گفتم : کجاا؟ میموندی اینجا . گفت : ممنون عزیزم زنم خونه تنهاست باید برم خیلی ممنون بابت بخیه! خندیدم : پرفسور الان با این دست و بخیه های تازه ی دستت چطوری میخای رانندگی کنی؟ ماشینتو میزنم توی پارکینگ و میرسونمت خونه بعد فردا یکی رو بفرس بیاد ماشینو برداره الان اینجوری رانندگی کنی قطعا به فنا میریسرشو تکون داد . یکی از لباسامو از کمد دراوردم دادم بهش بپوشه زنش اینطوری مدیدیش غش میکرد
از خونه اومدیم بیرون ماشینشو گذاشتم
توی پارکینگ خونه و رسوندمش خونشون . برگشتم خونه اون کتاب معروفمو خوندم و ترجیح دادم بخابم . شد فردا صبح . ساعت هشت باید میرفتم بیمارستان یه صبحانه ی مختصری خوردم و رفتم بیمارستان . وارد مطب شدم اولین مریض یه خانم میانسال با میگرن عصبی شدید بودن بعد از معاینه نسخه رو براشون نوشتم و تاکید کردم حتما یه ازمایشو انجام بدن و نتیجشو بیارن ببینم . مریض بعدی یه خانم و همسرشون بودن که من چند روز قبل خانمو معاینه کرده بودم و نتیجه ی ازمایش و عکساشونو اورده بودن ببینمش . جواب و عکسارو دیدم , تومور بود . تومور بدخیم بود زیاد رشد کرده بود ، باید عمل میکرد و تومورو بیرون میاور . باید میگفتم متاسفانه عملم خیلی به وضعیتشون کمک نمیکرد ولی بهتر از هیچی بود . چون تومور بدخیم بود و حتی اگه از مغزشم طی عمل بیرون میوردم باز بعد از مدتی یه جای دیگه از مغزش تومور رشد میکرد . مونده بودم چطوری بگم بهشون . جفتشون با چشای امیدوارم منتظر جواب بودن گاهی وقتا با دادن همچین خبرایی به مردم از خودم بدم میاد نمیدونین چقدر موقعیت بدیه با امیدواری بیان پیشت و ناامید برشون گردونی این مورد واقعا استثناست . اولش سعی کردم یه جوری بگم که زیاد مجبور نشم بگم برای همین اول واژه ی انگلیسیه تومور رو بهشون گفتم جفتشون با تعجب نگام کردن همسرش گفت : خب اقای دکتر اینی که میگین چی چی هست؟ دیدم واقعا نمیشه گفتم : تومور . خانم چشاش پر از اشک شد بیشتر نگران این بود که چطوری به خانوادشون بگن ! خانمه اصرار داشت یه بار دیگه با دقت جوابو ببینم و مطمئنش کنم . یکم راجب بیماریش بهش توضیح دادم و روند درمانش و یه وقت سریع برای عملش که به فردا همون روز موکول میشد . نسخه نوشتم براش خانم با شدت تمام گریه میکرد و همسرش سعی در اروم کردنش .
رفتن . ناراحتیمو قورت دادم یه بغض مدام بهم فشار میاورد اون لحظه و بغض گند زد به تمام ساعت کاریم . مریض بعدی یه حاج خانوم بود که تصادف پسرشون بهش یه شک وارد کرده و سردرد شدید داشت بعد از معاینه اش نسخه نوشتم و بستریش کردم . مریضای مطب تموم شده بودن بهم گفتن حال یکی از مریضا خوب نیست رفتم بهش سر زدم . یه دختر ۱۸ ساله که از سرگیجه و سردرد مدام سعی میکرد سرم رو از دستش جدا کنه . بخاطر سرگیجه ای که داشت با ناله و گریه میگفت : منو بگیرید من دارم میوفتم از تخت توروخدا بگیرینم من دارم میمیرم با تزریق آرامبخش اروم شد داروی جدید براش نوشتم ، کاملا اروم شده بود و بین خواب و بیداری بود . فشارش اوکی بود . اومدم بیرون رفتم سر زدم به خانمی که ضعیفیِه چشاش روی اعصابش اثر گذاشته بود دچار یه سردرد بدی شده بود ، بستریش کرده بودم وضعیتش نرمال بود گفتم بهش چندتا دارو تزریق کنن و بعد مرخصش کنن . بهم گفتن یه مریض تصادفی با اسیب بد مغزی رو باید عمل کنم
از خستگی نفسم بالا نمیومد گفتم انتقالش بدن اتاق عمل رفتم اتاق عمل و عملشو شروع کردم . یه جوون که ماشینش با سرعت زیاد اصابت کرده بود به تیر برق و سرش محکم خورده بود به بدنه ی ماشین . خونریزی داخلی کرده بود مغزش دور سرش کاملا فرورفتگی داشت پلاکت خون و ضربان قلبش توی عمل مدادم بالا و پایین میشد و هی مجبور بودم عملو نگه دارم اوکی که شد دوباره ادامه بدم .
توی ۱۲ ساعت عملش تموم شد و انتقالش دادم به کما . خسته اومدم بیرون همش احساس میکردم الان میوفتم با زور خودمو نگه داشتم . خوشبختانه مریض یا عمل خاصی نداشتم وسایلامو جمع کردم و برگشتم خونه ...
ممنون از نظراتتون توی خاطره ی قبل ببخشید من فرصت جواب دادن نداشتم
خدانگهدار
ببخشید من یه چیزی رو توضیح بدم ، کارای من بخاطر احساسای توی وجود من نیست دوستان . چیزیه که خودم انتخاب کردم باشم ، هویتیه که خودم به خودم دادم با توی حیطه ی پزشکی کار کردنم . اصلا پزشکی یعنی همین ، یعنی بدو دنبال شیفت ، بدو دنبال بی خوابی ، بدو دنبال خستگی ، بدو دنبال عملای چند ساعتی ، بدو دنبال نجات دادن و ... گفته بودین توی کامنتا راجب شخصیتم بگم باید بگم من توی تمام لحظات زندگیم هیچوقت ادمی نبودم که ادای چیزی رو در در بیارم . مثلا یه اخلاقو ببینم و با خودم بگم اگه اینطوری باشم قشنگتره که اینطور مردم میپسندنم . هیچوقت بین ادما نایستادم و هیچ وقتم نخواستم حداقل من دلیل ناراحتی کسی باشم . ایمان دارم هر دوست و رفیقی که تو زندگیم اومد بهم یاد داد . یا از خوبی هاش یاد گرفتم یا فهمیدم چه چیزایی رو دوست ندارم یا چه ادمی رو دوست ندارم باشم . بار ها داد زدم که توی شغلم باید غرور داشته باشم باید عصبانی بشم ، باید بحث کنم اما راستشو بگم من
حوصله ی اون چیزی که باید باشمم ندارم . من خیلی روزای سختی رو توی دوران تحصیلیم گذروندم نه از دردش مینالم و نه از سختی راهش میگم و نه هم میخام با گفتنش کسی رو که انتخابش پزشکیه رو پشیمون کنم برای همین توی برخورد با انتخابای زندگیم سعی میکنم با اینکه بعضی وقتا میدونم درست نیست ، خوباشم و انتخاب کنم و بره تو وجودم که تظاهر نکنم راحت بوده همچی و از جایی که ایستادم مردم رو که خدارو از خودم راضی نگه دارم . هیچوقتم ادم خوبه ی هیچ ماجرایی نبودم و نیستم . اعتقاد دارم خوب ترین هم که باشی یکی بهتر از تو هست ، قشنگترین هم که باشی یکی قشنگتر از تو هست هیچ " ترینی" مطلق نیست .
هیچی تو دنیا مطلق نیست ، هیچی نمیمونه . اینو از منی که خیلی خط های صاف روی مانیتورای قلب رو دیدم قبول کنید که هیچی نمیمونه از ادم جز اون کاری خوبی که کرده و خوبی هاش . امیدوارم جواب سوالاتونو توی کامنتا گرفته باشیدممنون
ازاین خاطره ها براتون ارزومیکنم بچه درسخونای الا