(شروعی دوباره)starting overبیاین قول بدیم و تغییر کنیم
-
️️اشتباه وجود نداره
شاید این روزها به خودت میگی: خیلی اشتباه کردی
انتخاب های اشتباه داشتی و تصمیم های اشتباه گرفتی
حق داری!
!اما، من امروز اومدم بهت بگم اشتباه وجود نداره دوست من
چیزی که تو اسمش رو اشتباه گذاشتی
اقدامیه که در اون لحظه، بر اساس بهترین اطلاعاتی که داشتی
بر اساس باورهات، آموزش هات، چیزی که خانواده بهت میگفته
چیزی که دور و بری هات بهت میگفتن
تصمیم گرفتی و اقدام کردی، ولی نتیجه اون چیزی نشد که دوست داشتی
خودت رو به خاطر اشتباهات گذشته نکوب
تو آدم جدیدی شدی، دیدگاه های جدیدی داری، آگاه تری، پخته تری
در دل هر اشتباه، دانه رشد تو نهفته اس
اون دانه رو بارور کن
اشتباه وجود نداره دوست من!
-
اگر به این نتیجه رسیده اید که عملکرد خوبی ندارید چرا باید زمان تحویل سال تصمیم بگیرید که عملکردتان را عوض کنید
اگر به این باور رسیده اید که ادامه دادن به نفرت ها و کدورت های دیرینه چیزی جز آسیب برای شما ندارد چرا باید موقع تحویل سال ببخشید
اگر از کهنگی افکارتان آگاه شده اید چرا باید تا لحظه عید صبر کنید تا آنها را رها کنید
اگر از اشتباه بودن مسیری که آمده اید آگاه شده اید چرا باید صبر کنید تا سال جدید بیاد و راه جدیدتان را شروع کنید؟
مگر شما درختید که فقط سالی یکبار فرصت نو شدن و شکوفه دادن داشته باشید؟
شما انسانید... شما می توانید نه فقط هر روز که هر لحظه نو شوید
شما در هر سال بی نهایت فرصت برای تغییر و تحول دارید، بی نهایت فرصت برای زندگی دوباره، بخشش، پیشرفت، رهایی و آزادی
تا زمانیکه منتظر لحظه تحویل سال هستید تا تغییر کنید، ببخشید، از اول شروع کنید و از گذشته خود رها شوید فرصت های زیادی را از دست خواهید داداین پیام امسال برای انسان های موفق است:
.
یاد بگیرید که در هر لحظه از زندگی خود نو شوید و جشن نو شدن بگیریدrainy_days
-
گذشته، درگذشته....
من برای گذشته هیچ کاری نمیتوانم بکنم....
و
اگر شما تمامِ علم و علمای جهان را هم جمع کنید حتی نمی توانید لباسی را که دیشب در مهمانی پوشیده بودید را عوض کنید و یک لباس دیگر بپوشید...تمام شد و رفت....
وقتی هیچ کس نمیتواند هیچ کاری برای گذشته بکند چرا آدم باید در گذشته بماند؟
از گذشته باید آموخت نباید به آن آویخت....
گذشته برای آموزش است نه برای سرزنش....
همیشه در زمان حال زندگی کنید...
-
من هیلدا 19ساله 6خرداد 98تصمیم گرفتم تغییر کنم و از صفر شروع کنم چون وقتی از صفر شروع کنم باخت معنی نداره و هر دستاوردی برد محسوب میشه و میخوام برای چیزی که خودم میتونم بدستش بیارم التماس کسی رو نکنم یاد بگیرم همه موظف نیستن حال بده منو درک کنن میخوام به خودم بفهمونم اون چیزی که خودم راجب خودم فکر میکنم خیلی مهم تر از چیزیه که دیگران راجبم فکر میکنن یاد بگیرم خدا بدون من هم خداست ولی من بدون اون هیچی نیستم اونقدر درکمو ببرم بالا که درمقابل تمسخر دیگران لبخند بزنم و بفهمم که حرفای پوچ اونا هیچی ازارزش های من کم نمیکنه میخوام یاد بگیرم تو سختی ها خودم از جام پا شم میخوام خیلی خوب درس بخونم و یسری مشکلاتمو حل کنم و همیشه در کنار خانوادم باشم و مشکلاتشونو حل کنم جای اینکه همش محتاج درک اون ها باشم خودم سعی کنم درکشون کنم ازخوابم کم کنم ایمانمو قوی تر کنم افکار منفیو کنار بزارم و قبول کنم اینده واسه کسی هست که باورش داره پس منم باید باورش کنم تابتونم بسازمش...
-
هدفمند زندگي كن . انسان بي هدف مثل مسافر بي مقصد ميمونه .
اگر هدف نداشته باشي زندگي تو رو هرجا بخواد ميبره . راهت رو خودت انتخاب كن .
زمين خوردي ؟
احساس نا اميدي مي كني ؟
دوباره تلاش كن ...
قوي باش ...
دوباره شروع كن نزار يأس بهت غلبه كنه ...
فقط استارت اولش سخته . باور داشته باش كه ميتونی
تو فقط يكبار زندگي مي كني ...
بزار ده سال ديگه بخودت و پشتكارت افتخار كني -
هر وقت به اوج ناامیدی رسیدی، نزدیکترین روزنامهای که روی زمین افتاده بردار و این بار خیلی عمیقتر از هر بار به صفحه تسلیتها نگاهی بینداز!
صاحبان این چهرهها همه کسانی بودند که یک روز حسابی به سر و صورتشان رسیدهاند و بهترین لباسهایشان را پوشیدند و برای گرفتن چند قطعه عکس 4×3 به معروفترین آتلیههای عکاسی رفتند...
رفتند تا اعلام کنند وجودشان را در پای انواع تصدیقها، کارتها، گواهیها و گزینشها، تا سندی برای اعلام وجود داشته باشند...
اما در آن لحظه که دوربین عکاسی روی چهرههای ژست گرفته آنها فلاش زده، کجا فکر میکردند که همین عکس، البته مُزَین به یک نوار سیاه رنگ، اعلام آخرین حضور آنها بر صفحه زندههاست...
اما تو زندهای، من زندهام، ما زندهایم، هنوز هم دمای بدن ما ٣٧درجه است.
هنوز هم قلب ما میتپد.
هنوز هم این مهلت را داریم که بخندیم و تا گرفتن آخرین عکس، شاید هنوز هم ما فرصت داریم.
زندگی کن،
از زندگی لذت ببر... -
هول شده بودم ،استرس داشتم اگه استاد ميفهميد كه بازم دير رسيدم قطعا بهم كشيك اضافه ميداد ،ايندفعه بخش نورولوژي بودم و بايد حتما GCS مريضا رو چك ميكردم ،تا رسيدم شروع كردم به چك كردن ، به سومي كه رسيدم تا ديدم جواب نميده سر نيپلشو گرفتم واسه تحريك دردناك نيشگون گرفتم، يهو بيدار شد شروع كرد به فحش دادن و اينكه آقا خجالت بكش ،اينكارا چيه ،تو خير سرت دكتري ،چرا انقد بيشعوري؟؟ و من تازه اونجا بود كه فهميدم كه از همراه مريض كه تخت كناريه مريض خوابيده بود GCS چك كردم
نتيجه گيري اخلاقي :از مانور هاي دردناك اخلاقي مثل jaw thrust استفاده كنيد@
@ -
استادم تو دوران استاجري مي گفت : يه روز يه عالمه دانشمند دور هم جمع شدن تا ببينن بدترين بيماري دنيا چيه! بعد از كلي بررسي روي اكثر بيماري ها رأي اكثريت روي بيماري (اي ال اس) بود، بيماري كه تو هوشيار و بيداري و لحظه به لحظه نا توانيت رو مي بيني تا حدي كه آخر عضلات تنفسيت هم از كار مي افتن و ميميري! بيماري اي كه حدوداً بعد از شروع شدنش اكثراً ٣ تا ٥ سال زنده ميموني... زندگي اي كه فردا از ديروز حالت بدتره!
براش چالش آب يخ راه انداختن! تا هر كسي يه سطل آب يخ رو سرش بريزه و همراهش ١٠٠ دلار به خيريه اي كمك كنه تا كمك هزينه بشه براي بررسي هاي بيشتر در مورد اين بيماري! بيماري ناشناخته و بدون درمان و سخت.
حالا چي شد كه ياد اي ال اس افتادم؟
درمانگاه بودم و وقت اومدن مريضا بود... منشي گفت پرونده اين مريضو بگير الان رفتن بيارنش... پرونده رو نگاه كردم همسن بوديم! ٢٦ سالش بود... دو تا خانم با چادر و يه مرد كه به خاطر ريشاش بيشتر از ٢٦ بهش مي خورد اومدن... يكي مادرش بود و اونيكي هم خواهر يا شايد همسر... پاهاش رو به سختي حركت مي داد و سنگين راه ميرفت! نشست و شروع كرد به حرف زدن، براي حرف زدن زحمت مي كشيد، سخت بود آروم حرف ميزد... استاد پرونده اش رو نگاه كردو گفت ببين خانم دكتر اين بيمارمون اي ال اسِ... ياد اون حرفا افتادم... سختترين بيماري... همينطور كه داشتيم آزمايشاتش رو نگاه مي كرديم با همون سختي و زحمت به دكتر گفت: "ميگن يه دارو جديد اومده... آره؟" دكتر گفت:" نه اون مال بيماري شما نيست" برق نگاهش رفت، انگار بدنش خسته تر شد... مادرش خيلي بي قرار بود گفت دكتر پياده روي ببريمش؟
دكتر گفت:" اينا همه اش سير بيماري رو سريعتر مي كنه! فقط بايد استراحت كنه! هر فشار اضافه اي براش بده!" مادرش و اون يكي همراه چندتا سؤال ديگه در مورد كارايي كه مي تونستن انجام بدن پرسيدن، داروي جديد؟ ورزش خاص؟ فيزيوتراپي؟ ولي هيچي كمك نمي كرد.
تشكر كردن و رفتن... رفتن تا باز جاي ديگه خبر از يه دارو براي يه بيماري بده و اونا دلشون شاد شه كه براي بيماري عزيزشونه... اونا رفتن اما من تا عمر دارم زحمت اون مرد براي حرف زدن و چشماي غمگين اون مادر كه لا به لاي حرفاي دكتر دنبال يه كور سوي اميد بود هيچوقت يادم نخواهد رفت.Pink.Doc
@ -
دوست عزیزتر از جونم وقتی این تایپیک و دیدی و متناشو خوندی اول واسه ی اینکه سالم و سلامتی خداروشکر کن و برای من ی صلوات بفرس
️
اگه خوشت اومد
-
پیرزن ناآرام
در درمانگاه بیمار ویزیت میکردم از بیرون در صدای آه و ناله یک پیرزن می آمد مرتب ناله می کرد و آه می کشید، فکر کردم خیلی درد دارد با خود گفتم کاش بیماران دیگر اجازه می دادند او زودتر داخل می آمد و انتظار نمی کشید. بالاخره داخل شد پیرزنی تکیده عصازنان داخل شد و روی صندلی نشست و باز آهی بلند کشید خانمی همراهش بود که فهمیدم دخترش است. دفترچه بیمه اش را باز کردم و با نگاه به تاریخ تولدش فهمیدم ۸۵ ساله است. علت مراجعه اش را پرسیدم . دخترش توضیح داد که بیماری و مشکل جدیدی ندارد برای معاینه دوره ای و تمدید داروهای فشار خون بالا آمده است، تعجب کردم با آن همه آه و ناله فکر کردم بیماری مهمی دارد. معاینه اش کردم همه چیز خوب بود، به او گفتم مادر چرا اینقدر ناله میکنی گفت اعصابم خراب است مرتب فکرم ناراحت است. گفتم مثلا الان از چی ناراحتی که اینقدر می نالی . گفت ناراحتم که چرا مادرم در کودکی من را مدرسه نفرستاده است، واقعا جا خوردم. گفتم بعد از ۸۰ سال غصه اش را می خوری. جواب داد آره مرتب فکر و غصه های مختلف سراغم می آید و رنج می برم وگرنه هیچ مشکلی در زندگی ندارم وضع مالیم بد نیست بچه هایم هم همگی سر زندگیشان هستند و اوضاع خوبی دارند ولی من آرام نمی شوم.
اینجا به یاد سخن یکی از اساتید افتادم که بارها می گفت در جوانی با کسب علم و معنویت به روحتان غنا و آرامش بدهید وگرنه وقتی پیر شدید و گرفتاری ها و مشغولیات دنیایی رفت و خودتان ماندید و خودتان آن وقت اضطراب ها و ناآرامی ها شما را دربرمی گیرند و خواهید دید نمی توانید با خودتان کنار بیایید. -
اخرین کشیک اسکرین داخلی اورژانس بینهایت شلوغ و ی عالمه مریض هایی که سرویس داخلی میخوردن به جز سرویس قلب و نورولوژی و عفونی که پیگیریهاش با اینترن داخلی بود خلاصه ی سر و هزار سودا. تندتند مریضا را ببین هیستوری بگیر physical exam
علایم حیاتی فشار و فشار اورتوستاتیک وپرونده فبلی مریضو زیرو رو کردن و با چکیده به دست اومده تحت سوپرویژن رزیدنت اوردا گذاشته میشدن
هر لحظه هم جالبتر میشد بیمار kidny transplant که با تب اومده ، کد ۷۳۴ ، dka با حال خیلیی ب د و وسط تمام این اوضاع ی کیس suicide اوردن ی دختر ۲۳ ی ۲۴ ساله جوون زیبا دارای سابقهی افسردگی و ۳ بار اقدام به خودکشی
طبق چیزی که emc میگفت بیمار از لحظه ای که به دستشون رسیده ecg فلت داشته از همون موقعcpr میکردن
در این حین ریتم برمیگشته دوباره vf میشده دوباره شوک دوباره احیا بیمار خیلیی جوون بود کسی نمیخواست قبول کنه که باید متوقف بشه تا بلاخره تا حدی stable شده بود تمام دنده هاش شکسته و
از ett. اش خون بیرون میزد بیمار به خاطر cpr زیاد دچار ards شده بود بیمار به icu بیمارستان خودمون منتقل شد و
فرم mcmc پرشد برای پذیرش گرفتن از بیمارستان مجهزتر
تمام مدت بین جابه جایی مکررم بین اتاق احیا و سطح ۲ و۳ هر لحظه که چشمم بهش میخورد فکر میکردم الان خوشحاله؟ ابن واقعا چیزیه که میخواد بدست بیاره
مادرش که نگران و با درد التماس مبکرد به جسمی که روی تخت دراز کشیده بود و دستگاه های مختلفی بهش وصل بود که ترکش نکنه و بهش برگرده . طبق بررسی رفلکسها مقدار زیادی دچار braindamage شده بود
من در اون بره حال خیلی خوبی نداشتم چند لحطه قبل جابه جایی اش مات زده بهش خیره شده بود ایا واقعا خواسته اش همینه
#ارسالي
@باخودکشی هیچی درست نمیشه هیچکسم براش مهم نیس واسه چیزای بی ارزش خودمونو نکشیم
@ -
تاوقتی فرصت هست به خودمون بیایم... بسه دیگ بی هدفی مهم ترین چیز تو زندگی سلامتیه که داریم بقیش قابل بدست اوردنه کافیه فقط فکر کنیم یکم بیش تر از همیشه...
-
خودکشی خز شده
جرات داری زندگی کنبای همه برم صلوات یادت نره/:
-
چه کودکی و چه حالا که روزها و ماههای سی و یک سالگی ام را میگذرانم علاقه شدیدی به توپ و تور و دروازه داشته ام. از وقتی که کودکی بودم با قدی کوتاه موهایی فرفری و درحال روزشمار اخر هفته برای بازی با بهترین دوست دوران کودکیم، پدرم. تا همین زورها که اگر توپی ببینم دنبال دروازه میگردم که شوت کنم.اخرین فرزند خانواده بودن یا همان ته تغاری سود زیادی برایم داشته و دارد و فکر کنم خواهد داشت. پسر بچه شلوغی بودم و هرجا توپ میدیم با هر وسیله ای که میشد دروازه درست میکردم و گللللل. اخر هر هفته هر چه ذوق و شور داشتم خلاصه میشد در توپ فوتبال و گل زدن به پدر. و عجیب بود که همیشه من برنده بودم. اکنون یادگرفته ام که همیشه نباید برنده شد حتی اگر تو برنده باشی. بزرگتر که شدم دیگر به دنبال توپ و دروازه نرفتم علاقه ام رفت به سمت توپ و تور. تفریحم در تابستان شده بود ساعت هارا شمردن که شب شود بخوابم صبح بروم منزل پدربزرگ و با تور وسط حیاط و هم بازی هایم والیبال بازی کردن بعد هم توپ از دستمان بیرون برود بخورد به پنجره ای شیشه ای و بازیمان قطع شود. منتظر بمانیم که مادربزرگ بگوید عیبی ندارد بازی است دیگر پیش میاید و ما با ذوق ادامه دهیم. این ورزش را فراموش نکردم انقدر ذوق داشتم که حتی با وجود درس و مدرسه اولین و اخرین انتخاب برای تفریحم بود. یکی از همان روزهای گرم تابستان مشغول بازی بودیم که به شوق زدن صربه ای به حریف به زمین افتادم. انچه که ان لحظه در ذهنم بود فقط این جمله بود:پسرم یاعلی بگو و بلند شو. این بار درد بر حرف و نصیحت پدرم غالب شد. شاید دست پدرم را برای گرفتن و بلند شدن بهانه کردم. ساعاتی بعد از پسری شاد و پر هیجان به پسری چشم انتظار به باز شدن گچی سخت در دست راست تبدیل شدم. تابستان و گرمای هوا و تجربه گچ برای اولین بار گذر روزهارا برایم سخت تر کرده بود. شاید هرروزم با این سوال شروع میشد که چند روز دیگر میتوانم بازی کنم. باز ته تغاری بودنم کارساز میشود و مادرم برای بهانه نگرفتن پسر کوچکش کلاسهایش را کنسل میکند و درخانه میماند. شاید تلاش های مادرم یا شاید علاقه ام به مدادهای رنگارنگ جعبه نقاشی باعث میشود برای اولین بار خط خطی کردن را با دست چپ شروع کنم. با گذر زمان یاد میگیرم چطور با دست چپم نقاشی کنم. نه ان نقاشی های خوش اب و رنگ،خط خطی های قانع کننده ای برای یک پسر بچه. پس از گذشت روزها که برای من سالها گذشت ان شئ سنگین وزن از دست های کوچکم دل کند و من را اماده شیطنت های قبل کرد. چند روزی اجازه بازی نداشتم اما میدانستم خیلی منتظر نخواهم ماند.
علاقه و پیگیری من به توپ و تور کم نشد و ادامه پیدا کرد تا اخرین سال تحصیلی که قرار بود تک تک روزها برایم خاطره شود و بماند در دفتری یادگار تا شاید تعریف شود برای فرزندم. از کنکور زیاد شنیده بودم مثل همه ولی اینکه چطور به استقبالش برم و چطور اولین هدف زندگی ام را به ثمر برسانم را نمیدانستم. مثل خیلی وقتهای دیگر، بهترین دوستم حرفهایش را زد. دیگر برایم مهم نبود که بقیه چه میگویند. درس خواندن را شروع کردم یادم هست مادرم دعای مطالعه را گوشه ای از میزم چسبانده بود و هرروز با ذوق میخواندم و شروع میکردم و میرفتم به اعماق مطالب درسی. یک سال که نه، نه ماه درس خواندم اواخر راه مثل ماشینی که ریپ میزند گاهی خسته میشدم غر میزدم ولی همان روپوش سفید و سردر دانشگاه تهرانی که پدرم تعریفش را زیاد کرده بود بار دیگر من را به طرف کتابهایم میبرد. چه بگویم از ان روزها که یادش بخیر....
زمان زود میگذرد همیشه همینطور است مواظبش باشید که دیر نشود فقط. آن سال هم به سرعت زیادی روزها و شب ها گذشتند. یک هفته مانده بود به کنکور و استرس زیادی داشتم که میرسم به انچه میخواهم یا نه. مشوق ان سال برادرم بود حضورش و راهنمایی هایش را نیاز داشتم ولی دانشگاه مهرداد را از من دور کرده بود شاید عشق به همان روپوش و حرفه مقدس پزشکی دوری را برایش اسان کرده بود. تلفنی تشویقم میکرد و با حرفهایش که همیشه خنده بر لبم می اورد ذوقم را بیشتر میکرد.
اوایل تیرماه بود به اولین امتحان مهم زندگیم زیاد باقی نمانده بود انقدری که میشد ساعت های باقی مانده را با انگشت شمارش کرد. اینکه چه شد که شب قبل از کنکور را در بیمارستان گذراندم خودم هم نمیدانم. استرس زیادی داشتم زمان که میگُذشت مثل این جمله بود که میگویند در دلش رخت میشویید. پدرم، مادرم خوشحال بودند که این مسیر نه ماهه تمام میشود و میشود نفسی چاق کرد تا شروع راه جدید. خواهرم میگفت استرس خنده دار است. زمان دیگر مثل قبل نبود معده درد امانم را بریده بود. دیر میگذشت و من این استرس و درد را کتمان میکردم و بیشتر میتوان گفت انکار. هر کسی چیزی میگفت به سختی پوزخندی بر لبم مینشست و زود محو میشد. درد زیاد در چهره ام نمایان شد و تاثیرش را گذاشت، با رضایت خودم به جایی که فکر میکردم محل کار اینده ام م- لیست
-
یشود رفتم.چند ساعتی را در بیمارستان گذراندم و چشم به رفتن قطره قطره سرم تا بروم خانه و فردا صبحش بروم به جنگ بخش کوچکی از زندگی. ان شب هم گذشت و ان امتحان هم گذشت. نمیدانم چه شد که مهر ماه خودم را در ورودی دانشکده دندانپزشکی دیدم ؛منی که وقتی پسر بچه کوچکی بودم و برای اولین بار وارد مطب دندانپزشکی شدم انجا را غریب خواندم و ترسناک انقدر بی اعتماد بودم که وقتی دندانپزشک گفت نور چشمانت را اذیت میکند باز نتوانستم اعتماد کنم و چشمانم را نبستم. منی که با دیدن ان آمپول فلزی بیحسی زیر دست پزشک زدم و خودم را به پدرم رساندم. شاید با زیادتر شدن سنم از ان محیط قدیمی خوشم امده بود کسی چه میداند.
راستی از ورزش بگویم برایتان ادامه اش دادم در دانشکده.
و اکنون ان پسر بچه موفرفری پرهیجان در حال گذراندن سی و یکمین سال زندگیش است. و اولین خاطره از دندانپزشکی اش را فراموش نخواهد کرد و سعی خواهد کرد اولین خاطره های خوبی را برای دیگران رقم بزند.
دوستانم روزهای عمر شما هم به سرعت میگذرد قدر بدانید زندگی را. رقم بزنید بهترینها را برای خودتان.
از اینکه این خاطره را این چنین نوشتم دلیلی ندارم.
امروز بیستمین روز از ماه اردیبهشت درحال گذر است.
یک مناسبت مهمتری هم دارد چهارمین روز از ماه مبارک رمضان است.
از یاد نبرید مارا در لحظه های افطار و دعاهای سحرتان...
با شعری که بین کتابهای قدیمی ام پیدا شده به پایان میرسانم این خاطره را.
شعر است تا ترانه شدن فرق میکند
تا صاف و عامیانه شدن فرق میکند
شعر است، امده نفسی عاشقش کنی
با صیقل زمانه شدن فرق میکند
من حجم آیه های تو را مومنم ولی
تفسیر مومنانه شدن فرق میکند
دیدم به چشم خود که مسیر گلوله هم
هنگام عاشقانه شدن فرق میکند
رفتار ناگریز دهان پرنده هم
نزدیک آشیانه شدن فرق میکند
قانون سوم همهء سطح ها یکیست
تنها برای شانه شدن فرق میکند
شعر آمده بهانه شود تا بخوانی اش
درچشم تو بهانه شدن فرق میکند
گندم که گونه های تو باشد در این بهشت
قانون جاودانه شدن فرق میکند
انگیزه درخت و زمین در سقوط سیب
تا لحظه جوانه شدن فرق میکند.
روزگارتان خوش. -
milad2
رمان نویس ک چیزی نیست هرکس زندگی خودشو بنویسه رمان نویسه
شهامت ایشون بیشتر از این حرفاست :))
موفق باشین @rhilda
ممنونم از متنای خوبتون -
milad2 خاطره ی واقعی یک پزشکه بعدم به این جور نوشته ها رمان نمیگن بیکارم نیستم بشینم براتون داستان سرهم کنم
-
milad2
رمان نویس ک چیزی نیست هرکس زندگی خودشو بنویسه رمان نویسه
شهامت ایشون بیشتر از این حرفاست :))
موفق باشین @rhilda
ممنونم از متنای خوبتونفاطمه بوشهر مرسی عزیزم خوشحالم از اینکه برای این تایپک وقت گذاشتی خوندی منتاشو و خوشت اومده
-
انگیزه ای رو که با یه متن بخواد شارژ بشه و با چند روز خوندن دشارژ نمیخوام.
میشم مث بچه ای که دارم گول میخورم
حالا شاید به سودم باشه
ولی توی اصل مطلب تغییری ایجاد نمیکنه، دارم خودمو گول میزنم و این اذیتم میکنه
همون عقل خودم بهتره. چیزی که با دلیل و منطق برام اثبات بشه نیازی به محرک نداره
درباره ی اونی هم که براش اثبات شده ولی حرکتی نمیکنه:یادمه یه مشاوری میگفت من نمیتونم تضمین کنم کسی که خیلی درس میخونه قطعا چیزی که میخواد قبول میشه ولی میتونم تضمین کنم کسی که هدفی داره توی کنکور ولی براش تلاش نمیکنه، نه در کنکور، بلکه در زندگیش هیچی نمیشه