Skip to content
  • دسته‌بندی‌ها
  • 0 نخوانده ها: پست‌های جدید برای شما 0
  • جدیدترین پست ها
  • برچسب‌ها
  • سوال‌های درسی و مشاوره‌ای
  • دوره‌های آلاء
  • گروه‌ها
  • راهنمای آلاخونه
    • معرفی آلاخونه
    • سوال‌پرسیدن | انتشار مطالب آموزشی
    • پاسخ‌دادن و مشارکت در تاپیک‌ها
    • استفاده از ابزارهای ادیتور
    • معرفی گروه‌ها
    • لینک‌های دسترسی سریع
پوسته‌ها
  • Light
  • Cerulean
  • Cosmo
  • Flatly
  • Journal
  • Litera
  • Lumen
  • Lux
  • Materia
  • Minty
  • Morph
  • Pulse
  • Sandstone
  • Simplex
  • Sketchy
  • Spacelab
  • United
  • Yeti
  • Zephyr
  • Dark
  • Cyborg
  • Darkly
  • Quartz
  • Slate
  • Solar
  • Superhero
  • Vapor

  • Default (بدون پوسته)
  • بدون پوسته
بستن
Brand Logo

آلاخونه

  • سوال یا موضوع جدیدی بنویس

  • سوال مشاوره ای
  • سوال زیست
  • سوال ریاضی
  • سوال فیزیک
  • سوال شیمی
  • سایر
  1. خانه
  2. بحث آزاد
  3. داستان کوتاه و آموزنده....
روز آخر ❤️
_
سلام به همه رفقای کنکوری اومدم یه تاپیک بزنم برای روز آخر کنکور، اینجا بچه‌هایی که می‌خوان روز آخر رو مفید درس بخونن، بیان برنامه‌هاشونو پارت‌بندی شده بزارن ️ و هم اونایی که تصمیم گرفتن دیگه درس نخونن و فقط ریلکس کنن، اینجا کنار هم باشیم ، حرف بزنیم ، استرسارو بریزیم دور، انرژی مثبت بدیم و بگیریم ... اگه برنامه‌ریزی برای روز آخر داری، بیا پارت‌هات رو بزار و تا لحظه آخر تلاش کن ( مثل خودم ایده همینه چون مجبورم ) ... اگه تصمیم گرفتی دیگه فقط استراحت کنی که خیلیم عالی ... اگه دکترای پارسالی هستی و تجربه شب قبل کنکور رو داری، لطفا بیا راهنمایی کن، آرامش و انرژی بده :)) ‌ فقط یه خواهش کوچولو دارم لطفا فضای تاپیک آروم و مثبت نگه داریم چون قرار نیست با کارای دیگه اتفاق خاصی بیفته اما با اینکارا اتفاق خاصی میفته @دانش-آموزان-نظام-جدید-آلا @دانش-آموزان-آلاء @تجربیا
بحث آزاد
برگ انجیر.... ☘️🍀🌿
______
بِسْم رَبّ النور ️ سلام امیدوارم حال دلتون بهترین باشه..... برم سراغ حرف اصلی.... در فکر تاپیکی بودم که هر روز توش چند تا پست قشنگ بزارم و با چند تا عکس و متن نوشته و دل نوشته...... حالمون خوب بشه، انرژی بگیریم در طول روز.....️️ یه جورایی این تاپیک شبیه کانال یا چنل..... البته پست هایی که قرار بزارم برای خودم نیست و صرفا گلچینی از مطالبی که ممکنه توی فضای مجازی یا کتاب ها ببینم و بارگذاری بکنم..... اگر شما هم دوست داشتید خوشحال میشم همراه من بشید.... ️ [image: 1686940882701-img_-_.jpg] پ.ن:اسم تاپیک برگرفته از اسم یک کانالِ و در آخر دعا میکنم دلتون ذهنتون ابری باشه(:️️
بحث آزاد
رقیب
م
کسی هس ساعت مطالعه بالایی داشته باشه بخونیم این 20 روزو؟ ترجیحا دختر باشه تنهایی نمیتونم اگ یکی بود خیلی بهتر پیش میرفتم
بحث آزاد
خــــــــــودنویس
Dr-aculaD
Topic thumbnail image
بحث آزاد
👣ردپا👣
اهوراا
Topic thumbnail image
بحث آزاد
کنکور1405
M
سلام به همه. من بعد از یه مدت دوباره میخوام کنکور 405 رو شرکت کنم. ولی خب کسی رو پیدا نکردم که برای سال405 باشه. و دوستی پیدا نکردم تو این زمینه. هرکی هست بیاد اینجا حرف بزنیم
بحث آزاد
تروخدا بیاین
م
دیروز اشتبا کردم سلامت نخوندم الان چیکار کنم جزوه ای میدونین یکم جمعو جور باشه کتاب اصلن خونده نمیشه خیلی زیاده
بحث آزاد
دستاورد هایِ کوچکِ من🎈
AinoorA
سلام بچه ها امیدوارم حالتون خوب باشه و خیلی سرحال و شاد باشین خب از عنوان تاپیک یچیزایی مشخصه که قراره در مورد چی اینجا حرف بزنیم ولی بزارین توضیحات بیشتر بدم خیلی از ما یوقتایی هست که ممکنه احساس کنیم هیچ کاری نکردیم یا هیچ کاری ازمون برنمیاد و روزمون رو تلف کردیم و.. و ذهنمون ما رو با این افکار جور واجور و عجیب غریب مورد آزار قرار بده و احساس ناتوانی رو بهمون بده در حالی که در واقعیت اینطوری نیست و ما توانا تر از اون چیزی هستیم که توی ذهنمون هست اینجا قراره از موفقیت های کوچولومون حرف بزنیم و رونمایی کنیم تا به ذهنمون ثابت کنیم بفرما آقا دیدییی ما اینیم هر شب از کار های مثبت کوچولوتون بیاین و بگین و این حس مثبت و قشنگ مفید بودن رو به خودتون بدین مثلا کنکوری ها میتونن تموم شدن یه بخش از برنامه اشون رو بگن ، از انجام دادن کار هایی مثل مرتب کردن اتاق ، از گذروندن امتحانای سخت و آب دادن به گل ها و کلی کار کوچیک و مثبت دیگه منتظرتون هستم آلایی ها موفق باشین🥹️ دعوت میکنم از : @دانش-آموزان-نظام-جدید-آلا @دانش-آموزان-آلاء @فارغ-التحصیلان-آلاء @دانشجویان-درس-خون @دانشجویان-پزشکی @دانشجویان-پیراپزشکی
بحث آزاد
تنهایی حوصله ندارم بیاین با هم نهایی بخونیم
م
سلام بچها هر ساعتی هر درسیو خوندین بیاین بگین این ساعت اینقدر فلان درس رو خوندم انگیزه میگیریم
بحث آزاد
بخدا سوالات اونقد سخت نیستن ولی وقتی میشینم سر جلسه اعداد کوه میشن واسم
م
بچها وقتی میشینم به ارومی حل میکنم سوالاتو میدونم حل میکنم مشکلی ندارم سر جلسه انگار اصن من نخوندم ی جوری میشم میترسم از سوالا مخصوصا سوالاتی ک عدد دارن عددا جلو چشام بزرگ میشن بخدا خنده داره ولی جدی میگم
بحث آزاد
من ِ فارغ 401 هم باید زمین ترمیم کنم؟؟
م
...............
بحث آزاد
شاید شد...چه میدانی؟!
Hg L 0H
مدت هاست که از نشست غبار سرد و تیره به قلبم میگذرد مدت هاست منِ تاریکِ گم شده، در خودم به دنبال روزنه هایی از نور میگردد نفس هایم سخت به جانم می نشینند اشک هایی که سرازیر نمی شوند وجود مرا به ستوه آورده اند دوست دارم بایستم سرم را بالا بگیرم و تا زمانی که صدایم خفه شود فریاد بزنم بماند در پس پرده ی خاکستری غم بماند که چه می شود... شاید شد....چه میدانی؟!
بحث آزاد
بحث آزاد
J
دوستان من تازه وارو سایت شدم میخوام بدونم چطوری باید اسمم رو تغیر بدم درست کردم ولی باز دوباره اینو زده چیکار باید کنم‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌.........
بحث آزاد
تمام رو به اتمام
Hg L 0H
حس خفقان، حتی نفس کشیدن هم سخت شده گلویم فشرده تر از قبل راه هوا را بسته پروازی را آغاز کردم که در سرم مقصدش بهشتی برین بود اما اکنون و در این زمان نمیدانم کجا هستم پروازم به سمت جهنم است یا بهشت؟ میشود یا نمیشود تمام وجودم را پر کرده تمام احساسات کودکی از کوچک و بزرگ به مغزم هجوم آورده و دارد تمامِ من را آرام آرام از من میگیرد نکند اینجا جای من است؟ در سرِ کودکیِ من چنین رویایی شکل گرفته بود؟ قلبم سیاه و چشمانم تار شده اند هوای پریدن دارم اما نگار لحظه به لحظه در همان جایی قرار دارم که ایستاده بودم انگار نمیشود قدم از قدم برداشت میخواهم رها باشم از افکاری که مرا خفت میکنند و تا مرز خفه شدن من را به دنبال خود میکشانند میل به رهایی آزادی ام را هم از من گرفته... شوق پریدن آرام آرام گویی دارد تبدیل به میل سقوط میشود مبادا چنین روزی برسد... مبادا....
بحث آزاد
به که باید دل بست؟
blossom.B
به که باید دل بست؟ به که شاید دل بست؟ سینه ها جای محبت , همه از کینه پر است. هیچکس نیست که فریادِ پر از مهر تو را گرم پاسخ گوید. نیست یک تن که در این راه غم آلوده ی عمر , قدمی راه محبت پوید. خط پیشانی هر جمع , خط تنهاییست. همه گلچینِ گلِ امروزند... در نگاه من و تو حسرت بی فرداییست. به که باید دل بست؟ به که شاید دل بست؟ نقش هر خنده که بر روی لبی می شکفد, نقشه‌ای شیطانیست. در نگاهی که تو را وسوسه ی عشق دهد حیله‌ای پنهانیست. خنده ها می شکفد بر لبها, تا که اشکی شکفد بر سرمژگان کسی. همه بر درد کسان می نگرند, لیک دستی نبرند از پی درمان کسی. زير لب زمزمه شادی مردم برخاست, هر کجا مرد توانائي بر خاک نشست . پرچم فتح برافرازد در خاطرِ خلق, هر زمان بر رخ تو هاله زَنَد گردِ شکست. به که بايد دل بست؟ به که شايد دل بست؟ از وفا نام مبر , آن که وفا خوست کجاست؟ ریشه ی عشق فسرد... واژه ی دوست گریخت... سخن از دوست مگو...عشق کجا؟دوست کجا؟ دست گرمی که زمهر , بفشارد دستت در همه شهر مجوی. گل اگر در دل باغ , بر تو لبخند زند بنگرش , لیک مبوی ! لب گرمی که زعشق , ننشیند به لبت به همه عمر مخواه ! سخنی کز سر راز , زده در جانت چنگ به لبت نیز مگوی ! چاه هم با من و تو بيگانه است نیِ صدبند برون آيد از آن... راز تو را فاش کند, درد دل گر بسر چاه کنی خنده ها بر غمِ تو دختر مهتاب زند گر شبي از سر غم آه کني. درد اگر سینه شکافد , نفسی بانگ مزن ! درد خود را به دل چاه مگو! استخوان تو اگر آب کند آتش غم, آب شو...آه مگو ! ديده بر دوز بدين بام بلند مهر و مه را بنگر ! سکه زرد و سپيدی که به سقف فلک است سکه نيرنگ است سکه ای بهر فريب من و تست سکه صد رنگ است . ما همه کودکِ خُرديم و همين زال فلک , با چنين سکه زرد , و همين سکه سيمينِ سپيد , ميفريبد ما را . آسمان با من و ما بيگانه زن و فرزند و در و بام و هوا , بيگانه خويش , در راه نفاق... دوست , در کار فريب... آشنا , بيگانه ... شاخه ی عشق شکست... آهوی مهر گریخت... تار پیوند گسست... به که باید دل بست؟ به که شاید دل بست؟... -مهدی سهیلی
بحث آزاد
ای که با من ، آشنایی داشتی
blossom.B
اِی که با من، آشنایی داشتی ای که در من، آفتابی کاشتی ای که در تعبیرِ بی مقدارِ خویش عشق را، چون نردبام انگاشتی ای که چون نوری به تصویرت رسید پرده ها از پرده ات برداشتی پشتِ پرده چون نبودی جز دروغ بوده ها را با دروغ انباشتی اینک از جورِ تو و جولانِ درد می گریزم از هوای آشتی کاش حیوان، در دلت جایی نداشت کاش از انسان سایه ای می داشتی -فریدون فرخزاد
بحث آزاد
امروز نه آغاز و نه انجام جهان است...
blossom.B
امروز نه آغاز و نه انجام جهان است اي بس غم و شادي که پس پرده نهان است گر مرد رهي غم مخور از دوري و ديري داني که رسيدن هنر گام زمان است تو رهرو ديرينه سرمنزل عشقي بنگر که زخون تو به هر گام نشان است آبي که برآسود زمينش بخورد زود دريا شود آن رود که پيوسته روان است باشد که يکي هم به نشاني بنشيند بس تير که در چله اين کهنه کمان است از روي تو دل کندنم آموخت زمانه اين ديده از آن روست که خونابه فشان است دردا و دريغا که در اين بازي خونين بازيچه ايام دل آدميان است دل برگذر قافله لاله و گل داشت اين دشت که پامال سواران خزان است روزي که بجنبد نفس باد بهاري بيني که گل و سبزه کران تا به کران است اي کوه تو فرياد من امروز شنيدي دردي ست درين سينه که همزاد جهان است از داد و وداد آن همه گفتند و نکردند يارب چه قدر فاصله دست و زبان است خون مي چکد از ديده در اين کنج صبوري اين صبر که من مي کنم افشردن جان است از راه مرو سايه که آن گوهر مقصود گنجي ست که اندر قدم راهروان است -هوشنگ ابتهاج (سایه)
بحث آزاد
پروانه‌ی رنگین
blossom.B
*از پیله بیرون آمدن گاهی رهایی نیست در باغ هم پروانه‌ی رنگین گرفتار است این کشور آن کشور ندارد حس دلتنگی دیوار با هر طرح و نقشی باز دیوار است... -محمد‌علی جوشانی*
بحث آزاد
حواست بوده است حتما...
blossom.B
الا ای حضرت عشقم! حواست هست؟ حواست بوده است آیا؟ که این عبد گنه کارت که خود ، هیراد می‌نامد، چه غم ها سینه‌اش دارد... حواست بوده است آیا؟ که این مخلوق مهجورت از آن عهد طفولیت و تا امروزِ امروزش ذلیل و خاضع و خاشع گدایی می‌کند لطفت... حواست بوده است آیا نشسته کنج دیواری تک و تنها؛ که گشته زندگی‌اش پوچ و بی معنا! دریغ از ذره ای تغییر میان امروز و دیروز و فردا... حواست هست، می‌دانم... حواست بوده است حتما! ولیکن یک نفر اینجا، خلاف دیده‌ای بینا، ندارد دیده‌ای بینا -رضا محمدزاده
بحث آزاد
امیدوارم نشناسند مرا... پیش از این، ستاره بودم!
blossom.B
یک سالِ پیش، ستاره‌ای مُرد. هیچ کس نفهمید؛ همانطور که وقتی متولد شد، کسی نفهمیده بود. همه سرگرم خنده بودند؛ زمانی که مُرد. اما یادم نیست زمانی که متولد شد، دیگران در چه حالی بودند. در آن میان فقط من بودم که دیدم که آن همه نور، چطور درخشید و بزرگ شد.... خیلی زیبا بود؛ انگار هر شب درخشان تر می‌شد... پر قدرت می‌سوخت. برای زنده بودن، باید می‌سوخت... من بودم که پا به پای سوختن هایش، اشک ریختم... اشک هایم برای خاموش کردن بی قراری هایش کافی نبود... نتوانستم خاموش کنم درد را که در لا به لای شعله هایش، ستاره‌ام را می‌سوزاند. ستاره مُرد! این آخرین خاطره‌ایست که از او در ذهن دارم... نتوانستم تقدیرش را عوض کنم.‌‌.. سیاهچاله شد... اکنون حتی نمی‌توانم شعله‌ی شمعی در کنارش بگذارم تا او را در میان تاریکی ها ببینم. سیاهچاله ها نور را می‌گیرند... چه کسی گمان می‌کرد آن همه نور ، اکنون‌ این همه تاریک باشد؟ آن زمان که نورانی بود، کسی ندیدش... نمی‌دانم این کوردلان اکنون سیاهچاله بودنش را چگونه می‌بینند که می‌خندند... آری؛ ستاره مُرد.. همه خندیدند. امشب، به یاد آن ستاره، خواهم گریست.
بحث آزاد

داستان کوتاه و آموزنده....

زمان بندی شده سنجاق شده قفل شده است منتقل شده بحث آزاد
168 دیدگاه‌ها 28 کاربران 18.6k بازدیدها 28 Watching
  • قدیمی‌ترین به جدید‌ترین
  • جدید‌ترین به قدیمی‌ترین
  • بیشترین رای ها
پاسخ
  • پاسخ به عنوان موضوع
وارد شوید تا پست بفرستید
این موضوع پاک شده است. تنها کاربرانِ با حق مدیریت موضوع می‌توانند آن را ببینند.
  • Marjan 77M آفلاین
    Marjan 77M آفلاین
    Marjan 77
    نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط انجام شده
    #41

    فاصله بین من و خدا !

    مجنون هنگام راه رفتن کسی را به جز لیلی نمی دید. روزی شخصی در حال نماز خواندن در راهی بود و مجنون بدون این که متوجه شود از بین او و مهرش عبور کرد.
    مرد نمازش را قطع کرد و داد زد چرا بین من و خدایم فاصله انداختی ؟
    مجنون به خود آمد و گفت: من که عاشق لیلی هستم تورا ندیدم تو که عاشق خدای لیلی هستی چگونه دیدی که من بین تو و خدایت فاصله انداختم؟

    1 پاسخ آخرین پاسخ
    8
    • Marjan 77M آفلاین
      Marjan 77M آفلاین
      Marjan 77
      نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط انجام شده
      #42

      چگونه خواب امام زمان (عج) را ببینیم؟🌷

      شاگرد: استاد ، چکار کنم که خواب امام زمان رو ببینم !؟

      استاد: شب یک غذای شور بخور . آب نخور و بخواب . ببین چه خوابی میبینی .
      شاگرد دستور استاد رو اجرا کرد و برگشت.

      شاگرد: استاد دائم خواب آب میدیدم !‏ خواب دیدم بر لب چاهی دارم آب مینوشم . کنار لوله آبی در حال خوردن آب هستم ! در ساحل رودخانه ای مشغول.... گفت اینا رو خواب دیدم!

      استادش فرمود : تشنه آب بودی خواب آب دیدی‏ ؛‏ تشنه امام زمان بشو ....تا خواب امام زمان ببینی !

      1 پاسخ آخرین پاسخ
      11
      • ح آفلاین
        ح آفلاین
        حسین ثار الله
        دانش آموزان آلاء
        نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط انجام شده
        #43

        0_1473873901799_Snap11.png

        آرزو، یه کرم ابریشم تپل و زیبا، سرگرم غذا خوردن بود. راستش او خیلی شکمو بود؛ انگار این همه غذا می‌خورد، سیر نمی‌شد. هر وقت به او نگاه می‌کردی، می‌دیدی که تند و تند داره غذا می‌خوره! هر که به او نگاه می‌کرد، فکر می‌کرد این کرم زیبا، حتماً چند روز گرسنه مونده، که حالا که به غذا رسیده، این طور با ولع این برگ‌ها رو می‌خوره! آخه غذای کرم ابریشم، برگ سبز درخت‌هاست. او با دست‌ها و پاهای زیادش، روی یک برگ راه می‌ره و از لبه‌های اون شروع به خوردن می‌کنه تا اون برگ تموم بشه. بعد می‌ره سراغ یه برگ دیگه.
        آرزو، فقط به برگ بزرگی می‌چسبید و به خوردن مشغول می‌شد: انگار دیگه هیچ کاری نداره!
        اما بالاخره یه روز به این نتیجه رسید که تا کی می‌خواد فقط یه کار انجام بده!؟ اون هم خوردن و خوردن و خوردن!
        حالا این کرم زیبا، می‌خواست یه کار مهم انجام بده، کاری که خیلی مهم باشه! کاری که اونو مهم کنه! یه کرم، چه کنه که کار مهمی باشه؟!
        برای انجام کار مهم، او باید خودش مهم می‌شد! خب! برای مهم شدن خودش، چه کار باید می‌کرد؟ تصمیم خودش رو گرفت:
        یکی این که باید ورزش‌کار می‌شد. یه ورزش‌کار مهم! مثلاً یه فوتبالیست مهم که همه‌ی مردم به او توجه کنند!
        دوم این که باید هنرمند می‌شد. یه هنرمند مهم! مثلاً یه هنرپیشه‌ی مهم که برای همه‌ی مردم معروف باشه و همه اونو ببینند.
        سوم این که باید پول‌دار بشه. یه پولدار مهم! که همه چی رو بتونه بخره! تا همه‌ی مردم به او و چیزایی که خریده، توجه کنند.
        این کارها رو کرد. خیلی زحمت کشید تا بالاخره مهم شد. معروف شد. همه می‌شناختنش. حالا او دیگه خیلی مهم بود.
        اما یه اتفاق افتاد: چون مهم شده بود، خیلی خودشو می‌گرفت. خیلی مغرور شده بود. به هیچ کس احترام نمی‌گذاشت، اما توقع داشت همه به او احترام بگذارن! آخه او خودشو مهم می‌دونست. اتفاقی که افتاد این بود که یکی یکی دوستاش و بقیه‌ی مردم از او دور شدن. دیگه کسی به او نزدیک نمی‌شد. او دور خودش یه پیله درست کرده بود: پیله‌ی غرور به خاطر مهم بودن و معروف بودن خودش.

        او زیبا، پرقدرت و قوی، پول‌دار، معروف و مهم بود، پس دیگه به کسی نیاز نداشت. به این دلیل بود که همه رو از خودش دور کرد. او تنها شده بود، چون مغرور بود: غرور داشت. پیله‌ی خود دوستی و خود خواهی دور خودش کشیده بود. حالا زندانی این خود دوستی و خود خواهی بود.
        بالاخره از این وضعیت زندان خود دوستی، خسته شد. گریه کرد. غصه خورد. این طوری شد که یه تصمیم مهمی گرفت.
        تصمیم گرفت از این زندان فرار کنه. حالا باید این زندان رو پاره کنه. این زندان که اسمش پیله‌ی خودخواهی بود رو باید می‌شکافت: خودش اونو ایجاد کرده بود، خودشم باید اونو پاره می‌کرد.
        خب! این کار و کرد. پیله رو شکافت: اومد بیرون. خیلی زور زد تا خودش را بکشه بیرون. از تاریکی پیله اومد بیرون، اومد توی فضای روشن. آخیش! راحت شد، آزاد شد، رها شد. پرید! چی؟ او که داشت زور می‌زد که از پیله بیاد بیرون، اصلاً متوجه نشد که حالا می‌تونه بپره؟! چه جالب! پرید، پرواز کرد. چه بال‌های قشنگی! کی بال درآورد؟ نمی‌دونست. اما می‌دونست که حالا دیگه آزاد شده و می‌تونه پرواز کنه. او از خودخواهی خودش فرار کرده بود. او دیگه خودش رو نمی‌دید. حالا پرواز می‌کرد. پرید و رفت روی گلزار. روی همه‌ی گل‌ها پرواز کرد. از بالا همه چیز هم زیبا بود و هم کوچیک. به همه کس و همه چیز نگاه کرد.
        فریاد زد: خداجون، ممنونم! می‌تونم پرواز کنم، رها بشم. دیگه فقط خودم رو دوست ندارم، همه رو دوست دارم.
        عصر شد. غروب شد. بعد آسمون تاریک شد. بال زد و رفت تا یه نور دید: نور یه شمع بود. رفت دور نور شمع، چرخید و پرید. خیلی خوشحال بود که توی این تاریکی می‌تونه دور یه نور پرواز کنه.
        یادش اومد وقتی کرم بود، و روی برگ بود، آسمون که تاریک می‌شد، او توی تاریکی می‌موند.
        یادش اومد وقتی که توی پیله بود، همه جای پیله تاریک بود. اما حالا که پروانه شده، روزا که روشنه روی گلزار زیبا پرواز می‌کنه و شب‌های تاریک می‌تونه دور شمع روشن پرواز کنه. او دیگه خوشبخت بود، سبک بود، راحت بود، می‌پرید. آزاد بود، آزاد از خودخواهی. خدا رو شکر.

        کدخدایی همه غم و هوس است کد رها کن تو را خدای بس است

        1 پاسخ آخرین پاسخ
        9
        • بهارهب آفلاین
          بهارهب آفلاین
          بهاره
          نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط انجام شده
          #44

          به هنگام بازدید از یک بیمارستان روانى، از روان‌پزشک پرسیدم
          شما چطور می‌فهمید که یک بیمار روانى به بسترى شدن در بیمارستان نیاز دارد یا نه؟
          روان‌پزشک گفت: ما وان حمام را پر از آب می‌کنیم و یک قاشق چایخورى،
          یک فنجان و یک سطل جلوى بیمار می‌گذاریم و از او می‌خواهیم که وان را خالى کند.
          من گفتم: آهان ! فهمیدم. آدم عادى باید سطل را بردارد چون بزرگ‌تر است.
          روان‌پزشک گفت: نه! آدم عادى درپوش زیر آب وان را بر می‌دارد.
          شما می‌خواهید تخت‌تان کنار پنجره باشد یا کنار در ؟

          Nothing really matters :)

          1 پاسخ آخرین پاسخ
          11
          • _Mohammad_reza__ آفلاین
            _Mohammad_reza__ آفلاین
            _Mohammad_reza_
            نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط _Mohammad_reza_ انجام شده
            #45

            حکایت گنجشکی که با خدا قهر بود !

            روزها گذشت و گنجشگ با خدا هیچ نگفت.
            فرشتگان سراغش را از خدا می گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت:
            می آید ؛ من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود و یگانه قلبی هستم که دردهایش را در خود نگاه میدارد.

            و سرانجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست. فرشتگان چشم به لب هایش دوختند ...
            گنجشک هیچ نگفت ... و خدا لب به سخن گشود : با من بگو از آن چه سنگینی سینه توست.
            گنجشک گفت : لانه کوچکی داشتم، آرامگاه خستگی هایم بود و سرپناه بی کسی ام.
            تو همان را هم از من گرفتی.
            این طوفان بی موقع چه بود؟ چه می خواستی؟
            لانه محقرم کجای دنیا را گرفته بود؟؟؟
            و سنگینی بغضی راه کلامش را بست ...
            سکوتی در عرش طنین انداخت.
            فرشتگان همه سر به زیر انداختند.
            خدا گفت: ماری در راه لانه ات بود.
            باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند.
            آن گاه تو از کمین مار پر گشودی.
            گنجشگ خیره در خدائیِ خدا مانده بود...
            خدا گفت: و چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی ام برخاستی!
            اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود. ناگاه چیزی درونش فرو ریخت ...
            های های گریه هایش ملکوت خدا را پر کرد ...
            قرآن کریم / سوره بقره / آیه 216
            چه بسا چیزی را خوش نداشته باشید، حال آنکه خیر شما در آن است؛ و یا چیزی را دوست داشته باشید، حال آنکه شر شما در آن است. و خدا می داند، و شما نمی دانی

            1 پاسخ آخرین پاسخ
            13
            • _Mohammad_reza__ آفلاین
              _Mohammad_reza__ آفلاین
              _Mohammad_reza_
              نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط انجام شده
              #46

              حکایت ماآدم ها...
              حکایت کفشاییه که
              اگه جفت نباشند
              هرکدومشون
              هرچقدرشیک باشند
              هرچقدرهم نوباشند
              تاهمیشه
              لنگه به لنگه اند!!!!

              1 پاسخ آخرین پاسخ
              9
              • _Mohammad_reza__ آفلاین
                _Mohammad_reza__ آفلاین
                _Mohammad_reza_
                نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط انجام شده
                #47

                مردی به دربار خان زند می رود و با ناله و فریاد می خواهد تا کریمخان را ملاقات کند. سربازان مانع ورودش می شوند. خان زند در حال کشیدن قلیان ناله و فریاد مردی را می شنود و می پرسد ماجرا چیست؟ پس از گزارش سربازان به خان ؛ وی دستور می دهد که مرد را به حضورش ببرند .

                مرد به حضور خان زند می رسد. خان از وی می پرسد که چه شده است این چنین ناله و فریاد می کنی؟

                مرد با درشتی می گوید دزد ، همه اموالم را برده و الان هیچ چیزی در بساط ندارم.

                خان می پرسد وقتی اموالت به سرقت میرفت تو کجا بودی؟

                مرد می گوید من خوابیده بودم.

                خان می گوید خب چرا خوابیدی که مالت را ببرند؟

                مرد در این لحظه پاسخی می دهد آن چنان که استدلالش در تاریخ ماندگار می شود و سرمشق آزادی خواهان می شود .

                مرد می گوید : چون فکر می کردم تو بیداری من خوابیده بودم!!!

                خان بزرگ زند لحظه ای سکوت می کند و سپس دستور می دهد خسارتش از خزانه جبران کنند. و در آخر می گوید این مرد راست می گوید ما باید بیدار باشیم.

                1 پاسخ آخرین پاسخ
                11
                • _Mohammad_reza__ آفلاین
                  _Mohammad_reza__ آفلاین
                  _Mohammad_reza_
                  نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط انجام شده
                  #48

                  💎در یک نطرسنجی از مردم دنیا سوالی پرسیده شد و نتیجه جالبی به دست آمد.
                  سوال: "نظر خودتان را راجع به راه‌حل کمبود غذا در سایر کشورها صادقانه بیان کنید؟"
                  کسی جوابی نداد چون:
                  در آفریقا کسی نمی‌دانست غذا یعنی چه؟
                  در آسیا کسی نمی‌دانست نظر یعنی چه؟
                  در اروپای شرقی کسی نمی‌دانست صادقانه یعنی چه؟
                  در اروپای غربی کسی نمی‌دانست کمبود یعنی چه؟
                  در آمریکا کسی نمی‌دانست سایر کشورها یعنی چه؟

                  1 پاسخ آخرین پاسخ
                  12
                  • _Mohammad_reza__ آفلاین
                    _Mohammad_reza__ آفلاین
                    _Mohammad_reza_
                    نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط _Mohammad_reza_ انجام شده
                    #49

                    ایمان به خدا و توکل به عنایت پروردگاری از نعمتهای موهوبی است که چون نصیب آدمی شود به جرات می توان گفت به همه چیز دست یافته و هیچ عاملی نخواهد توانست که او ر در مسیر زندگی شیرین رویاانگیزش منحرف سازد . افراد معتقد و مومن سعادتمندترین مردان روزگار هستند زیرا چون نقطه اتکای خویش را قوی و زورمندی ببینند و به طور کلی به اصل و اساس لایزالی پای بند هستند لذا هرگونه محرومیت و ناکامی را از روزنه دیده و خواسته معشوق و معبود نگریسته برآن لبخند می زنند و شداید و سختیها را به حسن قبول تلقی می کنند . به هنگام تلخکامی برای آرامش خاطر چنین زمزمه می کنند :

                    http://nona-edu.com/admin/imgs/1413700601.jpg

                    1 پاسخ آخرین پاسخ
                    9
                    • _Mohammad_reza__ _Mohammad_reza_

                      سلام دوستان...
                      فقط داستان کوتاه...
                      به قول دوستمون هم : اسپم ممنوع !!!
                      🌺 🌺 🌺 🌺

                      A آفلاین
                      A آفلاین
                      astmn5975uhfkep
                      نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط انجام شده
                      #50

                      قحطی امده بود مرد کشاورز که دیگه هیچی در خانه نداشت برای گرفتن مشتی ارد به سمت اسیاب رفت و گفت که کیسه ای ارد به من بده زن و بچه هایم گرسنه اند وقتی کارم گرفت بر میگردانم .اسیابان کیسه ای ارد بهش داد مرد در راه خانه هی میگفت
                      خدایا تو رو به عزتت به بزرگیت گره از کار من بگشا قسمت میدم به جلالت که این گره از کار من بگشا و با خدا حرف میزد و میامد که یکهو گره کیسه باز شد و همه ارد ریخت زمین
                      مرد بغض کرد و گفت
                      من تو را کی گفتم ای یار عزیز کاین گره بگشای و گندم را بریز
                      ان گره را چون نیارستی گشود این گره بگشودنت دیگر چه بود
                      همینطوری که داشت به هزار زحمت اینا را جمع میکرد متوجه شد کیسه ای زیر خاکه وقتی بازش کرددید
                      سکه های طلا
                      تو نمبین کا بر درختی یا به چاه
                      تو مرا بین که منم مفتاح راه
                      مولانا

                      1 پاسخ آخرین پاسخ
                      11
                      • _Mohammad_reza__ آفلاین
                        _Mohammad_reza__ آفلاین
                        _Mohammad_reza_
                        نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط انجام شده
                        #51

                        مردي ﺑﺎﻳﻚ ﺟﻤﻠﻪ همسرش را ﺭﻧﺠﺎﻧﺪ ، اﻣﺎ
                        ﺑﻼﻓﺎﺻﻠﻪ ﭘﺸﻴﻤﺎﻥ ﺷﺪ و اﺯ ﺭاﻩ ﻫﺎي ﻣﺨﺘﻠﻒ ﺑﺮاي ﺑﺪﺳﺖ ﺁﻭﺭﺩﻥ ﺩﻝهمسرش ﺗﻼﺵ ﻛﺮﺩ ،
                        اﺯﺟﻤﻠﻪ ﻧﺰﺩ ﭘﻴﺮ ﺩاﻧﺎي ﺷﻬﺮﺭﻓﺖ ﻭﺑﺎ اﻭ ﻣﺸﻮﺭﺕ ﻛﺮﺩ ،

                        ﭘﻴﺮ ﮔﻔﺖ : براﻱ ﺟﺒﺮاﻥ ﺳﺨﻨﺖ ﺩﻭ ﻛﺎﺭ ﺑﺎﻳﺪ اﻧﺠﺎﻡ ﺩﻫﻲ ،

                        ﺟﻮاﻥ ﺑﺎﺷﻮﻕ ﺩﺭﺧﻮاﺳﺖ ﻛﺮﺩ ﻛﻪ ﺭاﻩ ﺣﻞ ﺭا ﺑﺮاﻳﺶ ﺷﺮﺡ ﺩﻫﺪ.

                        ﭘﻴﺮ ﺧﺮﺩﻣﻨﺪ ﮔﻔﺖ : اﻣﺸﺐ ﺑﺎﻟﺸﻲ اﺯ ﭘﺮ ﺑﺮﺩاﺷﺘﻪ ﻭﮔﻮﺷﻪ ﺁﻥ ﺭا ﺳﻮﺭاﺥ ﻛﻦ ، ﺳﭙﺲ ﺑﻪ ﻛﻮﭼﻪ ﻫﺎ ﻭ ﻣﺤﻼﺕ ﺑﺮﻭ ﻭﭘﺸﺖ ﺩﺭ ﻫﺮ ﺧﺎﻧﻪ اي ﻳﻚ ﭘﺮ ﺑﮕﺬاﺭ ﺗﺎ ﭘﺮﻫﺎﺗﻤﺎﻡ ﺷﻮﺩ ،
                        ﻫﺮﻭﻗﺖ اﻳﻦ ﻛﺎﺭ ﺭا تمام ﻛﺮﺩي ﻧﺰﺩﻣﻦ ﺑﻴﺎﺗﺎﻣﺮﺣﻠﻪ ﺩﻭﻡ ﺭاﺑﮕﻮﻳﻢ .

                        ﺟﻮاﻥ ﺗﻤﺎﻡ ﺁﻥ ﺷﺐ ﺭاﺑﻪ آن کار ﻃﺎﻗﺖ ﻓﺮﺳﺎﻣﺸﻐﻮﻝ ﺷﺪ . اﻧﮕﺸﺘﺎﻧﺶ اﺯﺳﺮﻣﺎﻱ ﺷﺒﺎﻧﻪ ﻳﺦ ﺯﺩﻩ ﺑﻮﺩ ، ﻭﻟﻲ ﺑﺎﺯﻫﻢ اﺩاﻣﻪ ﺩاد
                        ﺗﺎ اﻳﻨﻜﻪ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﻃﻠﻮﻉ ﺁﻓﺘﺎﺏ ﻛﺎﺭﺵ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺪ .

                        ﺑﺎﺳﺮﻋﺖ ﻧﺰﺩ ﭘﻴﺮ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺑﺎ ﺧﻮﺷﻨﻮﺩي ﮔﻔﺖ :
                        ﻣﺮﺣﻠﻪ اﻭﻝ ﺑﺎ ﻣﻮﻓﻘﻴﺖ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺪ ، ﺣﺎﻻﭼﻪ ﻛﺎﺭ ﻛﻨﻢ ؟

                        ﭘﻴﺮﮔﻔﺖ ﺣﺎﻻ ﺑﺮﮔﺮﺩ ﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﭘﺮﻫﺎﺭا ﺟﻤﻊ ﻛﻦ ﺗﺎﺑﺎﻟﺶ ﺑﻪ ﺣﺎﻟﺖ اﻭﻟﺶ ﺑﺮﮔﺮﺩﺩ .

                        جوان ﺑﺎ ﺳﺮاﺳﻴﻤﮕﻲ ﮔﻔﺖ :
                        اﻣﺎاﻳﻦ کار ﻏﻴﺮ ممکن اﺳﺖ ﺑﺴﻴﺎﺭي اﺯ ﭘﺮﻫﺎ ﺭا ﺑﺎﺩ ﭘﺮاﻛﻨﺪﻩ ﻛﺮﺩﻩ ﻭ ﻫﺮﭼﻘﺪﺭ هم ﺗﻼﺵ ﻛﻨﻢ ﺑﺎﻟﺶ ﻣﺜﻞ اﻭﻟﺶ ﻧﻤﻲ ﺷﻮﺩ .

                        ﭘﻴﺮ ﮔﻔﺖ : ﺩﺭﺳﺖ اﺳﺖ....
                        ﻛﻠﻤﺎﺗﻲﻛﻪ اﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ميﻛﻨﻲ مانند ﺮﻫﺎﻳﻲ ﺩﺭ مسیر ﺑﺎﺩ اﺳﺖ ...
                        ﻭﺩﻳﮕﺮ ﺑﻪ ﺩﻫﺎﻧﺖ ﺑﺎﺯ ﻧﺨﻮاﻫﺪ ﮔﺸﺖ .
                        ﺩﺭ اﻧﺘﺨﺎﺏ ﻛﻠﻤﺎﺕ ﺑﺨﺼﻮﺹ ﺩﺭ ﺑﺮاﺑﺮ ﻛﺴﺎﻧﻲ ﻛﻪ ﺩﻭﺳﺘﺸﺎﻥ
                        ﺩاﺭي ... ﺩﻗﺖﻛﻦ !

                        مرحوم خسرو شکيبایی با اون صدای طلاييش
                        می گفت :
                        هميشه يادمان باشد که نگفته ها را مي توان گفت
                        ولی گفته ها را نمي توان پس گرفت ...
                        چه سنگ را به کوزه بزنی چه کوزه را به سنگ ،
                        شکست با کوزه است ...
                        دلهاخیلی زود از حرفها می شکنند !

                        مراقب گفتارمان باشیم ...

                        1 پاسخ آخرین پاسخ
                        11
                        • _Mohammad_reza__ آفلاین
                          _Mohammad_reza__ آفلاین
                          _Mohammad_reza_
                          نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط انجام شده
                          #52

                          ﺍﺯ ﺍﻓﻼﻃﻮﻥ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ: «ﺷﮕﻔﺖﺍﻧﮕﯿﺰﺗﺮﯾﻦ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﭼﯿﺴﺖ؟»
                          ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩ: «ﺍﺯ ﮐﻮﺩﮐﯽ ﺧﺴﺘﻪ ﻣﯽ‌ﺷﻮﺩ، ﺑﺮﺍﯼ ﺑﺰﺭﮒ ﺷﺪﻥ ﻋﺠﻠﻪ ﻣﯽ‌ﮐﻨﺪ ﻭ ﺳﭙﺲ ﺩﻟﺘﻨﮓ ﺩﻭﺭﺍﻥ ﮐﻮﺩﮐﯽ ﺧﻮﺩ ﻣﯽ‌ﺷﻮﺩ! ﺍﺑﺘﺪﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﺴﺐ ﻣﺎﻝ ﻭ ﺛﺮﻭﺕ ﺍﺯ ﺳﻼﻣﺘﯽ ﺧﻮﺩ ﻣﺎﯾﻪ ﻣﯽ‌ﮔﺬﺍﺭﺩ، ﺳﭙﺲ ﺑﺮﺍﯼ ﺑﺎﺯﭘﺲ‌ﮔﺮﻓﺘﻦ ﺳﻼﻣﺘﯽ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺭﻓﺘﻪ، ﭘﻮﻝ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺧﺮﺝ ﻣﯽ‌ﮐﻨﺪ. ﻃﻮﺭﯼ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽ‌ﮐﻨﺪ ﮐﻪ ﮔﻮﯾﯽ ﻫﺮﮔﺰ ﻧﺨﻮﺍﻫﺪ ﻣﺮﺩ ﻭ ﺑﻌﺪ ﻃﻮﺭﯼ ﮐﻪ ﮔﻮﯾﯽ ﻫﺮﮔﺰ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻧﮑﺮﺩﻩ ﻣﯽﻣﯿﺮﺩ! ﺁﻧﭽﻨﺎﻥ ﺯﻣﺎﻥ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺻﺮﻑ ﺁﻣﺎﺩﻩ ﺷﺪﻥ ﺑﺮﺍﯼ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽ‌ﮐﻨﺪ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﺮﺩﻥ ﻭﻗﺖ ﭘﯿﺪﺍ ﻧﻤﯽ‌ﮐﻨﺪ. ﺁﻧﻘﺪﺭ ﺑﻪ ﺁﯾﻨﺪﻩ ﻓﮑﺮ ﻣﯽ‌ﮐﻨﺪ ﮐﻪ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺭﻓﺘﻦ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺧﻮﺩ ﻧﯿﺴﺖ، ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮔﺬﺷﺘﻪ ﯾﺎ ﺁﯾﻨﺪﻩ ﻧﯿﺴﺖ ﺑﻠﮑﻪ ﺗﺠﺮﺑﻪ ﻣﺎ ﺍﺯ ﺯﻣﺎﻥ ﺣﺎﻝ ﺍﺳﺖ.»

                          1 پاسخ آخرین پاسخ
                          10
                          • _Mohammad_reza__ آفلاین
                            _Mohammad_reza__ آفلاین
                            _Mohammad_reza_
                            نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط انجام شده
                            #53

                            مهر می آید دوباره
                            مهر ناب خاطره
                            مهر ایام خوش دوران خوب مدرسه

                            مهر می آید خیالم میپرد در عالمی
                            عالم شور و شعف
                            دنیای پاک کودکی ...

                            آب و بابا ، قصه ی دارا و سارا
                            نیمکت
                            قصه ی املا و انشا
                            قصه ی یک لوبیا ...

                            قصه ی ناب کلاغ و روبهی بس ناقلا
                            قصه ی باران و جنگل
                            پیش چشم مرد فردا ...

                            وای انگشتم
                            کرخ شد با سرانگشتان طفل
                            قصه ی سدی
                            مهار از ناز انگشتان ماه ...

                            گریه ام میگیرد
                            اینها رفته با باد زمان
                            مانده ام با خاطراتی
                            مانده بر ذهنم و جان ...

                            مهدی عنایتی شاعرخیال

                            1 پاسخ آخرین پاسخ
                            8
                            • تنها...ت آفلاین
                              تنها...ت آفلاین
                              تنها...
                              نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط انجام شده
                              #54

                              🚩#بهترین_شغل

                              راننده تاكسی گفت: «می‌دونی بهترین شغل دنیا چیه؟» گفتم: «چیه؟» گفت: «راننده تاكسی.» خندیدم.
                              راننده گفت: «جون تو... هر وقت بخوای میای سركار، هر وقت نخوای نمیای، هر مسیری خودت بخوای میری، هر وقت دلت خواست یه گوشه می‌زنی بغل استراحت می‌كنی، هی آدم جدید می‌بینی، آدم‌های مختلف، حرف‌های مختلف، داستان‌های مختلف...
                              موقع كار می‌تونی رادیو گوش بدی، می‌تونی گوش ندی، می‌تونی روز بخوابی شب بری سر كار، هر كیو دوست داری می‌تونی سوار كنی، هر كیو دوست نداری سوار نمی‌كنی، آزادی، راحتی.»
                              دیدم راست می‌گوید. گفتم: «خوش به حالتون.»
                              راننده گفت: «حالا اگه گفتی بدترین شغل دنیا چیه؟» گفتم: «چی؟» راننده گفت: «راننده تاكسی.»
                              بعد دوباره گفت: «جون تو... هر روز باید بری سر كار، دو روز كار نكنی دیگه هیچی تو دست و بالت نیست، از صبح هی كلاچ، هی ترمز، پادرد، زانودرد، كمردرد، با این لوازم یدكی گرون، یه تصادفم بكنی كه دیگه واویلا می‌شه،
                              هر مسیری مسافر بگه باید همون رو بری، هرچی آدم عجیب و غریب هست سوار ماشینت میشه، همه هم ازت طلبكارن، حرف بزنی یه جور، حرف نزنی یه جور، رادیو روشن كنی یه جور، رادیو روشن نكنی یه جور، دعوا سر كرایه، دعوا سر مسیر، دعوا سر پول خرد، تابستون‌ها از گرما می‌پزی، زمستون‌ها از سرما كبود می‌شی.هرچی می‌دویی آخرش هم لنگی.»
                              به راننده نگاه كردم. راننده خندید و گفت: «زندگی همه چیش همین‌جوره. می‌شه بهش خوب نگاه كرد، می‌شه بد نگاه كرد.»
                              گفتم: «الان شما منو نصیحت كردید؟» راننده گفت: «آره دیگه.»

                              1 پاسخ آخرین پاسخ
                              12
                              • _Mohammad_reza__ آفلاین
                                _Mohammad_reza__ آفلاین
                                _Mohammad_reza_
                                نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط انجام شده
                                #55

                                #پدر

                                ملا به پسرش گفت: از صبح تا شب توی قهوه خانه ها ولویی و شب ها دیر به خانه می آیی! این کار تو اصلا خوب نیست! من که به سن تو بودم، شب ها خیلی زود به خانه می آمدم. پسر ملا گفت: شاید پدر شما اُمُّل و قدیمی بوده. ملا عصبانی شد و فریاد زد: خفه شو! پدر من هزار بار بهتر و معقول تر و خوش فکر تر از پدر احمقِ تو بود.

                                1 پاسخ آخرین پاسخ
                                12
                                • _Mohammad_reza__ آفلاین
                                  _Mohammad_reza__ آفلاین
                                  _Mohammad_reza_
                                  نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط انجام شده
                                  #56

                                  "دکتر الهی قمشه ای"

                                  مادر بزرگ من خدا بیامرز آدم مذهبی بود.
                                  هر وقت دلش واسه امام رضا تنگ میشد میگفتم مادربزرگ حالا حتما لازم نیست بری مشهد از همینجا یه سلام بده. اما من واسه تفریح میرفتم شمال اون به من نمیگفت حتما لازم نیست بری شمال همینجا تفریح کن.
                                  وقتی سفره میگرفت وقتی محرم میشد به ﻫﻴﺎت محل برنج و روغن میداد بهش میگفتم اینا همه سیرن پولشو ببر بده به چهارتا آدم محتاج اما وقتی من با دوستام مهمونی میگرفتم اون فقط میگفت مادر مراقب خودت باش.
                                  سالها گذشت تا من فهمیدم آدمها احتیاج دارن سفر برن. احتیاج دارن از زندگی لذت ببرن و لذت بردن برای آدمها متفاوت معنی میشه...
                                  یکی از ﻫﻴﺎت امام حسین لذت میبره یکی از مهمونی رفتن. یکی تو سفر مکه اقناع میشه یکی تو سفر تایلند.
                                  اینا همشون برای من آدمهای محترمی هستن.
                                  سالها گذشت تا من فهمیدم نباید به دلخوشی های آدمها گیر بدهم
                                  چون آدمها با همین دلخوشی ها سختی های زندگی رو تحمل میکنن.

                                  لطفا به دلخوشی دیگران گير ندهيد !

                                  1 پاسخ آخرین پاسخ
                                  12
                                  • _Mohammad_reza__ آفلاین
                                    _Mohammad_reza__ آفلاین
                                    _Mohammad_reza_
                                    نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط _Mohammad_reza_ انجام شده
                                    #57

                                    در جنگ جهانى دوم وقتى که قواى متحدین (آلمان و ایتالیا و ژاپن) فرانسه را که جزء قواى متفقین (انگلیس و فرانسه و آمریکا و شوروى) بود، شکست دادند و در جولاى سال ۱۹۴۰ میلادى انگلستان در میدان نبرد جهانى با دشمن پیروزمند، تنها ماند، در پاریس کنفرانس سرى بین سه نفر از سران جنگ جهانى یعنى چرچیل رهبر انگلستان، هیتلر رهبر آلمان و موسولینى رهبر ایتالیا در قصر فونتن بلو به وجود آمد.
                                    در این کنفرانس هیتلر به چرچیل گفت: حال که سرنوشت جنگ معلوم است و بزرگترین نیروى اروپا و متفق انگلیس یعنى فرانسه شکست خورده است، براى جلوگیرى از کشتار بیشتر بهتر است انگلستان قرداد شکست و تسلیم را امضاء کند تا جنگ متوقف شود و صلح به جهان باز گردد.
                                    چرچیل در پاسخ گفت: بسیار متاسفم که نمى توانم چنین قراردادى را امضاء کنم؛ زیرا هنوز انگلستان شکست نخورده است و شما را پیروز نمى شناسم. هیتلر و موسولینى از این گفتار ناراحت شده و با او به تندى برخورد کردند.
                                    چرچیل با خونسردى گفت: عصبانى نشوید، انگلیس به شرط بندى خیلى اعتقاد دارد؛ آیا حاضرید براى حل قضیه با هم شرط ببندیم؟ در این شرط هر که برنده شد باید بپذیرد. سران نازیست و فاشیست (هیتلر و موسولینى) با خوشروئى این پیشنهاد را قبول کردند. در آن لحظه هر سه نفر در جلو استخر بزرگ کاخ نشسته بودند، چرچیل گفت: آن ماهى بزرگ را در استخر مى بینید، هر کس آن ماهى را تصاحب کند برنده جنگ است، هیتلر فورا (پارابلوم) خود را از کمر کشید و به این سو و آن سوى استخر پرید و شروع به تیراندازیهاى پیاپى به ماهى کرد ولى، سرانجام بى نتیجه و خسته و درمانده بر صندلى خود نشست، و به موسولینى گفت: حالا نوبت تو است.
                                    موسولینى لخت شده به استخر پرید و ساعتى تلاش کرد او نیز بى نتیجه، خسته و درمانده بیرون آمد و بر صندلى خود نشست.
                                    وقتى که نوبت به چرچیل رسید، صندلى راحت خود را کنار استخر گذاشت و لیوانى بدست گرفت، در حالى که با تبسم سیگار برگ خود را دود مى کرد شروع به خالى کردن آب استخر با لیوان نمود. رهبران آلمان و ایتالیا با تعجب گفتند: چه مى کنى؟ او در جواب گفت: من عجله براى شکست دشمن ندارم. با حوصله این روش مطمئن خود را ادامه مى دهم، سرانجام پس از تمام شدن آب استخر، بى آنکه صدمه اى به ماهى بخورد، صید از من خواهد بود
                                    این است افکار بی نهایت سیاست.

                                    1 پاسخ آخرین پاسخ
                                    9
                                    • Taha 76T آفلاین
                                      Taha 76T آفلاین
                                      Taha 76
                                      نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط انجام شده
                                      #58

                                      گویند روزی دزدی در راهی بسته ای یافت که در آن چیز گرانبهایی بود و دعایی نیز پیوست آن بود. آن شخص بسته را به صاحبش بازگرداند.
                                      او را گفتند : چرا این همه مال را از دست دادی؟
                                      گفت: صاحب مال عقیده داشت که این دعا، مال او را حفظ می کند و من دزد مال او هستم، نه دزد دین! اگر آن را پس نمی دادم و عقیده صاحب آن مال خللی می یافت، آن وقت من، دزد باورهای او نیز بودم و این کار دور از انصاف است.

                                      اگر گویی که نتوانم ، برو بنشین که نتوانی
                                      اگر گویی که بتوانم ، قدم در نه که بتوانی

                                      1 پاسخ آخرین پاسخ
                                      9
                                      • تنها...ت آفلاین
                                        تنها...ت آفلاین
                                        تنها...
                                        نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط انجام شده
                                        #59

                                        🚩 #ازاين_ستون_به_اون_ستون_فرجه

                                        مردی گناهکار در آستانه ی دار زدن بود . او به فرماندار شهر گفت : واپسین خواسته ی مرا برآورده کنید .
                                        به من مهلت دهید بروم از مادرم که در شهر دوردستی است خداحافظی کنم . من قول می دهم بازگردم .
                                        فرماندار و مردمان با شگفتی و ریشخند بدو نگریست .
                                        با این حال فرماندار به مردمان تماشاگر گفت : چه کسی ضمانت این مرد را می کند؟
                                        ولی کسی را یارای ضمانت نبود .
                                        مرد گناهکار با خواری و زاری گفت : ای مردم شما می دانید كه من در این شهر بیگانه ام و آشنایی ندارم.
                                        یک نفر برای خشنودی خدای ضامن شود تا من بروم با مادرم بدرود گویم و بازگردم .
                                        ناگه یکی از میان مردمان گفت : من ضامن می شوم . اگر نیامد به جای او مرا بكشید .
                                        فرماندار شهر در میان ناباوری همگان پذیرفت.
                                        ضامن را زندانی كردند و مرد محكوم از چنگال مرگ گریخت . روز موعود رسید و محكوم نیامد.
                                        ضامن را به ستون بستند تا دارش بزنند، مرد ضامن درخواست كرد: ‌
                                        مرا از این ستون ببرید و به آن ستون ببندید . گفتند: چرا ؟ ‌
                                        گفت: از این ستون به آن ستون فرج است . پذیرفتند و او را بردند به ستون دیگر بستند
                                        که در این میان مرد محکوم فریاد زنان بازگشت.‌
                                        محكوم از راه رسید ضامن را رهایی داد و ریسمان مرگ را به گردن خود انداخت.
                                        فرماندار با دیدن این وفای به پیمان ، مرد گنهکار محکوم به اعدام را بخشید
                                        و ضامن نیز با از این ستون به آن ستون رفتن از
                                        مرگ رهایی یافت .
                                        از آن پس به کسی که گرفتاری بزرگی برایش پیش بیاید وناامید شود می گویند : از این ستون به آن ستون فرج است .یعنی تو کاری انجام بده هرچند به نظر بی سود باشد ولی شاید همان کار مایه ی رهایی و پیروزی تو شود .

                                        1 پاسخ آخرین پاسخ
                                        10
                                        • _Mohammad_reza__ آفلاین
                                          _Mohammad_reza__ آفلاین
                                          _Mohammad_reza_
                                          نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط انجام شده
                                          #60

                                          قانون پارکینسون
                                          چرا وقتي براي انجام كارى يك ساعته، سه ساعت وقت داريم، انجام آن سه ساعت طول مى كشد؟

                                          پاسخ این سوال در "قانون پارکینسون" نهفته است.
                                          بر اساس قانون پارکینسون در مدیریت: "ذهن، کار را به مدت زمانی که به آن اختصاص داده شده کش می‌دهد". در واقع می‌توان این‌گونه بیان کرد، بر اساس قانون پارکینسون:

                                          وقت بیشتر = اتلاف وقت بیشتر
                                          کارمند بیشتر = بیکاری بیشتر
                                          دخل بیشتر = خرج بیشتر

                                          لذا به‌عنوان مدیر زندگی خودمان مهم است بتوانیم بر قانون پارکینسون غلبه کنیم و مهم‌ترین تکنیک برای غلبه بر آن:

                                          تعیین مهلت زمانی و ضرب‌الاجل معقول و پایبندی به انجام کارها در زمان تعیین شده‌ است.

                                          1 پاسخ آخرین پاسخ
                                          15
                                          پاسخ
                                          • پاسخ به عنوان موضوع
                                          وارد شوید تا پست بفرستید
                                          • قدیمی‌ترین به جدید‌ترین
                                          • جدید‌ترین به قدیمی‌ترین
                                          • بیشترین رای ها


                                          • 1
                                          • 2
                                          • 3
                                          • 4
                                          • 5
                                          • 8
                                          • 9
                                          • درون آمدن

                                          • حساب کاربری ندارید؟ نام‌نویسی

                                          • برای جستجو وارد شوید و یا ثبت نام کنید
                                          • اولین پست
                                            آخرین پست
                                          0
                                          • دسته‌بندی‌ها
                                          • نخوانده ها: پست‌های جدید برای شما 0
                                          • جدیدترین پست ها
                                          • برچسب‌ها
                                          • سوال‌های درسی و مشاوره‌ای
                                          • دوره‌های آلاء
                                          • گروه‌ها
                                          • راهنمای آلاخونه
                                            • معرفی آلاخونه
                                            • سوال‌پرسیدن | انتشار مطالب آموزشی
                                            • پاسخ‌دادن و مشارکت در تاپیک‌ها
                                            • استفاده از ابزارهای ادیتور
                                            • معرفی گروه‌ها
                                            • لینک‌های دسترسی سریع