-
وز آمدنم نبود گردون را سود
وز رفتن من جاه و جلالش نفزود
وز هیچ کسی نیز دو گوشم نشنود
کاین آمدن و رفتنم از بهر چه بود -
بازآی و بر چشمم نشین ای دلستان نازنین
کآشوب و فریاد از زمین بر آسمانم میرود
شب تا سحر مینغنوم و اندرز کس مینشنوم
وین ره نه قاصد میروم کز کف عنانم میرود
گفتم بگریم تا ابل چون خر فروماند به گل
وین نیز نتوانم که دل با کاروانم میرود
صبر از وصال یار من برگشتن از دلدار من
گر چه نباشد کار من هم کار از آنم میرود
در رفتن جان از بدن گویند هر نوعی سخن
من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم میرود
#سعدی -
این شعر در اتشکده
کرکویه سیستان نوشته شده است
و قدمتش به اواخر ساسانیان برمیگرده.فُرخُتَه باذا، روش
خنیده گرشسب، هوش
همی پُراست، از جوش
انوش کُن می، انوش
دوست بذ آگوش
به آفرین نه، گوش
همیشه نیکی، کوش
که دی گذشت و ، دوش
..............................افروخته بادا روشنائی
تابنده بادا هوش گرشاسب
از جوش رسته است
نوش کن می را، نوش
یار در آغوش گیر
به نیکی و آفرین گوش بدار
تا میتوانی نیکی کن
که پلشتی ها نابود شدنی اند . -
متروک شد فکر و نظر،معدوم شد فخر و هنر
مفقود شد فضل و هنر،منسوخ شد علم و حِکَم -
هرکه عیب دگران پیش تو آورد و شمرد
بی گمان عیب تو پیش دگران خواهد برد -
شبهای هجر را گذراندیم و زنده ایم
ما را به سخت جانی خود این گمان نبود -
یک جمله ی قصار خوب، از دندان زمان سخت تر است و هزاره ها از پای درنمی آورندش، بلکه خوراک همه زمان هاست.
-
مجتبی ازاد اشتب شد
-
قومی متفکرند اندر رهِ دین
قومی به گمان فتاده در راهِ یقین
میترسم از آن که بانگ آید روزی
کای بیخبران راه نه آنست و نه این -
فریدریش نیچه، فیلسوف بزرگ اروپا توی یکی از دست نوشته هاش اینو برای حافظ نوشته بوده
میخانهای که تو برای خویش
پی افکندهای
فراختر از هر خانهای است
جهان از سر کشیدن مییی
که تو در اندرون آن میاندازی،
ناتوان است.
پرندهای، که روزگاری ققنوس بود
در ضیافت توست
موشی که کوهی را بزاد
خود گویا تویی
تو همهای، تو هیچی
میخانهای، مییی
ققنوسی، کوهی و موشی،
در خود فرومیروی ابدی،
از خود میپروازی ابدی،
رخشندگی همهٔ ژرفاها،
و مستی همهٔ مستانی.- تو و شراب؟
-
ای دوست قبولم کن و جانم بستان
مستم کن و از هر دو جهانم بستان
با هرچه دلم قرار گیرد بی تو
آتش به من اندر زن و آنم بستان -
نشسته ام به در نگاه می کنم
دریچه آه می کشد
تو از کدام راه میرسی
خیال دیدنت چه دلپذیر بود
جوانی ام در این امید پیر شد
نیامدی و دیر شد
نیامدی و .....
دیر شد...
#هوشنگ ابتهاج
-
کی تورو دیده نلرزیده دلش
هرچی تو بگی میذارم روی چشم
جای نقاشیا من بوم توام
منو هرجوری دلت میخواد بکش
تو مث بارون و من مث کویر من میخوام نگات کنم یه دل سیر
من جزیرم و تو یه دریا برام دریا این جزیرتو بغل بگیر
تو گلی گل که نمیتونه بلد باشه بدی میشه رو به رام کنی تویی که راشو بلدی
میشه دیگه منو دست هیشکی جز خودت ندی
تو گلی گل که نمیتونه بلد باشه بدی میشه رو به رام کنی تویی که راشو بلدی
میشه دیگه منو دست هیشکی جز خودت ندی
من یه کوهم تو بهم تکیه کنی من میمرم تو یه وقت گریه کنی
زندگی قبل تو زندگی نبود اومدی تموم زندگیم شدی
تو مث بارون و من مث کویر من میخوام نگات کنم یه دل سیر
من جزیرم و تو یه دریا برام دریا این جزیرتو بغل بگیر
تو گلی گل که نمیتونه بلد باشه بدی میشه رو به رام کنی تویی که راشو بلدی
میشه دیگه منو دست هیشکی جز خودت ندی
تو گلی گل که نمیتونه بلد باشه بدی میشه رو به رام کنی تویی که راشو بلدی
میشه دیگه منو دست هیشکی جز خودت ندی -
من و جام می و معشوق، الباقی اضافات است
اگر هستی که بسم الله، در تأخیر آفات استمرا محتاج رحم این و آن کردی، ملالی نیست
تو هم محتاج خواهی شد، جهان دار مکافات است...ز من اقرار با اجبار می گیرند، باور کن
شکایت های من از عشق ازین دست اعترافات استمیان خضر و موسی چون فراق افتاد، فهمیدم
که گاهی واقعیت با حقیقت در منافات استاگر در اصل، دین حُبّ است و حُبّ در اصل دین، بی شک
به جز دلدادگی هر مذهبی، مُشتی خرافات است...
/فاضل نظری/ -
مدعی خواست كه از بیخ كند ریشه ما
غافل از آنكه خدا هست در اندیشه ما
نه مرادم نه مریدم
نه پیامم نه کلامم،
نه سلامم نه علیکم،
نه سپیدم نه سیاهم.
نه چنانم که تو گویی،
نه چنینم که تو خوانی ونه آن گونه که گفتند و شنیدی.
نه سمائم،
نه زمینم،
نه به زنجیر کسی بسته و نه بردهی دینم
نه سرابم،
نه برای دل تنهایی تو جام شرابم،
نه گرفتار و اسیرم،
نه حقیرم،
نه فرستاده پیرم،
نه به هر خانقه و مسجد و میخانه فقیرم
نه جهنم، نه بهشتم
چنین است سرشتم
این سخن را من از امروز نه گفتم،
نه نوشتم،
بلکه از صبح ازل با قلم نور نوشتم.*
حقیقت نه به رنگ است و نه بو،
نه به های است و نه هو،
نه به این است و نه او،
نه به جام است و سبو...
گر به این نقطه رسیدی به تو سر بسته و در پرده بگویم،
تا کسی نشنود آن راز گهربار جهان را،
آنچه گفتند و سرودند تو آنی ...
خود تو جان جهانی،
گر نهانی و عیانی،
تو همانی که همه عمر به دنبال خودت نعره زنانی
تو ندانی
که خود آن نقطه عشقی
تو اسرار نهانی
همه جا تو
نه یک جای ،
نه یک پای،
همهای
با همهای
همهمهای
تو سکوتی
تو خود باغ بهشتی.
تو به خود آمده از فلسفهی چون و چرایی،
به تو سوگند که این راز شنیدی و
نترسیدی و بیدار شدی
در همه افلاک بزرگی،
نه که جزئی ،
نه چون آب در اندام سبوئی،
خود اوئی،
بهخود آی
تا بدرخانهی متروک هرکس ننشینی
و به جز روشنی شعشعهی پرتو خود
هیچ نبینی
و گل وصل بچینی
بهخودآ.........