-
تا که نامت می برند باز عید قربان می شود
ای به قربان تو و چشمان عاشق پیشه ات
پروانه_حسینی
-
این پست پاک شده!
-
دلم یک باغ پــــر نارنج...
دلم آرامش تُــرد و لطیــف ...
دلم صبـــحی
ســـــــلامی
بـــوسهای
عشقــی
نسیــمی
عطــــــر لبخندی
نــــوای دلکش تار و کمانچه
از مسیری دورتـــر حتی؛
دلـــم شعــــری ســراســـر دوســـتت دارم،
می خواهد .... -
ای بی خبر از حال من
امروز کجایی؟
-
این پست پاک شده!
-
مــن کیم کاندیشهٔ تو هم نفس باشد مرا
یا تمنای وصال چون تـــو کس باشد مرا
گر بود شایستهٔ غم خوردن تـــو جان مـــن
این نصیب از دولت عشق تـــو بس باشد مرا
گر نه عشقت سایهٔ مـــن شد چرا هر گه که مـــن
روی بر تابم ازو پویان ز پس باشد مرا
هرنفس کانرا بیاد روزگار تــــو زنم
جملهٔ عالم طفیل آن نفس باشد مرا
هز رمان ز امید وصل تــــو دل خود خوش کنم
باز گویم نه چه جای این هوس باشد مرا
چون خیال خاکپایت مینبیند چشم مــــن
بر وصال تـــــو چگونه دست رس باشد مرا ...
" سنایی "
-
مگر از طرف خدا معجزه حاصل بشود
که دلم باز دلم باز دلم
دیگر دل نمیشود... -
تو
آن شعري كه من،
جايي نميخوانم!محمد_علي_بهمني
-
یا رب مباد کز پا، جانان من بیفتد
درد و بلای او ، کاش بر جان من بیفتد
من چون ز پا بیفتم درمان درد من اوست
درد آن بود که از پا، درمان من بیفتد
یک عمر گریه کردم ای آسمان روا نیست
دردانه ام ز چشم گریان من بیفتد
ماهم به انتقام ظلمی که کرده با من
ترسم به درد عشق و هجران من بیفتد
از گوهر مرادم چشم امید بسته است
این اشک نیست کاندر دامان من بیفتد
من خود به سر ندارم دیگر هوای سامان
گردون کجا به فکر سامان من بیفتد
خواهد شد از ندامت دیوانه شهریارا
گر آن پری به دستش دیوان من بیفتد
" استاد شهریار "
-
@dr-f-sh در
شعردانه
گفته است:
یا رب مباد کز پا، جانان من بیفتد
درد و بلای او ، کاش بر جان من بیفتد
من چون ز پا بیفتم درمان درد من اوست
درد آن بود که از پا، درمان من بیفتد
یک عمر گریه کردم ای آسمان روا نیست
دردانه ام ز چشم گریان من بیفتد
ماهم به انتقام ظلمی که کرده با من
ترسم به درد عشق و هجران من بیفتد
از گوهر مرادم چشم امید بسته است
این اشک نیست کاندر دامان من بیفتد
من خود به سر ندارم دیگر هوای سامان
گردون کجا به فکر سامان من بیفتد
خواهد شد از ندامت دیوانه شهریارا
گر آن پری به دستش دیوان من بیفتد
" استاد شهریار "
بیگ لایک
-
-
این پست پاک شده!
-
عجبــــ وفـــايـــي دآرد اين دلتنگــــي...!
تنهـــــاش که ميـــذآريـــي ميــري تو جمـــع و کلّي ميگـــي و ميخنــــدي...
بعد کـــه از همه جـــدآ شدي از کـُنـــج تآريکـــي ميآد بيرون
مي ايستـــه بغـــل دستــتــــ ... دســتـــ گرمشـــو ميذاره رو شونتــــ
بر ميگـــرده در گوشــتـــ ميگـــه:
خـــوبــي رفيـــق؟؟!!بـــآزم خودمـــم و خـــودتــــ ...
-
تا رهنورد وادي سودا نمي شوي
اخترشناس آبله پا نمي شويتا برنخيزي از سر اين تيره خاکدان
سرو رياض عالم بالا نمي شويتا چون حباب تخت نسازي ز تاج خويش
بي چشم زخم واصل دريا نمي شويتا همچو غنچه تنگ نگيري به خويشتن
از جنبش نسيم چو گل وا نمي شويتا بر محک ترا نزند سنگ کودکان
در مصر عشق قابل سودا نمي شويتا خارخار عشق نپيچد ترا به هم
چون گردباد مرحله پيما نمي شويصبح اميد خنده شادي نمي کند
تا نااميد از همه دنيا نمي شويدر ميوه تو تا رگ خامي به جاي هست
در کام روزگار گوارا نمي شويصائب به گرد خود نکني تا سفر چو چرخ
سر تا به پاي ديده بينا نمي شوي -
-
این پست پاک شده!