-
شاید اثر جنگل بادام و کمی بغض
منجر به غزلواره آتی شده باشد..
○حامد عسگری -
شربتی از لب لعلش نچشیدیم و برفت
روی مه پیکر او سیر ندیدیم و برفت
گویی از صحبت ما نیک به تنگ آمده بود
بار بربست و به گردش نرسیدیم و برفت
بس که ما فاتحه و حرز یمانی خواندیم
وز پی اش سوره اخلاص دمیدیم و برفت
عشوه دادند که بر ما گذری خواهی کرد
دیدی آخر که چنین عشوه خریدیم و برفت
شد چمان در چمن حسن و لطافت لیکن
در گلستان وصالش نچمیدیم و برفت
همچو حافظ همه شب ناله و زاری کردیم
کای دریغا به وداعش نرسیدیم و برفت
《حافظ》
-
گفتم ببینمش مگرم درد اشتیاق
ساکن شود بدیدم و مشتاقتر شدم
دستم نداد قوت رفتن به پیش یار
چندی به پای رفتم و چندی به سر شدم
تا رفتنش ببینم و گفتنش بشنوم
از پای تا به سر همه سمع و بصر شدم
من چشم از او چگونه توانم نگاه داشت
کاول نظر به دیدن او دیده ور شدم
سعدی -
نیست رنگی که بگوید با من
اندکی صبر، سحر نزدیک است
هر دم این بانگ برآرم از دل:
وای، این شب چقدر تاریک است!
خنده ای کو که به دل انگیزم؟
قطره ای کو که به دریا ریزم؟
صخره ای کو که بدان آویزم؟
مثل این است که شب نمناک است
دیگران را هم غم هست به دل،
غم من، لیک، غمی غمناک است
#سهراب_سپهری -
می توان در زلف او دیدن دل بی تاب را
پرده پوشی چون کند شب گوهر شب تاب را
غیرت طاق دلاویز خم ابروی او
همچو ناخن می خراشد سینه محراب را
دیده حسرت عنان عمر نتواند گرفت
هیچ دامی مانع از جولان نگردد آب را
چون عنانداری کنم دل را، که چشم شوخ او
شهپر پرواز می گردد دل بی تاب را
در لباس عاریت چون ابر آرامش مجو
برق زیر پوست باشد جامه سنجاب را
خاکیان را بحر رحمت می کند روشنگری
موجه دریاست صیقل، ظلمت سیلاب را
-
شب است و شاهد و شمع و شراب و شیرینی
غنیمت است چنین شب که دوستان بینیبه شرط آن که منت بنده وار در خدمت
بایستم تو خداوندوار بنشینیمیان ما و شما عهد در ازل رفتهست
هزار سال برآید همان نخستینیچو صبرم از تو میسر نمیشود چه کنم
به خشم رفتم و باز آمدم به مسکینیبه حکم آن که مرا هیچ دوست چون تو به دست
نیاید و تو به از من هزار بگزینیبه رنگ و بوی بهار ای فقیر قانع باش
چو باغبان نگذارد که سیب و گل چینیتفاوتی نکند گر ترش کنی ابرو
هزار تلخ بگویی هنوز شیرینیلگام بر سر شیران کند صلابت عشق
چنان کشد که شتر را مهار دربینیز نیکبختی سعدیست پای بند غمت
زهی کبوتر مقبل که صید شاهینیمرا شکیب نمیباشد ای مسلمانان
ز روی خوب لکم دینکم ولی دینیسعدی
-
یاری کن ای نفس که درین گوشه قفس
بانگی بر آورم ز دل خسته یک نفس
صبـر پیمبـرانه ام آخر تمام شد!
ای آیت امیـد به فریــاد من برس.... -
برای تو، برای چشمهایت
برای من، برای دردهایم
برای ما، برای این همه تنهایی
ای کاش خدا کاری کند.... -
من خدا را دارم
اوست هر قافیه و وزن و صدا
اوست جاری به دل ثانیه ها
همه باران ها، همه جریان ها، همه تاب و تب دل، تپش ثانیه ها
پر از صحبت اوست
با دلم می خوانم…:من خدا را دارمبه تن لحظه خود جامه ی اندوه مپوشان هرگز
غم که از راه رسید در این سینه بر او باز مکن
تا خدا یک رگ گردن باقی ست
تا خدا مانده ، به غم ، وعده این خانه مده -
- %(#620000)[همتم بدرقه راه کن ای طایر قدس که دراز است ره مقصد و من نوسفرم]
-
مَن اگر با مَن نباشم می شَوَم تنها ترین
کیست با مَن گر شَوَم مَن باشد از مَن ماترینمَن نمی دانم کی ام مَن ، لیک یک مَن در مَن است
آن که تکلیف مَنَش با مَن مَنِ مَن ، روشن استمَن اگر از مَن بپرسم ای مَن ای همزاد مَن !
ای مَن غمگین مَن در لحظه های شاد مَن !هرچه از مَن یا مَنِ مَن ، در مَنِ مَن دیده ای
مثل مَن وقتی که با مَن می شوی خندیده ایهیچ کس با مَن ، چنان مَن مردم آزاری نکرد
این مَنِ مَن هم نشست و مثل مَن کاری نکردای مَنِ با مَن ، که بی مَن ، مَن تر از مَن می شوی
هرچه هم مَن مَن کنی ، حاشا شوی چون مَن قویمَن مَنِ مَن ، مَن مَنِ بی رنگ و بی تأثیر نیست
هیچ کس با مَن مَنِ مَن ، مثل مَن درگیر نیستکیست این مَن ؟ این مَنِ با مَن زمَن بیگانه تر
این مَنِ مَن مَن کنِ از مَن کمی دیوانه تر ؟زیر باران مَن از مَن پر شدن دشوار نیست
ورنه مَن مَن کردن مَن ، از مَنِ مَن عار نیستراستی ! این قدر مَن را از کجا آورده ام ،
بعد هر مَن بار دیگر مَن ، چرا آورده ام ؟در دهان مَن نمی دانم چه شد افتاد مَن
مثنوی گفتم که آوردم در آن هفتاد من