♡شهدا♡
-
سخت بود پیدا کردن پیکر او؛
سخت است باور کردن شهادت او؛
سخت خواهد بود پیدا کردن شبیه او؛
سخت نبود فهمیدن تلاش طاقتفرسای او
فقط تکیه به حکمت خدا، صبر میدهد...استاد پناهیان
@Znbs در ♡شهدا♡ گفته است:
میگم حاجی...
اون موقعی که زنده بودین که نمیدونستید
ولی الان میدونید و بازم میگم براتون...
چند سال پیش...
وقتی که اومدیم اینجا از انتخابات بگیم...
بچه خطاب شدیم و کسایی که سنشون قد نمیده از این حرفا بزنن( :
کسایی که بهتر بود برن سرشونو بندازن رو کتاباشون و کاری به این چیزا نداشته باشن...
بگذریم...
گفتن قانون انجمن اجازهی تبلیغ نمیده...
میدونستیم...
نه عکسی از شما گذاشتیم نه حرفی نه اسمی...
همه سانسور شده و گلچین شده بود...
نگفتیم به شما رای بدن
چون آوردن اسم و عکس و رسمتون ممنوع بود
( :
ولی الان...شهیدی و جای این عکس اینجا خالی بود...
اما
حاجی...
من رئیسی صداتون میکردم...
بعد از شهادتون هیچ صحبتی نکرده بودم...
تا اینکه یه نفر گفت:
"حاجیشون مرده"
و چه اسمی قشنگ تر از این؟...
خواستم باهاتون حرف بزنم
دیگه نمیگم رئیسی( :
شما همون حاجیِ شهیدِ مایی...
دومین کسی که تو عمرم حاجی صداش زدم...
اول حاج بابا قاسمم
و الان شما( :
مبارکتون باشه...
حلالمون کنید... -
به کارگر خسته گفت آیا به شما نهار دادهاند؟ مسخرهاش کردند...
در دیدار با کودکان بهزیستی گفت پشتیها را جمع کنید، مسخرهاش کردند...گفت اگر بخواهید برای رد شدن از بین جمعیت مردم سریع رانندگی کنید و جان مردم را به خطر بیاندازید خودم پشت فرمان مینشینم،
مسخرهاش کردند...گفت اگر لازم باشد ده بار به یک استان سفر میکنم تا مشکل مردم حل شود، مسخرهاش کردند...
گفت کشور را به سمت پیشرفت میبریم گفتند ۶ کلاس سواد داری...
حرف زد مسخره کردند
راه رفت مسخره کردند
سفر استانی رفت مسخره کردندآخر هم در همین سفرهای استانی در یک نقطه دورافتاده بیش از ۱۲ ساعت دنبال پیکرش گشتند.
انسان بزرگ با رفتنش دیگران را شرمنده میکند
️چه زیبا گفت استاد پناهیان: خیلیها در تشییع پیکر او برای عذرخواهی میآیند( :
-
میگم حاجی...
تابستون درخواست کردیم که دعوتتون کنن بیاید حرفای دلمونو بزنیم...
گفتن وقت ندارید...
ما که نمیدونستیم وقت نداشتن یعنی چی...
نمیدونم اصلا بهتون گفتن
یا به واسطهی نزدیکیای که بهتون داشتن خودشون میدونستن...
هر چی بود نشد که بیاید...
قرار بود هفتهی دیگه بیاید شهری که دانشجو ام
( :
بازدید از معدن...
شایدم دیدار مردمی...
نمیدونم...
ولی بازم نشد که بیاید( :
یعنی الان میتونیم از شما هم درخواست داشته باشیم؟..
حاجی ما عادت نداریم به این چیزا...
هنوز باورم نشده که دیگه نیستید...
برا ما رئیس جمهور یکی بود مثل صبح جمعه بیدار شدن و با خندهی مسخرهاش اسکلمون کردن...
ما بچه مذهبیا هم که یا میخواستیم توسط این و اون خوب دیده شیم
یا فک میکردیم باید از روی تنبلی بی خیال مسئولیتا شد تا گمنام بود...تا مبادا ریا بشه...تا نکنه تشویق مردم سر ذوقمون بیاره و هدفمون یادمون بره...
فک میکردیم واقعا
شهدا رو از آخر مجلس میچینن...
ولی اشتباه میکردیم...
این دفعه:
ما منتظران صف آخر بودیم
از اول مجلس شهدا را چیدند...
برام الگو شدین
تا بدونم باید تو صحنه بود و اهل ریا نبود...
باید تو سختیا خوب موند...
باید بود...باید شد... -
-
ساعت ۷ صبح
رفتم اتاق همکلاسیم
من: امروز کلاس داریم دیگه؟(تایم کلاسا به هم خورده بود نمیدونستم چی به چی شده)
اون درحالی که داشت اماده میشد: نمیدونم،فک کنم آره،ولی عزای عمومی اعلام کردن
من:چرا؟.....(نمیخواستم اونی که حدس زدمرو بشنوم..)
اون: هومممم...آقای رئیسی....
فوت شدن
من:
زل زده بودم بهش و چند ثانیه فقط نگاش میکردم...
هم اتاقیاش:خوبی؟
من: آره خوبم...
فلانی مطمئنی؟
اون: آره دیگه...اعلام کردن...
من: آها،مرسی...
مانتو رنگ روشنمو عوض کردم و آماده شدیم و رفتم دانشگاه...
بچه ها تو اتوبوس:
اکثریت: گناه داشت و این حرفا
یه عده: به درک(از قیافههاشون این برداشت میشد)
رفتیم سرکلاس
استاد حشره شناسی: فلان بیماری ممکنه تو ایرانم اپیدمی بشه
اتفاقه دیگه
میفته
مثل هلیکوپتر که خورد تو کوه
من:
کلاس هماتولوژی:
استاد: حادثهی ناگوار...
ما:سکوت...اما دوستام!
حرفایی میزدن که ...
نه اینکه بگم نباید کسی چیزی بگه...اصلا...
ولی از آدمی با اون مدل پوشش و ادعا
انتظار این چیزا رو نداشتم...
اتفاقا همون روز هم پشت سر هم کلاس داشتیم
بدون استراحتی که به چشم بیاد...
مجبور بودم تحملشون کنم...
برعکس...پسرای کلاسمون که کاری به هیچ چیزی ندارن:
سراینکه چرا اون یکی گفته مرد و نگفت فوت شد بحث داشتن
اون یکی با مظلومیت: اخه چی بگم؟...همون منظورم بود...(از روی لج نگفت مردن...اصطلاحش همین بود...)
بعد از آزمایشگاه
روپوشمو تا زدم و چادرمو برداشتم و از جو دوستام زدم بیرون...بلکه نفس بکشم...
دوست داشتم تو دانشگاه جیغ بزنم...
از بودن با آدمایی که ادعا داشتن...
جوری عصبی بودم که دستام میلرزید(این اتفاق برای من نادره...)
نمیتونستم صفِ نیم ساعتهی سلف رو تحمل کنم...
بیرون نشستم...
پیام دادم بچه ها که برا میز تسلیت کمک میخواید؟
گفتن نه...
زهرا اومد
گفتیم بریم سر بزنیم ببینیم کاری ازمون بر میاد کمک کنیم
تو راه
اینقد عصبی بودم که اصلا برام مهم نبود کی دورمه و کی از اونجا رد میشه و کی چه جوری نگاه میکنه!
با صدای بلند اتفاقات رو تعریف میکردم(اینم تو دانشگاه برام قفل بود...)
با صدای بلند میگفتم میخوام برم پشت اون میز
هرکی هرچی میخواد بگه بگه! برام مهم نیست!
رفتیم
کمک نمیخواستن
نشستیم رو نیمکتی که همون نزدیکی بود
محدثه هم اومد
بازم داشتم غر میزدم
من: من دیگه سر اون کلاس کوفتی نمیرم
اگه برمم با این دوستام حرفی ندارم!!!
میرم با پسرااا
محدثه: زهرا اروم باش...
همون موقع پیام تسلیت رو از طرف هیئت دانشجوییمون گذاشتم گروه دانشگاه(کل بچه های دانشگاه هستن)
زیاد برام مهم نبود که الان چه عکس العملی قراره داشته باشن...(بگذریم از مصلحت طلبیِ مسئول هیئت که به هردلیلی اون پیام رو لایک نکرد...)
رفتیم سلف
یه عده زل زده بودن بهم و تمام مسیر رفتنمو نگاه میکردن
من:؟!
یکی از دوستای همکلاسیم:
من:️
نمیتونستم اونجا وایسم...
عصبی بودم...از خودم که با این ادمای پر مدعا میگشتم...
(از همونایی که گول چادر پوشیدنشونو خورده بودم...
همونایی که باد هوان و هرجا سود داشته باشه حاضرن..)
به محدثه گفتم غذامو بگیره ببرم خوابگاه...
بیرون نشستم و نماینده کلاسمون که از صبح #احترام به عقاید رو جار زده بود:ناهار خوردی؟
من: گفتم بچه ها بگیرن میبرم خوابگاه
و سرمو انداختم پایین که دیگه چیزی نگه...
و حس و حالم از تو چشام خونده نشه...شب که اومدم خوابگاه و داشتم برا بچه ها تعریف میکردم
صدام بغض میشد و میلرزید ولی نمیخواستم گریه کنم...
نفس عمیق میکشیدم و ادامه میدادم...
اونا قبلش داشتن زار میزدن...
کیا؟
محدثه ای که چادری نیست...
اون یکی که مدعی نیست...
یه مدت تحمل همکلاسیام برام سخت بود...
چون ادعای احترام به عقاید دارن!
چیزی که این ۲سال بوده
همیشه احترامِ یک طرفهی من بوده...
به این نتیجه رسیدم که مجبور نیستم همیشه باهاشون باشم...
میدونید!
تمام حرفا و توهینایی که نماینده کلاسمون کرد
برام قابل هضمه! چون اون خداهم قبول نداره!
ولی شما چه جوری اینجوریاید؟!
چه جوری اینقد مصلحت طلبید؟!
شهید سلیمانی رو قبول دارید
ولی میترسید بگید؟!
ولی پاش برسه مسخره هم میکنید؟!
میترسید بقیه چیزی بگن؟
اینقد مهمه؟... -
حاج حسین یکتا میگفت:
وقتی سنگی رو میندازی داخل دریا مثل دل بستن به دنیاست، ولی وقتی میخوای سنگ رو از ته دریا در بیاری مثل دل کندن از دنیاست.بچهها! یه جوری زندگی کنید که دمِ آخری به غلط کردن نیفتید؛ من توی جبهه وقتی شب عملیات تیر خوردم و لحظات آخرم رو داشتم میدیدم، چنان دست و پا میزدم که زمین از جون کندنِ من مثل چاله شده بود و اونجا فقط یه چیزی به خدا میگفتم؛ از ته دلم فریاد میزدم که:
خدایا غلط کردم که گناه کردم! -
0f1eadcb03725a02799322be3e3748fc25496809-144p.mp4
شهید مهدی باکری
شادی روحشون یک صلوات بفرستید -
داغ ابراهیم بر دل ماند و اسماعیل رفت
یکخبر ، تسکینِاین درد است:
"اسرائیل رفت!" -
امام حسین؟
اوم...
محرما شاید به زور...یه اشکی میریختیم واسه تشنگیشون...
هرچند یه چندسالی پناهم تو بی پناهیا بودن ولی منِ کم چی میدونستم از شما؟...
هیچ...
مرداد پارسال...
بعد از پایان کلاسا
شب
با فاطمه صحبت میکردیم
فاطمه: فیلمایی که فلانی از نجف فرستاده رو دیدی؟
من: نه!مگه چیزیم فرستاده؟
فاطمه: آره بیا ببینیم ؛خادمه اونجا
متن رو فیلم : سلام بچه ها
این جا حرم امیرالمومنینه
دعاگوتون هستم
و...
با دیدنشون یهویی زدیم زیر گریه...
برا من اولین بار بود که از دلتنگیِ حرمینعراق اشک بریزم...
خودمم تعجب کرده بودم...
با لفظ امیرالمومنین؟این جملات کجاش گریه داشت؟!!!!
عجیب بود..
ولی هرچی بود و نبود
دلتنگ بودم...انگار که یه عمره دلم میخواد برم و جاموندم...
نیاز داشتم به قدم زدن تو مسیر کربلا(حتی نمیدونستم و نمیدونم از کجا و چه طوری( : )
دوبار قرعه کشی شد اسمم در نیومد...
امسالم که...از همه جا جا مونده( :
میدونی؟...
معتقدم هرجا که باشی صداتو میشنون
ولی اونجا بریدهی از عالمی...
بریده...
رها...
آروم...
ولی نمیطلبن ( :
دوبار مشهد...دوبار قم...همهشو جا موندم...
از امام رضا خواستم خودش یه سفر با حال خوش بهم بده( :
این روزا؟...
نه( :
خوب نیستم...
#تودلی -
یاران چه غریبانه
رفتند از این خانه... -
اهل دنیا را خیال مرگ حتی میکشد
عاشقان با مرگ اما زنده تر خواهند شد... -
این خصلت انبیا و رهبران الهی تاریخ است که مومنین خرد و نوپا را دستگیری کنند و همراه خود در دستگاه معنوی عالم سیر دهند و تبدیل به عابدان و راهبان شب و شیران روز و مجاهدان کبیر کنند و پس از سالها نقشآفرینی در تقابل فعال با جبهه کفر وقتی به کمال رسیدند، حالا یک به یک راهی عالمی دیگرشان کنند برای ماموریتهای بزرگتر بعدی. حضرت آیتاللّه سالهاست که مشغول این راهبری الهی و سیر معرفتی مجاهدان است تا پای شهادت و خود نماز شاگردانش را میخواند؛ از صیاد و سلیمانی تا زاهدی و رئیسی و هنیئه. یک سیر معنوی خاص؛ متفاوت از تمام مسالک عرفانی و اولیای قرنهای گذشته. او این سالها شخصا سربازان خود را تا بهشت و دشمنانش را تا جهنم بدرقه میکند. از بدرقه بهشتی امروز که به دفتر کارش بازگردد، آستین برای بدرقه جهنمی کفار بالاخواهد زد. فأیّدهُ بِروحالقدُس.
مهدی مولایی -
کربلا هم کنسله
امسال سال جاموندنه( : -
و البته که اونقدری بدم که ندیدن ضریح بهتره( :
ان شاءالله که دستمو بگیرید آدم شم
بعد بطلبید...
همون جوری که خودمم دوست دارم( : -
یارا
دلبر و دلدارا
ماه جهان آرا
میکشد عشق تو
آخر سر ما راجانا
سید و مولانا
حضرت سلطانا
تشنه تو هستم
سید العطشاناجانم جانم
به صدای نوکرات
به دلهای مبتلات
به مسیر اربعین
به نجف تا کربلاتجانم جانم
به شفای تربتت
به پر علامتت
به دلی که میتپه
برای زیارتتیار بطلب
سید و مولا بطلب
خسته ام آقا به علمدار بطلب -
حاج حسین...
ان شاءالله که روز رفتنتون با شهادت باشه( :
مرگ معمولی حیفه...
شخصیت دوست داشتنیای دارید♡ -
حاج بابا قاسمم
من هیچی نمیدونم...
از خدا بخواه کمکم کنه( :