هرچی تو دلته بریز بیرون 2
-
مبیناااااا خخخخخ
واااااااای
-
tamom در هرچی تو دلته بریز بیرون ورژن 2 گفته است:
حجم باقیمانده 3.5مگ.....دارم به افق میپیوندم
منم همینطور
#حس_مشترک -
tamom در هرچی تو دلته بریز بیرون ورژن 2 گفته است:
@soheil95s95
ما هم بریم تا بعد کنکور؟
این آزمون ترازم اومد پایین : (جون من ؟؟!
چقد افت داشتی؟؟ -
-
مبیناااااا
1-فک نمیکنم اینجا کسی سنش قد بده ک تو این دهه 60 ب دنیا اومده باشه اصن!
2-خدا رو خوش میاد عکس مردم رو بذارین تا بهش بخندین؟
3- فک نمیکنین دیگه خیییلی بی ربط با انجمن "دانش آموزی" آلاست؟
4- جبهه نگیرین!
5. ممنون:) -
حتما بخونید ارزششو داره
چهل سال دیگه تو سال 1436 من پیر شدم پنجاهو هفت سالم شده، جلوی آینه وایسادمو با غم به موهام که دارن یکی یکی برفی تر میشن نگاه میکنم، شاید اون روز تازه از سر کاربرگشتمو اینقدر خسته ام که حتی فرصت نکنم دکمه ی قهوه ساز رو فشار بدم شاید اونقدر ناتوان شدم که نتونم تا نیمه ی شب چشمامو باز نگه دارمو "در جست و جوی زمان از دست رفته" ی مارسل پروست رو بخونم، شاید نتونم با کلی کِیف بشینم رو صندلیِ راک و به صدای برخورد قطره های بارون به شیشه گوش یدم شاید اونقدر بی حوصله باشم که نتونم به تکنوازی پیانو پاییز طلایی فریبز لاچینی گوش بدم شاید اونقدر استخونام فرسوده شده باشن که نتونم پاشم و به گلدونا آب بدمو واسشون دستگاه بوخور رو روشن کنم، شاید اونقدر دستام بلرزن که نتونم خودکارو دستم بگیرم و این جرقه ی شعر جدیدمو رو کاغذ بیارم، یا شاید اونقدر دیسک کمر اذیتم کنه که حتی نتونم ادامه ی این رمانمو بنویسم، نمیدونم اون موقع چه اتفاقی قراره دقیقا بیافته، شاید اون موقع سه تا رمان نوشته باشم دو تاکتاب شعر و همه رو چاپ کرده باشمو رمان چهارمم در حال چاپ باشه یا شایدم یه برند فنگ شوی بزرگ داشته باشم، شاید تو یه پنت هاوس بزرگ توی شمالی ترین نقطه ی کانادا زندگی کنم شایدم تو یه خونه ی کوچیک با پنجره های سرتاسری بزرگ توی هامبورگ یا شایدم یه نقطه ای از دنیا که تابستوناش از گرما بمیرمو زمستوناش از سرما تلف شم، شاید سه تا نوه داشته باشم که، اسماشون "لیدیا" و "آریِتّی" و "لین" باشه که هرروز زنگ میزنن و از یه نقطه ی دیگه ای از دنیا حالمو بپرسن، شاید من مامانبزرگ خوبی نبوده باشمو اونا تا به حال نه کلوچه و نه مربای مامانبزرگ پَز نخورده باشن، شایدم آمریکاهستمو تو یه شرکت بزرگ دارم کار میکنم و رفاه کاملی دارم اما میدونی، هر چه قدر مرفه باشم یا هر چه قدر خسته و دلزده از زندگی باشم، یا هرچه قدر پیر باشمو موهام سفید شده باشن، یا هرچه قدر که ناتوان باشم که حتی نتونم برم از سوپری سر کوچه ماکارونِ شکلاتی و هات چاکلت بخرم اما همیشه وقتِ یه چیزیو دارم، اونم اینه که رو به روت بشینم با گل گلی ترین لباسِ دنیا با صورتی ترین کفشی که تاحالا دیدی با قشنگ ترین گردنبندی که تاحالا داشتمو با زیباترین گلِ سری که تا به حال خریدم، و به حرفات گوش بدم هرچه قدر آروم صحبت کنی گوشامو تیز تر کنم هرچه قدر سرفه ت بگیره من صبورتر بشم هر چه قدر خسته بشی من کنجکاو تر بشم برا شنیدن بقیه ی حرفات هرچه قدر تو بیشتر خوابت بگیره من چشامو گرد تر کنم ینی ادامه بده بازم میخوام بشنوم و وقتی تو بگی خسته ام من بگم یعنی حتی به اندازه ی خوردن یه قهوه و گوش دادن به سمفونیِ پنجِ بتهوونم وقت نداری و درحالی که ابروهامو جمع کردم و بهت نگاه میکنم یه لبخندِ دلبری بشینه گوشه ی لبات که یعنی قبوله، تو نمیدونی اما اون لحظه من از بیست سالگیامم جونترم و تمام آرامش دنیا میشینه کنج قلبم.
#نگارنوشت -
چیزی به نام استعداد وجود نداره،تمام موفقیت ها با سخت تلاش کردن بدست میاد.
گوینده:خودم. -
مبیناااااا
1-فک نمیکنم اینجا کسی سنش قد بده ک تو این دهه 60 ب دنیا اومده باشه اصن!
2-خدا رو خوش میاد عکس مردم رو بذارین تا بهش بخندین؟
3- فک نمیکنین دیگه خیییلی بی ربط با انجمن "دانش آموزی" آلاست؟
4- جبهه نگیرین!
5. ممنون:)@zahra_asd در هرچی تو دلته بریز بیرون ورژن 2 گفته است:
مبیناااااا
1-فک نمیکنم اینجا کسی سنش قد بده ک تو این دهه 60 ب دنیا اومده باشه اصن!
2-خدا رو خوش میاد عکس مردم رو بذارین تا بهش بخندین؟
3- فک نمیکنین دیگه خیییلی بی ربط با انجمن "دانش آموزی" آلاست؟
4- جبهه نگیرین!
5. ممنون:)دیدم خیلی از این پستا گذاشتین گفتم! امیدوارم تو پست گذاشتن کمی دقت کنین:) مبیناااااا
-
حتما بخونید ارزششو داره
چهل سال دیگه تو سال 1436 من پیر شدم پنجاهو هفت سالم شده، جلوی آینه وایسادمو با غم به موهام که دارن یکی یکی برفی تر میشن نگاه میکنم، شاید اون روز تازه از سر کاربرگشتمو اینقدر خسته ام که حتی فرصت نکنم دکمه ی قهوه ساز رو فشار بدم شاید اونقدر ناتوان شدم که نتونم تا نیمه ی شب چشمامو باز نگه دارمو "در جست و جوی زمان از دست رفته" ی مارسل پروست رو بخونم، شاید نتونم با کلی کِیف بشینم رو صندلیِ راک و به صدای برخورد قطره های بارون به شیشه گوش یدم شاید اونقدر بی حوصله باشم که نتونم به تکنوازی پیانو پاییز طلایی فریبز لاچینی گوش بدم شاید اونقدر استخونام فرسوده شده باشن که نتونم پاشم و به گلدونا آب بدمو واسشون دستگاه بوخور رو روشن کنم، شاید اونقدر دستام بلرزن که نتونم خودکارو دستم بگیرم و این جرقه ی شعر جدیدمو رو کاغذ بیارم، یا شاید اونقدر دیسک کمر اذیتم کنه که حتی نتونم ادامه ی این رمانمو بنویسم، نمیدونم اون موقع چه اتفاقی قراره دقیقا بیافته، شاید اون موقع سه تا رمان نوشته باشم دو تاکتاب شعر و همه رو چاپ کرده باشمو رمان چهارمم در حال چاپ باشه یا شایدم یه برند فنگ شوی بزرگ داشته باشم، شاید تو یه پنت هاوس بزرگ توی شمالی ترین نقطه ی کانادا زندگی کنم شایدم تو یه خونه ی کوچیک با پنجره های سرتاسری بزرگ توی هامبورگ یا شایدم یه نقطه ای از دنیا که تابستوناش از گرما بمیرمو زمستوناش از سرما تلف شم، شاید سه تا نوه داشته باشم که، اسماشون "لیدیا" و "آریِتّی" و "لین" باشه که هرروز زنگ میزنن و از یه نقطه ی دیگه ای از دنیا حالمو بپرسن، شاید من مامانبزرگ خوبی نبوده باشمو اونا تا به حال نه کلوچه و نه مربای مامانبزرگ پَز نخورده باشن، شایدم آمریکاهستمو تو یه شرکت بزرگ دارم کار میکنم و رفاه کاملی دارم اما میدونی، هر چه قدر مرفه باشم یا هر چه قدر خسته و دلزده از زندگی باشم، یا هرچه قدر پیر باشمو موهام سفید شده باشن، یا هرچه قدر که ناتوان باشم که حتی نتونم برم از سوپری سر کوچه ماکارونِ شکلاتی و هات چاکلت بخرم اما همیشه وقتِ یه چیزیو دارم، اونم اینه که رو به روت بشینم با گل گلی ترین لباسِ دنیا با صورتی ترین کفشی که تاحالا دیدی با قشنگ ترین گردنبندی که تاحالا داشتمو با زیباترین گلِ سری که تا به حال خریدم، و به حرفات گوش بدم هرچه قدر آروم صحبت کنی گوشامو تیز تر کنم هرچه قدر سرفه ت بگیره من صبورتر بشم هر چه قدر خسته بشی من کنجکاو تر بشم برا شنیدن بقیه ی حرفات هرچه قدر تو بیشتر خوابت بگیره من چشامو گرد تر کنم ینی ادامه بده بازم میخوام بشنوم و وقتی تو بگی خسته ام من بگم یعنی حتی به اندازه ی خوردن یه قهوه و گوش دادن به سمفونیِ پنجِ بتهوونم وقت نداری و درحالی که ابروهامو جمع کردم و بهت نگاه میکنم یه لبخندِ دلبری بشینه گوشه ی لبات که یعنی قبوله، تو نمیدونی اما اون لحظه من از بیست سالگیامم جونترم و تمام آرامش دنیا میشینه کنج قلبم.
#نگارنوشت -
حتما بخونید ارزششو داره
چهل سال دیگه تو سال 1436 من پیر شدم پنجاهو هفت سالم شده، جلوی آینه وایسادمو با غم به موهام که دارن یکی یکی برفی تر میشن نگاه میکنم، شاید اون روز تازه از سر کاربرگشتمو اینقدر خسته ام که حتی فرصت نکنم دکمه ی قهوه ساز رو فشار بدم شاید اونقدر ناتوان شدم که نتونم تا نیمه ی شب چشمامو باز نگه دارمو "در جست و جوی زمان از دست رفته" ی مارسل پروست رو بخونم، شاید نتونم با کلی کِیف بشینم رو صندلیِ راک و به صدای برخورد قطره های بارون به شیشه گوش یدم شاید اونقدر بی حوصله باشم که نتونم به تکنوازی پیانو پاییز طلایی فریبز لاچینی گوش بدم شاید اونقدر استخونام فرسوده شده باشن که نتونم پاشم و به گلدونا آب بدمو واسشون دستگاه بوخور رو روشن کنم، شاید اونقدر دستام بلرزن که نتونم خودکارو دستم بگیرم و این جرقه ی شعر جدیدمو رو کاغذ بیارم، یا شاید اونقدر دیسک کمر اذیتم کنه که حتی نتونم ادامه ی این رمانمو بنویسم، نمیدونم اون موقع چه اتفاقی قراره دقیقا بیافته، شاید اون موقع سه تا رمان نوشته باشم دو تاکتاب شعر و همه رو چاپ کرده باشمو رمان چهارمم در حال چاپ باشه یا شایدم یه برند فنگ شوی بزرگ داشته باشم، شاید تو یه پنت هاوس بزرگ توی شمالی ترین نقطه ی کانادا زندگی کنم شایدم تو یه خونه ی کوچیک با پنجره های سرتاسری بزرگ توی هامبورگ یا شایدم یه نقطه ای از دنیا که تابستوناش از گرما بمیرمو زمستوناش از سرما تلف شم، شاید سه تا نوه داشته باشم که، اسماشون "لیدیا" و "آریِتّی" و "لین" باشه که هرروز زنگ میزنن و از یه نقطه ی دیگه ای از دنیا حالمو بپرسن، شاید من مامانبزرگ خوبی نبوده باشمو اونا تا به حال نه کلوچه و نه مربای مامانبزرگ پَز نخورده باشن، شایدم آمریکاهستمو تو یه شرکت بزرگ دارم کار میکنم و رفاه کاملی دارم اما میدونی، هر چه قدر مرفه باشم یا هر چه قدر خسته و دلزده از زندگی باشم، یا هرچه قدر پیر باشمو موهام سفید شده باشن، یا هرچه قدر که ناتوان باشم که حتی نتونم برم از سوپری سر کوچه ماکارونِ شکلاتی و هات چاکلت بخرم اما همیشه وقتِ یه چیزیو دارم، اونم اینه که رو به روت بشینم با گل گلی ترین لباسِ دنیا با صورتی ترین کفشی که تاحالا دیدی با قشنگ ترین گردنبندی که تاحالا داشتمو با زیباترین گلِ سری که تا به حال خریدم، و به حرفات گوش بدم هرچه قدر آروم صحبت کنی گوشامو تیز تر کنم هرچه قدر سرفه ت بگیره من صبورتر بشم هر چه قدر خسته بشی من کنجکاو تر بشم برا شنیدن بقیه ی حرفات هرچه قدر تو بیشتر خوابت بگیره من چشامو گرد تر کنم ینی ادامه بده بازم میخوام بشنوم و وقتی تو بگی خسته ام من بگم یعنی حتی به اندازه ی خوردن یه قهوه و گوش دادن به سمفونیِ پنجِ بتهوونم وقت نداری و درحالی که ابروهامو جمع کردم و بهت نگاه میکنم یه لبخندِ دلبری بشینه گوشه ی لبات که یعنی قبوله، تو نمیدونی اما اون لحظه من از بیست سالگیامم جونترم و تمام آرامش دنیا میشینه کنج قلبم.
#نگارنوشتNEGAARINN در هرچی تو دلته بریز بیرون ورژن 2 گفته است:
حتما بخونید ارزششو داره
چهل سال دیگه تو سال 1436 من پیر شدم پنجاهو هفت سالم شده، جلوی آینه وایسادمو با غم به موهام که دارن یکی یکی برفی تر میشن نگاه میکنم، شاید اون روز تازه از سر کاربرگشتمو اینقدر خسته ام که حتی فرصت نکنم دکمه ی قهوه ساز رو فشار بدم شاید اونقدر ناتوان شدم که نتونم تا نیمه ی شب چشمامو باز نگه دارمو "در جست و جوی زمان از دست رفته" ی مارسل پروست رو بخونم، شاید نتونم با کلی کیف بشینم رو صندلیِ راک و به صدای برخورد قطره های بارون به شیشه گوش یدم شاید اونقدر بی حوصله باشم که نتونم به تکنوازی پیانو پاییز طلایی فریبز لاچینی گوش بدم شاید اونقدر استخونام فرسوده شده باشن که نتونم پاشم و به گلدونا آب بدمو واسشون دستگاه بوخور رو روشن کنم، شاید اونقدر دستام بلرزن که نتونم خودکارو دستم بگیرم و این جرقه ی شعر جدیدمو رو کاغذ بیارم، یا شاید اونقدر دیسک کمر اذیتم کنه که حتی نتونم ادامه ی این رمانمو بنویسم، نمیدونم اون موقع چه اتفاقی قراره دقیقا بیافته، شاید اون موقع سه تا رمان نوشته باشم دو تاکتاب شعر و همه رو چاپ کرده باشمو رمان چهارمم در حال چاپ باشه یا شایدم یه برند فنگ شوی بزرگ داشته باشم، شاید تو یه پنت هاوس بزرگ توی شمالی ترین نقطه ی کانادا زندگی کنم شایدم تو یه خونه ی کوچیک با پنجره های سرتاسری بزرگ توی هامبورگ یا شایدم یه نقطه ای از دنیا که تابستوناش از گرما بمیرمو زمستوناش از سرما تلف شم، شاید سه تا نوه داشته باشم که، اسماشون "لیدیا" و "آریِتّی" و "لین" باشه که هرروز زنگ میزنن و از یه نقطه ی دیگه ای از دنیا حالمو بپرسن، شاید من مامانبزرگ خوبی نبوده باشمو اونا تا به حال نه کلوچه و نه مربای مامانبزرگ پز نخورده باشن، شایدم آمریکاهستمو تو یه شرکت بزرگ دارم کار میکنم و رفاه کاملی دارم اما میدونی، هر چه قدر مرفه باشم یا هر چه قدر خسته و دلزده از زندگی باشم، یا هرچه قدر پیر باشمو موهام سفید شده باشن، یا هرچه قدر که ناتوان باشم که حتی نتونم برم از سوپری سر کوچه ماکارونِ شکلاتی و هات چاکلت بخرم اما همیشه وقتِ یه چیزیو دارم، اونم اینه که رو به روت بشینم با گل گلی ترین لباسِ دنیا با صورتی ترین کفشی که تاحالا دیدی با قشنگ ترین گردنبندی که تاحالا داشتمو با زیباترین گلِ سری که تا به حال خریدم، و به حرفات گوش بدم هرچه قدر آروم صحبت کنی گوشامو تیز تر کنم هرچه قدر سرفه ت بگیره من صبورتر بشم هر چه قدر خسته بشی من کنجکاو تر بشم برا شنیدن بقیه ی حرفات هرچه قدر تو بیشتر خوابت بگیره من چشامو گرد تر کنم ینی ادامه بده بازم میخوام بشنوم و وقتی تو بگی خسته ام من بگم یعنی حتی به اندازه ی خوردن یه قهوه و گوش دادن به سمفونیِ پنجِ بتهوونم وقت نداری و درحالی که ابروهامو جمع کردم و بهت نگاه میکنم یه لبخندِ دلبری بشینه گوشه ی لبات که یعنی قبوله، تو نمیدونی اما اون لحظه من از بیست سالگیامم جونترم و تمام آرامش دنیا میشینه کنج قلبم.
#نگارنوشتخیلی قشنگ و احساسی. مرحبا
-
negaaarinnn حالا دوست داری تو کدوم موقعیت باشی؟حتما رمان نویسی هاتو که باید انجام بدی!!!بقیش؟؟
-
حتما بخونید ارزششو داره
چهل سال دیگه تو سال 1436 من پیر شدم پنجاهو هفت سالم شده، جلوی آینه وایسادمو با غم به موهام که دارن یکی یکی برفی تر میشن نگاه میکنم، شاید اون روز تازه از سر کاربرگشتمو اینقدر خسته ام که حتی فرصت نکنم دکمه ی قهوه ساز رو فشار بدم شاید اونقدر ناتوان شدم که نتونم تا نیمه ی شب چشمامو باز نگه دارمو "در جست و جوی زمان از دست رفته" ی مارسل پروست رو بخونم، شاید نتونم با کلی کِیف بشینم رو صندلیِ راک و به صدای برخورد قطره های بارون به شیشه گوش یدم شاید اونقدر بی حوصله باشم که نتونم به تکنوازی پیانو پاییز طلایی فریبز لاچینی گوش بدم شاید اونقدر استخونام فرسوده شده باشن که نتونم پاشم و به گلدونا آب بدمو واسشون دستگاه بوخور رو روشن کنم، شاید اونقدر دستام بلرزن که نتونم خودکارو دستم بگیرم و این جرقه ی شعر جدیدمو رو کاغذ بیارم، یا شاید اونقدر دیسک کمر اذیتم کنه که حتی نتونم ادامه ی این رمانمو بنویسم، نمیدونم اون موقع چه اتفاقی قراره دقیقا بیافته، شاید اون موقع سه تا رمان نوشته باشم دو تاکتاب شعر و همه رو چاپ کرده باشمو رمان چهارمم در حال چاپ باشه یا شایدم یه برند فنگ شوی بزرگ داشته باشم، شاید تو یه پنت هاوس بزرگ توی شمالی ترین نقطه ی کانادا زندگی کنم شایدم تو یه خونه ی کوچیک با پنجره های سرتاسری بزرگ توی هامبورگ یا شایدم یه نقطه ای از دنیا که تابستوناش از گرما بمیرمو زمستوناش از سرما تلف شم، شاید سه تا نوه داشته باشم که، اسماشون "لیدیا" و "آریِتّی" و "لین" باشه که هرروز زنگ میزنن و از یه نقطه ی دیگه ای از دنیا حالمو بپرسن، شاید من مامانبزرگ خوبی نبوده باشمو اونا تا به حال نه کلوچه و نه مربای مامانبزرگ پَز نخورده باشن، شایدم آمریکاهستمو تو یه شرکت بزرگ دارم کار میکنم و رفاه کاملی دارم اما میدونی، هر چه قدر مرفه باشم یا هر چه قدر خسته و دلزده از زندگی باشم، یا هرچه قدر پیر باشمو موهام سفید شده باشن، یا هرچه قدر که ناتوان باشم که حتی نتونم برم از سوپری سر کوچه ماکارونِ شکلاتی و هات چاکلت بخرم اما همیشه وقتِ یه چیزیو دارم، اونم اینه که رو به روت بشینم با گل گلی ترین لباسِ دنیا با صورتی ترین کفشی که تاحالا دیدی با قشنگ ترین گردنبندی که تاحالا داشتمو با زیباترین گلِ سری که تا به حال خریدم، و به حرفات گوش بدم هرچه قدر آروم صحبت کنی گوشامو تیز تر کنم هرچه قدر سرفه ت بگیره من صبورتر بشم هر چه قدر خسته بشی من کنجکاو تر بشم برا شنیدن بقیه ی حرفات هرچه قدر تو بیشتر خوابت بگیره من چشامو گرد تر کنم ینی ادامه بده بازم میخوام بشنوم و وقتی تو بگی خسته ام من بگم یعنی حتی به اندازه ی خوردن یه قهوه و گوش دادن به سمفونیِ پنجِ بتهوونم وقت نداری و درحالی که ابروهامو جمع کردم و بهت نگاه میکنم یه لبخندِ دلبری بشینه گوشه ی لبات که یعنی قبوله، تو نمیدونی اما اون لحظه من از بیست سالگیامم جونترم و تمام آرامش دنیا میشینه کنج قلبم.
#نگارنوشتNEGAARINN میدونی من اون موقع کجام؟ من تویِ یه کوچه ی قدیمیِ پاریس توو خونه م نشستم احتمالا! تازه سرِ کوچه مونم یه کافه ست با بارمَن های آلبالویی پوش که کوکتلایِ نعنایی میبرن سرِ میزا ! عصرا هم میشه پاتوقِ کِلَسی من هایی که دارن سالهای آخرِ عمرشونو زندگی میکنن! همونایی که کت های چارخونه میپوشن و پیپ گوشه ی لباشون دارن! یا مثلا خانومایی که لباسای پُف میپوشن و شنیونایِ ساده ی لایت دارن! منم پیرم اونموقع ولی با خودت هر عصر میریم توو همون کافه و این روزامونو مرور میکنیم..اون آرزوهایی که یا به وقوع پیوستن و یا نه!
یادتم باشه که روی هیشکی جز خودت برا عملی کردن این صحنه های قشنگی که توصیف کردی حساب باز نکنی؛ وگرنه همه ی اینایی که گفتی محدود میشن به یه متنی که یه روز توو صفحه ی 5290 تاپیکِ تودلی نوشتی! -
حتما بخونید ارزششو داره
چهل سال دیگه تو سال 1436 من پیر شدم پنجاهو هفت سالم شده، جلوی آینه وایسادمو با غم به موهام که دارن یکی یکی برفی تر میشن نگاه میکنم، شاید اون روز تازه از سر کاربرگشتمو اینقدر خسته ام که حتی فرصت نکنم دکمه ی قهوه ساز رو فشار بدم شاید اونقدر ناتوان شدم که نتونم تا نیمه ی شب چشمامو باز نگه دارمو "در جست و جوی زمان از دست رفته" ی مارسل پروست رو بخونم، شاید نتونم با کلی کِیف بشینم رو صندلیِ راک و به صدای برخورد قطره های بارون به شیشه گوش یدم شاید اونقدر بی حوصله باشم که نتونم به تکنوازی پیانو پاییز طلایی فریبز لاچینی گوش بدم شاید اونقدر استخونام فرسوده شده باشن که نتونم پاشم و به گلدونا آب بدمو واسشون دستگاه بوخور رو روشن کنم، شاید اونقدر دستام بلرزن که نتونم خودکارو دستم بگیرم و این جرقه ی شعر جدیدمو رو کاغذ بیارم، یا شاید اونقدر دیسک کمر اذیتم کنه که حتی نتونم ادامه ی این رمانمو بنویسم، نمیدونم اون موقع چه اتفاقی قراره دقیقا بیافته، شاید اون موقع سه تا رمان نوشته باشم دو تاکتاب شعر و همه رو چاپ کرده باشمو رمان چهارمم در حال چاپ باشه یا شایدم یه برند فنگ شوی بزرگ داشته باشم، شاید تو یه پنت هاوس بزرگ توی شمالی ترین نقطه ی کانادا زندگی کنم شایدم تو یه خونه ی کوچیک با پنجره های سرتاسری بزرگ توی هامبورگ یا شایدم یه نقطه ای از دنیا که تابستوناش از گرما بمیرمو زمستوناش از سرما تلف شم، شاید سه تا نوه داشته باشم که، اسماشون "لیدیا" و "آریِتّی" و "لین" باشه که هرروز زنگ میزنن و از یه نقطه ی دیگه ای از دنیا حالمو بپرسن، شاید من مامانبزرگ خوبی نبوده باشمو اونا تا به حال نه کلوچه و نه مربای مامانبزرگ پَز نخورده باشن، شایدم آمریکاهستمو تو یه شرکت بزرگ دارم کار میکنم و رفاه کاملی دارم اما میدونی، هر چه قدر مرفه باشم یا هر چه قدر خسته و دلزده از زندگی باشم، یا هرچه قدر پیر باشمو موهام سفید شده باشن، یا هرچه قدر که ناتوان باشم که حتی نتونم برم از سوپری سر کوچه ماکارونِ شکلاتی و هات چاکلت بخرم اما همیشه وقتِ یه چیزیو دارم، اونم اینه که رو به روت بشینم با گل گلی ترین لباسِ دنیا با صورتی ترین کفشی که تاحالا دیدی با قشنگ ترین گردنبندی که تاحالا داشتمو با زیباترین گلِ سری که تا به حال خریدم، و به حرفات گوش بدم هرچه قدر آروم صحبت کنی گوشامو تیز تر کنم هرچه قدر سرفه ت بگیره من صبورتر بشم هر چه قدر خسته بشی من کنجکاو تر بشم برا شنیدن بقیه ی حرفات هرچه قدر تو بیشتر خوابت بگیره من چشامو گرد تر کنم ینی ادامه بده بازم میخوام بشنوم و وقتی تو بگی خسته ام من بگم یعنی حتی به اندازه ی خوردن یه قهوه و گوش دادن به سمفونیِ پنجِ بتهوونم وقت نداری و درحالی که ابروهامو جمع کردم و بهت نگاه میکنم یه لبخندِ دلبری بشینه گوشه ی لبات که یعنی قبوله، تو نمیدونی اما اون لحظه من از بیست سالگیامم جونترم و تمام آرامش دنیا میشینه کنج قلبم.
#نگارنوشتNEGAARINN در هرچی تو دلته بریز بیرون ورژن 2 گفته است:
حتما بخونید ارزششو داره
چهل سال دیگه تو سال 1436 من پیر شدم پنجاهو هفت سالم شده، جلوی آینه وایسادمو با غم به موهام که دارن یکی یکی برفی تر میشن نگاه میکنم، شاید اون روز تازه از سر کاربرگشتمو اینقدر خسته ام که حتی فرصت نکنم دکمه ی قهوه ساز رو فشار بدم شاید اونقدر ناتوان شدم که نتونم تا نیمه ی شب چشمامو باز نگه دارمو "در جست و جوی زمان از دست رفته" ی مارسل پروست رو بخونم، شاید نتونم با کلی کِیف بشینم رو صندلیِ راک و به صدای برخورد قطره های بارون به شیشه گوش یدم شاید اونقدر بی حوصله باشم که نتونم به تکنوازی پیانو پاییز طلایی فریبز لاچینی گوش بدم شاید اونقدر استخونام فرسوده شده باشن که نتونم پاشم و به گلدونا آب بدمو واسشون دستگاه بوخور رو روشن کنم، شاید اونقدر دستام بلرزن که نتونم خودکارو دستم بگیرم و این جرقه ی شعر جدیدمو رو کاغذ بیارم، یا شاید اونقدر دیسک کمر اذیتم کنه که حتی نتونم ادامه ی این رمانمو بنویسم، نمیدونم اون موقع چه اتفاقی قراره دقیقا بیافته، شاید اون موقع سه تا رمان نوشته باشم دو تاکتاب شعر و همه رو چاپ کرده باشمو رمان چهارمم در حال چاپ باشه یا شایدم یه برند فنگ شوی بزرگ داشته باشم، شاید تو یه پنت هاوس بزرگ توی شمالی ترین نقطه ی کانادا زندگی کنم شایدم تو یه خونه ی کوچیک با پنجره های سرتاسری بزرگ توی هامبورگ یا شایدم یه نقطه ای از دنیا که تابستوناش از گرما بمیرمو زمستوناش از سرما تلف شم، شاید سه تا نوه داشته باشم که، اسماشون "لیدیا" و "آریِتّی" و "لین" باشه که هرروز زنگ میزنن و از یه نقطه ی دیگه ای از دنیا حالمو بپرسن، شاید من مامانبزرگ خوبی نبوده باشمو اونا تا به حال نه کلوچه و نه مربای مامانبزرگ پَز نخورده باشن، شایدم آمریکاهستمو تو یه شرکت بزرگ دارم کار میکنم و رفاه کاملی دارم اما میدونی، هر چه قدر مرفه باشم یا هر چه قدر خسته و دلزده از زندگی باشم، یا هرچه قدر پیر باشمو موهام سفید شده باشن، یا هرچه قدر که ناتوان باشم که حتی نتونم برم از سوپری سر کوچه ماکارونِ شکلاتی و هات چاکلت بخرم اما همیشه وقتِ یه چیزیو دارم، اونم اینه که رو به روت بشینم با گل گلی ترین لباسِ دنیا با صورتی ترین کفشی که تاحالا دیدی با قشنگ ترین گردنبندی که تاحالا داشتمو با زیباترین گلِ سری که تا به حال خریدم، و به حرفات گوش بدم هرچه قدر آروم صحبت کنی گوشامو تیز تر کنم هرچه قدر سرفه ت بگیره من صبورتر بشم هر چه قدر خسته بشی من کنجکاو تر بشم برا شنیدن بقیه ی حرفات هرچه قدر تو بیشتر خوابت بگیره من چشامو گرد تر کنم ینی ادامه بده بازم میخوام بشنوم و وقتی تو بگی خسته ام من بگم یعنی حتی به اندازه ی خوردن یه قهوه و گوش دادن به سمفونیِ پنجِ بتهوونم وقت نداری و درحالی که ابروهامو جمع کردم و بهت نگاه میکنم یه لبخندِ دلبری بشینه گوشه ی لبات که یعنی قبوله، تو نمیدونی اما اون لحظه من از بیست سالگیامم جونترم و تمام آرامش دنیا میشینه کنج قلبم.
#نگارنوشت -
حتما بخونید ارزششو داره
چهل سال دیگه تو سال 1436 من پیر شدم پنجاهو هفت سالم شده، جلوی آینه وایسادمو با غم به موهام که دارن یکی یکی برفی تر میشن نگاه میکنم، شاید اون روز تازه از سر کاربرگشتمو اینقدر خسته ام که حتی فرصت نکنم دکمه ی قهوه ساز رو فشار بدم شاید اونقدر ناتوان شدم که نتونم تا نیمه ی شب چشمامو باز نگه دارمو "در جست و جوی زمان از دست رفته" ی مارسل پروست رو بخونم، شاید نتونم با کلی کِیف بشینم رو صندلیِ راک و به صدای برخورد قطره های بارون به شیشه گوش یدم شاید اونقدر بی حوصله باشم که نتونم به تکنوازی پیانو پاییز طلایی فریبز لاچینی گوش بدم شاید اونقدر استخونام فرسوده شده باشن که نتونم پاشم و به گلدونا آب بدمو واسشون دستگاه بوخور رو روشن کنم، شاید اونقدر دستام بلرزن که نتونم خودکارو دستم بگیرم و این جرقه ی شعر جدیدمو رو کاغذ بیارم، یا شاید اونقدر دیسک کمر اذیتم کنه که حتی نتونم ادامه ی این رمانمو بنویسم، نمیدونم اون موقع چه اتفاقی قراره دقیقا بیافته، شاید اون موقع سه تا رمان نوشته باشم دو تاکتاب شعر و همه رو چاپ کرده باشمو رمان چهارمم در حال چاپ باشه یا شایدم یه برند فنگ شوی بزرگ داشته باشم، شاید تو یه پنت هاوس بزرگ توی شمالی ترین نقطه ی کانادا زندگی کنم شایدم تو یه خونه ی کوچیک با پنجره های سرتاسری بزرگ توی هامبورگ یا شایدم یه نقطه ای از دنیا که تابستوناش از گرما بمیرمو زمستوناش از سرما تلف شم، شاید سه تا نوه داشته باشم که، اسماشون "لیدیا" و "آریِتّی" و "لین" باشه که هرروز زنگ میزنن و از یه نقطه ی دیگه ای از دنیا حالمو بپرسن، شاید من مامانبزرگ خوبی نبوده باشمو اونا تا به حال نه کلوچه و نه مربای مامانبزرگ پَز نخورده باشن، شایدم آمریکاهستمو تو یه شرکت بزرگ دارم کار میکنم و رفاه کاملی دارم اما میدونی، هر چه قدر مرفه باشم یا هر چه قدر خسته و دلزده از زندگی باشم، یا هرچه قدر پیر باشمو موهام سفید شده باشن، یا هرچه قدر که ناتوان باشم که حتی نتونم برم از سوپری سر کوچه ماکارونِ شکلاتی و هات چاکلت بخرم اما همیشه وقتِ یه چیزیو دارم، اونم اینه که رو به روت بشینم با گل گلی ترین لباسِ دنیا با صورتی ترین کفشی که تاحالا دیدی با قشنگ ترین گردنبندی که تاحالا داشتمو با زیباترین گلِ سری که تا به حال خریدم، و به حرفات گوش بدم هرچه قدر آروم صحبت کنی گوشامو تیز تر کنم هرچه قدر سرفه ت بگیره من صبورتر بشم هر چه قدر خسته بشی من کنجکاو تر بشم برا شنیدن بقیه ی حرفات هرچه قدر تو بیشتر خوابت بگیره من چشامو گرد تر کنم ینی ادامه بده بازم میخوام بشنوم و وقتی تو بگی خسته ام من بگم یعنی حتی به اندازه ی خوردن یه قهوه و گوش دادن به سمفونیِ پنجِ بتهوونم وقت نداری و درحالی که ابروهامو جمع کردم و بهت نگاه میکنم یه لبخندِ دلبری بشینه گوشه ی لبات که یعنی قبوله، تو نمیدونی اما اون لحظه من از بیست سالگیامم جونترم و تمام آرامش دنیا میشینه کنج قلبم.
#نگارنوشت -
NEGAARINN میدونی من اون موقع کجام؟ من تویِ یه کوچه ی قدیمیِ پاریس توو خونه م نشستم احتمالا! تازه سرِ کوچه مونم یه کافه ست با بارمَن های آلبالویی پوش که کوکتلایِ نعنایی میبرن سرِ میزا ! عصرا هم میشه پاتوقِ کِلَسی من هایی که دارن سالهای آخرِ عمرشونو زندگی میکنن! همونایی که کت های چارخونه میپوشن و پیپ گوشه ی لباشون دارن! یا مثلا خانومایی که لباسای پُف میپوشن و شنیونایِ ساده ی لایت دارن! منم پیرم اونموقع ولی با خودت هر عصر میریم توو همون کافه و این روزامونو مرور میکنیم..اون آرزوهایی که یا به وقوع پیوستن و یا نه!
یادتم باشه که روی هیشکی جز خودت برا عملی کردن این صحنه های قشنگی که توصیف کردی حساب باز نکنی؛ وگرنه همه ی اینایی که گفتی محدود میشن به یه متنی که یه روز توو صفحه ی 5290 تاپیکِ تودلی نوشتی!gollnar در هرچی تو دلته بریز بیرون ورژن 2 گفته است:
NEGAARINN میدونی من اون موقع کجام؟ من تویِ یه کوچه ی قدیمیِ پاریس توو خونه م نشستم احتمالا! تازه سرِ کوچه مونم یه کافه ست با بارمَن های آلبالویی پوش که کوکتلایِ نعنایی میبرن سرِ میزا ! عصرا هم میشه پاتوقِ کِلَسی من هایی که دارن سالهای آخرِ عمرشونو زندگی میکنن! همونایی که کت های چارخونه میپوشن و پیپ گوشه ی لباشون دارن! یا مثلا خانومایی که لباسای پُف میپوشن و شنیونایِ ساده ی لایت دارن! منم پیرم اونموقع ولی با خودت هر عصر میریم توو همون کافه و این روزامونو مرور میکنیم..اون آرزوهایی که یا به وقوع پیوستن و یا نه!
یادتم باشه که روی هیشکی جز خودت برا عملی کردن این صحنه های قشنگی که توصیف کردی حساب باز نکنی؛ وگرنه همه ی اینایی که گفتی محدود میشن به یه متنی که یه روز توو صفحه ی 5290 تاپیکِ تودلی نوشتی!وای چقدر قشنگ مینویسید
عمر آدما چقدر کوتاهه:(