خــــــــــودنویس
-
@fatemeh_banoo
قسمت 2حس میکردم به زمین میخکوب شدم..
از صدای فریاد علی.. نگاه و لبخند تیز زن که مثل هشداری در سرم میپیچید..
از رضا که با عصبانیت به سمت زن رفت و اورا از روی صندلی به زمین انداخت..
از علی که انگار یادش رفته بود من آنجا هستم..
از بی صدا بودن زن بعد از کتک خوردن...
از همه این ها ترسیده بودم اما نمیتوانستم از جایم حرکت کنم..
علی به طرف رضا رفت و اورا عقب کشید..
از میان دندان های زرد رضا که از شدت عصبانیت به هم ساییده میشد..کلماتی نامفهوم بیرون میامد..
مگه.. نگفتم.. دیگه اینجا نبینمت.. زنیکه..
بقیش را نشنیدم نخواستم بشنوم.. بی اختیار به سمت زن ک روی زمین مچاله میشد و تنها لرزش کمی بر اندامش بود رفتم..
کمکش کردم اما باخشونت دستم را پس زد.. علی رضا را به داخل مغازه برد..رضا درحالیکه نفس نفس میزد گفت.. وقتی اومدم اینجا نباشی...بی اختیار بغضم گرفت..
زن سرتاپایش را تکان داد و لنگ زنان به سمت میز رفت و نشست...
داد زد... من نمک به حرومم یا تو؟؟
من نامردم یا تو.. من... من.. و رقت بار گریه کرد..
من یخ زده بودم..
ناباورانه زنی را میدیدم ک گریه میکرد..
بلند شد.. ناخوداگاه یک قدم عقب رفتم..
متوجه حرکتم شد و با پوزخندنگاهم کرد..
چیه؟ازمن حالت بهم میخوره نه؟؟
تو فکر میکنی من اینجوری بودم؟؟
آشغال بودم؟؟
منم زندگی داشتم.. هویت داشتم..اره دختر جون منم خانواده داشتم.. تو نداری؟؟ هرکی بیاد اینجا یعنی خانواده نداره؟؟
چرا نمیتوانستم از خودم دفاع کنم.. حرف بزنم.. بغض این با به جای گلو به دور قلبم پیچید..
زن کمی به سمت مغازه رفت و بعد برگشت به سمت من..
نزدیک تر شد.. بوی سیگار و تعفن حالم را بهم میزد..
کنار گوشم لب زد
اینجا نمون
نگاهش کردم..نمیشنیدم.. نمیفهمیدم.. مغزم به دست هایم یه پاهایم فرمان نمیداد
دهه باتوام میگم اینجا نمون برو..
اینا همشون کثیفن..
به خودش اشاره کرد..
منو ببین..
دوس پسرت مواد میفروشه به خدا خودم ازش جنس میگیرم
چطور نفهمیدی.. تو حیفی برگ از اینجا تا دیر...
دستی اورا محکم به عقب کشید
برو گمشو زنیکه برو ببینم مفنگی بدبخت.. چی داشتی زر زر میکردی..
زن محکم پرت شد و سرش به گوشه میز منقل خورد..
علی بود که زن را پرتاب کرده بود.. همان مرد خوش پوش با ادب که توی دانشگاه ادای آقا زاده هارا درمیاورد...
حالا زنی را پرت کرده بود وصورتش از فرط عصبانیت قرمز شده بود
چیه اون کوفتیت تموم شده اومدی اینجا
پاشو گمشو بابا جمع کن کاسه کوزتو...
رضا از مغازه بیرون امد و به سمت زن حمله ور شد یقه بارانی زن راگرفت و اورا روی اسفالت کشید صدای زن و جیغ وداد هایش و حتی حرف هایی ک مخاطبش من بودم.. توی سرم میکوبید..
زن و رضا درتاریکی محو شدند و علی چند نفس عمیق کشید
دستش را توی موهایش برد وگفت خدابگم چیکارت کنه..
به سمت من برگشت وسعی کرد لبخندی تصنعی بزند
من هم درعوض لبخندی تصنعی زدم..
به طرفم امد تا دستم رابگیرد عقب رفتم و کیفم را برداشتم..
میشه.. میشه.. بریم؟؟
ناخودآگاه این جمله را گفته بودم
علی درمانده و مشکوک نگاهم کرد
ببین یلدا.. من میدونم.. ممکنه.. اما ببین این زنه.. معتاده میدونی..همیشه..
دستم را به نشانه سکوت بالا بردم و گفتم اشکالی نداره فقط بریم خونه دیر شد
علی دستی به پشت گردنش کشید و گفت.. خب.. اخه.. باشه بریم..
سعی کردم عادی رفتار کنم.. نمیخاستم به چیزی شک کند..
داخل ماشین سعی میکرد ذهنم را از اتفاق منحرف کند..
حالم بهم میخورد اما لبخند میزدم..
وقتی ماشینش سرکوچه مان توقف کرد..
گفت.. یلدا؟؟ تو که اراجیف اونو باور نکردی؟؟
خندیدم.. مزحک ترین خنده عمرم..
گفتم نه عزیزم معلومه که نه.. از قیافشم معلوم بود چرت و پرت میگه..
کمی نگران بود اما خندید و گفت خیالم راحت شد.. میدونی که چقدر دوستت دارم یلدا..
دستش را جلو اورد تا گونه ام را لمس کند..
کمی کنار کشیدم و گفتم من.. باید برم علی.. خستم یکم.. سرم درد میکنه..
نمیدانم چرا اما رنگ نگاهش تغییر کرد..
کمی به اطرافش نگاه کرد.. نفس عمیقی کشید و دراخرین لحظه که خواستم در راباز کنم قفل در را زد...
لبخند زورکی زدم و گفتم چیکار میکنی..علی..
پوزخند زد و گفت یلدا من دوستت دارم اما نمیتونم بزارم بری..
تو خیلی چیزا میدونی عزیزم..
و سرم را محکم به کاپوت ماشین کوبید..
لحظه اخر ک چشمانم تار میشد.. صدایش راشنیدم که با کسی تلفنی حرف میزد و حرف های نامفهومی را به زبان میاورد.. و بعد من بودم و سیاهی مطلق(:@fatemeh_banoo ی نکته اون قسمت کاپوت رو من نوشتم غلطه
به خدا حواسم نبود منظورم داشبورد بود
-
نوشتهشده در ۱۰ مرداد ۱۳۹۸، ۶:۱۵ آخرین ویرایش توسط انجام شده
-
نوشتهشده در ۱۰ مرداد ۱۳۹۸، ۱۴:۱۵ آخرین ویرایش توسط انجام شده
-دوباره؟
-درستش میکنم، قول میدم بهت؟ دووم بیار یکم دیگه
-دووم؟ دیگه هیچ جوره جمع نمیشم، داری باهام چیکاری میکنی؟
-گفتم قول میدم درستش میکنم
-این چندمین باره قول میدی بهم؟- [سکوت]
-
زنانی که مطالعات زیادی دارند، برای جوامع مرد سالار خطرناک اند، چراکه آنها میتوانند دنیایی بهتر برای خود تصور کنند و برای کسب آن بجنگند
-
نوشتهشده در ۱۰ مرداد ۱۳۹۸، ۱۶:۴۸ آخرین ویرایش توسط انجام شده
-
هر که دادش بیشتر.._.. مهرش بیشتر...
-
نوشتهشده در ۱۱ مرداد ۱۳۹۸، ۲۰:۲۹ آخرین ویرایش توسط انجام شده
-
نسبت به هدفت سخت گیر و نسبت به روشت منعطف باش.....
-
قسمت 3
هوی خوشگله چشماتو باز کن..
صدای آشنا مرا ازته چاه به گوشم میرسید..
توان باز کردن چشم هایم را نداشتم..
حس میکردم سرم سنگین شده و درخلا شناور شده ام..
دست ها وپاهایم را حس نمیکردم اما حس میکردم به چیزی بسته شدم..
با خنک شدن پوست صورتم که ناشی از ریختن اب روی صورتم بود چشمانم را باز کردم..
چشم هایم تار میدید و به سختی نفس میکشیدم..
چندین بار پلک زدم تا توانستم موقعیتم را درک کنم..
داخل سوله ای نیمه تاریک بودم که همان زن روبرویم ایستاده بود یک طرف صورتش زخمی بود و دبه ی اب دستش بود..
با کنجکاوی نگاهم میکرد.
بی اختیار لب زدم: تشنمه..
دبه ی اب را جلو آورد و من با ولع نوشیدم
وقتی که دبه اب را کنار گذاشت سه پایه کنار دیوار را برداشت و روبرویم نشست
سرم درد میکرد وکمی حالت تهوع داشتم شاید چون زن بوی تعفن میداد...نگاهش کردم و با التماس گفتم
من کجام؟؟ بزار برم
پوزخند زد و گفت من که بهت گفتم برو... صدای داد و فریادمو نشنیدی وقتی اون عوضی رضا منو رو اسفالت میکشید؟؟
گفتم برو.. نرفتی عین ی احمق پاشدی با اون الدنگ رفتی
فکر کردی اونا خرن نمیفهمنن؟؟
به گریه افتادم... وقتی یاد لحظه ای افتادم که علی سرم را به داشبورد کوبید..
با گریه داد زدم تو روخدا بزار من برم.. من به هیشکی هیچی نمیگم.. به خدا نمیگم...
زن که اسمش را نمیدانستم بلند شد وبه طرفم امد. طناب های دورم را گرفت وکشید
گفت اینا رو میبینی؟؟
میفهمی معنیشون چیه؟؟
گیج و منگ سرم را به نشانه نه تکان دادم
خندید و لبخند های زرد و زشتش را به رخم کشید
یعنی تو هم قراره بشی یکی مثل من!!!ادامه دارد
️
-
-
نوشتهشده در ۱۳ مرداد ۱۳۹۸، ۹:۳۶ آخرین ویرایش توسط انجام شده
-
گاهی اوقات به خودم می گویم، چه خدای حکیمی داریم که نمی گذارد بعضی از این خلایق، به مقاماتی والا تر از آنچه هستند، برسند.(چه بسا دل کسی را بشکنند که همانا عرشی را به لرزه در می آورد) الحق که خدا نگاه به دل بنده اش می اندازد و آنچه لایق اوست را به او عطا می کند.....#انسانی بهتر
-
نوشتهشده در ۱۳ مرداد ۱۳۹۸، ۱۵:۰۵ آخرین ویرایش توسط انجام شده
-
قسمت 4
بهت زده نگاهش کردم و گریه ام بیشتر شد...
باهمان لبخند مسخره اش سرنگ را از توی جیب پیراهنش دراورد و روبه روی صورتم گرفت
چشمانم را بستم و با همه وجود جیغ زدم..
دست و پام میزدم و التماس میکردم... حاضر بودم بمیرم اما زندگی ام اینجور تمام نشود..
هیچ چیز نمیگفت و نگاهم میکرد.. درچشمانش بی حس بود و نمیتوانستم حس صورتش را درک کنم...
از نفس افتادم دستش را که به طرف بازویم برد چشمانم را بستم..هرلحظه منتظر سوزش پوستم بودم که صدای شکست چیزی چشمانم را باز کرد
سرنگ را زیر پایش خورد میکرد..
نمیدانستم چه بگویم ک ناگهان سرش را بالا اورد وباخشم نگاهم کرد..
فکر نکن دلم برات سوخته احمق!!
کلافه دستش را توی موهایش فرو کرد
عصبی راه میرفت و سیگار میکشید...
رد اشک صورتم را میسوزاند..سرم درد میکرد و در دلم مدام خدارو شکر میکردم.. اما نمیدانستم چ میشود...
به خانواده ام فکر میکردم... مادرم الان چه حالی داشت..؟
بی صدا نگاهش میکردم
حتی اسمش را هم نمیدانستم..
همانطور که سیگار میکشید و راه میرفت زیر لب حرف میزد..
نمیدانم چه میگفت امادر میان کلماتش به زمین و زمان ناسازا میگفت..
خسته پرسیدم..
اسمت.. چیه..؟
پشتش به من بود.. بی حرکت دود سیگار بالای سرش پیچ و تاب میخورد بدون انکه نگاهم کند برگشت و ته مانده سیگارش را زیر پایش له کرد..
مریم..
روی سه پایه نشست و به پیشانی اش دست کشید..
ازدهانم پرید: چرا سرنگ رو شکوندی؟؟چرا.. نزدی بهم..
انقد سریع گفته بودم که خودم شوکه شدم...
باخشم نگاهم کرد
خیلی دوست داشتی یکی از اونا بهت میزدم نه؟؟
هنوزم دیر نشده ها..امتحانش مجانیهباوحشت گفتم نه نه غلط کردم.. به خدا.. فقط..
دستش را به نشانه سکوت تکان داد و گفت
باشه بابا مخ مارو تیلیت کردی...
میخوای باهام چیکار کنی؟؟
سرش را تکان داد...
گفت نمیدونم.. واقعا نمیدونم..
بهم.. بگو..
میگم نمیدونم قرار بود اون کوفتیو بزنم بهت..
اون کثافتا بهم گفتن اگه حواسم اینجا بهت باشه و هروز ی سرنگ تو بازوت خالی کنم..اونام بهم جنس میدن...
سرش را بالا اورد و به چشم هایم خیره شد.. چشمانش قرمز بود..
اما نتونستم.. وقتی التماس هاتو دیدم.. یاد..خودم.. افتادم...
اون زنیکه ی معتاد..
سرش را پایین انداخت و بلند بلند گریه کرد...
گفتم دستامو باز کن..بزار برم.. توروخدا.. من هیچ اسمی از تو یا اونا نمیبرم..
وسط گریه خندید..دستش به صورتش کشید و باپوزخند سرش را تکان داد.. اونا میخواستن تو رو بکشن..
اون دوس پسرت.. میخواست چالت کنه وقتی بیهوش بودی..
من.. نزاشتم..
با التماس ناله کردم دستت درد نکنه..حالا بزار برم..
بی توجه به حرفم ادامه داد..
گفتم چالش نکنیم.. گفتم معتادش کنیم.. نگهش داریم.. اون حروم زاده.. رضا خندید..خوشش اومد..همون جا این سرنگو بهم داد..
داد زدم.. تو.. تو بهشون گفتی معتادم کنن..
به سمتم حمله ور شد و فریاد کشید بهتر از این بود که زنده به گور میشدی احمق
حالا که میبینی نزدم بهت اما حقت بود که میشدی یکی مثل من ک بفهمی هرکاری ی جوابی داره که اندازه دهنت لقمه بگیری..
اشک هایم روان شد و گفتم.. من.. من نمیخا..
این بار بلندتر فریاد کشید خفه شو... خفه شو احمق.. فکر کردی من میخواستم معتاد بشم؟؟ فکر کردی من از اول این آشغالی بودم که الان هستم؟! تو فکرمیکنی...چته صداتو گذاشتی رو سرت؟؟!
صدای اشنا سرم رابه طرف نوری برد که در باز شده به سمت اتاق میزد..
سایه ای مبهم از مردی قد بلند وچهارشانه.. که سینی در دستش بود..قرار بود تزریق کنی و بری جنستو بگیری قرار نبود وایسی باهاش لاس بزنی..
بی اختیار چشمانم را بستم...نمیتوانستم باورکنم که آن صدا روزی ارام بخش من بود.. صدای پسری که یکسال سعی کرده بود مرا جذب کند..
سارا گفت : ش.. شرمنده..دوستمون باید توجیح میشد..
خوشم نمیاد کسی جز من اینجا صداش بلند بشه فهمیدی یا ن؟سرش را پایین انداخت و گفت چشم.. چشم اقا..
افرین حالا بیا سینی رو... وایسا بببینم این چیه
وارد شد و من بوی عطرش را حس کردم.. بوی عطری که خودم برایش خریده بودم...عطری که قیمتش از تمام عطرهای من بیشتر بود..
نفله از پس ی سرنگ هم برنمیای یعنی؟؟
سارا به من و من افتاد..
ن اقا.. به خدا.. خیلی تکون میخورد هولم داد نزاشت..
چشمانم بسته بود و نمیخواستم چهره اش را ببینم چهره ای که دوستش داشتم..
گفت خاک تو سر بی عرضه ات کنن.. گمشو بیرون..
سارا به سرعت بیرون رفت و در را بست..
چشماتو باز کن یلدا..
نمیتوانستم...
یلدا مجبورم نکن کاری کنم که دلم نمیخاد..
بی اختیار پوزخند زدم..
چند ثانیه بعد از حس سوزش دستم چشمانم را باوحشت باز کردم -
قسمت 4
بهت زده نگاهش کردم و گریه ام بیشتر شد...
باهمان لبخند مسخره اش سرنگ را از توی جیب پیراهنش دراورد و روبه روی صورتم گرفت
چشمانم را بستم و با همه وجود جیغ زدم..
دست و پام میزدم و التماس میکردم... حاضر بودم بمیرم اما زندگی ام اینجور تمام نشود..
هیچ چیز نمیگفت و نگاهم میکرد.. درچشمانش بی حس بود و نمیتوانستم حس صورتش را درک کنم...
از نفس افتادم دستش را که به طرف بازویم برد چشمانم را بستم..هرلحظه منتظر سوزش پوستم بودم که صدای شکست چیزی چشمانم را باز کرد
سرنگ را زیر پایش خورد میکرد..
نمیدانستم چه بگویم ک ناگهان سرش را بالا اورد وباخشم نگاهم کرد..
فکر نکن دلم برات سوخته احمق!!
کلافه دستش را توی موهایش فرو کرد
عصبی راه میرفت و سیگار میکشید...
رد اشک صورتم را میسوزاند..سرم درد میکرد و در دلم مدام خدارو شکر میکردم.. اما نمیدانستم چ میشود...
به خانواده ام فکر میکردم... مادرم الان چه حالی داشت..؟
بی صدا نگاهش میکردم
حتی اسمش را هم نمیدانستم..
همانطور که سیگار میکشید و راه میرفت زیر لب حرف میزد..
نمیدانم چه میگفت امادر میان کلماتش به زمین و زمان ناسازا میگفت..
خسته پرسیدم..
اسمت.. چیه..؟
پشتش به من بود.. بی حرکت دود سیگار بالای سرش پیچ و تاب میخورد بدون انکه نگاهم کند برگشت و ته مانده سیگارش را زیر پایش له کرد..
مریم..
روی سه پایه نشست و به پیشانی اش دست کشید..
ازدهانم پرید: چرا سرنگ رو شکوندی؟؟چرا.. نزدی بهم..
انقد سریع گفته بودم که خودم شوکه شدم...
باخشم نگاهم کرد
خیلی دوست داشتی یکی از اونا بهت میزدم نه؟؟
هنوزم دیر نشده ها..امتحانش مجانیهباوحشت گفتم نه نه غلط کردم.. به خدا.. فقط..
دستش را به نشانه سکوت تکان داد و گفت
باشه بابا مخ مارو تیلیت کردی...
میخوای باهام چیکار کنی؟؟
سرش را تکان داد...
گفت نمیدونم.. واقعا نمیدونم..
بهم.. بگو..
میگم نمیدونم قرار بود اون کوفتیو بزنم بهت..
اون کثافتا بهم گفتن اگه حواسم اینجا بهت باشه و هروز ی سرنگ تو بازوت خالی کنم..اونام بهم جنس میدن...
سرش را بالا اورد و به چشم هایم خیره شد.. چشمانش قرمز بود..
اما نتونستم.. وقتی التماس هاتو دیدم.. یاد..خودم.. افتادم...
اون زنیکه ی معتاد..
سرش را پایین انداخت و بلند بلند گریه کرد...
گفتم دستامو باز کن..بزار برم.. توروخدا.. من هیچ اسمی از تو یا اونا نمیبرم..
وسط گریه خندید..دستش به صورتش کشید و باپوزخند سرش را تکان داد.. اونا میخواستن تو رو بکشن..
اون دوس پسرت.. میخواست چالت کنه وقتی بیهوش بودی..
من.. نزاشتم..
با التماس ناله کردم دستت درد نکنه..حالا بزار برم..
بی توجه به حرفم ادامه داد..
گفتم چالش نکنیم.. گفتم معتادش کنیم.. نگهش داریم.. اون حروم زاده.. رضا خندید..خوشش اومد..همون جا این سرنگو بهم داد..
داد زدم.. تو.. تو بهشون گفتی معتادم کنن..
به سمتم حمله ور شد و فریاد کشید بهتر از این بود که زنده به گور میشدی احمق
حالا که میبینی نزدم بهت اما حقت بود که میشدی یکی مثل من ک بفهمی هرکاری ی جوابی داره که اندازه دهنت لقمه بگیری..
اشک هایم روان شد و گفتم.. من.. من نمیخا..
این بار بلندتر فریاد کشید خفه شو... خفه شو احمق.. فکر کردی من میخواستم معتاد بشم؟؟ فکر کردی من از اول این آشغالی بودم که الان هستم؟! تو فکرمیکنی...چته صداتو گذاشتی رو سرت؟؟!
صدای اشنا سرم رابه طرف نوری برد که در باز شده به سمت اتاق میزد..
سایه ای مبهم از مردی قد بلند وچهارشانه.. که سینی در دستش بود..قرار بود تزریق کنی و بری جنستو بگیری قرار نبود وایسی باهاش لاس بزنی..
بی اختیار چشمانم را بستم...نمیتوانستم باورکنم که آن صدا روزی ارام بخش من بود.. صدای پسری که یکسال سعی کرده بود مرا جذب کند..
سارا گفت : ش.. شرمنده..دوستمون باید توجیح میشد..
خوشم نمیاد کسی جز من اینجا صداش بلند بشه فهمیدی یا ن؟سرش را پایین انداخت و گفت چشم.. چشم اقا..
افرین حالا بیا سینی رو... وایسا بببینم این چیه
وارد شد و من بوی عطرش را حس کردم.. بوی عطری که خودم برایش خریده بودم...عطری که قیمتش از تمام عطرهای من بیشتر بود..
نفله از پس ی سرنگ هم برنمیای یعنی؟؟
سارا به من و من افتاد..
ن اقا.. به خدا.. خیلی تکون میخورد هولم داد نزاشت..
چشمانم بسته بود و نمیخواستم چهره اش را ببینم چهره ای که دوستش داشتم..
گفت خاک تو سر بی عرضه ات کنن.. گمشو بیرون..
سارا به سرعت بیرون رفت و در را بست..
چشماتو باز کن یلدا..
نمیتوانستم...
یلدا مجبورم نکن کاری کنم که دلم نمیخاد..
بی اختیار پوزخند زدم..
چند ثانیه بعد از حس سوزش دستم چشمانم را باوحشت باز کردم@fatemeh_banoo اگر اقا صدرا نمیگفت من نمیفهمیدم
چرا انقد سوتی میدم
️
دوستان اسم زن معتاد سارا هس اول مریم گذاشتم اما توی دهن بهتر میچرخه در ضمن اینا شخصیات های خیالی هستن پس روی اسم حساس نشید اگر چه من اشتباه کردم
️
-
نوشتهشده در ۱۵ مرداد ۱۳۹۸، ۱۰:۰۶ آخرین ویرایش توسط انجام شده
-
نوشتهشده در ۱۶ مرداد ۱۳۹۸، ۱۷:۰۷ آخرین ویرایش توسط انجام شده
16مردادچهارشنبه
@دانش-آموزان-آلاء -
ببخشید که خودنویس به خاطر پارت ها شلوغ شده
پارت پنجچشمانم را بی اراده باز کردم فکر میکردم تمام شد..
صدایی درونم میگفت من هم مثل سارا هستم..
دردست هایش به دنبال سرنگ بودم اما دستانش خالی بود
سوزش پوستم کمتر شد و با خنده نگاهم کرد و گفت
حتما باید نیشگون بگیرمت تا نگاهم کنی؟
با انزجار نگاهش کردم
دستش را آورد تا موهایم را از صورتم کنار بزند...
سرم را بانفرت عقب بردم...
نمیدانم اما دلم میخواهدفکر کنم که جا خورد
دستش را درجیبش برد و گفت
تقصیر خودت بود.. اون نگاهت اون لرزش اون چشمات..
تقصیر خودت بود یلدا
تو که میدونی..
اره میدونم عاشقمی..
جمله ام را باغرش و نفرت گفتم و پوزخند عمیقی زدم..
گفت من..نمیخواستم اینجوری بشه.. الانم میتونی..جون خودتو نجات بدی..
ناباورانه نگاهش کردم..
اما ی شرط داره..
چ شرطی؟!
باما باشی..
با شما!!
اره با من.. با این باند.. باید.. مثل سارا.. بهمون کمک کنی..
اگر بیای تو باند.. امنیتت تامین میشه.. اگر نه..
و چاقویی را از دستش دراورد..
ببین یلدا اینبار دیگه نمیتونی کلک بزنی
اگر با من باشی خودم بهترین زندگی رو برات میسازم..
میبرمت اون ور.. هرچیزی که بخوای نصیبت میشه..
با تردید گفتم..
خانوادم..چی؟
بلند خندید و مابین خنده هایش گفت
تو فکر میکنی میزاریم خانوادت رو ببینی؟!
سرش را جلواورد و ارام گفت یا اصلا حاضرن دختر معتادشونو ببینن؟!
با وحشت به چشم هایش زل زدم و گفتم
من.. من معتاد نیستم.. معتادم.. نمیشم..
لبخند پهنی زد و گفت.. خیلی مطمعن نباش عزیزم..
به سمت در رفت و گفت فکراتو بکن..اونا خیلی منتظر نمیمونن.. -
نوشتهشده در ۱۸ مرداد ۱۳۹۸، ۱۸:۱۸ آخرین ویرایش توسط انجام شده
و حالا من بعد از یک سال در خودنویس !
.
میدونی من از همون اولش عادت داشتم کاغذ بازی کنم ((:
نقاشیم از همون موقع داغون بود
ولی یه چیزای مسخره میکشیدم بعدش میچسبوندم به دیوار اتاقم ، میخواستم جلوی چشمم باشن...
مثلا همون موقع ها که بابا رو فقط سر میز شام میدیدم ، مامان رو وقتی میخواستیم دعوا کنیم و برادرم رو کلا نمیدیدم ! چهار تا آدمک کشیدم یکیش من ، سه تای بقیه خونوادم ! زدمش به دیوار اتاقم...
یا مثلا یه مدت که فاز شعر و شاعری داشتم و زیاد از این حرکتا میزدم دیوار اتاقم پر بود از شعر ! از آهنگای حصین بگیر تا حافظ ! بعدش یه روز یکی اومد ؛ شعرای دیوار اتاقم رو دید رفت گفت دختره فلانی عاشق شده
آدما عاشق که میشن چه شکلی میشن ؟
من عاشق که میشم دیوار اتاقم جورمو میکشه ((:
الان دارم بهش نگاه میکنم طفلی پر شده از جای چسب ! جای کاغذایی که پاره شدن ... دور ریخته شدن ... خاطره شدن ...
یه روز به خودم اومدم دیدم دیوار اتاقم چقدر درسی شده !
مثلا جدول تناوبی رو خودم کشیده بودم ! خودم خاص طور رنگش کرده بودم ، مثلا اوایل اون گروه فلزات قلیایی رو با قلیایی خاکی قاطی میکردم //: برداشتم روی گروه دوم نوشتم : خاکی !
خدا یادته وقتی داشتم فلان درس دینی دوم رو میخوندم و رسیدم به : «خداوند به حضرت داود وحی کرد هر بنده ای از بندگانم به جای پناه بردن به دیگری با نیت خالص به من پناه اورد ، از کارش چاره جویی می کنم ،گرچه همه آسمان ها و زمین و هرچه در آن هاست علیه او به پا خیزند » یادته چه حالی شدم ؟ اسمایلی ذوق مرگهمون چرک نویسی که زیر دستم بود رو برداشتم ، بعد با همون خودنویسِ آبی که از کیف آق داداش کِش رفته بودم همین حدیث رو نوشتم و زدمش به دیوار ((:
یا یادته اون روز ؟ وای یادته ؟ یادته بهم گفت : «حرف نداری ! » یادته اومدم روی یه کاغذ آبی بزرگ نوشتم « Chemist » و بعدش زدمش بالای همه ی نوشته هام ؟ بالای بالا ؟ ((: انگار رو ابرامحسی که داشتم بهترین حس دنیا بود ((:
یا مثلا رو یه تیکه نوشته بودم شش فلز فلان ایی صفرِ مثبت دارن
خلاصه کلی از این چیزا ((:
دیشب یادم اومد کجام ! یادم اومد چی شده ! یادم اومد با زندگیم چیکار کردم ! یادم اومد که وقتشه دیوار اتاقم خالی شه ... چه میدونمپاییز که میاد برگا میریزه ؟ حس کردم وقتشه کاغذاش بریزن
پاییز یهو میاد !
خلاصه وسط برگریزون پاییز و بارونای بهاری منو دید گفت : چه مرگته ؟
هیچی نگفتم ؛ رفتم یه کیسه فریزر آوردم همه ی کاغذا رو چپوندم توش
کیسه رو دادم بهش
پرسید : این چیه دیگه ؟
گفتم :
آرزوهام ! ((:
#تامام -
نوشتهشده در ۱۸ مرداد ۱۳۹۸، ۲۱:۰۸ آخرین ویرایش توسط انجام شده
ینی از روزی که از جلسه کنکور اومدیم خونه تا الان دخترخالم گیییر داده بود اتاق نینی مو خوشگل کنین :|
امروز تموم شدهنوز به دنیا نیومده
عکسا هم فوق هنری شدناونم سیم جاروبرقیه
همچین آدمای مهربونی هستیم تمیزم میکنیم آشغالامونو
اون شکوفه های زردم میدونم نمیاد به شاخه :| ولی دیگه دخترخالم نظر داده بود و ذوق کرده بود ک خوشگل میشه و فلان :| ، ما هم نزدیم تو ذوقشبازم مهربانیِ زدتو
اون قلبای ابره هم کم اومد و یکم ناجور شد :|
کاش دخترخاله ای مث خودمون داشتیم هعیی
رتبه ی کنکورمونو هم نپرسید راستیاین بار مهربانیِ دخترخاله
️