خــــــــــودنویس
-
بعضی وقتا واقعا از خودم میپرسم که خوبه یا بده انجام دادن بعضی کارا. میگم مشکل از من نیست ، این عادت شده اینجا و من بهش فقط عادت نکردم و نمیخوام هم خودم رو قاطی این عادتای بد بکنم.
نمیدونم شاید تحمل کردن این جو بدی که هست بهتر باشه ولی بعدش میپرسم از خودم که تا کی ؟ و به این نتیجه میرسم که کاش میشد از اینجا رفت و واقعا یه لحظه زندگی واقعی کرد . نمیدونم اصلا دیگه چیکار کنم ،تو این مورد به خصوص واقعا دیگه کم اوردم و نمیخوام هم از طرف دیگه قاطی این جو بد بشم ،دوست دارم که خودم باشم و برای خودم زندگی کنم تا اینکه به خاطر این جو بد و چیزای ارزشمند که دارم رو کلا بیخیال بشم.
واقعا تقصیر من نیست و دست منم نیست. یعنی اونقدر این وضعیت پیش اومده که عادت کردم . بعضی وقتا فقط میگم کلا بیخیال بشم ولی بعداً میگم بیخیال برای خودم زندگی میکنم نه دیگران ، شاید بعضی آدما( که الان شده خیلی خیلیاشون) کلا شخصیتشون اینطوری هست که باید باهاشون سرد برخورد کنی و اهمیتی ندی ،ولی بازم به این نتیجه میرسم که باید برای خودم زندگی کنم و خودم باشم تا این که به خاطر بعضی رفتارا، خصوصیات خوب رو حذف کنم. واقعا تقصیر من نیست جو اینطوریه ،تربیت و شعور آدمای مقابل در این حده. چیکارش میشه کرد ؟ هیچی فقط تحمل و پشیمونی از این که اینجا به دنیا اومدم . فقط میگم این مهم ترین چیزیه که دارم این برای خودش یعنی یه دنیا معنی ، و به خاطر جو بد کنار گذاشتنش یعنی همون مرده متحرک بودن،پس به تحمل کردنش میارزه -
%(#04ff00)[خـــــــــــــودت] باش مگه خودت چشـــــــــــــــه؟؟
-
_الووو
سلام چه طوری دکترجان؟
+سلام عزیزم ، خوبم ولی طبق معمول اوضاع روحیم خوب نیس ، احساس می کنم...
_ول کن این حرفارو ، پاشو چن روز بیا پیش من ، بریم
دور دور
+آخه خودت که می دونی ، درس دارم '' البته درسی که نمی خونم! ''
_اصن بیا چن روز با هم بریم دانشگاه ، بیا ببین چه قدر شیرینه! چه قدر محیط جذاب و ارتباطات جدیدی در انتظارته!
+اصن حال ندارم آبجی آخههههه
_دیگه آخه و ولی و اما نداره... فردا منتظرتم
خدافظ!!منم شاید واسه فرار از شرایط بدی که باز داشتم درش غرق میشدم ، قبول کردم...
فرداش حدود ساعت هفت رسیدم ، خواهرم تا ساعت پنج کلاس داشت و گمان میکردم حسابی خسته باشه ، واسه همین مستقیم رفتم حرم...
ولی بر خلاف تصورم زنگ زد و گفت : بریم بیرون شام خفن!! :male-cook: :male-cook:
رفتیم یه فست فودی خفن و یه غذای خفن که من اصن اسمش بلد نبودم سفارش دادیم! تازه خوردنشم بلد نبودم
خلاصه غذامونو که خوردیم یهو یه کادو مقابل خودم دیدم! (از اون سورپرایز خفنا!)
و وقتی بازش کردم به معنای واقعی کلمه '' ذوق مرگ'' شدم
اینم مایه ذوق مرگیییییم
این خیلییی حس خوبیه کسی این قدر واسه هدفت احترام قائل باشه و بهت ایمان داشته باشه
خواستم این حس خوبو به اشتراک بزارم...24مهر 1398
پ ن : حرم واسه همه بچه های الا دعا کردم
-
اومد گفت پدرم مُرده..
صداش نه غم داشت نه حس..
فندکمو از تو جیبم بیرون آوردم و گفتم :سیگار؟
لبخند زد.. لبخندشم هیچ حسی نداشت..
مگه میشد لبخند آدم حس نداشته باشه؟
ی نخ در آورد و گذاشت رو لباش و گفت: راحت شد..
فندک رو گرفتم زیر سیگارش و جرقه آتیش صورتشو روشن کرد گفتم این اواخر حالش چطور بود؟
پوک اول رو که به سیگار رو گفت
خیلی بد.. آلزایمر کارداده بود دستش.. راحت شد..
گفتم هیچ کس یادش نبود؟
گفت هیچکس حتی زنش..!
گفتم واقعا؟!چه مرد بی احساسی.. دیگه زنشو که نباید یادش میرفت!؟
خندیددود سیگار و همزمان با خنده بیرون داد و گفت:
مامانمو زودتر از همه یادش رفت!
گفتم عجیبه!؟ پس این عشقا همش مال قصه هاس نه؟
یهو برگشت صاف تو چشام نگاه کرد
نگاهش عمیق بود تا مغز استخونم یخ زد
خیلی آروم گفت : حتی وقتی سالم بود هم حواسشون به هم دیگه نبود!
بابام شبا تو اون اتاقکه میخوابید یادته که مامانم ک وسواسی داشت؟
ی شب آقاجون وسایلش جمع کرد رفت بالا دیگ فقط سر شام و ناهار میدیدیمش.. مامان اونو زودتر یادش رفت وقتی درگیر تمیزی خونه و زندگیش بود
سرمو تکون دادم و گفتم:حالا مطمعنی بابات مامانتو فراموش کرده بود؟
گفت یعنی چی؟!
گفتم یعنی میگم شاید فراموش نکرده باشه واقعا مثلا داشته تلافی اون روزایی که مامانت حواسش بهش نبوده رو درمیاورده!
یکم نگاهم کرد و ته سیگارشو با کفشش له کرد..
سوز سرما لای موهامون میپیچید و من به زنی فکر کردم که بعد از مراسم نگران شستن ظرفها و تمیز کردن خونه اش بود تا مردی که سالها تو اتاقک بالا مُرده بود..!یهو رسید به ذهنم
️از واقعیت دور نیس
️
ممنون که خوندی️
-
نذار اونجوری که نباید بشه...نذار دیر برسی، نذار آرزوھاتو بگیرن، نذار واست از نرسیدن بگن، نذار رویاھات کمرنگ شن، نذار حقت پایمال شه...
نذار سرنوشتت عوض شه، نذار دنیات به کام تو نگرده، نذار حسرت بمونه، نذار "ای کاش" تو لحظه ھات خودنمایی کنه...
نذار دیر برسی...نذار خواب بمونی...یه کاری کن تا فرصت ھست،
تا نفس میکشی، تا وقت داری یه کاری کن
ھنوز خدا ھست...امید زندست...ھنوز ثانیه ھا نفس میکشن،
قلبت رو پر از شوق رسیدن و آسمون دلتو صاف کن...ھنوز پرنده ھا پرواز میکنن...ھنوز ھستی در تکاپوئه
میتونی بلند شی چشمات رو باز کنی
این تویی، تو زیباترین و بالاترین مسیر زندگی قرار گرفتی،
مسیری که اگه بخوای و ھمت کنی تهش خود خود خوشبختی و سعادتته
پُر لبخند، پُر شوق، پُر زندگی
پس ادامه بده
یه نفس عمیق، یه یا علی محکم ،یه امید از ته دل، یه توکل قلبی و یه باور عمیق کافیه تا دوباره شروع کنی️
دستان خدا پناه لحظه ھات قهرمان -
و خدایی که به شدت کافیست
️
خودش گفته...تأکید هم کرده
بعد از هر سختی
آسانی ست...
بعد از هر تلاش موفقیته
باور کنشایدخداقصه تو از نو نوشته باشه...
-
سلامخوبین خوشین
دیدم ی مدته نبودم ی وخ دلتنگم ننشین
ا لاو ال او یو
امیدوارم ال او یو هم لاو می زیاد
این بنده خدا تازه ترین کارمه ک ب علت مشغله زیاد هنو کامل نشده
اصن این درس مگه میذاره ب زندگیمون برسیم والاشوخی نمودم درس خیلیم خوبه البته دسبندم خوبه
اهان تا یادم نرفته اسم اینم گذاشتم فصل پاییز
فصل رنگای نارنجی و زرد و سبزای پلاسیده فصل دلای بی قرار
ب نظرم ی نارنجیم اون وسط خیلی میتونست جلوه کنه -
این داستان ادامه دارد..
اقا این یکی ک مشاهده مینمویین اسم خاصی ندره ینی داره اما فارسی ندره
اینم تو همین ماه مهرر ماه مدرسه و بو وگل و ازینجور چیزا بافیدم
خداییش کمرو گردنو دست راستم اخرش بهمراه چشمم تو این راه سرو*یس میشن بجای در راه تحصیل
اما خب
اینا حالمو خوب میکنه وقتایی ک تعریفی نداره..اصن انگار توی ی دنیای دیگه ایم وقتی درحال بافیدنم
انگار دارم لاک میزنم این مدلی
وقتمم کم نمیاد اصن
البته بعضی وقتا میاد.واسه حال دلم همیشه وقت میذارم
حال دلتون خوب -
هلو اوری بادی.ایم هیر اگینمیدونم دوسم دارین پرتغالیا
منم دوستون دارم ب سیره اناریا
قلبمم بسته بندی کردم
ولی دست نزنین پلیز
تا همین مدلی اروم بمونم
خب از حاشیه ک بگذریم سخن دوست(که من باشم)قطعا خوش تر است.این جینگیل شاینی میبینین عشق منه.چیز خاصیم نیستا ی بیضی بزرگه پیچوندمش دور دستم
سر این یکی سرانگشتام بیشتر جانباز شدن
فلنی تا دیدار و درودی دیگر -
-هه،ترسو!!چشد دست از پا درازتر برگشتی؟ میدونستم تو نمی تونی خودت را از اون بالا پرت کنی،خودکشی کار هر آدم ترسویی نیست...
+جک بس کن مرد،کم اون رو تحریک کن
دیوید به حرفای اون جک احمق گوش نده
اون کار شجاعت نیست حماقته،از کی تا حالا فرار کردن اسمش شجاعته؟-بذار حرف بزنه خودش، ببینیم اقا پسرشجامون چیشد ک پشیمون شد.هه
- وضعیت از این بدتر که نمیشه!چرا خودمو بکشم؟!
+اره پسر افرین هیچکی ندیده یه مشکل تا اخر بمونه،بالاخره تموم میشه همه چی خوب میشه
-اومدیم و نشد!اونوقت چی؟!
- گوسفند میشم!
-چی؟؟؟؟
- گوسفند میشم
-شنیدم گوسفندجان،معنیشو بگو
- بهشون فکر نمیکنم،نفسمو میکشم
-هه!پس میخوای مابقی عمرت رو گوسفندی زندگی کنی
- بهتر از اینه جنازه ای زندگی کنم!
(چند دقیقه سکوت اتاق چوبی پر از دود رو کامل فرا میگیرد)
+دیوید،میدونی به چه حیوانی میگن«جنگجوی بدون رقیب»؟
حیوانی که هردشمنی وارد قلمروش شه به عقب نشینی وادار میکنه،انقدر میجنگه که دشمن رو از کارش پشیمون میکنه!
سم بامبای سیاه رو نداره،اما بامبای سیاه رو میکشه!
قدرت شیر رو نداره اما اگر وارد قلمروش شه،ابهت سلطان جنگل رو ازش میگیره!
نه وزن خرس رو داره نه شاخ گاو وحشی!اما هیچکدوم تن به جنگیدن با اون رو نمیدن!اون فقط و فقط یک چیز داره!
شجاعت!!!فرار تو خونش نیست! واسش! مهم نیست کی روبه روشه!با چه قدرتی با چه سلاحی! زل میزنه تو چشماش و تا فراریش نده وای نمیسه!
اون فقط 15کیلو وزن داره!اما جنگجوی بدون رقیبه!دیوید نگاه کف دستت کن! سُم داره؟
اینکه از ی جسد به ی گوسفند رسیدی پیشرفته!
اما تو که میخوای انتخاب کنی،انتخاب کن چی باشییه گوسفند 50 کیلویی که هر گرگ بیکاری بهش حمله میکنه،زخمیش میکنه،ترس و مرگ و ذلت رهاش نمیکنه...
یا ی گورکن عسلی 15 کیلویی که هیچ رقیبی نداره و هیچکی جرأت نمیکنه سر به سرش بذاره!
- (دیوید زیر لب،زمزمه کنان آروم،درحالکیه به فکر فرو رفته و به ی گوشه خیره شده میگه)
گور کن عسلی!!!
+نه دیوید!تو بالاتر از اونم هستی!اون فقط شجاعت روداشت به این درجه رسید!تو یه ابزار دیگه هم داری!
عقل!!! تو انسانی! واسه باختن افریده نشدی!انتخاب کن چی باشی:
جنازه ای زیر خاک
گوسفندی له و خونی
گورکن عسلی بدون رقیب
انسانی هزار برابر قویتر از گورکن!دیوید!کف دست های تو سم نیست!!!!
revival
-
+صدای خنده و شادی تمام سالن را پر کرده بود،مجری از کمدین معروف دعوت کرد،هنور نیامده فقط با طرز راه رفتنش سالن از خنده تا حد انفجار پیش رفت،خنده ها دلی هم بودند،از شوق با هرکی که وارد میشد سلفی میگرفتند،جشن بزرگی بود:جشن فارغ التحصیلان دانشجویان پزشکی دانشگاه شهید بهشتی....
همه چی متفاوت شده بود،حتی باد خنک کلرگازی سالن،انگار خستگی چندساله را از تنش به کل بیرون میکرد
ناخوداگاه لبخند میزد،نقشه هایی هم میریخت که هماهنگ کند با دوستانش به دوچرخه سواری کنار کوه بروند،دوچرخه سواری در غروب پنجشنبه حال و هوایی دیگر دارد:)- سرظهر شهر پر از دود شده بود،انگار حتی افتاب هم با خشم می تابید،
پنجشنبه روز بدی بود،تا شنبه باید منتظر می ماند،تا باز دنبال کارهای اداری برود
از خیلی وقت پیش دنبال این وام بود که یک تاکسی را بخرد،ضامن میخواست،نداشت،نمی دادند
+عجب غروب خنکی شده نه بچه ها؟!
عاقا،پنج تا آب هویج بستنی بده به این پنج دوچرخه سوار خسته
انقدر شاد بودند که با ساده ترین جملات هم از خنده غش میکردند...- عاقا چقدر گرون میدی،یه فلافل و نوشابه س همش ها!!!
پولت فقط فلافت رو میکنه،بگیر برو کم سرو صدا هم کن...
اتوبوس زرد و کهنه ی خط سروصدایش از دور میامد!عجب دودی میکرد،درحالیکه گاز به فلافل میزد،با سرعت هرچه تمام میدوید
جای برای نشستن نبود،باید سرپا میماند،ترافیک سنگینی بود...
+ابهویج بستنی اش را که میخورد،به گوشی اش نگاهی می اندازد:
سلام خوبی حمید،راستی امشب مهمون مایید
از طرف عشقت- آخرین لقمه ی فلافل را دهن که می برد،اتوبوس ترمز میکند،آن لقمه هم می افتد!
خم میشود بردارد،گوشی زنگ میخورد،بر میدارد،صدایی عصبانی و بلند
الو حمید عاقا ببین،دیگ جایی واسه سازش نداشتی،فرصتت هم تموم شد خودت بهتر میدونی،سه ساله دخترمو نامزد کردی اما هنوز نتونستی حتی...
ناگهان با صدایی از خواب پا می شود:
حمید ساعت6 شده،گفتی بیدارم کنید درس دارم....... - سرظهر شهر پر از دود شده بود،انگار حتی افتاب هم با خشم می تابید،
-
+ب چی فکر میکنی؟
- 100سال دیگه....1000سال دیگ
+خب چی میبینی؟
- اجزام ک توی تمام دنیا پخش شده.توی بدن هزاران نفر.....
ب این فکر کردی که الان جسم تو رو چند نفر تشکیل داده؟
اتم های بدن تو روزی توی بدن یکی دیگ بودن..
جسم تورو
شاید یک میلیون نفر شایدم بیشتر.....تشکیل داده
-
زد همه ی عکس های هفت هشت سال اخیر توی کامپیوتر،پیامک های چندساله توی گوشی،فیلم های سی دی،خاطرات دفتر، همه رو باهم ،دلیت کرد،ریمو کرد،شکست،سوزوند.....
این فقط ی معنی داشت:
ب نقطه ای رسید ک توی هشت سال اخیر نرسیده بود...گفت:وقتی ی دفعه میزنی ی گذشته رو پاک میکنی،دلت میلرزه ک دفعه ی بعد ی دفعه پاک کنی تمومهِ......!