-
هرچه تبر زدی مرا زخم نشد جوانه شد
- خوب بخوابیم..خوابای خوب ببینیم:)
-
dr.es78 در هرچی تو دلته بریز بیرون 4 گفته است:
شب که از 12 میگذره ، میگم امروز دیه 15 ساعت درس میخونم
کم کم ساعت دو و سه میشه ، میخوابم
ساعت 8 و 9 بیدار میشم ،هنوز که چیزی از ارزش های من کم نشده!
میشه ساعت 2و3 ، خب امروز که نمیشه 15 ساعت درس خوند باشه فردا !...
آخرشم دو ساعت درس خوندم!...
کاری به درس خوندن یا نخوندن ندارم ، چرا اینجوری دارم به "عمرم" گند میزنم آخه؟!
#تو_دلی.......ogg
نمیدونم قبلا شنیدینش یا نه...
امیدوارم مفید باشه -
-
چرا ما دعا میکنیم ، در حالی که خداوند از خواسته های ما آگاه است و اگر سکوت هم کنیم او همه را میداند ؟
یک قانون فیزیکی میگه که:
هر ذره در حال ساطع کردن مدام انرژی به سمت مشخصی است.
انرژی بدن من و شما قابل هدایت به یک سمت مشخص است.
اگر به چیز مشخصی فکر کنیم انرژی ما به سمت اون چیز مشخص میره...خیلی وقت ها میشه که به کسی زنگ می زنیم و میگه:
-
"چه خوب شد زنگ زدی!"
-
" داشتم بهت زنگ می زدم!"
-
"داشتم بهت فکر می کردم!"
-
"حلال زاده!"
نکتهٔ جالبش اینه که من به محض اینکه به شخص خاصی هر جای دنیا که فکر کنم انرژی های من بلافاصله به سمت اون حرکت می کنه و بلافاصله به او میرسد بدون سپری شدن زمان.
در فیزیک به این میگن "جهش کوانتومی".
یعنی انرژی ما از زمان عبور میكند....!پس به محض اینکه ما به چیزی فکر کنیم انرژی ما پیش او حاضر است.
پس افکار خوشایند خود را تقویت کنیم تفکر مثبت داشته باشیم...
از همه مهمتر به خدا که مظهر عشق و مهربانیست بیندیشیم و خواسته هایمان را به زبان بیاریم زیرا انرژی حاصل از آن خواسته ی ما را براورده خواهد کرد . -
-
ماجراى پدرى كه از پسرش نااميد ميشود و پسر پس از سالها حاكم شده و پدر را فرا ميخواند:
پدری با پسری گفت به قهر
که تو آدم نشویماجراى پدرى كه از پسرش نااميد ميشود و پسر پس از سالها حاكم شده و پدر را فرا ميخواند:پدری با پسری گفت به قهر
که تو آدم نشوی جان پدرحیف از آن عمر که ای بی سر و پا
در پی تربیتت کردم سردل فرزند از این حرف شکست
بی خبر از پدرش کرد سفررنج بسیار کشید و پس از آن
زندگی گشت به کامش چو شکرعاقبت شوکت والایی یافت
حاکم شهر شد و صاحب زرچند روزی بگذشت و پس از آن
امر فرمود به احضار پدرپدرش آمد از راه دراز
نزد حاکم شد و بشناخت پسرپسر از غایت خودخواهی و کبر
نظر افگند به سراپای پدرگفت گفتی که تو آدم نشوی
تو کنون حشمت و جاهم بنگرپیر خندید و سرش داد تکان
گفت این نکته برون شد از در«من نگفتم که تو حاکم نشوی
گفتم آدم نشوی جان پدر»عبدالرحمن جامی
جان پدر
حیف از آن عمر که ای بی سر و پا
در پی تربیتت کردم سردل فرزند از این حرف شکست
بی خبر از پدرش کرد سفررنج بسیار کشید و پس از آن
زندگی گشت به کامش چو شکرعاقبت شوکت والایی یافت
حاکم شهر شد و صاحب زرچند روزی بگذشت و پس از آن
امر فرمود به احضار پدرپدرش آمد از راه دراز
نزد حاکم شد و بشناخت پسرپسر از غایت خودخواهی و کبر
نظر افگند به سراپای پدرگفت گفتی که تو آدم نشوی
تو کنون حشمت و جاهم بنگرپیر خندید و سرش داد تکان
گفت این نکته برون شد از در«من نگفتم که تو حاکم نشوی
گفتم آدم نشوی جان پدر»عبدالرحمن جامی