-
@اسمان-آبی در هرچی تو دلته بریز بیرون 4 گفته است:
چه فرار از آن پایانی که آزاد است
-
@اسمان-آبی سلاااااام
خوبم من
توخوبی؟
بابا لعنتیا دلمان تنگید:/ -
-
-
@اسمان-آبی بدی از خودتونه
فدای شِما همه چی خوبه -
اهنگام دیگه تکراری شدن
-
-
میانسالی ام فرا رسید!
روبه روی تلویزیون نشسته ام ...
با یک لیوان چای!
زنم حرفم را نمی فهمد!
من هم نمی فهمم او چه می گوید!
دارم خستگی یک عمر تلف شده را
روی دوش خود حس می کنم!!
دلم برای آن روزهایی ...
که حرف هایم را می فهمیدی ...
تنگ شده است!
معلوم نیست ...
تو گیر کدام زبان نفهمی افتاده ای!:)محسن_دعاوی
-
آن قدر دوستت دارم ...
که یادم نمی آید از کجا شروع شد...
داستان ما نه شروع دارد و نه پایان ...
تو یکهو پایت را همان جایی گذاشتی ...
که باید می گذاشتی...
دیگر هم از من نپرس ...
تا کی دوستم داری...
مگر می شود جلوی راه اقیانوس ها را بست؟
مگر می شود جلوی خورشید
چیزی قرار داد ...
که دیگر نتابد...
برای دوست داشتن های من ...
هیچ پایانی وجود ندارد...
اگر تو نباشی ...
و حتی اگر تو نخواهی...
این نویسنده داستان خودش را می نویسد!محسن_دعاوی
-
به بغض های بی فرود
و اشک های بی سقوط