اعتراف میکنم که....
-
اعتراف میکنم خیلی سربه سرهمدیگه میزاشتیم
الانم سربه سرهمدیگه میزاریم ولی به عنوان دوست
اعتراف میکنم که دوست دارم... SenatOr
-
تابستان سالی که میخواستم برم سوم راهنمایی .میرفتم کلاس زبان. روز اول یه پسره جوان و هیکلی وارد کلاس شد. دیدیم شرو کرده انگلیسی حرف زدن. بعد فک کردیم اشتباه اومده و داشتیم راهنماییش میکردیم که داداش ما ترم ۳ ایم. شما احتمالا اشتباه اومدی کلاستو. که یهو دیدیم مدیر موسسه وارد شد و گفت بچه ها آقای شیخی تازه از امریکا اومده و بلد نیست فارسی حرف بزنه
و استاد این ترمتونه. اذیتش نکنید..
پسره تازه وارد ۱۹ سالگی شده بود.
خیلی مهربان و خوش برخورد بود و خوب درس میداد.
بازه سنی کلاسمون از بچه های ۹ ساله بود تا ۱۵.
خیلی وقتا پیش میامد که حرفاشو درست متوجه نمیشدیم ولی خیلی صبورانه بهمون توضیح میداد. همیشه لبخند رو لبش بود. و خیلی وقتا موقه درس دادنش چندتا از بچه های بزرگتر سرکلاس به فارسی فحشش میدادن مابین حرفاشون. و این بنده خدا هم که متوجه نمیشد. همش لبخند..
یه روز دیدیم نیامد سر کلاس و چند دیقه تاخیر یه مرد حدودا ۵۵ ساله امد تو کلاس. گفت من بابای استادتونم امروز مریض شده من بجاش امدم
بنده خدا میخواست بگه طوطی ولی به زبونش نمیامد. دیدیم چند بار پشت سرهم داره میگه پررت پررت این پرشن
بعد گفتیم آقا میشه طوطی دیگه
جلسه آخر . آخر وقت. پسره فقط یه جمله گفت:من فارسی رو استادم..
و رفت
ولی ناراحت بود
اونایی که کنارش بدترین حرفهای زشتِ ممکن رو به خودش و خانوادش گفته بودن همه یکدفه خشکشون زد
اعتراف که نبود ولی خب نوشتمش دیگه
از من بپذیریندوران دانشجویی هروقت برای دوستام خاطره تعریف میکردم میخندیدن به طرز تعریف کردنم. خیلی بد تعریف میکنم و کش میدم
برای همین همیشه موقه تعریف کردن میدیم بچه ها دارن به هم دیگه شکلک درمیارن که واااای دیگه بدبخت شدیم باز میلاد میخواد خاطره تعریف کنه
راستی استاد زبانمون کالیفورنیا بدنیا آمده بود و بزرگ شده بود. باباش گفت ۲۷ سال اونجا زندگی کرده. تازه امده بودن اینجا -
اعتراف میکنم خیلی کوچیک که بودمو الکی مثلا میخواستم اشپزی کنم کوکوی سبزیو بدون تخم مرغ پختیدم
بعدش زنگ زدم به مامانم گفتم چرا این یه جوریه
اصن شبیه کوکو نیست:smiling_face_with_open_mouth_cold_sweat:
-
تابستان سالی که میخواستم برم سوم راهنمایی .میرفتم کلاس زبان. روز اول یه پسره جوان و هیکلی وارد کلاس شد. دیدیم شرو کرده انگلیسی حرف زدن. بعد فک کردیم اشتباه اومده و داشتیم راهنماییش میکردیم که داداش ما ترم ۳ ایم. شما احتمالا اشتباه اومدی کلاستو. که یهو دیدیم مدیر موسسه وارد شد و گفت بچه ها آقای شیخی تازه از امریکا اومده و بلد نیست فارسی حرف بزنه
و استاد این ترمتونه. اذیتش نکنید..
پسره تازه وارد ۱۹ سالگی شده بود.
خیلی مهربان و خوش برخورد بود و خوب درس میداد.
بازه سنی کلاسمون از بچه های ۹ ساله بود تا ۱۵.
خیلی وقتا پیش میامد که حرفاشو درست متوجه نمیشدیم ولی خیلی صبورانه بهمون توضیح میداد. همیشه لبخند رو لبش بود. و خیلی وقتا موقه درس دادنش چندتا از بچه های بزرگتر سرکلاس به فارسی فحشش میدادن مابین حرفاشون. و این بنده خدا هم که متوجه نمیشد. همش لبخند..
یه روز دیدیم نیامد سر کلاس و چند دیقه تاخیر یه مرد حدودا ۵۵ ساله امد تو کلاس. گفت من بابای استادتونم امروز مریض شده من بجاش امدم
بنده خدا میخواست بگه طوطی ولی به زبونش نمیامد. دیدیم چند بار پشت سرهم داره میگه پررت پررت این پرشن
بعد گفتیم آقا میشه طوطی دیگه
جلسه آخر . آخر وقت. پسره فقط یه جمله گفت:من فارسی رو استادم..
و رفت
ولی ناراحت بود
اونایی که کنارش بدترین حرفهای زشتِ ممکن رو به خودش و خانوادش گفته بودن همه یکدفه خشکشون زد
اعتراف که نبود ولی خب نوشتمش دیگه
از من بپذیریندوران دانشجویی هروقت برای دوستام خاطره تعریف میکردم میخندیدن به طرز تعریف کردنم. خیلی بد تعریف میکنم و کش میدم
برای همین همیشه موقه تعریف کردن میدیم بچه ها دارن به هم دیگه شکلک درمیارن که واااای دیگه بدبخت شدیم باز میلاد میخواد خاطره تعریف کنه
راستی استاد زبانمون کالیفورنیا بدنیا آمده بود و بزرگ شده بود. باباش گفت ۲۷ سال اونجا زندگی کرده. تازه امده بودن اینجا -
تابستان سالی که میخواستم برم سوم راهنمایی .میرفتم کلاس زبان. روز اول یه پسره جوان و هیکلی وارد کلاس شد. دیدیم شرو کرده انگلیسی حرف زدن. بعد فک کردیم اشتباه اومده و داشتیم راهنماییش میکردیم که داداش ما ترم ۳ ایم. شما احتمالا اشتباه اومدی کلاستو. که یهو دیدیم مدیر موسسه وارد شد و گفت بچه ها آقای شیخی تازه از امریکا اومده و بلد نیست فارسی حرف بزنه
و استاد این ترمتونه. اذیتش نکنید..
پسره تازه وارد ۱۹ سالگی شده بود.
خیلی مهربان و خوش برخورد بود و خوب درس میداد.
بازه سنی کلاسمون از بچه های ۹ ساله بود تا ۱۵.
خیلی وقتا پیش میامد که حرفاشو درست متوجه نمیشدیم ولی خیلی صبورانه بهمون توضیح میداد. همیشه لبخند رو لبش بود. و خیلی وقتا موقه درس دادنش چندتا از بچه های بزرگتر سرکلاس به فارسی فحشش میدادن مابین حرفاشون. و این بنده خدا هم که متوجه نمیشد. همش لبخند..
یه روز دیدیم نیامد سر کلاس و چند دیقه تاخیر یه مرد حدودا ۵۵ ساله امد تو کلاس. گفت من بابای استادتونم امروز مریض شده من بجاش امدم
بنده خدا میخواست بگه طوطی ولی به زبونش نمیامد. دیدیم چند بار پشت سرهم داره میگه پررت پررت این پرشن
بعد گفتیم آقا میشه طوطی دیگه
جلسه آخر . آخر وقت. پسره فقط یه جمله گفت:من فارسی رو استادم..
و رفت
ولی ناراحت بود
اونایی که کنارش بدترین حرفهای زشتِ ممکن رو به خودش و خانوادش گفته بودن همه یکدفه خشکشون زد
اعتراف که نبود ولی خب نوشتمش دیگه
از من بپذیریندوران دانشجویی هروقت برای دوستام خاطره تعریف میکردم میخندیدن به طرز تعریف کردنم. خیلی بد تعریف میکنم و کش میدم
برای همین همیشه موقه تعریف کردن میدیم بچه ها دارن به هم دیگه شکلک درمیارن که واااای دیگه بدبخت شدیم باز میلاد میخواد خاطره تعریف کنه
راستی استاد زبانمون کالیفورنیا بدنیا آمده بود و بزرگ شده بود. باباش گفت ۲۷ سال اونجا زندگی کرده. تازه امده بودن اینجا@milad91 جالب بود
عجب استاد بازیگر وصبور وباهوشیه
-
@elhame-H در اعتراف میکنم که....
گفته است:
@milad91
یاد کلاس زبان خودم افتادم از وقتی دختر و پسر و جداکردن
دیگه هیشکی درس نمیخونه
انگیزه ها ازبین رفتهمن ۱۴ ترم خوندم. جدا بود شعبه مون کلا
. اونا یه طرف دیگه از شهر بودن
انگیزه نداشتیم کلا -
@elhame-H در اعتراف میکنم که....
گفته است:
@milad91
یاد کلاس زبان خودم افتادم از وقتی دختر و پسر و جداکردن
دیگه هیشکی درس نمیخونه
انگیزه ها ازبین رفتهمن ۱۴ ترم خوندم. جدا بود شعبه مون کلا
. اونا یه طرف دیگه از شهر بودن
انگیزه نداشتیم کلا -
@milad91
تازه فهمیدی چ کلاهی سرت رفته ۱۴ترم
ولی توصیه من ب همه این که زبان ادامه بدن واقعا حیفه -
اسخ: اعتراف میکنم که....
یدفه که امتحان داشتم واستادم و گفتم س من درنخوندم معلممونم گفت عیب نداره برات صفر میذارم
منم گفتم خوب چ کاریه وقتی نمرمو گذاشته امتحان بدم با دوستام رو برگه هامون دست کشیدیم و شروع کردیم بازی کردن معلممون وقتی فهمید داشت سکته میکرد بدوبدو از کلاس رفت بیرون و با جیغ و داد ناظم ممدرسه رو اورد اونم گفت ک برید بیرون از کلاس ماهم ک فکر نمیکردیم جدی باشه خندیدیم و نشستیم سر جامون یهو ناظم جیغ ز د پااااااشین برین بیرون از کلاااس
ماهم اروم بلند شدیم رفتیم بیرون ناظم جلوی معلم مطالعات یکم دعوامون کرد و ی لحظه ک حواس معلم پرت شد بهمون چشمک زد با ناظم رفتیم دفتر و کلی ب معلم بیچاره خندیدیم تا اخر زنگ تو دفتر خوشگذروندیم:smiling_face_with_open_mouth_smiling_eyes: :smiling_face_with_open_mouth_smiling_eyes: :smiling_face_with_open_mouth_smiling_eyes: :smiling_face_with_open_mouth_smiling_eyes: :smiling_face_with_open_mouth_smiling_eyes: -
اعتراف میکنم..
خسته شدم از جنگیدن و مقاومت کردن
خسته شدم از صبر کردن
خسته شدم از پنهون کاری و هیچی نگفتن
خسته شدم از زجر کشیدن
خسته شدم از روحیه داشتن
خسته شدم از بیمارستان
خسته شدم از هر چی درده
خسته شدم از الکی گفتن های"حالم خوبه، چیزیم نیس"
خسته شدم
.
.
.
.
خستههههه شدددددممم!!!!! -
اعتراف میکنم که الان به انتظار باز شدن تودلی ام
-
اقا اقرار میکنم....
نمک خوردم نمکدان را شکستم