-
سلام احوالتون چطوره️
پاییزتون خوب پیش میره؟
کتاب امروز کتاب خاص و عجیبیه وقتی برای معرفی میزاشتم چند تا از دوستای انجمن تو ذهنم بودن
از متن و قلم خوب نویسنده که بگذریم کشش داستانی حرف نداره
مانند بسیاری از داستانهای دیگر، خواننده حین دنبالکردن زندگی شخصیت اصلی این داستان با شخصیتهای جدیدی هم آشنا میشود که در این کتاب ارتباط زیمرمان با اطرافیان خود قابل توجه است و از طرفی نمیتوان نسبت به گریز جامعهشناسانۀ نویسنده به زندگی معشوقۀ زیمرمان و سرانجام زندگی او و دیگر شخصیتهای داستان نیز بیتوجه بود: «ساختمانهای روبهرو پرده از زندگیهای دیگر برمیداشتند. زندگیهایی تماماً شبیه زندگی من. شبیه کرمهای شبتابی که جلوی نور میجنبیدند … (ص ۱۰۹)»خوندنش رو از دست ندید
یک قاچ از کتاب
تلفنم زنگ خورد. گوشی را برداشتم. صدای عجیبی میداد. عربده دوردست جمعیت به گوش میرسید، اما کسی حرف نمیزد. بعد، صدایی که انگار از آن سوی زمین میآمد، غرّید: «منم، پسر، پدرت. تو مسابقات اسبدوانیام. جایزه بزرگ رو بُردم.»
روی لب بالاییام عرق نشست، و چند لیتر خون دوید روی گونههام.
- جواب بده! به پدرت جواب بده، زیمرمان!
نعره میزد، اما انگار زبانش به زحمت کلمات را بلند میکرد.
-
خب، بچه، امروز یا فردا؟ نکنه میخوای این پولها رو تنهایی بسوزونم؟
-
من سر کارم.
شلیک خنده بلندی را میشنیدم که آرام دور میشد. پدرم بدون گذاشتن گوشی رفته بود. فقط نعرههای بلند شرطبندها را میشنیدم.
شب، به خانهام زنگ زدند. پلیس بود. پدرم در جایگاه تماشاگران دعوا راه انداخته بود. مخاطبم از خسارتهای جدی حرف میزد. دوش گرفتم و رفتم به کلانتری. تاکسی با تمام سرعت میرفت. به راننده گفتم: «عجله نداریم.»
مرد در آینه بغل نگاهی بهم انداخت که شیطنتی عجیب در خود داشت. افتاده روی فرمان، دستهاش جوری منقبض میشدند که انگار داشت کسی را خفه میکرد. فریادهای کوتاه و ناهنجار از دهنش در میرفت. ماشین به هرطرف میپرید، از لبه پیادهروها بالا میرفت و صداهای ترسناکی به پا میکرد. حس میکردی هر لحظه امکان داشت همهچیز متلاشی شود، در راننده باز شود، کف ماشین پاره شود، موتور منفجر شود. کزکرده روی در، چیزی نمیگفتم. راننده به معنای واقعی کلمه پدالها را گم میکرد.
یاد شما افتادم
@m-bahrami1378
Milad 91#کتاب بخونیم
#کتاب_خوب_بخونیم
@دانش-آموزان-آلاء -
:| :|
-
MOHAMMAD80
@Milad91
چیشده؟