-
یه کتاب میخوام در مورد ارتباط و نحوه برخورد با افراد
مثلا فردی که دروغ میگه باید چجوری باهاش برخورد کنم؟
یا فردی که زیرآب میزنه؟
یا فردی که حسادت می کنه؟
یا فردی که دوروعه؟
چه شکلی باید باهاشون برخورد شه
کسی همچین کتابی می شناسه توضیح بده تووش؟ -
romisa در کتابخانه رنگی گفته است:
یه کتاب میخوام در مورد ارتباط و نحوه برخورد با افراد
مثلا فردی که دروغ میگه باید چجوری باهاش برخورد کنم؟
یا فردی که زیرآب میزنه؟
یا فردی که حسادت می کنه؟
یا فردی که دوروعه؟
چه شکلی باید باهاشون برخورد شه
کسی همچین کتابی می شناسه توضیح بده تووش؟کتاب رو هم یه نفری نوشته خب! یعنی اگه بگیم یه کتاب فلان بخونین خب باید پرسید شما دقیقا دنبال چه جور کتابی میگردین؟ کتابی که شما رو ارام کنه وقتی با این افرادی که شما میگید برخورد دارید یا اینکه اگه قصدتون اینه که ضربه نبینین و ....
میدونین چیه؟ هر کتاب روش خودش رو داره ولی بهترین روش اینه که دور بود! متوجهین چی میگم؟ مگه نمیگین ادمی که فلان و فلان و فلان؟ و حالتون رو بد میکنه؟ پس چرا دور نمیشید؟ یا حداقل رفت و امد-ارتباط و ... رو کم کنین. با اینکار چند تا چیز به دست میاد اولیش همون حس ارامشه هست که شما دنبالشین توی کتاب ها و بعدیش وقت هست که تو برخورد با این طور ادما از دست میره. شاید اینطوری بشه گفت که " من 2 صفحه مقاله یا کتاب که برام مفید باشه رو از صحبت کردن و وقت تلف کردن برای کسایی که دوست ندارم رو ترجیح میدم" حالا باید دید ترجیح شما چیه و این توانایی کنترل بر روی خودتون چطوره. واکنش متقابل داشتن و به فکر واکنش بودن بدترین چیز ممکنه. هم باعث میشه بی خود استرس بیشتر بشه و بدتر این که وقت تلف بشه.
مثلا به جای اینکه دنبال کتاب بگردین و بعد بیاین کتاب رو بخونین و بعد خودتون رو سعی کنین کنترل کنین یه کار دیگه میشه کرد. خیلی راحت! اون ادمایی که میگین از ذهن پرت کنین بیرون روک و روراست و سعی کنین رو در رو نشین و بعد اون زمانی که قرار بود برای کتاب خوندن و یادگرفتن رفتار ها بذارین ,بذارید رو اموزش رو این سایت:
udemy.com
هر بار که از هر ادمی یه حس بدی گرفتین و دیدین که خیلی زیاد داره ذهنتون رو مشغول میکنه و یه تنش شده این موضوع, راحت فقط دور بشید و این سایت بالا رو لود کنید و وقت رو اینطوری پر کنید. تمام.
من یه چیزی میگم منظوری دارم ولی نمیخوام مستقیم بگم در مورد اون ادمایی که توی ذهن شما هستن میخوام بگم:
"وقتی که داری (به قول اونایی که تو تلویزیون میگن ) مشروبات الکلی میخوری, خیلی خوبه ولی وقتی تموم شد میخوای دوباره بخوری" . یکم فکر کنین منظورم رو میفهمین چی میخواستم بگم -
مصیبت در لحظات اول کشنده نیست؛
ضربه آنچنان شدید است که نمیتوانی ﺩﺭﺳﺖ درک کنی چه بر تو گذشته است.
اما زمان، زمان که میگذرد تازه میفهمی ﮐﻪ بر سرت چه آمده است.
زخم به جای التیام گسترش مییابد و همه روح و قلبت را در تسخیر خود میگیرد ...روزهای برمه
جورج اورول -
آدمها دروغهای کسلکنندهای دربارهی سیاست، خدا و عشق میگویند!
اگر بخواهی چیزی دربارهی خود واقعی کسی بدانی پاسخ این سوال کمکت میکند:
کتاب مورد علاقهات چیست؟زندگی داستانی
گابریل زوین -
رامترین نوع بیشعورها، بیشعورهای آبزیرکاهند. البته منظور این نیست که این نوع بیشعورها کمخطرتر از بقیه بیشعورهایند، بلکه منظور این است که زیاد به چشم نمیآیند. بیشعورهای آبزیرکاه با مشاهده واکنش جامعه نسبت به بیشعورهای تمامعیار ترجیح میدهند که پشت نقابی از مهربانی و خونسردی پنهان شوند، اما در عین حال همواره میدانند که چگونه این خنجر غلافشده را بهموقع بیرون بکشند و بدون اینکه هیچکس تصورش را بکند، کار خودشان را بکنند.:facepunch:
– کتاب بیشعوری اثر خاویر کرمنت
-
من تازگی کتاب راز یک سناریو خوندم
راحت میشه پی دی افشو پیدا کرد و دان کرد
جز کتاب هایی بود که خیلی کیف کردم
یه قسمت از کتاب___ این بچه بمن یاد داد که آدما نقاب دارن،
یه صورتک خندان رو صورتشونه...
وقتی میوفتی تویه باتلاق ،وقتی مثه خر تو گل گیر میکنی و نه راه پس داری نه راه پیش ، اون وقتکه اطرافیانت صورتک هاشونو بر میدارن، دیگه کسی خندون نیست... یکی داره با نفرت نگات میکنه .. یکی با پوزخند ..یکی داره تیکه بارت میکنه...
من ممنونم از این بچه که اینا رو یادم داد ، ممنونم که ... -
مصرانه سعی میکرد در هر گفت و گویی شرکت کند بی آنکه قادر باشد لکنت خود را کنترل کند.
تقلای بیهوده ای میکرد که از دست سایه هایی که کلافه اش کرده بودند رهایی یابد.
هنوز می پنداشت بروز همه ی این علایم از مشکل زمان است که عوض شده بود.
زمان هم زمان سابق نبود و با این توجیه خود را در بحبوحه ی سردرگمی روز افزونی که کم کم جزء عاداتش در آمده بود تسلی می داد.
| صد سال تنهایی - گابریل گارسیا مارکز | -
اورسولا در همان حال که خوزه آرکادیو را آماده رفتن به مدرسه می کرد با خود می اندیشید و از خود می پرسید برای چه این همه بدبختی، تقدیر خانواده ما گردیده و همیشه می گفت مگر مخلوقات خدا از آهن درست شده اند که در مقابل این همه بدبختی دوام بیاورند.
آن قدر خودش را در فشار می دید که حس می کرد مانند بیگانه ای بنای فحاشی بگذارد و خودش را آرام کند و برای یک لحظه از زیر بار این همه خود خوری رهایی یابد.
بالاخره سقف صبر او فرو ریخت و فریاد کشید: آهـــای عوضی.
آمارانتا که داشت لباس هارا مرتب می کرد به گمان اینکه عقربی او را گزیده است با هراس سوال کرد : کو کجاست؟
اورسولا گفت : چه؟
آمارانتا گفت : جانور.
اورسولا با انگشت بر قلب خود دست گذاشت و گفت : اینجا:)
| صد سال تنهایی - گابریل گارسیا مارکز | -
مردمِ یک جامعه، وقتی کتاب میخوانند، چهرهی آن جامعه را عوض میکنند، یعنی به جامعهشان چهره میدهند.
یک جامعهی بیچهره را میشود در میانِ مردمی کشف کرد که در اتوبوس، در صف اتوبوس، و در اتاقهای انتظار، و در انتظارهای بیاتاق منتظرند و به هم نگاه میکنند و از نگاه کردن به هم نه چیزی میگیرند و نه چیزی میدهند.
جامعهای که گروهِ منتظرانش به هم نگاه میکنند، جامعهی بیچهرهایست...یدالله رویایی
سکوی سرخ