-
شَـبي که شعـــري ...؟ در وصـــفَ ات نگویـــم .... شَـــبم ، شب نيســـت ...! بیخیالِ شعــر و شاعـــري .... مَـــن اِمشــــب ...؟ خیالِ تُـــو را می نویســـم .... بی آنکه لحظـــه ای ...؟ بـه مَـــن بیاندیشـــی ....
اِمشـــب با خيالَــت دنيايـــي دارم ....!!!
سهيل جلالی
-
راحت بخواب اي شهر! آن ديوانه مرده است
در پـــيلـــه ابــريشمـش پــروانــه مرده است
در تُــنــگ، ديـگــر شـور دريا غوطهور نيست
آن ماهــي دلتنگ، خوشبخـتانه مرده است
يــــك عـــمــر زيـــر پــا لگـــد كــــردنــــد او را
اكنون كه مــيگيرند روي شانه، مرده است
گـــنجشـكها! از شـــانـــههـــايــم بــرنخيـزيد
روزي درختـــي زيــــر ايــن ويرانه مرده است
ديـگــــر نخـــواهد شد كســـي مهمان آتش
آن شــمع را خاموش كن! پروانه مرده است -
باز باران
باز باراناین دفعه نه باترانه
نه غزل خوان شبانهنه که نم نم خیلی کم کم
نه قشنگ وعاشقانهگویی ابر مهلت نمی داد
باشتاب وبی بهانهتند می بارید چون برق
چکه می کردسقف خانهناگهان طوفان بپا شد
رفت شوق شاعرانهمادرم نجوا می کرد
بی صدا و عاقلانهمی کشید دست نوازش
بر سر ما دوستانهترس در دلها روانه
بود از سیلی نشانهسیل آمد خانه را برد
کرد ویران آشیانهیکدفعه باران زیبا
همچو دیوی توی خانهموج می زد مثل دریا
تا رسید بربام خانهمردمم را آب می برد
سوی دریا وکرانهآسمان هم گریه می کرد
از برای این فسانهدر دلم غمگین سرودم
یک سرود کودکانهکاشکی باران ببارد
نرم و زیبا عاشقانهنم نم باران زیبا
مهربان باش با زمانهبا طراوت بر زمین بار
از زمین روید جوانهبه یادهموطنان سیل زده کشورم
-
دیرگاهی است که افتاده ام از خویش به دور...
شاید این عید به دیدارِ خودم هم بروم.. -
مرا میخواستی تا شاعری را
ببینی روز و شب دیوانه خویش
مرا میخواستی تا در همه شهر
ز هر کس بشنوی افسانه خویشمرا میخواستی تا از دل من
برانگیزی نوای بینوایی
به افسونها دهی هر دم فریبم
بدل سختی کنی بر من خدایی !مرا میخواستی تا در غزلها
ترا زیباتر از مهتاب گویم
تنت را در میان چشمه نور
شبانگاهان مهتابی بشویممرا میخواستی تا پیش مردم
ترا الهام بخش خویش گویم
ببال نغمه های آسمانی
به بام آسمانهایت نشانممرا میخواستی تا از سر ناز
ببینی پیش پایت زاریم را
بخوانی هر زمان در دفتر من
غم شب تا سحر بیداریم رامرا میخواستی اما چه حاصل
برایت هر چه کردم باز کم بود
مرا روزی رها کردی در این شهر
که این یک قطره دل دریای غم بودترا میخواستم تا در جوانی
نمیرم از غم بی همزبانی
غم بی همزبانی سوخت جانم
چه میخواهم دگر از زندگانی؟؟
«فریدون مشیری» -
نیمه جانی برکف/کوله باری بر دوش/مقصدی بی پایان/قرن ها پشت افق/سحری سرگردان/که درآن آتش کم نورنگاهی تنها
سینه ساکت صحرای سحرگاهی را مثل یک آینه رو به برهوت/پی سوسوی نگاهی دیگر بی ثمرمیکاود
وحشتی بیگانه درسراپای وجود/لذتی پرآشوب پای محراب سجود/دردل آخرین ویرانی دل خوشی امچشم ویرانگرتوست
خسته ازجنگیدن /آخرین فرصت صلح/عشق عصیان گرتوست
کاش غیرازمن وتو هیچ کس باخبرازمانشود/نوبت بازی ماباشدودیگرهرگز/نوبت بازی دنیا نشود.
#فریدون مشیری -
دلم دردی نهان دارد در این دنیای تنهایی
غبارین وحشتی دارم از این شبهای تنهایینمیدانم چرا بیخود به دامم میکشد جبری
مگر صیاد دارد بیشه در صحرای تنهایی؟به روحم شورش اندازد، به جانم افکنَد دردی
عجب هنگامهای دارم در این غوغای تنهاییاگر بیباکتر گردم، به کویش شعله اندازم
زنم آتش به جان و جامه و سیمای تنهاییدلا! بار دگر بشنو صدای سرد اندوهم
سرود خستهای دارم کنون در پای تنهایی... -
تا شدم بی خبر از خویش
خبرهااا دیدم...
بی خبر شو که خبر هااااست
در این بی خبری..