-
گفتم غم تو دارم گفتا غمت سر آید
گفتم که ماه من شو گفتا اگر برآید
گفتم ز مهرورزان رسم وفا بیاموز
گفتا ز خوبرویان این کار کمتر آید
گفتم که بر خیالت راه نظر ببندم
گفتا که شب رو است او از راه دیگر آید
گفتم که بوی زلفت گمراه عالمم کرد
گفتا اگر بدانی هم اوت رهبر آید
گفتم خوشا هوایی کز باد صبح خیزد
گفتا خنک نسیمی کز کوی دلبر آید
گفتم که نوش لعلت ما را به آرزو کشت
گفتا تو بندگی کن کو بنده پرور آید
گفتم دل رحیمت کی عزم صلح دارد
گفتا مگوی با کس تا وقت آن درآید
گفتم زمان عشرت دیدی که چون سر آمد
گفتا خموش حافظ کاین غصه هم سر آید...
-
️ -
-
شک ندارم که تو مانند خودم دلتنگی
با جهانی جهت دیدن من در جنگی -
شک ندارم که دل شیشه ای شفافت
خورده ازغربت ودوری،به میانش سنگی -
گرچه دوریم و ز دیدار رخت محرومم
در دلم میشنوم از نفست آهنگی -
ازغم دوری توحال خوشی دردل نیست
شادم اما که تو با قلب خودم دلتنگی
-
-
- حال دنیا را پرسیدم من از فرزانه ای
گفت یا خواب است یا باد است یا افسانه ای
گفتمش احوال عمرم را بگو که عمر چیست
گفت یا شمع است و یا برق است و یا پروانه ای
- حال دنیا را پرسیدم من از فرزانه ای
-
آدمی در عالم خاکی نمی آید به دست
عالمی دیگر بباید ساخت وز نو آدمیحافظ
-
چشمِ بیدار بر این تلخیِ ایام ببند!
خواب هایی شکرین بهرِ تو دیده ست بهار...
-
زندگی باید کرد
گاه با یک گل سرخ
گاه با یک دل تنگ
گاه با سوسوی امیدی کم رنگ
زندگی باید کرد
گاه با غزلی از احساس
گاه با خوشه ای از عطر گل یاس
زندگی باید کرد
گاه با ناب ترین شعر زمان
گاه با ساده ترین قصه یک انسان
زندگی باید کرد
گاه با سایه ابری سرگردان
گاه با هاله ای از سوز پنهان
گاه باید رویید از پس آن باران
گاه باید خندید بر غمی بی پایانلحظه هایت بی غم
روزگارت آرام...سهراب سپهری️
-
سپاس و شکر خدا را که بندها بگشاد
میان به شکر چو بستیم بند ما بگشاد
-
چه کسی میداند؟!؟
که تو در پیله تنهایی خود تنهایی
که تو در حسرت یک روزنه در فردایی؟!
پیله ات را بگشا
تو به اندازه پروانه شدن زیبایی
از صدای گذر آب چنان فهمیدم
تندتر از آب روان عمر گران میگذرد
زندگی را نفسی ارزش غم خوردن نیست!!!
آرزویم این است:
آنقدر سیر بخندی که %(#ff0000)[ندانی غم چیست]سهراب سپهری
️️️️ -
تو مرا آنقدر آزردی
که خودم کوچ کنم از شهرت
بکنم دل زه دل چون سنگت
تو خیالت راحت
میروم از قلبت
میشوم دورترین خاطره شب هایت
تو به من میخندی و به خود میگویی:
باز می آید و میسوزد از این عشق ولی .....
برنمیگردم نه !
میروم آنجا که دلی بهر دلی تب دارد
عشق زیباست و حرمت دارد️
تو بمان.....دلت ارزانی هرکس که دلش مثل دلت
سردو بیروح شده است...
سخت بیمار شده است...
تو بمان درشهرت
میروم از غلبت#مولود مهدوی
-
در دایره قسمت ما نقطه تسلیمیم
لطف آن چه تو اندیشی حکم آن چه تو فرمایی
فکر خود و رای خود در عالم رندی نیست
کفر است در این مذهب خودبینی و خودرایی -
-
بی تو، مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم
همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم
شدم آن عاشق دیوانه که بودم!در نهانخانه جانم گل یاد تو درخشید
باغ صد خاطره خندید
عطر صد خاطره پیچیدیادم آید که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم
پر گشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیمساعتی بر لب آن جوی نشستیم
تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت
من همه محو تماشای نگاهت
آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان رام
خوشه ماه فرو ریخته در آب
شاخهها دست برآورده به مهتاب
شب و صحرا و گل و سنگ
همه دل داده به آواز شباهنگیادم آید: تو بمن گفتی:
ازین عشق حذر کن!
لحظهای چند بر این آب نظر کن
آب، آئینة عشق گذران است
تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است
باش فردا، که دلت با دگران است
تا فراموش کنی، چندی ازین شهر سفر کن!با تو گفتنم:
حذر از عشق؟
ندانم
سفر از پیش تو؟
هرگز نتوانم
روز اول که دل من به تمنای تو پَر زد
چون کبوتر لب بام تو نشستم
تو بمن سنگ زدی، من نه رمیدم، نه گسستم
باز گفتم که: تو صیادی و من آهوی دشتم
تا به دام تو درافتم، همه جا گشتم و گشتم
حذر از عشق ندانم
سفر از پیش تو هرگز نتوانم، نتوانم …!اشکی از شاخه فرو ریخت
مرغ شب نالة تلخی زد و بگریخت!
اشک در چشم تو لرزید
ماه بر عشق تو خندیدیادم آید که دگر از تو جوابی نشنیدم
پای در دامن اندوه کشیدم
نگسستم، نرمیدمرفت در ظلمت غم، آن شب و شبهای دگر هم
نه گرفتی دگر از عاشق آزده خبر هم
نه کنی دیگر از آن کوچه گذر هم!
بی تو، اما به چه حالی من از آن کوچه گذشتم.....
-
خفته ام در تابوت
حرف ها دارم در دل
می گزم لب به سکوت
دست بردار که گر خاموشم
با لبم هر نفسی فریاد است
به نظر هر شب و روزم سالی ست..
●شاملو● -
دلتنگم و دیدار تو درمان من است️
بی رنگ رخت زمانه زندان من است️
❤️ 🖤 💛
-
خرم آن روز کز این منزل ویران بروم
راحت جان طلبم و از پی جانان بروم
گر چه دانم که به جایی نبرد راه غریب
من به بوی سر آن زلف پریشان بروم
دلم از وحشت زندان سکندر بگرفت
رخت بربندم و تا ملک سلیمان بروم
چون صبا با تن بیمار و دل بیطاقت
به هواداری آن سرو خرامان بروم
در ره او چو قلم گر به سرم باید رفت
با دل زخم کش و دیده گریان بروم
نذر کردم گر از این غم به درآیم روزی
تا در میکده شادان و غزل خوان بروم
به هواداری او ذره صفت رقص کنان
تا لب چشمه خورشید درخشان بروم
تازیان را غم احوال گران باران نیست
پارسایان مددی تا خوش و آسان بروم
ور چو حافظ ز بیابان نبرم ره بیرون
همره کوکبه آصف دوران بروم
حافظ
ـــــــــــــــ
تقدیمی به زهرام(=
چون میدونم ک میخونیش -
https://uupload.ir/view/22we_dbg2_e72e6178cf03658c11cb772458819581.mp4/
.
آسمانی به سرم نیست...