هرچی تو دلته بریز بیرون 5
-
چنان نیست و چنین نیز نخواهد ماند
-
براتون آرزو میکنم یکشب لااقل شادکامیای داشتهباشین که از قلب خودتون به دنیا سرایت کردهباشه.
یه خوشحالی کوچیک و امیدی ساده و لبخندی کمرنگ، اما فقط برای خودت. کسی نتونه اون رو ازت بدزده، و با لبخند به استقبال شب بری، طوری که بفهمه دیگه ازش نمیترسی.امیدوارم به اون لحظه برسی که میگی آخیش، و اجازه میدی بالاخره صبرت از چشمهات بباره، و بعد به خودت تو آینه نگاه کنی و لبخند بزنی و بگی طاقت آوردی آدم ساده، دمت گرم.
امشب، برای من و شما، فقط همین.
«حمید سلیمی»
-
خیلی بده که دوستت داره جلو چشمات نابود میشه و تو هیچ کاری نمیتونی بکنی
-
حقیقتا از ته دلم میخواستم الان 18 تیر 1402 میبود
-
یه شروع دوباره برا منی که سه سال زندگیمو تباه کرده بودم
-
وقتی واقعا دیدم نه بابا منم یه جاهایی واقعا میتونم اون احساس مفید بودنه رو داشته باشم
-
ولی خب مسیر اشتباه رو انتخاب کردم
-
دلم میخواد باز اون احساس مفید بودن رو تجربه کنم