کافــه میـــم♡
-
مردد
ایستادهام بر سر دوراهی
تنها راهی که میشناسم
راه بازگشت است.عباس کیارستمی
-
از اول یک وهم، یک فریب بیش نبودهایم و حالا هم بجز یکمشت افکار پریشان موهوم چیز دیگری نیستیم!
صادق هدایت
-
Smile at the pain
...I love pain
-
قیصر : «احترامت واجبه خاندایی! اما حرف از مردونگی نزن که هیچ خوشم نمیآد … کی واسه من قد یه نخود مردونگی رو کرد تا من واسش یه خروار رو کنم؟ … این دنیا همیشه واسه من کلک بوده و نامردی … به هر کی گفتم نوکرتم خنجر کوبید تو این جیگرم … دیدم فرمون که می تونست یه محلی رو جابجا کنه … وقتی زجرش می دادن می رفت عرق می خورد و عربده می کشید دیوارا تکون می خوردن و هرچی نامرده عینهو موش تو سوراخ راهآبها قایم می شدن، چی شد؟ …. رفت زیارت و گذاشت کنار … مثل یه مرد شروع کرد کاسبی کردن و پول حلال خوردن … اما مگه گذاشتن … این نظام روزگاره … یعنی این روزگاره خاندایی … نزنی، می زننت … حالا داش فرمون کجاست ؟ … اون فاطی که تو این دنیا آزارش به یه مورچه هم نرسیده بود کجاست؟ … همه دل خوشیش تو این دنیا ما بودیم و همه سرگرمیش اون رادیو .. الهی نور به قبرشون بباره … چقدر شبای ماه رمضون من و داش فرمون راه می افتادیم و میرفتیم، هر چی اون کاسبی کرده بود برای فقیر فقرا، سحری میخرید و پول افطاریشونو میداد … حالا چی شد؟ … سه تا بیمعرفت … سه تا از خدا بی خبر، مفت مفت اونا فرستادند زیر خاک … منم این کار و می کنم … منم میفرستمشون زیر خاک … تازه این اولیش بود … تو نمره … رو پاهام افتاده بود … نمیدونی چه التماسی میکرد، ننه … چشاش داشت از کاسه در میاومد خاندایی … میفهمی … چشاش داشت از کاسه در میاومد … اونارم وادار به التماس میکنم … حساب یک یک شونو می رسم … بدتون نیاد .. شما دیگه برا خودتون عمرتونو کردید … منم دو تا گیر کوچیک دارم … یکی اینکه به این ننه مشهدی قول دارم ببرمش مشهد زیارت … یکیم یه جوری مهرم و از دل اعظم بیارم بیرون .. فقط همین و همین … خیال میکنی چی میشه خاندایی … کسی از مردن ما ناراحت میشه؟ … نه ننه … سه دفعه که آفتاب بیفته سر اون دیفال و سه دفعه که اذون مغرب و بگن همه یادشون می ره که ما چی بودیم و واسه چی مردیم … همینطور که ما یادمون رفته … دیگه تو این دوره زمونه کسی حوصله داستان گوش کردنو نداره.»
-
صدای تو را دوست دارم
صدای تو از لاله زاران که بر باد…
صدای تو از نوبهاران که در یاد می آید.
صدای تو را، رنگ و بوی صدای تو را دوست دارم
صدای تو از آن سوی شور
از پشت بیداد می آید،
و جان دل من،
دل و جانم از آن به فریاد می آید
صدای تو اندوه خیام را دارد
در آن دم که چون کهکشان، ابری از ماهتاب و ستاره
نوای غزلهای حافظ بر آن،
شاد خواران و اندهگزاران، ببارد، بشارد صدای تو
اندوه شاد صدای تو را دوست دارم -
آیدا، همزاد من
به تو ثابت خواهم کرد که عشق،
تواناترین خدایان است...احمد شاملو
مثل خون در رگهای من -
زدم زیر گریه...
مثل آدمی که بلندترین کوه و شیبدارترین صخرهها را پشت سر گذاشته و انگشتها و زانوها و پاهاش زخمی شده و همچنان قوی مانده و به قله رسیده و حالا پایش به سنگ کوچکی گرفته و اشکش درآمده و فریاد میزند...
عجیب بود اینهمه در سختترین شرایط دوام آوردن و به ضربهی کوچکی جا زدن و کم آوردن!
من خسته بودم و هیچ چیز به اندازهی یک خستگیِ مفرطِ ممتدِ کلافه کننده، آدم را از پا در نمیآورَد. -
به آینه نگاه کردم
این نجات دهنده بود که شکسته یا آینه؟:) -
همیشه کسانی هستند که در نهایت دلتنگی نمی توانیم آن ها رو در آغوش بگیریم
شاید این بدترین اتفاق باشد
ایلهان برک -
این پست پاک شده!
-
-
واقعيت اين است ؛
گاه هيچی را ميخواهی و اين بخشِ مهمی از زندگيست!
اين نه افسردگيست، نه دوست نداشتن، نه تحمل ، نه صبر، نه قضاوت... نه هيچ چيزِ مرسوم و مدامی،هيچ اسمی ندارد!
باور كن هيچی خودش ، بخشی از زندگيست! شايد نوعی از آرامش است!
يادت می آيد ، بارها پرسيدم تو به چه فكر می كنی؟!
گفتی : هيچی!
وقت هايی كه خيره می شدی و گوشه لبت لبخندی از سرِ سكوت بود.
من از روي تو زندگی را تعريف می كنم، اگر تو به هيچی فكر می كردی،پس حتما بخشی مهم از زندگيست. -
نگاهش که می کردم...خوب نمی توانستم بفهمم درونش چه در جریان است...پس زمینه نیمی آسمان آبی بود و نیمی بستر زمین سبز...
چشمانش تنگ شده بودند و موهای ذغالی اش به دست باد می رقصید...لباس سپید رنگش ، از تنش فراری بود...نیمی از جسم و جانش در دسترس دیدگانم بود...نیمرخش!
عمیق در خلسه بود و رها...هرم نفس های بلند و زمان دارش ، عجیب از رازهایش پرده برداری می کرد...دروغ جایز نیست! محوش بودم...
ناگهان پروانه آبی بر شانه اش نشست...نگاهش را از دریا گرفت و به یار قدیمی نگاه دوخت...لبخندش...بوی شوری دریا را فراری می داد...چیزی درونش جریان داشت...درون همان درون متلاطم و پراکنده...اما چیزی او را همین گونه بی آلایش و ساده ، سرپا نگه داشته بود...
چیزی درونش می جوشید...شاید امید...شاید جوانه ای ریشه زده...هرچه بود!
عجیب بندگی می کردم برای خلق این هیهات و نقش و نگار مقابلم...!
.
.
.
.
پ.ن: فکر کنید این رو خودتون برای خودتون نوشتید! -
اسمش چیست؟!
این حس، این حال؛
همین که وقتی به تو فکر می کنم
از گوشه ی لبهایم لبخند چکه می کند..!- احمد شاملو 🩵
-
چرخ گردون چه بخندد چه نخندد تو بخند
مشکلی گر سر راه تو ببندد تو بخند
غصه ها فانی و باقی تو بخند
گر دلت از ستم و غصه برنجد تو بخند:)- حافظ
-
اشکالی نداشت اگر گاهی بدون دلیل قابل توضیحی از جهان و آدمها فاصله میگرفتیم و دنبال خلوتی برای ادامه دادن میگشتیم.
ما انسان بودیم و انسان حق دارد هم غمگین باشد، هم شاد! هم نزدیک شود، هم دور. هم دلش در جمع بودن بخواهد، هم به کنج خلوتی پناه ببرد.
ما انسان بودیم با احساساتی متنوع و متغیر و غیرقابل پیشبینی...
اشکالی نداشت اگر در نهایت قدرت، گاهی ضعیف میشدیم.خانومِ طوفان
-
ساغرم شکست ای ساقی
رفته ام زدست ای ساقی
برموج غم نشسته منم
در زورق شکسته منم
ای ناخدای عالم
.
.
تا نام من رقم زده شـد
یکباره مهر غم زده شد
برسر نوشت آدم