جهاد مغنیه
-
سلام دوستان میدونم نفرات زیادی من و دنبال نمیکنن ولی میخوام اینجا رفیق شهیدم و بهتون معرفی کنم
حاجقاسم:
"عزتدستخداستوبدانید
اگرگمنامترینهمباشیدولۍنیتشما
یاریمردمباشد،
میبینیدخداوندچقدرباعزتوعظمت
شمارادرآغوشمیگیرد.. -
@فرناز-مقیمی میام توی تایپک های که درمورد شهداست دلم میگیره وقتی میبینم اینقدر مخاطب های خاصش کمه
حالا برعکس اون وقتی میری تو تایپک های دیگه(غیردرسی) ...... -
@roghayeh-eftekhari سلام عزیزم
مشکل نوجوان های ما نیست مشکل از اون افرادی هست که مارو با این شهدا غریبه کردن نزاشتن بشناسیم اونا رو -
@فرناز-مقیمی میام توی تایپک های که درمورد شهداست دلم میگیره وقتی میبینم اینقدر مخاطب های خاصش کمه
حالا برعکس اون وقتی میری تو تایپک های دیگه(غیردرسی) ......@roghayeh-eftekhari در جهاد مغنیه گفته است:
@فرناز-مقیمی میام توی تایپک های که درمورد شهداست دلم میگیره وقتی میبینم اینقدر مخاطب های خاصش کمه
حالا برعکس اون وقتی میری تو تایپک های دیگه(غیردرسی) ......شما اگه توجه کنید اینجا و تاپیکای مذهبی دیگه مخاطبای زیادی داشته و داره
البته که خیلی ها دیگه شاید پست نمیذارن یا نمیبینن
ان شاءالله که تو زندگی واقعیشون شهدا رو دارند:) -
ولی نوجوان های ما هم کم کارن اند و بعضی هاشون چشم هاشون رو روی مسائل اطراف خودشون بستن و کورکورانه حرف بقیه را قبول میکنن حرف کسای که هر لحظه دنبال نابودی شون هستن
@فرناز-مقیمی در جهاد مغنیه گفته است:
ولی نوجوان های ما هم کم کارن اند و بعضی هاشون چشم هاشون رو روی مسائل اطراف خودشون بستن و کورکورانه حرف بقیه را قبول میکنن حرف کسای که هر لحظه دنبال نابودی شون هستن
هیچکدوم از ما بی خطا نیستیم
وهمه نوجوونا هم اینطور نیستن
رسانه های معاند طرز بیان کردن اخبارشون
و تاثیرشون رو جوونای ما بیشتره وباعث شده عده ی زیادی
حرف اونا رو قبول کنن
ما این طرف نباید بذاریم:) -
@فرناز-مقیمی در جهاد مغنیه گفته است:
ولی نوجوان های ما هم کم کارن اند و بعضی هاشون چشم هاشون رو روی مسائل اطراف خودشون بستن و کورکورانه حرف بقیه را قبول میکنن حرف کسای که هر لحظه دنبال نابودی شون هستن
هیچکدوم از ما بی خطا نیستیم
وهمه نوجوونا هم اینطور نیستن
رسانه های معاند طرز بیان کردن اخبارشون
و تاثیرشون رو جوونای ما بیشتره وباعث شده عده ی زیادی
حرف اونا رو قبول کنن
ما این طرف نباید بذاریم:) -
@فرناز-مقیمی در جهاد مغنیه گفته است:
ولی نوجوان های ما هم کم کارن اند و بعضی هاشون چشم هاشون رو روی مسائل اطراف خودشون بستن و کورکورانه حرف بقیه را قبول میکنن حرف کسای که هر لحظه دنبال نابودی شون هستن
هیچکدوم از ما بی خطا نیستیم
وهمه نوجوونا هم اینطور نیستن
رسانه های معاند طرز بیان کردن اخبارشون
و تاثیرشون رو جوونای ما بیشتره وباعث شده عده ی زیادی
حرف اونا رو قبول کنن
ما این طرف نباید بذاریم:) -
سلام دوستان میدونم نفرات زیادی من و دنبال نمیکنن ولی میخوام اینجا رفیق شهیدم و بهتون معرفی کنم
میشد که ز خانواده دوری نکنند
یاری به مجاهدان سوری نکنندمیشد بروند و زود برگردند
چون عمهی سادات صبوری نکنندماندند مدافع حرم، تا داعش
ناموس تو را خطاب حوری نکند! -
حاج آقا باید برقصه!!!
چند سال قبل اتوبوسی از دانشجویان دختر یکی از دانشگاههای بزرگ کشور آمده بودند جنوب.چشمتان روز بد نبیند… آنقدر سانتال مانتال و عجیب و غریب بودند
که هیچ کدام از راویان، تحمل نیم ساعت نشستن در آن اتوبوس را نداشتند.
وضع ظاهرشان فوقالعاده خراب بود. آرایش آنچنانی، مانتوی تنگ و روسری هم که دیگر روسری نبود، شال گردن شده بود.اخلاقشان را هم که نپرس… حتی اجازه یک کلمه حرف زدن به راوی را نمیدادند، فقط میخندیدند و مسخره میکردند
و آوازهای آنچنانی بود که...از هر دری خواستم وارد شوم، نشد که نشد؛ یعنی نگذاشتند که بشود...دیدم فایدهای ندارد! گوش این جماعت اناث، بدهکار خاطره و روایت نیست که نیست...باید از راه دیگری وارد میشدم… ناگهان فکری به ذهنم رسید… اما… سخت بود و فقط از شهدا برمیآمد..سپردم به خودشان و شروع کردم.گفتم: بیایید با هم شرط ببندیم!خندیدند و گفتند: حاج آقا و شرط!!! شما هم آره حاج آقا؟؟گفتم: آره!!گفتند: حالا چه شرطی؟گفتم: من شما را به یکی از مناطق جنگی میبرم و معجزهای نشانتان میدهم، اگر به معجزه بودنش اطمینان پیدا کردید، قول بدهید راهتان را تغییر دهید و به دستورات اسلام عمل کنید.گفتند: اگر نتوانستی معجزه کنی، چه؟گفتم: هرچه شما بگویید.گفتند: با همین چفیهای که به گردنت انداختهای، میایی وسط اتوبوس و شروع میکنی به رقصیدن!!!
اول انگار دچار برقگرفتگی شده باشم، شوکه شدم، اما چند لحظه بعد یاد اعتقادم به شهدا افتادم و دوباره کار را به آنها سپردم و قبول کردم.
دوباره همهشون زدند زیر خنده که چه شود!!! حاج آقا با چفیه بیاد وسط این همه دختر و...در طول مسیر هم از جلف بازیهای این جماعت حرص میخوردم و هم نگران بودم که نکند شهدا حرفم را زمین بیندازند؟نکند مجبور شوم…! دائم در ذکر و توسل بودم و از شهدا کمک میخواستم...میدانستم در اثر یک حادثه، یادمان شهدای طلائیه سوخته و قبرهای آنها بیحفاظ است…از طرفی میدانستم آنها اگر بخواهند، قیامت هم برپا میکنند، چه رسد به معجزه!!!به طلائیه که رسیدیم،
همهشان را جمع کردم و راه افتادیم … اما آنها که دستبردار نبودند! حتی یک لحظه هم از شوخیهای جلف و سبک و خواندن اشعار مبتذل و خندههای بلند دست برنمیداشتند و دائم هم مرا مسخره میکردند.
کنار قبور مطهر شهدای طلائیه که رسیدیم، یک نفر از بین جمعیت گفت:
پس کو این معجزه حاج آقا! ما که اینجا جز خاک وچند تا سنگ قبر چیز دیگهای نمیبینیم! به دنبال حرف او بقیه هم شروع کردند: حاج آقا باید برقصه...برای آخرین بار دل سپردم. یا اباالفضل گفتم و از یکی از بچهها خواستم یک لیوان آب بدهد.آب را روی قبور مطهر پاشیدم و...
تمام فضای طلائیه پر از شمیم مطهر و معطر بهشت شد…
عطری که هیچ جای دنیا مثل آن پیدا نمیشود!همه اون دخترای بیحجاب و قرتی، مست شده بودند از شمیم عطری که طلائیه را پر کرده بود. طلائیه آن روز بوی بهشت میداد...همهشان روی خاک افتادند و غرق اشک شدند! سر روی قبرها گذاشته بودند و مثل مادرهای فرزند از دست داده ضجه میزدند …
شهدا خودی نشان داده بودند و دست همهشان را گرفته بودند. چشمهاشان رنگ خون گرفته بود و صدای محزونشان به سختی شنیده میشد. هرچه کردم نتوانستم آنها را از روی قبرها بلند کنم. قصد کرده بودند آنجا بمانند. بالاخره با کلی اصرار و التماس آنها را از بهشتیترین خاک دنیا بلند کردم...به اتوبوس که رسیدیم، خواستم بگویم: من به قولم عمل کردم، حالا نوبت شماست، که دیدم روسریها کاملا سر را پوشاندهاند و چفیهها روی گردنشان خودنمایی میکند.
هنوز بیقرار بودند…
چند دقیقهای گذشت…
همه دور هم جمع شده بودند و مشورت میکردند...پرسیدم: به کجا رسیدید؟
چیزی نگفتند.
سال بعد که برای رفتن به اردو با من تماس گرفتند، فهمیدم دانشگاه را رها کردهاند و به جامعه#الزهرای قم رفتهاند …آری آنان سر قولشان به شهدا مانده بودند..
-
•••
•|یہموضوعےهستڪہاینچندوقتہ
•|فضاۍمجازۍبہصورتفجیحےدرگیرکرده!
•|اینمتنراجبهمونہخواهشمیڪنمتا
•|آخربخونیدخیـــلےمیتونہکمکمونڪنه...
•••
•|یہمدتےهستڪہخانومهاتوفضاۍمجازۍ
•|پروفایلهایےمیزارنوَاسمشممیزارنمذهبے!•|اولشعڪسهاۍدختراۍچادریازپشتِ
•|سربودڪهیاباگلعکسگرفتہبودنیایہ
•|جوردیگه...!
•|یہمدتڪهگذشتعکسهاییاضافہشدن
•|ڪهدخترخانومهایادوربینروگرفتہبودن
•|جلوصورتشون!یانیمرُخ!یایہجوردیگہکه
•|بہهرشکلےڪهشدهیہقسمتازصورتشون
•|یاظرافتشونروبہحراجمیزارن...!•|بازهمیہمدتگذشت...ڪلاچـآدر
•|ڪنارگذاشتہشد...!
•|وعکسهایےمنتشرشدنبہاسم[عڪسهاۍمحجبہ]
•|ڪهدیگهبهصورتڪاملظرافتها
•|ودخترونگےهاروجلوچشمهـرکسے
•|کهشمافکرکنےقرارمیدن...•|بـازهممذهبےهایےڪهگولاینترفند
•|روخوردنازاینعڪسامنتشرکردن
•|بدوناینڪهبدونندارنازدشمناناسلام
•|حمایتمیکنن...!
•|دشمنهمدیدکهنقشہهمونجورۍ
•|ڪهبایددارهپیشمیرهعکساۍبعدےرو
•|روکـرد
•|تواینعڪساها
•|دخترخانومهایالباسشونڪوتاهه!
•|یاروسرۍشونرفتہعقب!
•|یاکاملاچھرشونمشخصہ!
•|یالباسشونتنگہ!
•|یامفسدههایدیگہ...!
•••
•|الاناحتمالاخیلےهافکرمیکننڪهمورد
•|اولچہایرادۍداره...
•|اینحدیثروبخونید...⇩•|امیرالمؤمنینعلیہالسلاممےفرماید:
•|روزۍرسولخدا،ازما پرسید...
•|« بهترینڪاربراےزنانچیست؟»
•|فاطمہعلیہالسلامپاسخ داد:
•|« بهترینکاربراۍزنانایناستڪہ
•|مردانرانبینندومـرداننیزآنھارانبینند...»•|اینهمیہحدیثازبانوۍدوعالمحضرت
•|فاطمہسلاماللهعلیہ...
•|اگراینروهمقبلنداریدومیگیدڪِذبہ!
•|آیہِ؛سےوسےویڪسورهمبارڪِنور
•|روخودتونباچشمهایخودتونبخونید
•|تامتوجہایناشتباھبزرگبشید...!
•••
•|پس...منوشمایےکهاسمخودمونرو
•|گذاشتیممذهبےبایدجلوۍایناتفاق
•|روبگیریم
•|اینڪهمےبینیدبعضیکانالهایبزرگ
•|مذهبیایناشتباهرومیکننبهشون
•|اطلاعبدید
•|خوبمالکهایکانالایپرمخاطبهم
•|اشتباهمیکنن...انسانممکنالخطاست
•|شماکہنبایددنبالشوناینراهاشتباهروبرید!
•|آخہکانالتپرمخاطبوجذابومتنوعباشہ
•|بهچهقیمتے...؟!
•|عقبافتادنظھور
•|شادیقاتلهایحاجقاسم
•|پیروزیِدشمنایاسلام...؟!
••••|خواهشمیکنماینموضوعرونادیدهنگیرید
•|شایدیکےازدوستایشماهمدرگیرایناشتباه
•|شدهباشنوخودشوناینجورعڪاسهایے
•|بندازنونشربدن...!
•|بھشونبگید...
•|همونقدریکهفضایحقیقےمهمہفضای
•|مجازیهممهمهمخصوصاًالانڪهتموم
•|دنیاشبوروزشونتوعالممجازین!
•••
•|لطفـٰااینمتنروانتشاربدید...
•|چہفروارد...چہکپے
•|شمافڪرشروبکنیدشایدیڪنفربااینکارشما
•|دستازایناشتباهبزرگبرداره
•|ثوابشروشمامیبریددیگہ...مگهنہ...؟!
•|خواهشمیکنمڪمکارینکنید...
•|هرچےهمباشہمیاَرزهبهلبخندمهدیفاطمه.. -
️ شهیدی که بخاطر رضایت پدر از بهشت برگشت
آخرین روزهای اسفند ۱۳۶۴ بود. در بیمارستان مشغول فعالیت بودم. من تکنسین اتاق عمل و متخصص بیهوشی بودم. با توجه به عملیات رزمندگان اسلام تعداد زیادی مجروح به بیمارستان منتقل شده بود. لحظه ای استراحت نداشتیم اتاق عمل مرتب آماده می شد و تیم جراحی وارد می شدند.
داشتم از داخل راهروی بیمارستان به سمت اتاق عمل می رفتم، که دیدم حتی کنار راهروها مجروح خوابیده!! همین طور که جلو میرفتم یک نفر مرا به اسم کوچک صدا زد، برگشتم اما کسی را ندیدم. می خواستم بروم که دوباره صدایم کرد، دیدم مجروحی کنار راهروی بیمارستان روی تخت حمل بیمار از روی شکم خوابیده و تمام کمر او غرق خون است. رفتم بالای سر مجروح و گفتم شما من را صدا زدی؟ چشمانش را به سختی باز کرد و گفت: بله، منم کاظمینی .چشمانم از تعجب گِرد شد، گفتم محمدحسن اینجا چه کار میکنی؟
محمدحسن کاظمینی سال های سال با من همکلاسی و رفیق بود. از زمانی که در شهرضای اصفهان زندگی می کردیم. حالا بعد از سال ها در بیمارستانی در اصفهان او را میدیدم. او دو برادر داشت که قبل از خودش و در سالهای اول جنگ در جبهه مفقود شده بودند. البته خیلی از دوستان میگفتند که برادران حسن اسیر شده اند.
بلافاصله پرونده پزشکی اش را نگاه کردم. با یکی از جراحان مطرح بیمارستان که از دوستانم بود صحبت کردم و گفتم این همکلاسی من طبق پروندهاش چندین ترکش به ناحیه کمرش اصابت کرده و فاصله بین دو شانه چپ و راست را متلاشی کرده طوری که پوست و گوشت کمرش از بین رفته، دو برادر او هم قبلاً مفقود الاثر شدند. او زن و بچه هم دارد اگر می شود کاری برایش انجام دهید.
تیم جراحی خیلی سریع آماده شد و محمدحسن راهی اتاق عمل شد دکتر همین که میخواست مشغول به کار شود. مرا صدا زد و گفت: باورم نمیشه، این مجروح چطور زنده مانده بهقدری کمر او آسیب دیده که از پشت می توان حتی محفظه ای که ریه ها در آن قرار می گیرد مشاهده کرد!! دکتر به من گفت: این غیر ممکن است، معمولاً در چنین شرایطی بیمار یکی دو ساعت بیشتر دوام نمی آورد. بعد گفت: من کار خودم را انجام می دهم. اما هیچ امیدی ندارم ، مراقبتهای بعد از عمل بسیار مهم است. مراقب این دوستت باش. عمل تمام شد. یادم هست حدود ۴۰ عدد گاز استریل را با بتادین آغشته کردند و روی محل زخم گذاشتم و پانسمان کردم. دایرهای به قطر حدود ۲۵ سانت، روی کمر او متلاشی بود. روز بعد دوباره به محمدحسن سر زدم حالش کمی بهتر بود، خلاصه روز به روز حالش بهتر شد. یادمه روز آخر اسفند حسابی براش وقت گذاشتم، گفتم فردا روز اول عید است. مردم و بستگان شما به بیمارستان و ملاقات مجروحین میآیند. بگذار حسابی تر و تمیز بشیم همینطور که مشغول بودم و او هم روی شکم خوابیده بود به من گفت می خواهم به خاطر تشکر از زحماتی که برای من کشیدی یک ماجرای عجیب رو برات تعریف کنم. گفتم بگو میشنوم، فکر کردم می خواهد از حال و هوای رزمندگان و جبهه تعریف کنه. ماجرایی را برایم گفت که بعد از سالها هنوز هم وقتی به آن فکر میکنم حال و هوایم عوض میشه.
محمد حسن بی مقدمه گفت: اثر انفجار را روی کمر من دیدی؟ من با این انفجار شهید شدم، روح به طور کامل از بدنم خارج شد و من بیرون از بدنم ایستادم و به خودم نگاه می کردم یک دفعه دیدم که دو ملک در کنار من ایستادند. به من گفتند: از هیچ چیزی نگران و ناراحت نباش تو در راه خداوند شهید شده و اکنون راهی بهشت الهی خواهی شد. همراه با آن دو ملک به سمت آسمان ها پرواز کردیم در حالی که بدن من همینطور پشت خاکریز افتاده بود. در راه همین طور به من امید می دادند و می گفتند نگران هیچ چیزی نباش. خداوند مقام بسیار والایی را در بهشت برزخی برای شما و بقیه شهدا آماده کرده.
در راه برخی رفقایم را که شهید شده بودند میدیدم آنها هم به آسمان می رفتند. کمی بعد به جایی رسیدیم که دو ملک دیگر منتظر من بودند. دو ملک قبلی گفتند اینجا آسمان اول تمام می شود شما با این ملائک راهی آسمان دوم میشوی از احترامی که به ملائک آسمان دوم گذاشته شد فهمیدم، ملائک آسمان دوم از لحاظ رتبه و مقام از ملائکه آسمان اول برترند. آن دو ملک هم حسابی مرا تحویل گرفتند و به من امید دادند که لحظاتی دیگر وارد بهشت برزخی خواهی شد و هر زمان که بخواهی می توانی به دیدار اهل بیت علیه السلام بروی. بعد من را تحویل ملائکه آسمان سوم دادند. همین طور ادامه داشت تا این که مرا تحویل ملائک آسمان هفتم دادند، کاملا مشخص بود که ملائکه آسمان هفتم از ملائک آسمان ششم برترند. بلافاصله نگاهم به بهشت افتاد. نمی دانید چقدر زیبا بود از هر نعمتی بهترین هایش در آنجا بود. یکباره دیدم که هر دو برادرم در بهشت منتظر من هستند فهمیدم که هر دوی آنها شهید شدهاند. چون قبلاً به ما گفته بودند که آنها اسیر هستندخواستم وارد بهشت بشوم که ملائک آسمان هفتم با کمی ناراحتی گفتند : این شهید را برگردانید، پدرش راضی به شهادت او نیست و در مقام بهشتی او تاثیر دارد او را برگردانید تا با رضایت پدرش برگردد. تا این حرف را زدند، ملائک آسمان ششم گفتند چشم ...یکباره روح به جسم من برگشت تمام بدنم درد میکرد. من را در میان شهدا قرار داده بودند. اما یک نفر متوجه زندهبودن من شد و مرا به بیمارستان منتقل کردند و از آنجا راهی اصفهان شدیم. حالا هم فقط یک کار دارم، من بهشت و جایگاه بهشتی خودم را دیدم. حتی یک لحظه هم نمی توانم دنیا را تحمل کنم فقط آمدهام رضایت پدرم را جلب کنم و برگردم. او میگفت و من مات و متحیر گوش میکردم.
روز بعد پدرش حاج عبدالخالق به ملاقات او آمد، پیرمردی بسیار نورانی و معنوی، میخواستم ببینم ماجرا چه می شود وقتی پدر و پسر خلوت کردند ، شنیدم که محمدحسن گفت: پدر شما راضی به شهادت من نیستی؟ پدر خیلی قاطع گفت: خیر.
محمد حسن گفت: مگه من چه فرقی با برادرهایم دارم. آنها الان در بهشت هستند و من اینجا.
پدر گفت: اون ها شاید اسیر باشند و برگردند اما مهم این است که آنها مجرد بودند و تو زن و بچه داری من در این سن نمی توانم فرزندان کوچک تو را سرپرستی کنم. از اینجا به بعد رو متوجه نشدم که محمدحسن برای پدرش چه گفت، اما ساعتی بعد وقتی پدرش بیرون رفت و من وارد اتاق شدم محمد حسن خیلی خوشحال بود. گفتم چه شده گفت: پدرم راضی شد. انشاالله می روم آنجایی که باید بروم. من برخی شبها توی بیمارستان کنارش می نشستم برای من از بهشت می گفت، از همان جایی که برای چند لحظه مشاهده کرده بود، می گفت: با هیچ چیزی در این دنیا نمی توانم آنجا را مقایسه کنم. زخمهایش روز به روز بهتر میشد، دو سه ماه بعد ، از بیمارستان مرخص شد شنیدم بلافاصله راهی جبهه شده.چند روزی از اعزام نگذشته بود که برای سر زدن به خانواده راهی شهرضا شدم، رفقایم گفتن امروز مراسم تشییع شهید داریم. پرسیدم کی شهید شده؟
گفتند: محمد حسن کاظمینی. جا خوردم و گفتم این که یک هفته نیست راهی جبهه شده! به محل تشییع شهدا رفتم. درب تابوت را باز کردم. محمد حسن، نورانی تر از همیشه گویی آرام خوابیده بود. یکی از رفقا به من گفت: بلند شو که پدرش داره میاد. دوست من گفت: خدا به داد ما برسه ممکنه حاجی سر همه ما داد بزنه. دو تا پسرش مفقود شده و سومی هم شهید شد. من گوشه ای ایستادم. پدر بالای سر تابوت پسر آمد و با پسرش کمی صحبت کرد ، بعد گفت: پسرم بهشت گوارای وجودت. دو سال بعد جنگ تمام شد و اُسرای ایرانی آمدند اما اثری از برادران محمدحسن نبود. با شروع تفحص پیکر دو برادر محمد حسن هم پیدا شد و برگشت، و در کنار برادرشان و در جوار مزار حاج ابراهیم همت در گلزار شهدای شهرضا آرام گرفتند.خدایا همه ما را با شهدائمان و سیدالشهدا(علیه السلام) محشور بفرما.
-
هیچوقت نخواست
تو چشم باشه!
در مأموریت هاۍ
مختلف بارها با
حالت دلخوری به
عڪاس و فیلمبردار
گفته بود مگه من
کے هستم؟! چرا
اینقدر دنبال من
راه افتادی....
برو از بقیه بگیر
️ سردار شهید قاسم سلیمانی
-
خواهرم ای دختر ایران زمین یک نظر عکس شهیدان را ببین
در خیابان چهره آرایش مکن از جوانان سلب آسایش مکن
خواهر من این لباس تنگ چیست پوشش چسبان رنگارنگ چیست
پوشش زهرا و زینب بهترین بر تو ای محبوبه خواهر آفرین
پیش نامحرم تو طنازی مکن با اصول شرع لجبازی مکن
یادت آید از پیام کربلا گاه گاهی شرمت آید از خدا
در جوارش خویش را مهمان نما با خدا باش و بده دل را صفا
یاد کن از آتش روز معاد طره گیسو را مده بر دست باد
زلف را از روسری بیرون مریز با حجاب خویش از پستی گریز
در امور خویش سرگردان مشو نو عروس چشم نا محرم مشو
خواهر من قلب مهدی خسته است از گناه ماست کو رو بسته است
خواهرم دیگر تو کودک نیستی فاش تر گویم عروسک نیستی
-
-
دشمن هر روز از یه رنگ میترسه! ^•^
یه روز از لباس سبز سپاه...
یه روز از لباس خاڪے بسیج...
یه روز از سرخے خون شهدا...
یه روز از جوهر آبے رأے دادن.. .
ولی..
هر روز از سیاهے چادر تو میترسه بانو...
پس اسلحهات رو زمین نگذار...
-
-