♡شهدا♡
-
بچهها فقط(:
-
دلم میخواد این چندروز نه بخورم نه بخوابم
فقط برم... -
برم و اون چیزی که میخوام رو پیدا کنم...
-
نمیدونم کجا باید دنبالش بگردم...
ولی ممکنه اینجا باشه... -
راوی دانشگاهمون توی منطقه روایت گری نمیکنه
فقط توی سرویس
واسه همینم اکثر مناطق که رفتیم اصلا نمیدونستم جریان چیه
و اینکه گروه گروهیم باید مدام دنبال اونایی که گم شدن بگردیم و معنویت خاصی تو خود مناطق اتفاق نمیفتاد(منظورم فقط اروند و معراج شهداست)
این دوجا نتونستم گریه کنم...
ولی...
نهر خین...
حاج حسین داشتن روایت گری میکردن
گفتم اینجام مثل بقیهی جاها...
همه داشتیم عین داستان فقط گوش میکردیما
ولی کاملا یهویی جو عوض شد...
بغض همه ترکید و صداها بلند شد...
دیگه میخواستیمم نمیشد آروم گریه کرد...
با همهی سوالات و شبهاتی که داشتم و دارم و با وجود تکراری بودن روایت واسم...
دیگه نشد...
این حس و حال رو براتون آرزو دارم -
پسرمه!
چندساله واسش لالایی نخوندم به تو چه!
(: -
سوژه امروزمون... -
اونی که با ماسک و کلاه و چفیه تو قایق با خودش خلوت کرده بود
اون بچه دبیرستانی که شلمچه نشست رو خاکا و با صدای بلند زار میزد...
اون مرد مسنی که واسه خودش اشک میریخت و میرفت...
و و و (: -
کشتیه
به گل نشسته اومده
با حال خسته اومده
توبه شکسته ولی با
دل شکسته اومده -
فردا روز آخره...
دلم واسه خاک فکه و کانال کمیل تنگ میشه... -
ولی هنوز...
-
خیلی از چیزایی که شنیده بودم رو تو این سفر به چشم خودم دیدم...
از جمله ساندیس خوری بسیجیا(:
مسئول کاروانمون همون که چند باری اینجا حرفشو زدم
از استادمون پرسید به نظرتون سابقه کاریم چندساله؟
گفتن ۲۵سال به بالا
گفت متولد ۶۴ام(:
یعنی ۳۷سال(:
یعنی هم سن اون یکی استادمون که هنوز مجرده(:
یعنی خیلی کوچیک تر از بابام...
موهای سرش کلا ریخته
پیرپیرپیره...
از کارای جهادیشون موقع سیل و زلزله گفتن
کلا داشتن با استادامون حرف میزدن ولی ماهاییم که جلو بودیم عین شتر مرغ سرمونو گرفته بودیم بالا و گوشارو تیز میکردیم ببینیم چی میگن
چون اصلا حس اینکه میخواد خودشو بکنه تو چشممون منتقل نمیشد...
به این حرفی که میگن
کارها رو واسه رضای خدا انجام بدی خودش بزرگت میکنه رسیدم...
چندبار دیگه ام با ایشون برخورد داشتم
هیچ وقت نیومدن بگن فلان کارا رو کردم ولی این دفعه هرچند دلیلشو نمیدونم ؛گفتن
و جالب اینجاست که هیچ کس حس نکرد واسه خودنماییه!!!
دقیقا یکی دو ساعت قبل ایشون یه بنده خدای دیگه داشت همین مدل حرفا رو میزد ولی اکثرا خوششون نیومد...
مسئولمون که موجب ریزش برگای هممون شدن
میگفتن تو فلان سیل من ۵۴روز خونه نبودم...
استادمون گفت خانمتون اعتراض نمیکنن؟!
گفت اون بنده خدا دیگه هروقت میرم خونه میگه چیزی جا گذاشتی؟دنبال چیزی اومدی؟...
خیلی واسم عجیب بود...
نزدیک ۱۵سال از بابام کوچیک ترن ولی بزرگ تر به نظر میرسن...با اینکه به بابای منم میگن بزرگ تر از سنت میخوری...
همه فک میکردن نزدیک ۵۰سالشونه ولی نبود...گفتن تو فلان سیل فلان سال( چون آروم صحبت میکردن درست نمیشنیدم و خب اینا رو یادم میره اکثرا)
ما کلی کمک رسانی آماده کردیم ببریم
فقط چادر نداشتیم
قرار شده هلال احمر چادر رو تامین کنه
ما رفتیم و اونا نیاوردن..
دولت نزاشته(:
گَدا... -
ولی همه جا خوب و بد هست...
میگفت اگه دولتم همینقد کمک میکرد دیگه محرومی نداشتیم... -
فکه(: -
با اینکه
خودم میدونم که بدم
راهم دادی که اومدم
آقا در خونهی تو
گدایی رو خوب بلدم(: -
فکه(:زهرا بنده خدا 2
منم شلمچه و ابادان و اونجا ها رو میخوام
منم راهیان نور میخوام ...
کاش وقتی رفته بودم اونجا شیطنت های کودکیمو میذاشتم کنار
دلم الان پر میزنه واسه اونجا
-
زهرا بنده خدا 2
منم شلمچه و ابادان و اونجا ها رو میخوام
منم راهیان نور میخوام ...
کاش وقتی رفته بودم اونجا شیطنت های کودکیمو میذاشتم کنار
دلم الان پر میزنه واسه اونجا
@زینب-جهانگیر
ان شاءالله برید(: -
از این منطقه فقط همین یه عکس رو یافتم
اونم دوستم گرفته
اولش فقط به صورت داستان قضیه رو تعریف میکردن
و پشه ها جوری نیش میزدن که هنوز جاشون هست:/
گرمای هوا هم از اونور
گاهی صدای خنده ها بلند میشد
چون الفاظ خنده داری رو به کار میبردن
ولی یهویی...
من اصلا توقع اون حجم از اشک رو نداشتم
چون قبلش به قول بچه ها فقط سیاحت بود
صدام میخواست بلند شه ولی جلوشو گرفته بودم چون به جز صدای حاج حسین دیگه هیچ صدایی نبود
کافی بود که یه نفر بلند گریه کنه تا بقیه ام همراهی کنن
یه نفر دیگه نتونست آروم گریه کنه
و همون کافی بود تا صدای همه بلند شه...
نمیدونم چه خبر بود...
حتی من و دوستم بلند شدیم که بیایم
فک کردیم گفتن سوار اتوبوس بشید که بریم شلمچه
من جلو تر میرفتم و صدای دوستم رو که میگفت برگرد نمیشنیدم
صدام کردن
برگشتم دوستم گفت بشین هنوز زوده
همونجا نشستم
و هیچ جا به اندازهی اینجا و کانال کمیل بهم نچسبید(:
میگفت دیدی مامان بابا اجازه نمیدادن بیای؟
دیدی شد؟
آره دیدم(:
تنها جایی که اشک شوق ریختم اینجا بود...ولی میخوام مثل زهرا ببینم(:
اینجوری واسم جوابگو نیست(:
اونقدری یه سری چیزا رو فراموش کردم که دیگه اینا واسم کافی نباشه(: -
اگه میشد از یه سری دغدغههای دنیایی دور شد
دنیام بهشت بود... -
میشه امسال یه سفر کرمان ...
یه سفر کربلا ...
یه سفر راهیان نور ...
و یه روز طلایی برای ظهور
برامون رقم بخوره ؟؟؟...