-
Sobhan.1999 در شعردانه گفته است:
هرگز از تو
چیزی به آنها نگفتم!
امّا
تو را دیدهاند
که تن میشویی در چشمانم!سلام
چه عکس خوشگلی -
Sobhan.1999 در شعردانه گفته است:
هرگز از تو
چیزی به آنها نگفتم!
امّا
تو را دیدهاند
که تن میشویی در چشمانم!سلام
چه عکس خوشگلیممنون
-
این روزا حال " دلم " هیچ خوب نیست
حال " دلم " انگار که ردیف نیست
کوچه بازار " دلم " همه بحرانیست" دل " من دریا نیست
اما حال " دلم " انگار دریایستاین روزا حالم شبیه حال هیچکس نیست
شعر من شعر نیست ، دلتنگیستچرا امروز من رنجیده " حالم "
کمی غمگین کمی افسرده " حالم " .....؟؟؟؟؟ -
تو همان چشم سیاهی که من میخواستم
دل به چشمانت سپردم ، همه چیز را باختم
#ازخودم -
غمش در نهانخانه دل نشیند
به نازی که لیلی به محمل نشیندبه دنبال محمل چنان زار گریم
که از گریه ام ناقه در گل نشیندخلد گر به پا خاری، آسان برآرم
چه سازم به خاری که در دل نشیند؟پی ناقه اش رفتم آهسته، ترسم
غباری به دامان محمل نشیندمرنجان دلم را که این مرغ وحشی
ز بامی که برخاست، مشکل نشیندعجب نیست خندد اگر گل به سروی
که در این چمن پای در گل نشیندبنازم به بزم محبت که آن جا
گدایی به شاهی مقابل نشیندطبیب، از طلب در دو گیتی میاسا
کسی چون میان دو منزل، نشیند؟ -
هله عاشقان بکوشید که چو جسم و جان نماند
دلتان به چرخ پرد چو بدن گران نماند
دل و جان به آب حکمت ز غبارها بشویید
هله تا دو چشم حسرت سوی خاکدان نماند
نه که هر چه در جهانست نه که عشق جان آنست
جز عشق هر چه بینی همه جاودان نماند
عدم تو همچو مشرق اجل تو همچو مغرب
سوی آسمان دیگر که به آسمان نماند
ره آسمان درونست پر عشق را بجنبان
پر عشق چون قوی شد غم نردبان نماند
تو مبین جهان ز بیرون که جهان درون دیدهست
چو دو دیده را ببستی ز جهان جهان نماند
دل تو مثال بامست و حواس ناودانها
تو ز بام آب میخور که چو ناودان نماند
تو ز لوح دل فروخوان به تمامی این غزل را
منگر تو در زبانم که لب و زبان نماند
تن آدمی کمان و نفس و سخن چو تیرش
چو برفت تیر و ترکش عمل کمان نماند
مولوی -
مگسی را کشتم
نه به این جرم که حیوان پلیدیست، بد، است
و نه چون نسبت سودش به ضرر یک به صد است
طفل معصوم به دور سر من می چرخید
به خیالش قندم
یا که چون اغذیه ی مشهورش، تا به آن حد، گَندَم
ای دو صد نور به قبرش بارد
مگس خوبی بود
من به این جرم که از یاد تو بیرونم کرد
مگسی را کشتم
حسین پناهی -
باران که شدى مپرس ، اين خانه کيست
سقف حرم و مسجد و ميخانه يکيستباران که شدى، پياله ها را نشمار
جام و قدح و کاسه و پيمانه يکيستباران! تو که از پيش خدا مى آیی !
توضيح بده عاقل و فرزانه يکيستبر درگه او چونکه بيفتند به خاک
شير و شتر و پلنگ و پروانه يکيستبا سوره ى دل، اگر خدا را خواندى
حمد و فلق و نعره ى مستانه يکيستاز قدرت حق، هر چه گرفتند به کار
در خلقت حق، رستم و مورانه يکيستگر درک کنى، خودت خدا را بينى
درکش نکنى، کعبه و بتخانه يکيست
مولانا -
هر پرستویِ قشنگ
روبرویِ گُلِ سُرخ
می تراود خود را ،
تا که پرواز کند
با دل انگیزترین خاطره ها !
یا در اقلیمِ وجود
قدمی بردارد ،
چون گدایان با شاه
حاصلِ نابّ ترین آهنگ اند ! -
تو شنیدی که دلم گفت: بمان ایست نرو...؟
بخدا وقت خداحافظیت نیست نرو...نکند فکر کنی در دل من مهر تو نیست،
گوش کن نبض دلم زمزمه اش چیست نرو...صبر کن عشق زمین گیر شود بعد برو،
یا دل از دیدن تو سیر شود بعد برو،تو اگر کوچ کنی بغض دلم میشکند،
صبر کن گریه به زنجیر شود بعد برو،بخدا وقت خداحافظیت نیست نرو...
-
“من نه عاشق بودم
و نه محتاج نگاهي که بلغزد بر من
من خودم بودم و يک حس غريب
که به صد عشق و هوس مي ارزيدمن خودم بودم دستي که صداقت ميکاشت
گر چه در حسرت گندم پوسيدمن خودم بودم هر پنجره اي
که به سرسبزترين نقطه بودن وا بود
و خدا ميداند بي کسي از ته دلبستگي ام پيدا بودمن نه عاشق بودم
و نه دلداده به گيسوي بلند
و نه آلوده به افکار پليد
من به دنبال نگاهي بودم
که مرا از پس ديوانگي ام ميفهميدآرزويم اين بود
دور اما چه قشنگ
که روم تا در دروازه نور
تا شوم چيره به شفافي صبح
به خودم مي گفتم
تا دم پنجره ها راهي نيستمن نمي دانستم
که چه جرمي دارد
دستهايي که تهي ست
و چرا بوي تعفن دارد
گل پيري که به گلخانه نرستروزگاريست غريب
تازگي مي گويند
که چه عيبي دارد
که سگي چاق رود لاي برنجمن چه خوشبين بودم
همه اش رويا بود
و خدا مي داند
سادگي از ته دلبستگي ام پيدا بود” -
ماری کوری در شعردانه گفته است:
آمـدی، آمـــدنت حـالِ مرا ریخت به هم ...
یک نگاهت، همه فلسفه را ریخت به هم
آمـدی و دلِ مـن سخــت در این اندیشــه؛
آن همه منطق و قانون چرا ریخت به هم؟؟؟من یکم تحریف کنمش :
رفتی و رفتنت مرا ریخت بهم
دور شدنت , ابهتم ریخت بهم
رفتی و دل من سخت در این اندیشه
آن همه غرور و منیت چرا ریخت بهم؟ -