چشماش رو هیچ وقت یادم نمیره
حتی لبخندش رو
هر جا که نگاه می کنم چهره اش جلوی چشممه
باورم نمیشه که دیگه نیست
از ساعت ۱۲ شب که متوجه شدم چی شده تا همین الان یه دقیقه هم نخوابیدم همه اش میگم مگه ممکنه مگه میشه اصلا نمیتونم باور کنم که دیگه نفس نمی کشه
حیف اون چشم ها که میره زیر خروارها خاک...