هرچی تو دلته بریز بیرون 5
-
️
-
-
حال میتوانست نگاهِ امن و پر از مهر را از نگاهِ سرد و پر از آسیب،
درونهای ناآرام را از درونهای آرام،
لبخندهای واقعی را از لبخندهای کنایهآمیز،
آغوشهای گرم را از آغوشهای سرد،
دستهای نجیب را از دستهای نانجیب،
و آدمهایی که به راستی دوستش دارند را از آدمهایی که فقط میخواهند فتحش کنند، تشخیص دهد.
و این توانستن را مدیونِ
نگاههای سرد و پر از آسیب
درونهای ناآرام
لبخندهای کنایهآمیز
آغوشهای سرد
دستهای نانجیب
و آدمهایی که فقط میخواستند فتحش کنند، بود.
اکنون میتوانست به درستی دوست بدارد و اجازه بدهد دوست داشته شود و از همیشه بیشتر به زندگی و اتفاق هایی که برایش رقم میزد اعتماد داشت.
پس تجربیاتش را برداشته بود و در اکنون با قلبی آرام به سمت آیندهاش قدم برمیداشت.
.
.
.
پ.ن:
امشب با درونتان خلوت کنید و ببینید ورای هر تجربه ی تلخی که زندگی برایتان رقم زده چه توانایی قرار است در شما تقویت شود؟ -
بریم پینترست رو بگردیم ️
-
به حرکت نورهای کوچک نگاه کرد و نفس عمیقی کشید. گویی دیگر خیالش جمع شده بود که شب به واقع شروع شده است.
«شب» را بیشتر از «روز» دوست داشت چون میتوانست با خودش خلوت کند.
گاهی تمام روز منتظرِ لحظهای میشد که تاریکیِ شب همچون آغوشی وسیع بیاید و بیتابیِ روز را در بر بگیرد.
و گاهی هم تمام شب منتظر میماند تا شلوغیِ روز بیاید و او را از سکوت و خلوت کردن با خودش نجات دهد.
اما در نهایت انتخاب او بین روز و شب، قطعا شب بود.
شب همچون پناهگاهی امن بود که او میتوانست کمی با خودش وقت بگذراند بدون احساس گناه در مورد تمام مسئولیتها و بارهایی که بر دوشش بود.
چه آنهایی که زندگی بر دوشش گذاشته بود و چه آنهایی که دیگرانِ مهمی بر دوشش گذاشته بودند و چه آنهایی که انتخاب خودش بوده است.
شب، پناهگاه او بود از بمبارانِ توقعاتی که در طول روز مدام به هر نحوی به او یادآوری میشد.
یادآوری اینکه باید حضور داشته باشد،
باید حواسش باشد،
باید درک کند،
باید نقش دوست، درمانگر، دانشجو، را بازی کند.
شب، تنها زمانی بود که میتوانست بدون توجه به بایدها فقط «خودش» باشد.
خودش، یک وجودِ کوچکِ پر از تاریکی که میتوانست برای تاریکیهایش آغوشی امن پیدا کند.
حال، شبِ تاریک او را در آغوشش کشیده بود و او خوشحال از بودن در این خلوتگاهِ همیشگی، آرام آرام نقابها و نقشهایش را از تنش درمیآورد.
اکنون، وقت خلوت کردن با درونش بود.
زخمهای جدیدش احتیاج به دیده شدن و نوازش شدن داشتند. -
-
-
ما هیچ تر از هیچ پی هیچ دویدیم
جز هیچ در این هیچ دگر هیچ ندیدیم -
آرزو میکنم شبهای سختتون با آرامش سحر شود.
۰۱:۰۲ -
-
نه دامیست نه زنجیر؛ همه بسته چراییم؟
چه بندست چه زنجیر که برپاست خدایا !
مولانا -
چه دانمهای بسیار است لیکن من نمیدانم
که خوردم از دهان بندی در آن دریا کفی افیونمولانا
-
هم او که دلتنگت کند سرسبز و گلرنگت کند
هم اوت آرد در دعا هم او دهد مزد دعا...مولانا