-
دیرگاهی است که افتاده ام از خویش به دور...
شاید این عید به دیدارِ خودم هم بروم.. -
مرا میخواستی تا شاعری را
ببینی روز و شب دیوانه خویش
مرا میخواستی تا در همه شهر
ز هر کس بشنوی افسانه خویشمرا میخواستی تا از دل من
برانگیزی نوای بینوایی
به افسونها دهی هر دم فریبم
بدل سختی کنی بر من خدایی !مرا میخواستی تا در غزلها
ترا زیباتر از مهتاب گویم
تنت را در میان چشمه نور
شبانگاهان مهتابی بشویممرا میخواستی تا پیش مردم
ترا الهام بخش خویش گویم
ببال نغمه های آسمانی
به بام آسمانهایت نشانممرا میخواستی تا از سر ناز
ببینی پیش پایت زاریم را
بخوانی هر زمان در دفتر من
غم شب تا سحر بیداریم رامرا میخواستی اما چه حاصل
برایت هر چه کردم باز کم بود
مرا روزی رها کردی در این شهر
که این یک قطره دل دریای غم بودترا میخواستم تا در جوانی
نمیرم از غم بی همزبانی
غم بی همزبانی سوخت جانم
چه میخواهم دگر از زندگانی؟؟
«فریدون مشیری» -
نیمه جانی برکف/کوله باری بر دوش/مقصدی بی پایان/قرن ها پشت افق/سحری سرگردان/که درآن آتش کم نورنگاهی تنها
سینه ساکت صحرای سحرگاهی را مثل یک آینه رو به برهوت/پی سوسوی نگاهی دیگر بی ثمرمیکاود
وحشتی بیگانه درسراپای وجود/لذتی پرآشوب پای محراب سجود/دردل آخرین ویرانی دل خوشی امچشم ویرانگرتوست
خسته ازجنگیدن /آخرین فرصت صلح/عشق عصیان گرتوست
کاش غیرازمن وتو هیچ کس باخبرازمانشود/نوبت بازی ماباشدودیگرهرگز/نوبت بازی دنیا نشود.
#فریدون مشیری -
دلم دردی نهان دارد در این دنیای تنهایی
غبارین وحشتی دارم از این شبهای تنهایینمیدانم چرا بیخود به دامم میکشد جبری
مگر صیاد دارد بیشه در صحرای تنهایی؟به روحم شورش اندازد، به جانم افکنَد دردی
عجب هنگامهای دارم در این غوغای تنهاییاگر بیباکتر گردم، به کویش شعله اندازم
زنم آتش به جان و جامه و سیمای تنهاییدلا! بار دگر بشنو صدای سرد اندوهم
سرود خستهای دارم کنون در پای تنهایی... -
تا شدم بی خبر از خویش
خبرهااا دیدم...
بی خبر شو که خبر هااااست
در این بی خبری.. -
ای آنکه دوست دارمت اما ندارمت
بر سینه می فشارمت اما ندارمتای آسمان من که سراسر ستاره ای
تا صبح می شمارمت اما ندارمتدر عالم خیال خودم چون چراغ اشک
بر دیده می گذارمت اما ندارمتمی خواهم ای درخت بهشتی، درخت جان
در باغ دل بکارمت اما ندارمتمی خواهم ای شکوفه ترین مثل چتر گل
بر سر نگاه دارمت اما ندارمت