-
کاش بودی سهراب
تا ببینی...
دلخوشی کم شده است
همه افسرده و دلتنگ شدند
من در این شهر شلوغ
پابه پای شعرت
پی ساری گشتم
لانه ها روی درخت
جوجه ها در خوابند
من آشفته خیال
پروبالی خواهم
شوق پرواز ندارم دیگر
من عقابی پیرم
راه برگشت ندارم ...گویا
حرف آن سار میان می آید
با همان جمله ناب
"زندگی یعنی یک سار پرید"
کنج این شهر شلوغ
همه از اوج گرفتن
چه بد می ترسند
کاش برمی گشتی
جزوه شعرت را
دست تقدیرزمان می دادی
سارها خسته شدند
همه در گوشه ای از
کنج خیال
پی آواز خدا می گردند
همه عاشق به ظاهر بیدار
ودر آغوش حوادث خفتند
کاش بودی سهراب... -
از عطرِ بهار نارنج های حیاطمان،
نویدی از عشق می رسد!
به گمانم خوشبختی،
اینبار پشتِ درِ خانهی ماست...!
#مسلم_خزایی(چه عجب....)
-
این پست پاک شده!
-
در سینه ام ماهی قرمز کوچکی ست؛
که از دل تنگی
خود را به دیوار دل می کوبد
وهر لحظه از فراق
جان میدهد
جان میدهم
این حرف کمی نیست
برای دلتنگی
یک ماهی...#حمیده_سادات_حسینی
-
هرگز از تو
چیزی به آنها نگفتم!
امّا
تو را دیدهاند
که تن میشویی در چشمانم! -
Sobhan.1999 در شعردانه گفته است:
هرگز از تو
چیزی به آنها نگفتم!
امّا
تو را دیدهاند
که تن میشویی در چشمانم!سلام
چه عکس خوشگلی -
Sobhan.1999 در شعردانه گفته است:
هرگز از تو
چیزی به آنها نگفتم!
امّا
تو را دیدهاند
که تن میشویی در چشمانم!سلام
چه عکس خوشگلیممنون
-
این روزا حال " دلم " هیچ خوب نیست
حال " دلم " انگار که ردیف نیست
کوچه بازار " دلم " همه بحرانیست" دل " من دریا نیست
اما حال " دلم " انگار دریایستاین روزا حالم شبیه حال هیچکس نیست
شعر من شعر نیست ، دلتنگیستچرا امروز من رنجیده " حالم "
کمی غمگین کمی افسرده " حالم " .....؟؟؟؟؟ -
تو همان چشم سیاهی که من میخواستم
دل به چشمانت سپردم ، همه چیز را باختم
#ازخودم -
غمش در نهانخانه دل نشیند
به نازی که لیلی به محمل نشیندبه دنبال محمل چنان زار گریم
که از گریه ام ناقه در گل نشیندخلد گر به پا خاری، آسان برآرم
چه سازم به خاری که در دل نشیند؟پی ناقه اش رفتم آهسته، ترسم
غباری به دامان محمل نشیندمرنجان دلم را که این مرغ وحشی
ز بامی که برخاست، مشکل نشیندعجب نیست خندد اگر گل به سروی
که در این چمن پای در گل نشیندبنازم به بزم محبت که آن جا
گدایی به شاهی مقابل نشیندطبیب، از طلب در دو گیتی میاسا
کسی چون میان دو منزل، نشیند؟ -
هله عاشقان بکوشید که چو جسم و جان نماند
دلتان به چرخ پرد چو بدن گران نماند
دل و جان به آب حکمت ز غبارها بشویید
هله تا دو چشم حسرت سوی خاکدان نماند
نه که هر چه در جهانست نه که عشق جان آنست
جز عشق هر چه بینی همه جاودان نماند
عدم تو همچو مشرق اجل تو همچو مغرب
سوی آسمان دیگر که به آسمان نماند
ره آسمان درونست پر عشق را بجنبان
پر عشق چون قوی شد غم نردبان نماند
تو مبین جهان ز بیرون که جهان درون دیدهست
چو دو دیده را ببستی ز جهان جهان نماند
دل تو مثال بامست و حواس ناودانها
تو ز بام آب میخور که چو ناودان نماند
تو ز لوح دل فروخوان به تمامی این غزل را
منگر تو در زبانم که لب و زبان نماند
تن آدمی کمان و نفس و سخن چو تیرش
چو برفت تیر و ترکش عمل کمان نماند
مولوی -
مگسی را کشتم
نه به این جرم که حیوان پلیدیست، بد، است
و نه چون نسبت سودش به ضرر یک به صد است
طفل معصوم به دور سر من می چرخید
به خیالش قندم
یا که چون اغذیه ی مشهورش، تا به آن حد، گَندَم
ای دو صد نور به قبرش بارد
مگس خوبی بود
من به این جرم که از یاد تو بیرونم کرد
مگسی را کشتم
حسین پناهی