بگو ک قوی بودی و شد
-
انسان ها موجودات عجیبین،تو اوج ضعیفی،میتونن قوی ترین ها شن....ممکنه توی زندگی شماهاهم حوادثی اتفاق افتاده،ک مردانه جنگیدید،تمام قوانین فیزیک و تجربی رو زیرپا گذاشتید و بعدش از خودتون تعجب کردید،میخوایم اینا رو بگید،شک نکنید روزی این خاطرات شما به درد یکی میخوره و الگوی واسه کسی میشید...منتظر خاطراتتون هستیم
-
خب من یکی از خودم میگم،منتظر شما هستم!
بذارید اول درسی بگم شاید به درد خورد«از زیست0 مطلق تا 19نهایی و100ازمون»
من سال سوم زیستم صفر مطلق بود!واقعا روز نبود مسخره ی معلمش نشم!
یادمه همیشه بهم میگفت؛حیفه اکسیژنی تو پسر(یعنی حیف اکسیژنی ک تو مصرف میکنی)
یکجورایی حق هم داشتن،مثلا یادمه وسط ترم بود،ازم پرسید دیواره ی سلولی گیاه جنسش؟موندم!!!
بگذریم از اون خاطرات تلخ،امتحان نهایی رسید،گفتم خب وقت ک زیاد دارم بذار کمی دینی بخونم بعدش میرم سراغ زیست...دینی رو ک نخوندم هیچ،گذشت تا دو روز ب امتحان مونده!
صبح شروع کردم ساعت 9(فردا نه پس فردای اون امتحان بود)
تا غروب 3فصل رو فقط خوندم،بعد شام دوباره شروع کردم و تا صبح ساعت 4،اخر فصل 5 بردمش،یعنی 120صفحه!
130 صفحه هنوز مونده بود!گفتم ده دقیقه استراحت کنم دوباره شروع کنم!هنوز یک روز وقت دارم
........
خوابم برد وقتی نگاه ساعت کردم10صبح بود!ی دوست عوضی زنگ زد
الو علی کجایی چقدرمونده؟بیین علی
برو فصل نه(تولید مثل گیاهان)رو اول بخون اون بمونه اخر نمیخونیشاااامن ک صفر بودم ده بار خوندم اون فصلو نفهمیدم شده بود ساعت2ظهر درحالیکه هنوز نصف کتاب هم نخوانده بودم!
یدفعه صدای زنگ در اومد....
دایییم بود و بچه های شلوغش،نابودیم رو جلوی چشمام دیدم،تموم حرف معلما ک در موردم زده بودن داشت واقعیت پیدا میکرد...سردتر شدم،گفتم تمومه دیگ...دیگ امیدی نداشتم هرطور حساب میکردم نمیرسیدم !سرمم درد میکرد شدیدا مخصوص اینکه فصلای باقیموندع سختتر بودن...هرچی میکردم استرس نمیذاشت یک کلمه بفهمم شده بود ساعت6 غروب....نفس عمیقی کشیدم و کتاب رو بستم...اون شب یکی از بدترین شبا بود،صبح داشتم میرفتم امتحان،توی ماشین گفتم خداییاااا منو از این بحران در بیار قول میدم پزشک شم....(یسری تعهد دادم)...
ده دقیقه مونده بود ب امتحان،مطمئن بودم حتی قبولم نمیشم،همه چی تموم شده بود واسم،حتی دیگ پزشکی هم،زد سرم ک برم معاون مدرسه ام رو ببینم!!!! از حوزه تا مدرسه 10دقیقه بود!!دو دل بودم ریسک کنم یا نه،رفتم دیدمش بهم یه راه حل داد،یع پیشنهاد اون گفت؛...(ادامه سری بعد(داستان تازه شروع شد)) -
انسان ها موجودات عجیبین،تو اوج ضعیفی،میتونن قوی ترین ها شن....ممکنه توی زندگی شماهاهم حوادثی اتفاق افتاده،ک مردانه جنگیدید،تمام قوانین فیزیک و تجربی رو زیرپا گذاشتید و بعدش از خودتون تعجب کردید،میخوایم اینا رو بگید،شک نکنید روزی این خاطرات شما به درد یکی میخوره و الگوی واسه کسی میشید...منتظر خاطراتتون هستیم
alisoltany
وچه قدرررررر زیباااا وعااالی !! -
خب من یکی از خودم میگم،منتظر شما هستم!
بذارید اول درسی بگم شاید به درد خورد«از زیست0 مطلق تا 19نهایی و100ازمون»
من سال سوم زیستم صفر مطلق بود!واقعا روز نبود مسخره ی معلمش نشم!
یادمه همیشه بهم میگفت؛حیفه اکسیژنی تو پسر(یعنی حیف اکسیژنی ک تو مصرف میکنی)
یکجورایی حق هم داشتن،مثلا یادمه وسط ترم بود،ازم پرسید دیواره ی سلولی گیاه جنسش؟موندم!!!
بگذریم از اون خاطرات تلخ،امتحان نهایی رسید،گفتم خب وقت ک زیاد دارم بذار کمی دینی بخونم بعدش میرم سراغ زیست...دینی رو ک نخوندم هیچ،گذشت تا دو روز ب امتحان مونده!
صبح شروع کردم ساعت 9(فردا نه پس فردای اون امتحان بود)
تا غروب 3فصل رو فقط خوندم،بعد شام دوباره شروع کردم و تا صبح ساعت 4،اخر فصل 5 بردمش،یعنی 120صفحه!
130 صفحه هنوز مونده بود!گفتم ده دقیقه استراحت کنم دوباره شروع کنم!هنوز یک روز وقت دارم
........
خوابم برد وقتی نگاه ساعت کردم10صبح بود!ی دوست عوضی زنگ زد
الو علی کجایی چقدرمونده؟بیین علی
برو فصل نه(تولید مثل گیاهان)رو اول بخون اون بمونه اخر نمیخونیشاااامن ک صفر بودم ده بار خوندم اون فصلو نفهمیدم شده بود ساعت2ظهر درحالیکه هنوز نصف کتاب هم نخوانده بودم!
یدفعه صدای زنگ در اومد....
دایییم بود و بچه های شلوغش،نابودیم رو جلوی چشمام دیدم،تموم حرف معلما ک در موردم زده بودن داشت واقعیت پیدا میکرد...سردتر شدم،گفتم تمومه دیگ...دیگ امیدی نداشتم هرطور حساب میکردم نمیرسیدم !سرمم درد میکرد شدیدا مخصوص اینکه فصلای باقیموندع سختتر بودن...هرچی میکردم استرس نمیذاشت یک کلمه بفهمم شده بود ساعت6 غروب....نفس عمیقی کشیدم و کتاب رو بستم...اون شب یکی از بدترین شبا بود،صبح داشتم میرفتم امتحان،توی ماشین گفتم خداییاااا منو از این بحران در بیار قول میدم پزشک شم....(یسری تعهد دادم)...
ده دقیقه مونده بود ب امتحان،مطمئن بودم حتی قبولم نمیشم،همه چی تموم شده بود واسم،حتی دیگ پزشکی هم،زد سرم ک برم معاون مدرسه ام رو ببینم!!!! از حوزه تا مدرسه 10دقیقه بود!!دو دل بودم ریسک کنم یا نه،رفتم دیدمش بهم یه راه حل داد،یع پیشنهاد اون گفت؛...(ادامه سری بعد(داستان تازه شروع شد))alisoltany
اما کنکور با همه سیرهای طبیعی شرایطش فرق میکنه -
خب من یکی از خودم میگم،منتظر شما هستم!
بذارید اول درسی بگم شاید به درد خورد«از زیست0 مطلق تا 19نهایی و100ازمون»
من سال سوم زیستم صفر مطلق بود!واقعا روز نبود مسخره ی معلمش نشم!
یادمه همیشه بهم میگفت؛حیفه اکسیژنی تو پسر(یعنی حیف اکسیژنی ک تو مصرف میکنی)
یکجورایی حق هم داشتن،مثلا یادمه وسط ترم بود،ازم پرسید دیواره ی سلولی گیاه جنسش؟موندم!!!
بگذریم از اون خاطرات تلخ،امتحان نهایی رسید،گفتم خب وقت ک زیاد دارم بذار کمی دینی بخونم بعدش میرم سراغ زیست...دینی رو ک نخوندم هیچ،گذشت تا دو روز ب امتحان مونده!
صبح شروع کردم ساعت 9(فردا نه پس فردای اون امتحان بود)
تا غروب 3فصل رو فقط خوندم،بعد شام دوباره شروع کردم و تا صبح ساعت 4،اخر فصل 5 بردمش،یعنی 120صفحه!
130 صفحه هنوز مونده بود!گفتم ده دقیقه استراحت کنم دوباره شروع کنم!هنوز یک روز وقت دارم
........
خوابم برد وقتی نگاه ساعت کردم10صبح بود!ی دوست عوضی زنگ زد
الو علی کجایی چقدرمونده؟بیین علی
برو فصل نه(تولید مثل گیاهان)رو اول بخون اون بمونه اخر نمیخونیشاااامن ک صفر بودم ده بار خوندم اون فصلو نفهمیدم شده بود ساعت2ظهر درحالیکه هنوز نصف کتاب هم نخوانده بودم!
یدفعه صدای زنگ در اومد....
دایییم بود و بچه های شلوغش،نابودیم رو جلوی چشمام دیدم،تموم حرف معلما ک در موردم زده بودن داشت واقعیت پیدا میکرد...سردتر شدم،گفتم تمومه دیگ...دیگ امیدی نداشتم هرطور حساب میکردم نمیرسیدم !سرمم درد میکرد شدیدا مخصوص اینکه فصلای باقیموندع سختتر بودن...هرچی میکردم استرس نمیذاشت یک کلمه بفهمم شده بود ساعت6 غروب....نفس عمیقی کشیدم و کتاب رو بستم...اون شب یکی از بدترین شبا بود،صبح داشتم میرفتم امتحان،توی ماشین گفتم خداییاااا منو از این بحران در بیار قول میدم پزشک شم....(یسری تعهد دادم)...
ده دقیقه مونده بود ب امتحان،مطمئن بودم حتی قبولم نمیشم،همه چی تموم شده بود واسم،حتی دیگ پزشکی هم،زد سرم ک برم معاون مدرسه ام رو ببینم!!!! از حوزه تا مدرسه 10دقیقه بود!!دو دل بودم ریسک کنم یا نه،رفتم دیدمش بهم یه راه حل داد،یع پیشنهاد اون گفت؛...(ادامه سری بعد(داستان تازه شروع شد))alisoltany
اون گفت باید سر جلسه امتحان نری!!!
پرسیدم خب اینطوری ک 0 میشم!حداقل الان برم 7 یا هشتی میگیرم
گفت:ازمون بعد ی برگه ی استعلاجی پزشکی میاری میدی دست من،منم میبرمش اموزش و پرورش ،برات غیب موجه میزنن،درس حذف میشه،شهریور امتحان میدی....
توی راه ک برمیگشم خانه،از در محل حوزه رد میشدم،حس بدی بود،خیلی بد همه داشتن امتحان میدادن من بیرون !شوخی نبود سرنوشت سازترین امتحان نهایی بود(مخصوص او زمان ک تاثیرش قطعی بود نه مثبت)خب این مسیر بعدش اتفاقات زیادی افتاد ک خارج از موضوع تاپیکه،از بسته بودن مدرسه و قبول نکردن برگه!تا اذیت های حوزه ک این برگه الکیه و فایده نداره باید حداقل برگه ی بستری و...باشه!و ادمای خوب و بد این مسیر
بگذریم،کارنامه اومد،خداروشکر،واسم حذفش کرده بودن...انسانهای ک عبرت میگیرن خیلی کمن،ویژگی انسان فراموش کاریه(حتی ریشه ی اسم انسان) شهریور رسید!ولی....باز شد همون ماجرا!یعنی دقیقا از دو روز مونده ب قبل شروع کردم!و فردای ظهر اون دقیقا همونجا بودم ک خرداد بودم!حتی بدتر!
اما اینبار خیلی قضیه فرق داشت،دیگ نه میشد از خدا مهلتی دوباره گرفت،نه راه کمکی بود،نمیشد مثل اونبار تسلیم شد،شانس ی دیگ نبود،قضیه یا برد بود یا باخت!ضعیف بودن یا قوی بودن
یادمه ساعت یک ظهر بود!اخر فصل هورمون ها،روی خود تنظیمی ها بودم!کتاب رو فصل فصل کندم تا به اخر و حجم باقیمانده ی کتاب نگاه نکنم و از حجمش و دودوتا چهارتا سرد شم و دائم میگفتم،ببین الان این صفحه مهمه ک تمام شه!
تا هشت شب بدون استراحت خوندم،رسیده بودم اول فصل هشت!دیدم اگ اینطوری پیش بره نمیرسم!مثل اونبار اما اینبار بجای فرار دنبال راه چاره بودم!
زنگ زدم پسرعموم:گفتم سریع غذاتو بخور بیا اینجا،من نمیرسم تو باید فصل هشتو بخونی،برام توضیح بدی ،مسائلش رو بگی و...(این طوری تقریبا 2ساعتی ذخیره میکردم)
شاید کمی درونگرا باشم،خوشم نمیومد پدر مادرم بفهمن غیر ناراحتی چیزی نصیبشون نمیشد،زنگ زدم پسرخاله ام و یه مهمونی سوری بعدشام رفتن!پسرعموم اومد دمش گرم گفت و رفت!ساعت 12شب بود،دو فصل 9 و 10 یعنی گیاهیا مونده بود،11رو خونده بودم!پدر مادرم اومدن،یه لبخند و قیافه ی شاد گرفتم ک همه چیز عالیه،شب بخیر گفتیم و مثلا منم خوابیدم!خب باید بیدار میموندم و منتظر تا اینکه اونا بخوابن و من برم درس بخونم!یادمه بخاطر اینکه خوابم نبره،دستم رو زدم ب موهام و کردم چشمم تا بسوزه و نخوابم!
ساعت تقریبا یک ربع کم بود،اروم کتاب رو برداشتم رفتم توی حیاط!و تا صبح ساعت هفت درس خوندم!24 ساعت بیداری،20 ساعت درس و خستگی وحشتناک روز قبلش!ساعت 5 صبح هزار بار زد سرم قید همه چی رو بزنم....از گردن درد و سردرد و کمر درد تا پشه ها و حشراتی ک دائم زیر لامپ اذیت میکردن!
اون شب و صبح تموم شد!
زیست 19 شدم!
بعدا فهمیدم دو نفر دیگ از همکلاسیام دقیقا همونجا بودن ک من بودم اون ظهر ،ولی گفته بودن نمیشه و فردا شدن10 و 11..به قول پائلو؛احتمال تحقق یافتن یک رویاست ک زندگی را حذاب میکند،امتحان رو ک خوب دادم،پدرم گفت ؛
علی دیدی میگن باید شب امتحان خوب بخوابی،الکی نیست ک این روانشناسا و ....میگن!!!!!! -
alisoltany
اون گفت باید سر جلسه امتحان نری!!!
پرسیدم خب اینطوری ک 0 میشم!حداقل الان برم 7 یا هشتی میگیرم
گفت:ازمون بعد ی برگه ی استعلاجی پزشکی میاری میدی دست من،منم میبرمش اموزش و پرورش ،برات غیب موجه میزنن،درس حذف میشه،شهریور امتحان میدی....
توی راه ک برمیگشم خانه،از در محل حوزه رد میشدم،حس بدی بود،خیلی بد همه داشتن امتحان میدادن من بیرون !شوخی نبود سرنوشت سازترین امتحان نهایی بود(مخصوص او زمان ک تاثیرش قطعی بود نه مثبت)خب این مسیر بعدش اتفاقات زیادی افتاد ک خارج از موضوع تاپیکه،از بسته بودن مدرسه و قبول نکردن برگه!تا اذیت های حوزه ک این برگه الکیه و فایده نداره باید حداقل برگه ی بستری و...باشه!و ادمای خوب و بد این مسیر
بگذریم،کارنامه اومد،خداروشکر،واسم حذفش کرده بودن...انسانهای ک عبرت میگیرن خیلی کمن،ویژگی انسان فراموش کاریه(حتی ریشه ی اسم انسان) شهریور رسید!ولی....باز شد همون ماجرا!یعنی دقیقا از دو روز مونده ب قبل شروع کردم!و فردای ظهر اون دقیقا همونجا بودم ک خرداد بودم!حتی بدتر!
اما اینبار خیلی قضیه فرق داشت،دیگ نه میشد از خدا مهلتی دوباره گرفت،نه راه کمکی بود،نمیشد مثل اونبار تسلیم شد،شانس ی دیگ نبود،قضیه یا برد بود یا باخت!ضعیف بودن یا قوی بودن
یادمه ساعت یک ظهر بود!اخر فصل هورمون ها،روی خود تنظیمی ها بودم!کتاب رو فصل فصل کندم تا به اخر و حجم باقیمانده ی کتاب نگاه نکنم و از حجمش و دودوتا چهارتا سرد شم و دائم میگفتم،ببین الان این صفحه مهمه ک تمام شه!
تا هشت شب بدون استراحت خوندم،رسیده بودم اول فصل هشت!دیدم اگ اینطوری پیش بره نمیرسم!مثل اونبار اما اینبار بجای فرار دنبال راه چاره بودم!
زنگ زدم پسرعموم:گفتم سریع غذاتو بخور بیا اینجا،من نمیرسم تو باید فصل هشتو بخونی،برام توضیح بدی ،مسائلش رو بگی و...(این طوری تقریبا 2ساعتی ذخیره میکردم)
شاید کمی درونگرا باشم،خوشم نمیومد پدر مادرم بفهمن غیر ناراحتی چیزی نصیبشون نمیشد،زنگ زدم پسرخاله ام و یه مهمونی سوری بعدشام رفتن!پسرعموم اومد دمش گرم گفت و رفت!ساعت 12شب بود،دو فصل 9 و 10 یعنی گیاهیا مونده بود،11رو خونده بودم!پدر مادرم اومدن،یه لبخند و قیافه ی شاد گرفتم ک همه چیز عالیه،شب بخیر گفتیم و مثلا منم خوابیدم!خب باید بیدار میموندم و منتظر تا اینکه اونا بخوابن و من برم درس بخونم!یادمه بخاطر اینکه خوابم نبره،دستم رو زدم ب موهام و کردم چشمم تا بسوزه و نخوابم!
ساعت تقریبا یک ربع کم بود،اروم کتاب رو برداشتم رفتم توی حیاط!و تا صبح ساعت هفت درس خوندم!24 ساعت بیداری،20 ساعت درس و خستگی وحشتناک روز قبلش!ساعت 5 صبح هزار بار زد سرم قید همه چی رو بزنم....از گردن درد و سردرد و کمر درد تا پشه ها و حشراتی ک دائم زیر لامپ اذیت میکردن!
اون شب و صبح تموم شد!
زیست 19 شدم!
بعدا فهمیدم دو نفر دیگ از همکلاسیام دقیقا همونجا بودن ک من بودم اون ظهر ،ولی گفته بودن نمیشه و فردا شدن10 و 11..به قول پائلو؛احتمال تحقق یافتن یک رویاست ک زندگی را حذاب میکند،امتحان رو ک خوب دادم،پدرم گفت ؛
علی دیدی میگن باید شب امتحان خوب بخوابی،الکی نیست ک این روانشناسا و ....میگن!!!!!!alisoltany
خیلی خووووووب بود خییییلی
براعده ای ازدانش آموزان این اتفاق کم وبیش افتاده
خیلی خوب شد که درقالب یک خاطره عبرت انگیز گفتین.....
امیدوارم ازاین مدل متن های انگیزشی که گذری ازواقعیات خودمون ودمیده از وجودمون به اشتراک گذاشته بشه ن صرفا یک متن کپی پیست ....
احسنت ودرود برشما آقا داداش ان شالله بهترینها نصیبتون بشه ..... -
alisoltany
خیلی خووووووب بود خییییلی
براعده ای ازدانش آموزان این اتفاق کم وبیش افتاده
خیلی خوب شد که درقالب یک خاطره عبرت انگیز گفتین.....
امیدوارم ازاین مدل متن های انگیزشی که گذری ازواقعیات خودمون ودمیده از وجودمون به اشتراک گذاشته بشه ن صرفا یک متن کپی پیست ....
احسنت ودرود برشما آقا داداش ان شالله بهترینها نصیبتون بشه .....@dr-yassi
مرسی
ممنون و متشکر -
این خازطره خیلی واسه من اشناست من کل دبیرستان اعم از امتحان نهایی رو همینطوری خوندم .واسه امتحان نهایی فیزیک یادمه ساعت 1 بود من هنوز الکترومغناطیسو شرو نکرده بودم ازمایشای کتابم نخونده بودم سوالای امتحان نهاییم حل نکرده بودم ولی من خیلی اعتماد به نفس داشتم همیشه میگفتم تا صب تموم میکنم ودر کمال تعجبب تموم میکردم
یادش بخیر
-
این خازطره خیلی واسه من اشناست من کل دبیرستان اعم از امتحان نهایی رو همینطوری خوندم .واسه امتحان نهایی فیزیک یادمه ساعت 1 بود من هنوز الکترومغناطیسو شرو نکرده بودم ازمایشای کتابم نخونده بودم سوالای امتحان نهاییم حل نکرده بودم ولی من خیلی اعتماد به نفس داشتم همیشه میگفتم تا صب تموم میکنم ودر کمال تعجبب تموم میکردم
یادش بخیر
@mahdis127
اوهوم الان القا رو حتی بدون تست هم بخواد بخونه ی روزی طول میکشع،منتهی اون ادرنالین و اون فشار زمان رو نصف میکنه....امتحان فیزیک امتحان جالبی بود واسم،توی اتاق بودم دقیقا مثل شما القا مونده بود ۱۲شب بود،گفتم مامان یک بیدارم کن..خوابیدم،بیدار شدم دیدم۶ و نیم صبحه میگ پاشو صبحانه بخور میخوای بری امتحان!!!ا
گفتم مامان چرا بیدارم نکردی؟
گفت،مگ گفتی؟!
اومدم عصبانی بشم جواب بدم،دیدم موضوعیه ک گذشته چکار ب این بنده خدا دارم،مقصر خودمم،خندیدم گفتم نه....
توی راه و قبل امتحان اون یکساعت رو همینطوری خوندم،خدا جبران کرد از اون فصل همه ی نمره اش رو گرفتم!!!!!!!دقیقا از هرچی خوندم اومد،انگار اون یکساعت فقط سوالای امتحان حل کردم،حتی یادمه دقیقا دقایق قبل کتابم افتاد،صفحه ی ازمایش کنید فصل اول بود،همون ازمایش کنید رو خوندم امد....
واقعا پدر و مادر عجیبن! -
کاش بقیه ی بچه هام خاطراتشون رو بگن
-
کاش بقیه ی بچه هام خاطراتشون رو بگن
alisoltany در بگو ک قوی بودی و شد گفته است:
کاش بقیه ی بچه هام خاطراتشون رو بگن
من خاطره ی همه ی امتحانای نهاییمو نوشتم..همه ی همه شو بعد از برگشتن از امتحان توی یه سالنامه مینوشتم؛ حتی میتونم عکس بگیرم از صفحاتش و بذارم اینجا.
ولی خاطراتی که تا الآن تعریف شد همه شون آخرش به یه نکته ی مثبتی،،نتیجه ی عالی ای،،چیزی رسید ولی من بیشتر حس و حالم سرِ جلسه ی امتحان رو نوشتم و خیلی به نکته ی مثبتی آخرش ختم نمیشه :// -
سلام به همگی
وقتی این تاپیکو دیدم یاد یکی از خاطراتم افتادم که هروقت بهش فکر میکنم خیلی خوشحال میشم و یه انگیزه ی خاصی میگیرم برای دوباره درس خوندن
یادمه که دوم دبیرستان بودم و تازه فصل حرکت شناسی فیزیک تموم شده بود و دبیرمون قرار بود جلسه ی بعد ازمون امتحان همین یه فصلو بگیره راستشو بخواین از سر کلاس چیز زیادی نفهمیده بودم ولی خیلی دوست داشتم که اون امتحانو نمره ی عالی بگیرم برا همین از یه روز قبل شروع به خوندنش کردم از روی گلواژه خوندم ولی باورم نمیشد که بتونم به این راحتی ها تمومش کنم اخه همیشه با چنتا از دوستام باهم شروع به خوندن میکردیم .اونا مثل خیلی از دفعات وسط راه خسته شدن و گفتن خوندن این فصل دیگه اهمیتی نداره و نمیتونیم ادامه بدیم به منم گفتن توهم نخون بیا به جاش جغرافیا رو بخون ولی من خیلی غرق نکاتی که تازه داشتم یاد میگرفتم شده بودم و به حرف اونا اعتنایی نکردم و تا اخر شب این یه فصلو کامل خوندم و اخرش هم شروع به حل سوالات جدید کردم که خیلی نکات تازه داشتن...
خلاصه روز امتحان رسید معلممون 10تا سوال بهمون داد .
وقتی که داشت سوالارو پخش میکرد بهمون گفت هرکس بتونه به این سوالا جواب بده توی کنکور ادم موفقیه .
وقتی که سوالارو دیدم برعکس بقیه ی بچه ها یه لبخند زدم اخه به نظرم خیلی اسون اومدن کمتر از نیم ساعت شد که برگمو تحویل دادم ولی نمیدونم چرا این همه استرس داشتم همش حس میکردم اشتباه جواب دادم و بی دقتی کردم اخه جواب سوالا یکی درمیون صفرویک شده بود.بعد از اینکه وقت امتحان تموم شد هرکدوم از بچه ها برای جواب سوالا یه چیزی میگفتن و هیچکدومشون جواباشون مثل جوابای من نبود با شنیدن حرفاشون مثل ابر بهار زدم زیر گریه
اخه خیلی برای خوندنش وقت گذاشته بودم و بقیهی درسای اون روزو نخونده بودم
از شانس بد من همون روز دبیر جغرافی برا پرسش کلاسی اسممو خوند منم هیچی بلد نبودم دبیر شروع به پرسیدن سوالای عجق وجق کرد (اینکه میگم عجق وجق چون همیشه سرکلاسای جغرافی خواب بودم و در طول اون سال فقط دوبار برای امتحان ترم جغرافی رو خوندم)و منم با یه لبخند ژکوند میگفتم اینو یادم رفته میشه بعدی رو بپرسین خلاصه ده تا سوال ازم پرسید که من به هیچکدومشون جواب ندادم وقتی که میخواست نمره ی صفرمو وارد کنه تلفنش زنگ خورد و بهد از جواب دادن تلفنش حواسش نبود که من هیچی جواب ندادم و فقط لبخند تحویلش دادم یه کم زل زد بهم و منم دوباره یه لبخند مسخره زدم
ولی مثل اینکه واقعا حواسش پرت شده بود چون برام 19 گذاشت واین شد بهترین نمره ی من تو درس جغرافی اخه قبلیا از 5 بالاتر نمیومدن(خب در کمال ناباوری جغرافی به خیر گذشت بریم سراغ فیزیک)
دوروز بعد دبیر فیزیک نمره هامونو اورد و بازم در کمال ناباوری فقط من از بین بچه ها نمره ی کاملو گرفته بودم واون موقع متوجه شدم که تلاشم نتیجه داده
(ولی نمیدونم چرا به قول دبیر فیزیک توی کنکور ادم موفقی نشدم -
من یه خاطره که نمیشه گفت ولی یکی از دستاورد های امتحانای پیش دانشگاهیمو براتون بگم ،من از زمان بچگی ریا نباشه بچه درسخونی بودم حالا نمیگم خیلی شاخ بودم اما ابتدایی که 20 و راهنماییم معدلم 19و خورده ای بود امکان نداشت امتحانیو حتی کلاسی نخونده برم کلاس ،محال بود تو بدترین شرایط یه دور کتابو ورق میزدم ،ولی خب تو پیش دانشگاهیاین حرکت وقت گیری بود واسه امتحان مدرسه خوندن ، مدرسه رو که کج دار مریض طی کردم ولی سر امتحان ترم گفتم بشینم بخونم شب امتحان ادبیات مهمون اومد خونمون.منم خیلی بی جنبم یه ادم جدید میبینم تمرکزم بهم میریزه ،تا مهمونا برن درس نخوندم وقتی رفتن ساعت 11 شب بود ادبیات قشنگ نصفش مونده بودبه خودم گفتم بیدار بمونم طبق معمول تا صب ادامشو بخونم یا بخوابم یه ذره پیش خودم فک کردم گفتم مگه این همه سال خوندی کجا رو گرفتی بخواب بابا ، منم تخت گرفتم خوابیدم اون امتحانو در. حد 16 با کمک دوستان سر جلسه و ائمه و معصومین نوشتم ولی وقتی اومدم خونه اصلا ناراحت نبودم ،بر عکس همیشه که واسه یه 19.5 عر میزدم گریه میکردم ، این دفعه خیلی احساس خوبی داشتم فهمیدم اگه 16 بگیرم نمیمیرم ، اگه یه امتحانو گند بزنم نمی میرم و پیش خودم فک گردم این تفکزی که 12 سال تو مغز ما کردن که شما باید 20 بگیرین ،بهترین باشین ،واقعا کجا به دردمون میخوره؟ یه لحظه حسرت خوردم برای همه ی لحظه های زندگیم که بچگی نکردم و درس خوندم ،که تفریح نکردم و درس خوندم الان به خودم میگم کاش همیشه 15 میگرفتم ،ولی تو اوج بچگی کلاس پنجم دبستان نمیرفتم کلاس تیزهوشان و تو بهر تست زدن و درس خوندن
-
ما که اون موقه بچه بودیم ولی معلمامون به جای درس زندگی بهمون گفتن برین ریاضی و علوم یاد بگیرین ،فک میکردیم زندکی فقط اینه که فیزیک و شیمی بخونیم ، 7 سال از بهترین سالای زندگیمو تو مدرسه تیزهوشان بودم نمیگم زندگبم تلف شد چون عاشق دوستامم و خاطره هایی که لحظه به لحظه ساختم ولی به زجر و عذابش نمی ارزید ، تو مدرسه تیزهوشان انگار یه پتک مضاعف میکوبیدن سرمون که حالا که شما اینجایین باید بیشتر از بقیه درس بخونین بیشتر از بقیه بفهمین ، و ماهم فک میکردیم ابن همه تلاش و بدبختی واسه ایندمون خوبه الان رسیدم به اونجایی که میبینم که هیچ فرقی نیست بین لیسلنس دانشگاه ازاد و شریف وقتی هردوشون بیکارن
-
زندگی رو بیهوده بر نسل ما سخت کردند ،بیهوده دوران خوشیمونو از ما گرفتند ،نسل سوخته چیه پس ،سال هایی با ترس از غول کنکور ،الان تو مرحله اخریم هممون ایشالا که همه دوستان عزیزم موفق باشین ،نمیگم همتون دکتر شین یا مهندس شین ،ارزو میکنم همتون خوش بخت باشین اونقدر که وقتی سال ها بعد برمیگردین به گذشتتون احساس رضایت کنین از انتخابا و تصمیماتون ، 20 سال که تلف شد تو این نظام اموزشی ایشالا 20 سال دیگه رو جوری که دوست دارین زندگی کنین
@فارغ-التحصیلان-آلاء @ادمین @administrators @حامیان-آلاء @همیار -
خب منم یه خاطره دارم مثل خاطره شما مربوط به زیسته.
من از سال اول تا چهارم دبیرستان معلم زیستم ثابت بود (آقای هاشمی) سال اول این معلم عاشق من شده بود چون من خیلی درسخون بودم بعد افتاده بودم توی یه کلاسی که دانش آموزاش بیشترشون ضعیف بودن و اصلا قوی نداشتیم در حدی که معلم شیمیمون که یه معلم خیلی سختگیر بود وقتی میخواست گروه بندی کنه و سرگروه انتخاب کنه با اکراه انجامش میداد یه بارم شنیدم به یکی از معلما میگفت هیچ دلم نمیخواد معلم این کلاس باشم (بگم که این معلم امتحاناش در حد المپیاد بود و همه همیشه زیر 5 بودن!)
خلاصه تو این کلاس من بودم و نمرات بالای 19 و دیگر بچه ها که سالی یه بار 18 میگرفتن. بخاطر همین آقا هاشمی و اون معلم شیمی و البته بقیه معلما خیلی منو میخواستن. دیگه سال اول تمام شد و رفتیم برای انتخاب رشته.
من از بچگی عاشق هنر بودم با اینکه خیلی درس میخوندم ولی خب هنر رو خیلی بیشتر دوست داشتم ولی خانوادم اجازه ندادن برم هنر و گفتن باید بری تجربی و دیگه بزور فرستادنم تجربی. منم لج که دیگه درس نمیخونم!
این آقا هاشمی هم متوجه شده بود، همش سعی میکرد با لحن آروم و مثلا کلی (ولی خو هدفش من بودم) نصیحتم کنه که درس بخونم، منم از یه چی بدم بیاد نصیحته؛ هر چی بیشتر میگفت بیشتر از درس بدم میومد. یه بار صدام زد درس بپرسه منم هیچی حالیم نبود، پرسید چهار تا ماده اصلی بدن موجودات زنده؟ من نمیدونستم! اونم عصبی شد دیگه خیلی ناجور بام حرف زد و مستقیم دعوام کرد که این چه وضعیه اگه میخوام اینجوری ادامه بدم ترک تحصیل کنم بهتره! زنگ زد به بابام و اینا ولی من بازم عین خیالم نبود حتی چند جلسه نرفتم سر کلاسش.
آقا هاشمی یه عادتی که داشت خیلی دیر به دیر امتحان میگرفت، مثلا سالی دو سه بار! دانش آموزا رو میشناخت و واقعا نمره ای که میداد حق بود! یه روز که بعد از چند جلسه بزور مدیر رفتم سرکلاس گفت جلسه بعد امتحان (اگه اشتباه نکنم فصل 4 رو تموم کرده بودیم زیست دوم) منم فقط فصل 1 و اوایل فصل 2 رو سر کلاس بودم! اصلا هم برام مهم نبود.
یه روز قبل امتحان نشستم کلی فکر کردم که این چیه؟ چرا دارم اینجوری میکنم؟ همه ازم ناامیدن و کلی با خودم حرف زدم گفتم این امتحانو میترکونم! نشستم به خوندن در حدی که نهار و شامم رو یادم رفت. تا ساعت امتحان یه ریز خوندم اون چهارتا فصلو. هیچکدومم سر کلاس نبودم هیچی ازشون بلد نبودم واقعا سخت بود برام خوندنشون اما بالاخره خوندم.
امتحان رو واقعا سخت طرح کرده بود. سر جلسه گفتم من هیچی بلد نیستم، صفر میشم بازم مسخرم میکنه! و بعد امتحانم حرفم همین بود و کلی غصه خوردم. جلسه بعد اومد سر کلاس حسااااابی توپش پر:
شما خجالت نمیکشین؟ این چیه؟ اینا نمرس آوردین؟ چتونه؟ این چه وضع درس خوندنه!
حس کردم به من اشاره کرد بعد یکی یکی به شاگرد زرنگا: خواجه؟ سنا؟ فرزانه؟ تابع؟ اینا شد نمره آخه؟
بالاخره یکی جرئت کرد پرسید آقا چند شدیم؟
گفت وستا 9 و نیم (از 10) بقیه همه زیر 3
بعد کلی ازم تعریف کرد و گفت بالاخره سرت خورد به سنگ خدا رو شکر و از این حرفا. منم فهمیدم به من اشاره نکرده بود و با بغل دستیم بود.
انقدر اونروز حس خوبی داشتم. فهمیدم چه کارا که نمیتونم بکنم، فقط اگه بخوام! -
سال سوم دبیرستان یه معلم ادبیات داشتیم
جلسه اولی که اومد ، درس خواجه عبدا...انصاری رو خیلی خوب توضیح داد
تک تک آرایه ها ، معنی کلمه های خارج از پشت کتاب و خلاصه خیلی خوب بود
بچه ها هم درگیر این بودن که این دبیر یا اون دبیر چون فقط هفته اول فرصت داشتیم که اگه با معلمی مشکل داریم با مدیر حرف بزنیم شاید تغییر کنه.
با توجه به رفتار جلسه اول همین دبیر انتخاب شد.
از اونجا که دقه نودی بودم تازه اول مهر رفتم کتابفروشی واسه خرید کتابای درسی. گفت مقطع شما تموم شده باید تابستون سفارش میدادید . گفت اگه الان سفارش بدید یکی دو هفته بعد با کتابای جدید بیاد. خلاصه من چند روز اول محبور شدم کتابای پارسال یه نفرو قرض بگیرم ببرم مدرسه که معلما گیر ندن.
جلسه دوم بود _معلم هم که انتخاب شده بود و تمام_که اومدو یکی دو تا از بچه ها دیر پا شدن از صندلیشون. یکیشونو مجبور کرد تا آخر کلاس کنار در بایسته !!
همونطور که داشت آرایه ها رو می پرسید و می گفت منم بعضیاشو جواب میدادم که گفت تو کتابت نوشتست و داری از رو اون میگی تا اومدم جواب بدم که اون کتاب یکی دیگست و آرایه ننوشته توش و اینا فقط ترجمه شعراست که یهو کتاب رو انداخت سطل آشغال....
من که چشام گرد شده بود ، از شوک جملم موند بعدشم هیچی نگفتم
بچه های کلاس شروع کردن به دفاع کردن از من....و گفتن : خانوم این کتاب خودش نبود و کتاباش هنوز نیومده و درسش خوبه و اینا....که یهورفت و خودش کتابو از سطل آشغال برداشت و گذاشت جلوم و گفت هیچیش نشده پلاستیک مشکی سطل آشغالو تازه عوض کردن ، تمیزه
خلاصه اینکه رفتم زنگ تفریح ، سطل آشغالو چک کردم دیدم جز پوست یه پفک چیزی تووش نیست و راست گفته ....در هر صورت چاره ای نبود متاسفانه کتاب یکی دیگه بود
یکم که بیشتر راجب این دبیر پرس و جو کردیم فهمیدیم در کل 15 سال این مدرسه و جاهای دیگه ناظم بوده و دوباره امسال معلم ادبیات..... -
از جلسه سوم به بعد با نحوه تدریسشون هم آشنا شدیم تقریبا پرسرعت ترین دبیری بود که دیده بودیم 4 درس توو یه جلسه... خب این درسو که بلدید اینم که فقط یه متنه این یکی ام متنش آسونه چیز سختی نداره حالا فلان صفحه رو بیارید آرایه هاشو بهتون بگم
توو کل درس هم فقط چن تا آرایه آسونو گفت !!
کلا هم دیگه هیچ ذوق و شوقی واسه ادبیات خوندن نداشتم
خلاصه امتحان هم که میگرفت برگه ها رو بچه ها تصحیح میکردن ، دیگه عملا واسه نهایی صفر صفر بودیم
روز قبل امتحان نهایی حدودای بعدازظهر بود که زنگ زدم به یکی از دوستام و گفتم هنوز هیچی نخوندم واسه ادبیات ، چی کار کنم ؟..گفت مگه نمیدونی بچه های کلاس بغلی رفتن از وسط سال سیرتاپیاز گرفتن ، میخونن همه چیزو گفته حداقل برو شعرا و درسای مهمشو بخون
خودم نمیدونم با چه سزعتی رفتم خریدمش حالا تازه به حجمش نگاه میکردم و وقتم!!...
قبل خوندن درسا همیشه میرفتم اول بارم بندیا رو نگاه میکردم دیدم نوبت دوم 15 نمره و نوبت اول 5 نمره....همین حدودا بود فک کنم
خلاصه تا 2 شب درسای نوبت دوم رو تقریبا تموم کرده بودم ولی نوبت اول دریغ از یک خط حدود ده دوازده درس....
دیدم سیرتاپیاز رو دیگه نمیرسم بخونم رفتم واسه درسای نوبت اول کتابو برداشتم
فقط تاریخ ادبیاتشو خوندم و معنی های شماره دار و ستاره دار....
خلاصه نمیدونم 3 بود یا 4 که خوابیدم
صب که بیدار شدم تازه یادم افتاد شعر حفظیا رو هم نخوندم 2 نمره میاد شعرای کتاب رو هم دبیرمون نمیپرسید به جاش شعر کوچه مهتاب رو داده بود حفظ کنیم
توو راه امتحان هم اونا رو دست و پاشکسته خوندم تهش 19.5 شدم خیلی خوب بودولی با این همه درسای زیادی از زندگی بهمون گفت ...و این خیلی ارزشمند بود
ولی به جاش دبیر چهارم اینقد آرایه میگفت که توو کتاب جا نبود بنویسیم -
ده روز قبل کنکور۹۷....
اگ حالتون بد نمیشه بذارید قبلش ی خاطره بگم:
رشته ی رزم آوران ی رشته ی ایرانیه ک توی مسابقاتش تایم سوم همه چی آزاد میشه،اما خبیدعوایخیابانی نیست،ی هنره رزمیه واقعیه،ک هرکجا با هرتعداد میتونی از هرکی دفاع کنی،اون موقع ما رو واسه مسابقات بردن اصفحان،اونی ک باهام مبارزه میکرد واقعا حرفه ای بود،کسایی ک مسابقات رفتن میدونن اگ بار اولت باشه ک میری،اگ پات ۱۸۰باز شه توی باشگاه،توی مسابقه۲۰درجه عم باز نمیشه!!!اون استرس هرپات رو میکنه یک تن انگار،اصلا نمیتونی بیاریش بالا...منم تجربه ی اولم بود،ی لحظه گاردم افتاد و پا مستقیم خورد ب بینیم!انگار ی ۱۸تن از روی سرم رد شد،ی لحظه حس کردم زیر گردنم خیس شد!نگا کردم دیدم کلا خونی ام!بیشتر ترسیدم ،پشت کردم ک دیگ بیام بیرون کل جلوی پیرنم خونی بود،دیدم یکی داد زد؛کجااااا احمق؟؟؟!!!
کپ کردم،دیدم استادم ی بسته پنبه اورد بزور کرد توی دماغم! پارگی پوست بینی ام رو کامل داشتم حس میکردم.ی جمله گفت؛هر وقت عزراییل رو دیدی تسلیم میشی!
برگرد تو! اگرچه اون مسابقه رو باختم اما شد آغاز ی دید جدید ک این ده روز منو زنده کرد!و اساس این فعالیت شد...حساب کردم باید** روزی **ده درس ادبیات میخوندم،ی فصل شیمی،نزدیک صد صفحه زیست!صد لغت انگلیسی،۵درس دینی و رباضی و فیزیک و عریی و..هم ک هیچ.داشتم فک میکردم چ کنم...میدونستم باید راهی پیدا کنم نه بگم نمیشه،با خودم گفتم؛
(اتمام پارت اول) -
کمی فک کن،حالت عادی تو ی صفحه زیستو ی ساعت میخونی الان ۶۰۰صفحس،کلا اگ روزی هم ۲۰ساعت بخونی ۲۰۰ساعت داری،حتی ی پایه زیست هم نمیتونی بخونی!منطقی باش و بسال بعد فک کن....
ی لحظه انگار تموم ارزوهام جلوی چشمم پرکشید،تموم خوشی های پدر و مادرم ک امسال میره چون خوب خونده،مسخره کردن بعضیا،تیکه هاو..همش داشت میومد جلوی چشمم.هرچی میگفتم باید تسلیم نشی و...اما یکی ته دلم میگفت ؛منطقی باش نمیشه!!اون لحظه یادمه اروم نشستم روی صندلی نفس عمیقی کشیدم،به حدی سرد شدم واسه درس خوندن ک انگارسالهاست اصلا مطالعه نکردم...یادمه گوشی رو آوردم دستم رفت روی ی اهنک غمیگین از افتخاری بود.اهنگیک چندماه پیش اولشو گوشش داده بودم اما غمگین بود رهاش کرده بودم،خاطرات اونروز رو انداخت یادم با افسوس آلوده شده،بدتر ریختم بهمممم!
بغض گلوم رو گرفته بود،میخواستم داد بزنم،حسرت و...دیدم وسط آهنگ میگه؛
ای چشم من گریان نباش،اینگونه اشک افشان نباش،درگردش گیتی رسد روزی به پایان هرغمی،دست نگار ما غم دل را گذارد مرحمیانقدر بهم فشار اومد ی لحظه سرم رو گذاشتم رو میز،مثل یک ضربان از اخر مغزم ب اول رفت،خیلییی ترسیدم گفتم نکنه اسیب ببینم،سریع اروم شدم،گفتم اصلا هرچی شده شده و از این جملات...تصمیم گرفتم حسرتشو نخورم و فقط فک کنم باید از این موقعیت خلاص شدم؛افتادم یاد حرف استادم:فقط وقتی عزراییل رو دیدی ....
خواهرم اومد خونمون،گفت علی واست ۱۲۴هزار صلوات نذر کردم مطمئنم امسال قبولی!اول کمی اعصابم خورد شد دوباره ک همه این همه واسشون مهمه من چه کردم این مدت،کجا بودم؟؟؟بعد گفتم با خودم؛عاقا اصلا هستی ته ی دره،وای میسی تا بمیری یا ی کاری میکنی؟قوانین واسه حالت عادین،افتادم یاد ی مستند ک...
(اتمام پارت۲)