-
روزی ز سر سنگ عقابی به هوا خاست
واندر طلب طعمه پر و بال بیاراستبر راستی بال نظر کرد و چنین گفت:
«امروز همه روی زمین زیر پر ماست،بر اوج فلک چون بپرم -از نظر تیز-
میبینم اگر ذرهای اندر ته دریاستگر بر سر خاشاک یکی پشّه بجنبد
جنبیدن آن پشّه عیان در نظر ماست.»بسیار منی کرد و ز تقدیر نترسید
بنگر که از این چرخ جفا پیشه چه برخاست:ناگه ز کمینگاه، یکی سخت کمانی،
تیری ز قضا و قدر انداخت بر او راست،بر بال عقاب آمد آن تیر جگر دوز
وز ابر مر او را بسوی خاک فرو کاست،بر خاک بیفتاد و بغلتید چو ماهی
وانگاه پر خویش گشاد از چپ و از راست،گفتا: «عجب است! این که ز چوب است و ز آهن!
این تیزی و تندیّ و پریدنش کجا خاست؟!»چون نیک نگه کرد و پر خویش بر او دید
گفتا: «ز که نالیم که از ماست که بر ماست.» -
دارم سر خاک پایت ای دوست
آیم به در سرایت ای دوست
آنها که به حسن سرفرازند
نازند به خاکپایت ای دوست
چون رای تو هست کشتن من
راضی شدهام برایت ای دوست
خون نیز ترا مباح کردم
دیگر چکنم به جایت ای دوست
دانی نتوان کشید ازین بیش
بار ستم جفایت ای دوست
-
گویند که دوزخی بود عاشق و مست
قولیست خلاف دل بران نتوان بست
*گر عاشق و مست دوزخی خداهندبود
فردا بینی بهشت را همچون کف دست -
ما را بـــه مقام عشق راهی دادند
در کــوی خرابـــات پنــــاهی دادنـد
درویشــی و بیچـــارگی مـــا دیدند
ما را هم از این نمد کلاهی دادنــد -
ناگهان قل خوردم امشب در كفن عالیجناب
خوف دارم از مرور این سخن عالیجناب
عاشقم كردید و رفتید و غزل تزریق شد
در شعورم مثل خون اهرمن عالیجناب
خودكشی كردم پس از بدرودتان در آینه
اعترافی تلخ با ضعفی خفن عالیجناب
آن تپانچه، یک گلوله، این شقیقه، حكم تیر
یادتان میآید اصلن اسم من عالیجناب؟!
عشق را تفسیر كردید از ازل تا آن اتاق
با ولع از تیشه بر سر كوفتن عالیجناب
یادتان میآید آن شب بحثمان حول چه بود؟
حول افلاطون و عُشاق كهن عالیجناب
من كه قلابم به قلاب شما افتاده بود
دفن گشتم در شما بیگوركن عالیجناب
من كه از جغرافی بد اخمها میآمدم
بیهوا عاشق شدم از روح و تن عالیجناب
خب شما جذاب بودید و سخندان و بلد
لحنتان ذاتن پر از مُشك خُتن عالیجناب
جانم از شوق زیارت پشت لبها حبس بود
لب گشودم جان بر آمد از دهن عالیجناب
با شما كمبودهایم رنگ عرفان میشدند
چشمتان ناموس بود عین وطن عالیجناب
عاشقم كردید، نفرین بر شما... "اندیشه" مُرد
یادتان میآید اصلن اسم من عالیجناب؟ -
مثل باران بهاری که نمی گوید کِی؟
بی خَبر در بزن و
سَر زده از راه بِرس... -
بر آسمانِ سیاه
به رنگ ِ آبی نوشته بودند:
آسمان آبی است
.
.
ای کاش همیشه آسمان ،آبی بود -
گاهی تمام آبیِ این آسمان ِ من
به زیر ِ ابرهای تیره و تار
مخوف و پر ز آژنگ میشود
و من
در این هبوط
بارش بارانم آرزوست... -
اشکها! اشکها! اشکها!
در دل شب و در تنهایی
اشکها بر کرانهی سپید رنگ
پیوسته فرو میریزد
و ماسه آنها را میمکد
اشکها
ستارهای نمیدرخشد
و همه جا تیره و غم افزاست
و اشکهای تر از چشمان سری بسته فرو میچکد؛
این هیکل اشک آلود درون تاریکی کیست؟#شعر
| #والت_ویتمن | -
ای دل که بی گدار به آب ها نمیزدی
بی قایقت میانه ی دریا چه میکنی؟