به نام خداوند بخشنده مهربان
سلام ...اینجا از هرچی اذیتتون میکنه بگید وبزارین تخلیه شین...از موانع درس خوندنتون بگید تاباهم براش راه حل پیداکنیم....برعکس از خوشحالی هاتون هم بگید...از چیز هایی بگید که باعث شده باعلاقه وقتتون رو صرف مطالعه کنید...موفق باشید وامیدوارم تاروز کنکور کلی اتفاقای خوب براتون بیفته که شمارو به سمت پیروزی ببره...
رعایت قوانین تاپیک برای همه الزامی می باشد
بحث سیاسی، اعتقادی و تنش زا ممنوع
پرسیدن سوال درسی و مشاوره ای ممنوع
پرهیز از توهین و بی احترامی و استفاده از الفاظ نامناسب
پرهیز از قرار دادن متن ، آهنگ و... با محتوای نامناسب
مواظب شوخی هاتون باشید هر شوخی مناسب محیط انجمن نیست
همه ی گویش ها و زبان ها برای همه ما آلایی ها با ارزش هستند پس برای احترام به هم فقط فارسی صحبت کنید
سبز باشید و سربلند
سلااامممم
هممون گاهی عکس هایی رو میبینیم که شادی برای قلبمون به همراه دارن✨
گاهی بعضی عکسا یادآور یه خاطره خوبن
بعضی عکسا خنده روی لبمون میارن و بعضی اشک تو چشامون...
بعضی عکسا یادآور آدم هایی هستن که دوستشون داریم 😍
بنظر عکسا روح دارن و حسشون به ما منتقل میشه...
بعضیاشون خیلی کیوت و با نمکن 🐥🐰
بعضیاشون غمگینن 🙁
بعضیا بی حس و بی حالن 😶
بعضیا خیلیی شادن 😄
اینجا گالریِ عکسایی ک دوسشون داریم یا یه چیزی رو برامون زنده میکنن
دوست داشتین یه متن خوشگلم زیرش بنویسین..😉🤗
دعوت میکنم از :
@دانش-آموزان-نظام-جدید-آلا
@بچه-های-تجربی-کنکور-1402
@بچه-های-تجربی-کنکور-1401
@ریاضیا @تجربیا @انسانیا
@بچه-های-تجربی-کنکور-1403 (شما یه سر کوچولو بزنین کافیه خوشحال میشیم😉♥)
و هر کس دیگه ای که دوست داره شرکت کنه
منتظر عکس های زیباتون هستم😍🤗♥
سلام سلام 😍
اینوری سلام:////
اونوری سلام:\\
هر وری سلام :/|
کلا سلام🤩
خلاصه سلام 🤭
همین اول کاری بگم این تاپیک پیشنهاد ma.a 🌺 بود
خب سوال 🙃
تاپیک مشاعره داشتیم چرا دوباره ؟؟؟😶
اینبار یه کم فرق میکنه 🙂
چه فرقی ؟؟ 🧐
اینبار قراره جای مشاعره با شعر، با آهنگ مشاعره کنیم 😁😋
بیاین متن آهنگایی که خوندین رو بر اساس متن آهنگ مادر بنویسین و لذت ببریم ( یه جور تداعی خاطرات هستن آهنگا )
عشق آهنگا بیاین 🤩
@دانش-آموزان-آلاء ♥️
@فارغ-التحصیلان-آلاء 💜
@ریاضیا 💙
@تجربیا 💚
@انسانیا 💛
سلام به یاران جــان😍
به %(#ff00ff)[کـــافه میـــم] خوش اومدین..❤
توی انجمن جای همچین تاپیکی خالی بود
دعوتتون میکنم که اینجا %(#00ffff)[متــن های ادبــی] بفرستین
ما نمیتونستیم توی تاپیک شعــردانه متن ادبی بفرستیم😊
توی تاپیک خــــودنویس هم نمیتونستیم چون مخصوص دست نوشته های خودمونه😅
و توی تاپیک هرچی تودلته بریز بیرون هم نوشته ها گم میشدن
همگی خوش اومدین..💕
%(#0000ff)[اسپم ممنوعه]
و اینکه از مدیر عزیز هم درخواست دارم که تاپیک رو قفل نکنن🙏❤
M.an
%(#7f7fff)[_________________________________]
خب خب😍
دعوت میکنم از :
خانوم
dlrm
اکالیپتوس
revival
گونش
@Saahaar
sheyda.fkh
@دانش-آموزان-آلاء
@دانش-آموزان-نظام-جدید-آلا
سلام دوستان وقت شما به خیر
برای اینکه یه کلاس خلاق و پویا باشه اساتیدتون چه کاری انجام میدن؟
یه کار خلاقانه که کلاس رو سرگرم کنه چه کاری هست به نظر شما ؟
سوال پرسیدن و بحث کردن و ... منظورم نیست
مثلا درس دادن از روی پاور
درس دادن از روی فیلم
مصاحبه کردن و مستند ساختن
بازی کردن سر کلاس
خلاصه کنم یه چیز خیلی خلاقانه واسه ارائه درس گردشگری اسلامی میخوام
1158234ipbspy0c8q.gif
⚡ %(#042978)[321]
📣 صدااا میاااد؟ 🙈
✨ سلام🦋 اکالی هستم با طعم بامبو 😂😍
امیدوارم که حال دلتون عالی باشه 💛💙💜💚❤
pichak_net-70.png
عاغا بیایید نقاشی بکشیم لذت ببریم 😍 %(#c9009a)[نقاشی با موس]م خییلی باحاله 😂
لازمم نیس حتما نقاشیاتون ذهنی باشه فقط رفقای گلم اسپم ندید اینجا خیلی ممنون❤️🌈
من نقاشیارو جمع میکنم اینجا شاید الان پستای تکراری ببینید ولی پست جدیدم میزارم شماهام از خلاقیتاتون بزارید 😎
pichak.net-46.gif
✨ @فارغ-التحصیلان-آلاء ⭐
✨ @دانش-آموزان-نظام-قدیم-آلا ⭐
✨ @دانش-آموزان-نظام-جدید-آلا⭐
✨ @دانش-آموزان-آلاء⭐
pichak.net-46.gif
1158234ipbspy0c8q.gif
سلام و درود به همه 🌻❤
لازم به توضیح اضافه نیست از اسم تاپیک مشخصه
این تاپیک رو زدم تا اینجا تجربیات آشپزی،پخت کیک،غذای های محلی و نوشیدنی های مورد علاقه مون
رو با هم به اشتراک بذاریم
و از هم پخت کلی خوراکی خوشمزه رو یاد بگیریم
و یه تفریحی باشه واسه اوقات فراغتمون و البته یه انگیزه واسه آشپزی
پس اینجا عکس اونها رو قرار بدید
و درصورت تمایل طرز تهیه شون رو هم بگین
دعوت میکنم از:
@soniaaa
Anzw 18
Gharibe Gomnam
@roghayeh-eftekhari
chichak am
@حامد-صباحی
@حمید-صباحی
m.hmt
@sania-Andiravan
z Gheibi
🌻🌻
و بقیه دوستان
@دانش-آموزان-آلاء
@تجربیا
@ریاضیا
@انسانیا
توضیحات کامل درباره خوابگاه در این تاپیک !
.
42718713-37c0-4561-8704-99f1d29c2726-image.png
درود بر شما دوستان نازنین 🖐
امیداورم پاینده و تن درست باشید 🍃
در این تاپیک دعوت میکنم از دوستانی که در حال حاضر خوابگاهی هستند یا خوابگاهی بودند یا خوابگاهی خواهند شد ! تا اگر میشه این لطف بزرگ رو بکنن و تجربیات و دانسته هاشون رو به اشتراک بزارن. 🏡
خودم خیلی دوست دارم بدونم چی باید ببریم چی نباید ببریم ! و یکی از دغدغه هام اینه که خوابگاه اتو داره یا نه 😂 ! و اینکه کلا اگه نکته ای میدونن بگن.
سپاس فراوان 🙏 💙 💐
پانوشت : اگه این تاپیک پین بشه یا چیزی که به بیشتر دیدنش کمک کنه خیلی عالی میشه .
@ناظم
@فارغ-التحصیلان-آلاء
@رتبه-های-انجمن-آلاء
@دانش-آموزان-آلاء
@تجربیا
@ریاضیا
@انسانیا
هرچی تو دلته بریز بیرون 5
-
درست کردن برنامهی خواب یه فرایند ۵-۶ ماهه است. خراب کردنش؟یه روزه.
-
مهشید حسن زاده 0 در هرچی تو دلته بریز بیرون 5 گفته است:
مهشید حسن زاده 0 در هرچی تو دلته بریز بیرون 5 گفته است:
مهشید حسن زاده 0 در هرچی تو دلته بریز بیرون 5 گفته است:
مهشید حسن زاده 0 در هرچی تو دلته بریز بیرون 5 گفته است:
مهشید حسن زاده 0
بخاطر جلوگیری از طولانی شدن این رشته خاطرات تو صفحه، این بخش رو نقل قول نمیزنم.اما این سری یبار رو خاطرات پراتیک ریپ خورده
.
.
.
واحد پراتیک بالاخره والبته به خیروخوشی تموم شده بود و بقول خودش اگه حرف ها و حاشیه هارو فاکتور بگیریم روزای خوبی بود .اتفاقا همین خوشی هاشم بود که انگیزمونو (ماگروه ۲ بودیم)برای طی کردن بقیه واحد های عملی پیوسته و پشت سرهم حفظ میکرد و اینجوری شد که واحد عملی آزمایشگاه بیوشیمی رو هم با فاصله کمی از پراتیک شروع کردیم...
صبح اولین جلسه آزمایشگاه بیوشیمی گوشیم به روال هرروز زنگ خورد.یادمه هشدار رو خاموش کردم و زل زدم به سقف بالاسرم.انقدر خسته بودم که حد نداشت. خب اون اوایل به سختی میتونستم زمانی برای استراحت پیداکنم(گرچه هنوزم همینه ولی خب بهرحال حالا بهتر مدیریت میکنم و فعالیتهای انرژی بخش خودمو دارم)خلاصه هرچی فکرکردم دیدم نای بلند شدن و دیقه ای درس خوندن یا کاری کردن رو ندارم.پس به خودم حق دادم و خوابیدم(حتی برام مهم نبود که استاد کیه و نکنه حذفم کنه.دیییگه نمیتونستم)....
انقدر خسته بودم که تا بعدازظهر بیهوش بودم انگار و انچنان این میزان خواب از من بعید بود که هم اتاقیام نگرانم شدن که نکنه مریض شدم و بیدارم کردن که ببینن سالمم یانه
غروبتر بود که زنگ زدم به همکلاسیم توی خوابگاه که اگه هست برم اتاقش.رفتم پیشش و پرسیدم که جلسه اول چکار کردن و استادکیبود و روال چی هست اصلا و...
اونم تعریف کرد و گفت که استاد خوش اخلاقیه و گفت رگ گیری رو یادشون داده و تمرین کردن و....
منم تا جلسه بعدی حسسسابی کنجکاو شده بودم!جلسه دوم آزمایشگاه بیوشیمی که بخاطر موضوع و شکل آزمایش ها تو آزمایشگاه هماتولوژی(خون شناسی) برگزار میشد خیلی زود رسید.
صبح با کلی حس خوب بیدار شدم و باخودم گفتم هی! بزن بریم ببینیم اینجا چه ماجراجویی میشه کرد...(کلا هفت صب که توسرم با خودم حرف میزنم از رادیو جوانم انگیزم بیشتره️)
یکی از قوانین پرستاری رعایت کردن یه شکل مشخص پوشش با رنگ تعیین شدست(براما مشکیه)که بهش میگن dress code...و این قانون تو آزمایشگاه نبود.پس میتونستیم راحت لباس و کفش دلخواهمونو زیر روپوش بپوشیم و فقط یه پرستار میدونه همین چقدر آزادی بزرگیه🤌🤌
وبنابراین از بابت کل این لحاظات روزمو خیلی خوب شروع کردم...
قبل ازاستاد رسیده بودم دانشکده و بنابراین باید منتظر میموندیم تا استاد بیاد و در آزمایشگاه رو باز کنه...اونم اونجا بود.قبل ازمن رسیده بود.صاف و اتو کشیده و جالبه که شیرینی ای که قولشو به بچه ها داده بودیم و قراربود بخره رو هم خریده بود و آورده بود.و چون جو دانشگاه بنابه دلایلی اونزمان خیلی پذیرای دانشجو با جعبه شیرینی نبود؛گذاشته بودش تو یه پلاستیک تبلیغاتی و مجموعا بنظرم خیلی مرتب اومد...
بهرحال استاد اومد ورفتیم سرکلاس.ازسلام وحال احوالشم طنز میریخت.ازعادتای این استادمون این بود که صدامون میزد دکتر...(ولی ماکه صداش زدیم پرید بمون که دکتر خودتونید)
بعدگفت که بچه ها ازهم خون بگیرن
خب من جلسه قبلش نبودم و بلد نبودم بنابراین رفته بودم از رودست بچه ها نگاه کنم بلکه یاد بگیرم و اتفاقی که فکرشو هم نمیکردم افتاد!
وقتی سرنگو دستم گرفتم ترسیدم...ینی اینجوری بودم که اولش خیلی ریلکس رفتم سرنگ نو گرفتم تا از یکی خون بگیرم اما به محضی که رفتم برم سراغ بچه ها یخ کردم یهو
انگار همه چیز ازذهنم پاک شد و سرم خالی خالی شد
سکوت کل وجودمو گرفته بود و تنها چیزی که احساس میکردم سرما و لرزش بدنم بود...
یکی از ویژگی های خوبی که بنظرم خدابم داده اینه که براحتی میتونم پوکر بشم و هیچ احساسی رو تو چهرم نشون ندم...هیییچ احساسی...پس وقتی متوجه لرزشم شدم؛تمااام تمرکزم رو از محیط گرفتم گذاشتم رو خودم که مبادا کسی متوجه بشه...رفتم تو حالت پوکر و دستام که میلرزیدن رو هم گذاشتم تو جیبم...خداروشکر ماسک داشتیم و راحت میتونستم با دهن نفس بکشم .قلبم کاملا تو دهنم میزد
و قفسه سینم درد گرفته بود...
خب از نظر منطقی قرارنبود هیچ اتفاقی بیوفته اما من ازینکه قرار بود جسم تیزی رو وارد رگ کسی کنم شوک شده بودم و مدام میگفتم یعنی دارم بهش آسیب میزنم؟
اما تمام این آشفتگی هارو درخودم قایم کردم و سعی کردم برگردم به جمع بچه ها...و نگاه کنم به دستاشون...
فقط دلم میخواست همه چیززودتر تموم بشه...
یکی از همگروهیام ظاهرا که برخلاف بقیه اعضای گروه از جلسه قبل موفق نشده بود خون بگیره و کمی تو ذوقش خورده بود اما رفیقش با حوصله نشسته بود جلوش و مدام تشویقش میکرد ازش رگ بگیره
اگرچه آخرش موفق شد اما آشفتگیش باعث میشد بیشتر مضطرب بشم...
ازبیرون طبیعی بودم اما درون دچار احساسات ضدو نقیضی شده بودم
ترسیده بودم از چیزی که معتقد بودم ترسی نداره
واینکه ترسیده بودم متعجب بودم
وازتعجب و بهتم عصبانی هم شده بودم
یخ کرده بودم و هر ثانیه انگار سردتر و سردتر میشدم...
توهمین حالو هوا بودم که استاد با صدای بلند گفت دکترا کیا جلسه قبل نبودن؟بیاین اینجا...سه نفر بودیم که الان خاطرم نیست اون یکی خانوم کی بود ولی به اون همگروهی آقامون که غایب بود گفت بشین استینو بزن بالا
بعدم گارو(همون بندی یا کشی که بالاتراز محل رگگیری دور دست میبندن) رو بست دور دستش.چارپنج ثانیه صبر کرد و بعد به رگ که حالا برجسته شده بود اشاره کردو گفت رگ رو لمس کنید تا متوجه مسیرش بشید(کل پروسه نمونه گیری باید کمتراز یک دقیقه باشه وگرنه کیفیت نمونه تغییرمیکنه و بنابراین باید سریع عمل کرد)اما من نمیخواستم دستمو از جیبم درارم و بنابراین گفتم دیدم رگو رواله
استاد با تعجب گفت دیدی؟وحواسش به حجابم جمع و دچار این سوتفاهم شد که لابد چون آقاست رگ رو دست نزدم(اینجا قانون محرم نامحرمی تو آموزش پزشکی چون جان مردمه دچار انعطاف میشه و اصلا ربطی نداره) و همچین کنایه طورجلوهمه تشر زد خب اگه دیگه دراین حدی که اصا ولش کن برو....اومدو بیمارت مرد باشه...
اونلحظه یکی از لحظات سختم بود...ازدرون آشفته بودم و حالا اینطوری سنگ رو یخ شده بودم.چندقدم عقب تررفتم...سرمو انداختم پایین و از استیشن استاد دور شدم رفتم پیش بقیه همگروهیامو سرمو گرم دیدن کارای اونا کردم و سعی کردم گریه نکنم...حالا دیگه اونقدر عصبی بودم که قلبم تیرمیکشید و کتف چپم درد گرفته بود.سکوت کرده بودم...
اون همگروهیم که از هممون بزرگتر بود یادتونه؟اون صدام کرد...این اقا قبلا کار بالین کرده بود و خیلی خوب توضیح میداد.سر جریان پراتیک ازش دفاع کرده بودم و حالا اون هم گفت که بیا خودم یادت بدم...رفتیم رو یه میزو استیشن دیگه.نشست و بهم توضیح داد...وگفت ازش رگ بگیرم
خیلی سعی کردم نلرزه دستم اما دفعه اول نتونستم رگ بگیرم.
باحوصله گفت یباردیگه...رفتم سرنگ جدید آوردم.مشغول بستن گارو و تلاش دومم شدم که متوجه حضورش کنار استیشن شدم،داشت نگاه میکرد.بار دوم رگ رو گرفتم اما نتونستم خون بکشم تو سرنگ.(رگ نه پاره شد و نه خونریزی کرد...فقط نشد خون بکشم)
توهمچون شرایطی که داشتم همینجوریش سخت بود انجام هرکاری برام و این ناکامی ها بیشتر اذیتم میکردن.بار دوم که نشد؛دیدم اشاره کرد به این همگروهیم که پاشو بزار ازمن رگ بگیره رگ تازه ببینه...
راستشو بگم؛جاخوردم!بهش نگاه کردم و دیدم برعکس من چقدررررر آرامه! با یه نگاه آرااااااااام و متین و لبخند کمرنگ و هوشمندانه ای که همیشه همراهشه سرشو به تایید تکون داد که یعنی شروع کن!
اونحجم آرامش و طمأنینه ش انقدر عجیب بود که دوباره تو سرم سکوت بشه...
گارو رو بستم دور دستش.رگ و راستاشو پیدا کردم و گرفتم
اینبار هم درست رگ رو گرفته بودم وحس میکردم روزنه امیدی بروم باز شده و نور کمرنگش سعی داره یخمو اب کنه میشد نقطه کوچیک گرماشو تو اون قامت سراسر یخم حس کنم...
اما تا خواستم خون رو بکشم تو سرنگ ؛باز سر سرنگ از تو رگ خارج شد و نتونستم خون رو بکشم.عصبانی شده بودم.همون نقطه کور امیدم بسته شد و داشتم به مرحله پرخاش میرسیدم.
گفتم عههه و سرنگو انداختم رو میز و پاشدم رفتم سمت لباسام،که یهو خیلی مظلوم صدام کرد خانم فلانی؛میشه لطفا گارو رو باز کنید؟
خخخخخ هیچوقت چهرشو اونروز یادم نمیره!خیلی مودب و مظلوم منتظر مونده بود تا گارو رو ازدستش باز کنم و برای اینکه ناراحت نشم خودش کاری نمیکرد...(که این از ادب و آقا بودنش بود)
اما من جوش آورده بودم و تو چنین شرایطی اصصصلا نباید میموندم.دیگه کتف چپم سر شده بود و دست چپم گزگز میکرد...پس رفتم دکمه روی گارو رو زدم(گارو کشیه و وقتی دکمشو میزنی باید نگهش داری تا بخاطر حالت ارتجاعی نپره تو سرو صورت طرف)اما من اصلا توجهی نداشتم.فقط دکمه رو زدم و گارو عه پرید تو صورتش.بعدشم با حرص گفتم خودت پنبه الکل بزار دیگههه و رفتم....
نمیدونم بعدش چیشد
ازکلاس زدم بیرون و یکراست برگشتم خوابگاه...
ازخودم عصبانی بودم
ازینکه ترسیده بودم
از استادم عصبانی بودم
ازینکه قضاوتم کرده بود
ازخودم بیشتر عصبانی بودم
ازینکه بخاطر همچین چیزی ترسیده بودم و خودمو درمعرض قضاوت گذاشته بودم
ازون عصبانی بودم
نمیدونم چرا
ولی بودم...
حتی عذاب وجدان داشتم
نگاه مطمئن و آرامش یادم میومدو اینکه دردش اومده بود بخاطر کار من ولی نتونستم موفق شم آزارم میداد...
باخودم میگفتم ببین چقدر مطمئن اومدولی ناامیدش کردم و بهش آسیب رسوندم
روی تاب نشسته بودم و تازه انگار داشتم میفهمیدم...گریم گرفت...حیاط شکر خداخلوت بود...تو حالوهوای خودم بودم که از دور دیدم همگروهیم داره میاد تو حیاط(بین در ورودی و حیاط یه فاصله ی کمی وجود داره)سریع اشکامو پاک کردم
کمی آب خوردم و منتظرش موندم
وقتی بم رسید گفت:هی تو چرا رفتی یهو؟
گفتم هیچی اعصابم خورد شد...
اونم شروع کرد به دلداری دادن که بابا فلانه و چنانه... (از دسته آدماییم که بهیچ وجه اهل دلداری نیستم.نه دلداری میدم و نه دلداری میپذیرم ولی این دترم اون لحظه قصدش بهتر کردن حال من بود و براش احترام قائل بودم)
خیلی محترمانه بش گفتم ببین؛نشددیگه...حالاهرچی...روال میشم...
اونم با خوشحالی ازینکه حالمو بهتر کرده گفت ارررهههه بابااا...
و نشست روی تاب کنارم و مشغول صحبت بامن شد...
توظاهرباهاش همراهی میکردم و جاهایی واکنش کمی نشون میدادم ولی همچنان ذهنم مشغول بود(حالا اون سکوت پاک شده بوداز تو سرم و افکارهجوم اورده بودن.)اونقدر ازم انرژی رفته بود که حس میکردم از یه کار یدی سنگین برگشتم...
.
.
ازونجایی که وی مهارت خاصی در حماسه آفریدن دارد؛باید به اطلاعتون برسونم که حتی تو همین حالم هم حماسه خلق کردم و نزاشتم لااقل این خاطره زندگیم بی سوتی باقی بمونه....️️🤌
.
.
همونجور که روی تاب نشسته بودیم و دوستم داشت باهام از موضوعات مختلف صحبت میکردتا ذهنمو دور کنه و من علیرغم همراهی بااون عجیییییب ذهنم مشغول بود؛یهو نگهبان جوان خوابگاه(این بنده خدا جای برادری ازنظر چهره،هیکل،قد،صدا،اخلاق و وضعیت تجرد بشدت ایده اله و بنابراین طبیعیه که کراش ۸۰ تا۹۰ درصد خوابگاهه)در حالیکه داشت بسته سنگینی رو حمل میکرد؛ازجلومون رد شد
خب طبیعتا رگای دستش برجسته شده بودن و من بادیدن این صحنه،دروضعیتی که یه شکست رگ گیری رو پشت سر گذاشته بودم؛ناخودآگاه گفتم
وااای فاطمههه رگاااارووووو....
ودیگه حواسم نبود که بلند گفتم.اونم شنید️یه لحظه مات شد و تند تند رد شد...
من تااازه فهمیدم چه کردم دقیقا️️️برگشتم رو به فاطمه پرسیدم
ینی شنید؟
وفاطمه گفت:انقدی که تو بلند گفتی...طرف کر که نبودددد
و ترکید
منم خیلی درمانده خندم گرفته بود از سوتفاهمی که براش پیش اومده بود...
(هنوزم این سوتفاهم براش وجود داره و این بنده خدا هربار منو میبینه لکنت میگیره و شوک میشهدیگه فک کنم اخرش مجبور باشم یه سرنگ ببرم بش نشون بدم بگم برادرم نیتم فقط خونگیری بوده.بخدا باشماکاری نداشتم.نترس️)
...
خلاصه،صبح اونروز هر اتفاقیم که افتاده بود؛باید فعلا برای مدتی کنار گذاشته میشد...
خودمو جمعو جور کردم و آماده کلاس بعداز ظهر شدم...
استاد کلاس بعدازظهرمون مدیرگروهمون بود و من بشدت به این آدم پرستیژ شخصیت و جهان بینیش علاقه مندم...از تدریس هاشم نباید بگذریم که تنها کلاس اون ترم بود که با حال خوش میگذروندم🤌🤌
اونزمان من هنوز توی کلاس با کسی ارتباطی نگرفته بودم و بنا به ظاهرم گارد هایی با من وجود داشت و خلاصه اینکه تو کل ۵۰وخورده ای نفر من تک اون جلو مینشستم که البته باعث میشد حواسم به کلاس ها جمع بمونه و درگیر حواشی ناتماااااااااااام کلاس هم نشم که دامن گیر همه شده بود...
استاد رست داده بود و منم جلو،پس دورازذهن نبود که باهم همکلام بشیم...گفت چرا گرفته ای؟گفتم صب نتونستم رگ بگیرم.خندید و گفت اووووو به اندازه موهای سرت رگ میگیری فدای سرت...برااین ناراحتی؟
وراست هم میگفت
(این تیکه رو نوشتم چون میدونم اینجا پراز بچه هاییه که مث من ایده آل گران و این موارد ممکنه براشون پیش بیاد و بااینکه چیزخاصی نیست ولی خیلی ازارشون بده....بچه ها رواله کاملا خب؟خودتونو اذیت نکنید براش.همیشه سعی کنید تو بهترین کیفیتتون حاضرشید ولی اگرم پیش اومد رواله)
بعد از کلاس تاازدر اومدم بیرون همون همگروهی بزرگمون صدام زد
برگشتم و گفتم بله
گفت شماچرایهو قاطی کردین؟چرا یهو رفتین؟
هنوز سؤالش کامل نشده بود که اونم از دراومد بیرون و متوجه ماشد.یکی دو قدم دورتر وایستاد وسرش رفت توگوشیش اما بطورواضحی گوشش پیش ما بود
منم به هم گروهیم گفتم که من ترسیدم و بهم ریختم برای همین رفتم
نمیدونم چرااین جمله رو که گفتم اومد پیش ما
نمیدونم صرفا براش سوال بود که چیشد یا جملمو شنیده بود
هرچی که بود باعث شد کمی خجالت زده بشم
انقدر نسبت بهش عذاب وجدان داشتم که روم نمیشد حتی بش نگاه کنم بنابراین کلا نگاهمو به اونیکی همگروهیم محدود کرده بودم و بااون حرف میزدم
اونم ایستاده بود و نگاه میکرد
همگروهیم اونروز جمله ی قشنگی گفت!گفت ماهم آدمیم و هممون میترسیم ولی نکته اینه که همونموقع بتونی خودتو مدیریت کنی.که جا نزنی.چون جون آدم دستته...
راست هم میگفت
گفتم رواله وبعدم گفت بیا هفته بعد ده تا رگ ازمن بگیر ولی دیگه قهر نکن🤌
کمی خندیدم و به خودم کمی جرئت دادم تا بهش که هنوز کنارمون ایستاده بودو گوش میکرد نگاه کنم
داشت صاف بهم نگاه میکردبش گفتم دستتون رواله؟
خیلی زود استینشو زد بالا و گفت اره ببینین هیچی نشده...
راست هم میگفت
حالا انصاف بدیم تمیزگرفته بودم رگو
گفتم عذرمیخوام اگه دردتون اومد
گفت نه بابا رواله...
ازینکه تکیه کلاممو استفاده کرد خندم گرفته بود
و بعد همه رفتیم پایین و همگروهی بزرگمون تو راه چندتا شوخی دیگه هم ضمیمه صحبت ۵دقیقه ایمون کرد تا بقول خودش فضارو عوض کنه...
برگشتم خوابگاه
روی تختم ولو شدم و نفس عمیقی کشیدم
تمام اتفاقات اونروز تو سرم مرور میشد...از حق نگذریم روز پرتلاطمی هم بود...
بعداز چندینننن ساعت استرس و فشار بالاخره به اخرروز رسیده بودم و آرام گرفته بودم.
حس میکردم مغزم تازه ازون یخ و انجمادش دراومده و داره گرم میشه...حالا اتفاقات روز رو شفافتر میدیدم و یکجا مکث کردم؛
شیرینی ها!
انقددد ذهنم آشفته ومشوش شده بود که بالکل فراموش کرده بودم روزم تیکه قشنگیم داشت!
چشمامو بستم و بیاد آوردم:
درجعبه شیرینی رو خودم باز کرده بودم چون شیرینی مشترک بود و میخواستم اول ازهمه ببینم تا ببینم درست خریده یا سر به هوایی کرده و نگران بودم نکنه سلیقه به خرج نداده باشه یا شیرینیها تازه نباشن!
اما وقتی در جعبه رو برداشتم واقعا شگفت زده شدم!رولت ها اونقدر تازه بودن که عطرشون رو میشد حس کرد و با خامه صورتی و کمی تناژ شیری و آبی بخوبی تزئین شده بودن🤌🤌🤌(سلیقه من تو شیرینی تر معمولا کلاسیکه وبا رنگ های فانتزی خیلی سنخیتی ندارم اما ببینین چقدر خوب بود که منم حسابی خوشم اومد!)
وجعبه چرخید و بچه ها هرکدوم سهمشون رو برداشتن
بعدها برام تعریف میکرد که اون شیرینی به کسای دیگه ای هم رسید و برکت خوبی داشت اما ازهمه ایناکه بگذریم اخراز بقیه خودمم یدونه برداشتم و بومممممم!واقعا خوشمزه بود!
روی طعم ها آدم حساسیم و شیرینیِ زیاد رو اصلا نمیپسندم معمولاهم برای همین خیلی تومهمونی اهل شیرینی نیستم ولی واقعا رولتش لطیف و خوش عطر بود و میزان شیرینی مناسبی هم داشت
به اینجای فکرم که رسیدم چشمامو باز کردم و ناخودآگاه باصدای رسا گفتم: واااقعا با سلیقست
که با نگاه های پرازسوال هم اتاقیام روبرو شدم(خدانصیب گرگ بیابون نکنه️)حس کردن رد دادم و توضیح دادم که قضیه چیبوده هرچند این جمله تا چندروزی وسیله شوخی هم اتاقی هام شد و ازش گریزی هم نبود... ️دیگه جلسات آزمایشگاه بعدازین باروند خودشون طی میشدن و بین ما یک ترقی ارتباطی بوجود اومده بود. وازنظر سطح ارتباطی یک پله بالاتر رفته بودیم و به پشتوانه اینکه توعملی بهترین شده بودیم قصد کردیم تا تئوری هم همینطور باشه.حالا باهم پیشروی دروس و رفرنس هامونو چک و هماهنگ میکردیم و به موازات هم پیش میرفتیم.
ودیگه حرف اضافه تری نسبت به پیشروی استاد و رفرنس و جزوه و قیمت ها نبود.جز توی یک گروه آزمایشگاه که جداگانه از گروه کلاس با بچه های همگروهی عضو بودیم واونجا گاهی بین بچه ها صحبت هایی میشد وتنها گروه جمعی بود که منم توصحبت ها و شوخی ها مشارکت میکردم.گروه شاد و سرزنده ای بودیم وکیفیت خوبی هم داشتیم وخنده همیشه درجریان بود.یادمه تو این شوخی ها و کری خوندن ها هربار خودم و خودش ناخودآگاه یه طرف قرار میگرفتیم و خیلی خوب هم از عهده شوخی های طرفای مقابلمون بر میومدیم.یکی از بهترین و فان ترین همکاری هامونم درمورد سوغاتی دادن یکی از همگروهی ها بود و واقعا خوش گذشت...
دیگه به اخرای ترم و فرجه ها نزدیک میشدیم و بعد احتمالا یک ماهی که از ۲۱ آبان گذشته بود حالا دیگه ازش بدم نمیومد و تازه انگار میتونستم جنبه های مثبتی هم ازش ببینم و کاراش ورفتاراش به چشمم بامزه میومد و حس میکردم رفته رفته داره در درونم نسبت بهش یک حس احترام شکل میگیره🤌️ -
سرم درد میکنه!!!!!
-
@ABR_DJ
خدانکشتت -
Saudade 19 0
انشاا.... -
M.Shajarian فرهاد چخبر
-
اعصابم خورده
-
یه حس بدی دارم...