شــآدکــَــده ی جــوکــیـســـــم
-
روزی حکیمی با ملانصرالدین قراری داشت تا با هم به مناظره بنشینند.
هنگامی که حکیم به خانه ملا رسید او را در خانه نیافت و بسیار خشمگین شد.
تکه گچی برداشت و بر دَرِ خانه ملا نوشت: (نادان_احمق)
ملانصرالدین به خانه آمد و این نوشته را دید و با شتاب به منزل حکیم رفت و به او گفت:
قرار ملاقات را فراموش کرده بودم ، مرا ببخشید.
تا به منزل آمدم و اسم شما را بر در منزل دیدم به یاد ملاقاتمان افتادم... -
خاطره جالبی از علامه محمد تقی جعفری درباره یکی از دوستانشان!
یکی از دوستانم که به زیارت مشهد رفته بود، به امام رضا(ع) گفت:
یا امام رضا(ع)، دلم میخواد تو این زیارت خودمو از نظر شما بشناسم که چه جور منو میبینی! نشونه اش هم این باشه که تا وارد صحنت شدم از اولین حرف اولین کسی که با من حرف میزنه، من پیامتو بگیرم...
وارد صحن که شدیم، خانممو گم کردم، اینور بگرد، انور بگرد؛ یه دفعه دیدم داره میره، خودمو رسوندم بهش و از پشت سر صداش زدم، که کجایی خانم...؟
روشو که برگردوند، دیدم زن من نیست، بلافاصله بهم گفت: "خیلی خری"!!
حالا منم مات و مبهوت شده بودم که امام رضا(ع) عجب رک حرف میزنه!!
همین جور که نگاش میکردم و تو فکر بودم، فکر کرد دست بردار نیستم، دوباره گفت: " هم خودت خری، هم هفت جد و آبادت"!!!علامه میگفتن؛ این داستان رو برای شهید مطهری تعریف کردم، ایشان تا بیست دقیقه میخندید...
-
زنی به مشاور خانواده گفت:
من و همسرم زندگی کم نظیری داریم ؛
همه حسرت زندگی ما رو میخورند.
سراسر محبّت, شادی, توجّه, گذشت و هماهنگی.
امّا سؤالی از شوهرم پرسیدم که جواب او مرا سخت نگران کرده است.
پرسیدم اگر من و مادرت در دریا همزمان در حال غرق شدن باشیم,
چه کسی را نجات خواهی داد؟
و او بیدرنگ جواب داد: معلوم است, مادرم را ؛
چون مرا زاییده و بزرگ کرده و زحمتهای زیادی برایم کشیده!
از آن روز تا حالا خیلی عصبی و ناراحتم به من بگویید چکار کنم؟مشاور جواب داد:
شنا یاد بگیر! -
مادربزرگمو بردم دکتر چشم، دکتر به مادربزرگم گفت: چشمات نزدیکبین شده. میتونی با یه عمل درستش کنی. ۴میلیون هزینهی عملشه !
مادربزرگم گفت: ننه چه کاریه آخه ۴ میلیون بدم؟ دو قدم میرم جلوتر، از نزدیک میبینم
-
البته یه بنده خدایی عاقبت به خیری رو اینجوری تعریف میکرد.
می گفت روز قیامت ازم میپرسند
نماز می خوندی؟ میگم «خیر»
روزه می گرفتی؟ میگم خیر
حج رفتی؟ «خیر»
خمس و زکات چی؟ بازم میگم «خیر»
خلاصه پاکِ پاک میرم پیش خدا.
از فرشته ها میپرسم آخرش چی؟ منو بهشت میبرید؟
اونام با لبخند میگند: «خیر»
و اونجاس که من عاقبت به «خیر» میشم -
دختره داشت از خیابان رد می شد،
دید مردم یه جا جمع شدند. فهمید تصادف شده
برای اینکه از ماجرا سر در بیاره با صدایی بلند گفت: برید کنار برید کنار من همسرشم
وقتی مردم راه را باز می کنن می بیند وسط جاده یک الاغ افتاده و مرده -
sandiiii هرهر هر رودم روت اینا چیه ملت زوری میخدن به اینا
-
دوتا گوجه میخورن به هم میشن رب گوجه