تضمین 🥀
-
شعر خیلی خوبیه تازه تضمین خیلی خوبی هم داره امیدوارم شما هم خوشتون بیاد من یکی که خیلی از محتوای شعر خوشم اومد .
معلم چو آمد، به ناگه کلاس،
چو شهری فرو خفته خاموش شد
سخنهای ناگفته در مغزها،
به لب نارسیده فراموش شد
معلم زکار مداوم، مدام،
غضبناک و فرسوده و خسته بود
جوان بود ودر عنفوان شباب،
جوانی از او رخت بربسته بود
سکوت کلاس غم آلود را،
صدای درشت معلم شکست
بیا احمدک! درس دیروز را،
بخوان تا ببینم که سعدی چه گفت
ز جا احمدک جست و بند دلش،
بدین بی خبر بانگ ناگه شکست
چرا؟
احمدک درس ناخوانده بود،بجز آنچه دیروز، آنی شنفت
عرق چون شتابان سرشک یتیم،
خطوط خجالت به رویش نگاشت
لباس پر از وصله و ژ نده اش،
بروی تن لاغرش لرزه داشت!
زبانش به لکنت بیفتاد وگفت :
بنی آدم اعضای یکدیگرند
وجودش به یکباره فریاد کرد ،
که در آفرینش ز یک گوهرند
در اقلیم ما رنج بر مردمان
زبان دلش گفت بی اختیار
چو عضوی بدرد آورد روزگار
دگر عضوها را نماند قرار
تو کز ....توکز ...
وای یادش نبود-
جهان پیش چشمش سیه پوش شد
نگاهی به سنگینی از روی شرم،
به پایین بیفکند وخاموش شد
ز اعماق مغزش بجز درد و رنج
نمی کرد پیدا کلام دگر
در آن عمر کوتاه او خاطرش
نمی داد جز آن پیام دگر
ز چشم معلم شراری جهید
نماینده آتش خشم او
درونش پر از نفرت و کینه گشت
غضب میدرخشید درچشم او
چرا احمد کودن وبی شعور،
معلم بگفتا به لحن گران
نخواندی چنین درس آسان، بگو:
مگر چیست فرق تو با دیگران ؟...
عرق از جبین احمدک پاک کرد
خدایا! چه می گوید آموزگار ؟!!
نمی داند آیا که در این میان،
بود فرق ما بین دار و ندار
چه گوید؟ بگوید حقایق بلند،
به شرحی که از چشم خود بیم داشت:!
بگوید كه فرق است ما بین او
و آنکس که بی حد زر و سیم داشت
به آهستگی احمد بی نوا
چنین زیر لب گفت با قلب چاک
که آنها به دامان مادر خوش اند
و من بی وجودش نهم سر به خاک،
به آنها جز از روی مهر و خوشی
نگفته کسی تا کنون یک سخن
ندارند کاری بجز خورد و خواب
به مال پدر تکیه دارند و من
من از روی اجبار و از ترس مرگ
کشیدم از آن درس بگذشته دست
کنم با پدر پینه دوزی و کار،
-
-
ببین دست پر پینه ام شاهد است!
سخنهای اورا معلم برید –
هنوزاو سخنهای بسیار داشت-
دلی از ستمکاری اغنيا
نژند و ستم ديده و زار داشت
معلم بکوبید پا بر زمین ،
كه این پیک قلب پر از کینه است
به من چه که مادر زکف داده ای
به من چه که دستت پر از پینه است !
رود یک نفر پیش ناظم که او،
بهمراه خود یک فلک آورد!
نماید پراز پینه پا های او ،
به چوبی که بهر کتک آورد!
دل احمد آزرده و ریش شد
چو او این سخن از معلم شنید
ز چشمان او کور سویی جهید،
بیاد آمدش شعر سعدی و گفت
ببین یادم آمد کمی صبر کن –
تحمل خد ارا تحمل دمی!
تو کز محنت دیگران بی غمي
نشاید که نامت نهند آدمی
-
danial hosseiny ببخشید میخواستم همون اول بزارم سایت رفت رو تعمیر دیگه نتونستم بیام آلا
-