اعتراف میکنم که....
-
بهاره در اعتراف میکنم که....
گفته است:
negaarin در اعتراف میکنم که....
گفته است:
بهاره در اعتراف میکنم که....
گفته است:
negaarin در اعتراف میکنم که....
گفته است:
بهاره
وایییی عالی بودن اعترافات
من برم به مامانم بگم تو اینطوری هستی
فک میکنه فقط منم که حوصله ی هیچ کاریو ندارم ://
دیروز میگه افسرده شدی؟
میگم چرا؟
میگه سرتو از تو تبلت در نمیاری، هیچیَم نمیخوری://
دیگه بهش نگفتم گاهی اوقات خود به خود اینقد خسته م که نمیتونم حرکت کنم :|||
اگه یه بچه مردم بد تو دنیا باشه که باعث بشه پدرمادراتون به شما افتخار کنن اون منماز خدا صبر آرزو میکنم واسه مامانت
مورد داشتیم که از خونه بیرونم کرده
یه بار خیلی وقت پیشا که دبیرستانی بودم دیگه خیلی اذیت کردم به بابام گفت این خونه یا جای منه یا بهارمامان من که هر روز اینو میگه
ولی تاحالا نتونسته حرکتی بزنهnegaarin در اعتراف میکنم که....
گفته است:
بهاره در اعتراف میکنم که....
گفته است:
negaarin در اعتراف میکنم که....
گفته است:
بهاره در اعتراف میکنم که....
گفته است:
negaarin در اعتراف میکنم که....
گفته است:
بهاره
وایییی عالی بودن اعترافات
من برم به مامانم بگم تو اینطوری هستی
فک میکنه فقط منم که حوصله ی هیچ کاریو ندارم ://
دیروز میگه افسرده شدی؟
میگم چرا؟
میگه سرتو از تو تبلت در نمیاری، هیچیَم نمیخوری://
دیگه بهش نگفتم گاهی اوقات خود به خود اینقد خسته م که نمیتونم حرکت کنم :|||
اگه یه بچه مردم بد تو دنیا باشه که باعث بشه پدرمادراتون به شما افتخار کنن اون منماز خدا صبر آرزو میکنم واسه مامانت
مورد داشتیم که از خونه بیرونم کرده
یه بار خیلی وقت پیشا که دبیرستانی بودم دیگه خیلی اذیت کردم به بابام گفت این خونه یا جای منه یا بهارمامان من که هر روز اینو میگه
ولی تاحالا نتونسته حرکتی بزنهولی سامی انقد حرکت زده دیگه خودش خسته شده
-
بهاره من یه بار حس کردم خیلی اذیتش میکنم، گفتم برا جبرانش از این به بعد من خونه رو مرتب میکنم، با بابامم این تصمیمو در میون گذاشتم کلی تشویقم کرد، بعد تا برگشتم خونه، با مامانم بحثم شد، بهش گفتم، خدارو شکر که زود فهمیدم، کاری واست نکردم، وگرنه هیچ وقت خودمو نمیبخشیدم
-
بهاره من یه بار حس کردم خیلی اذیتش میکنم، گفتم برا جبرانش از این به بعد من خونه رو مرتب میکنم، با بابامم این تصمیمو در میون گذاشتم کلی تشویقم کرد، بعد تا برگشتم خونه، با مامانم بحثم شد، بهش گفتم، خدارو شکر که زود فهمیدم، کاری واست نکردم، وگرنه هیچ وقت خودمو نمیبخشیدم
negaarin در اعتراف میکنم که....
گفته است:
من یه بار حس کردم خیلی اذیتش میکنم، گفتم برا جبرانش از این به بعد من خونه رو مرتب میکنم، با بابامم این تصمیمو در میون گذاشتم کلی تشویقم کرد، بعد تا برگشتم خونه، با مامانم بحثم شد، بهش گفتم، خدارو شکر که زود فهمیدم، کاری واست نکردم، وگرنه هیچ وقت خودمو نمیبخشیدم
ترکیدم
-
بهاره من یه بار حس کردم خیلی اذیتش میکنم، گفتم برا جبرانش از این به بعد من خونه رو مرتب میکنم، با بابامم این تصمیمو در میون گذاشتم کلی تشویقم کرد، بعد تا برگشتم خونه، با مامانم بحثم شد، بهش گفتم، خدارو شکر که زود فهمیدم، کاری واست نکردم، وگرنه هیچ وقت خودمو نمیبخشیدم
negaarin در اعتراف میکنم که....
گفته است:
من یه بار حس کردم خیلی اذیتش میکنم، گفتم برا جبرانش از این به بعد من خونه رو مرتب میکنم، با بابامم این تصمیمو در میون گذاشتم کلی تشویقم کرد، بعد تا برگشتم خونه، با مامانم بحثم شد، بهش گفتم، خدارو شکر که زود فهمیدم، کاری واست نکردم، وگرنه هیچ وقت خودمو نمیبخشیدم
وای مامان اوایل دخترای مردم می کوبید تو سرم که خونه تمییز می کنن
الان یه سری پسر پیدا کرده اونا رو می کوبه تو سرم -
@elhame-H در اعتراف میکنم که....
گفته است:
اعتراف میکنم
وقتی بهاره خانوم بهم پیام داد اولش باز نکردم فکرکردم از این پسراس که با ایدی فیک میان مزاحمت.ولی بعدش دیدم ادمینهخودمم زدم اون راه
یعنی ترکیدم دختر
اگه همچین موردی تو انجمن ما پیدا شد فقط آیدی بفرست تا به نحو احسنت تنبیه بشه -
اعتراف میکنم
وقتی بهاره خانوم بهم پیام داد اولش باز نکردم فکرکردم از این پسراس که با ایدی فیک میان مزاحمت.ولی بعدش دیدم ادمینهخودمم زدم اون راه
@elhame-H در اعتراف میکنم که....
گفته است:
اعتراف میکنم
وقتی بهاره خانوم بهم پیام داد اولش باز نکردم فکرکردم از این پسراس که با ایدی فیک میان مزاحمت.ولی بعدش دیدم ادمینهخودمم زدم اون راه
حالا واقعا اکانتم شبیه اکانت پسراس؟
-
@elhame-H در اعتراف میکنم که....
گفته است:
اعتراف میکنم
وقتی بهاره خانوم بهم پیام داد اولش باز نکردم فکرکردم از این پسراس که با ایدی فیک میان مزاحمت.ولی بعدش دیدم ادمینهخودمم زدم اون راه
حالا واقعا اکانتم شبیه اکانت پسراس؟
-
اعتراف میکنم خیلی سربه سرهمدیگه میزاشتیم
الانم سربه سرهمدیگه میزاریم ولی به عنوان دوست
اعتراف میکنم که دوست دارم... SenatOr
-
اعتراف میکنم خیلی سربه سرهمدیگه میزاشتیم
الانم سربه سرهمدیگه میزاریم ولی به عنوان دوست
اعتراف میکنم که دوست دارم... SenatOr
-
تابستان سالی که میخواستم برم سوم راهنمایی .میرفتم کلاس زبان. روز اول یه پسره جوان و هیکلی وارد کلاس شد. دیدیم شرو کرده انگلیسی حرف زدن. بعد فک کردیم اشتباه اومده و داشتیم راهنماییش میکردیم که داداش ما ترم ۳ ایم. شما احتمالا اشتباه اومدی کلاستو. که یهو دیدیم مدیر موسسه وارد شد و گفت بچه ها آقای شیخی تازه از امریکا اومده و بلد نیست فارسی حرف بزنه
و استاد این ترمتونه. اذیتش نکنید..
پسره تازه وارد ۱۹ سالگی شده بود.
خیلی مهربان و خوش برخورد بود و خوب درس میداد.
بازه سنی کلاسمون از بچه های ۹ ساله بود تا ۱۵.
خیلی وقتا پیش میامد که حرفاشو درست متوجه نمیشدیم ولی خیلی صبورانه بهمون توضیح میداد. همیشه لبخند رو لبش بود. و خیلی وقتا موقه درس دادنش چندتا از بچه های بزرگتر سرکلاس به فارسی فحشش میدادن مابین حرفاشون. و این بنده خدا هم که متوجه نمیشد. همش لبخند..
یه روز دیدیم نیامد سر کلاس و چند دیقه تاخیر یه مرد حدودا ۵۵ ساله امد تو کلاس. گفت من بابای استادتونم امروز مریض شده من بجاش امدم
بنده خدا میخواست بگه طوطی ولی به زبونش نمیامد. دیدیم چند بار پشت سرهم داره میگه پررت پررت این پرشن
بعد گفتیم آقا میشه طوطی دیگه
جلسه آخر . آخر وقت. پسره فقط یه جمله گفت:من فارسی رو استادم..
و رفت
ولی ناراحت بود
اونایی که کنارش بدترین حرفهای زشتِ ممکن رو به خودش و خانوادش گفته بودن همه یکدفه خشکشون زد
اعتراف که نبود ولی خب نوشتمش دیگه
از من بپذیریندوران دانشجویی هروقت برای دوستام خاطره تعریف میکردم میخندیدن به طرز تعریف کردنم. خیلی بد تعریف میکنم و کش میدم
برای همین همیشه موقه تعریف کردن میدیم بچه ها دارن به هم دیگه شکلک درمیارن که واااای دیگه بدبخت شدیم باز میلاد میخواد خاطره تعریف کنه
راستی استاد زبانمون کالیفورنیا بدنیا آمده بود و بزرگ شده بود. باباش گفت ۲۷ سال اونجا زندگی کرده. تازه امده بودن اینجا -
اعتراف میکنم خیلی کوچیک که بودمو الکی مثلا میخواستم اشپزی کنم کوکوی سبزیو بدون تخم مرغ پختیدم
بعدش زنگ زدم به مامانم گفتم چرا این یه جوریه
اصن شبیه کوکو نیست:smiling_face_with_open_mouth_cold_sweat:
-
تابستان سالی که میخواستم برم سوم راهنمایی .میرفتم کلاس زبان. روز اول یه پسره جوان و هیکلی وارد کلاس شد. دیدیم شرو کرده انگلیسی حرف زدن. بعد فک کردیم اشتباه اومده و داشتیم راهنماییش میکردیم که داداش ما ترم ۳ ایم. شما احتمالا اشتباه اومدی کلاستو. که یهو دیدیم مدیر موسسه وارد شد و گفت بچه ها آقای شیخی تازه از امریکا اومده و بلد نیست فارسی حرف بزنه
و استاد این ترمتونه. اذیتش نکنید..
پسره تازه وارد ۱۹ سالگی شده بود.
خیلی مهربان و خوش برخورد بود و خوب درس میداد.
بازه سنی کلاسمون از بچه های ۹ ساله بود تا ۱۵.
خیلی وقتا پیش میامد که حرفاشو درست متوجه نمیشدیم ولی خیلی صبورانه بهمون توضیح میداد. همیشه لبخند رو لبش بود. و خیلی وقتا موقه درس دادنش چندتا از بچه های بزرگتر سرکلاس به فارسی فحشش میدادن مابین حرفاشون. و این بنده خدا هم که متوجه نمیشد. همش لبخند..
یه روز دیدیم نیامد سر کلاس و چند دیقه تاخیر یه مرد حدودا ۵۵ ساله امد تو کلاس. گفت من بابای استادتونم امروز مریض شده من بجاش امدم
بنده خدا میخواست بگه طوطی ولی به زبونش نمیامد. دیدیم چند بار پشت سرهم داره میگه پررت پررت این پرشن
بعد گفتیم آقا میشه طوطی دیگه
جلسه آخر . آخر وقت. پسره فقط یه جمله گفت:من فارسی رو استادم..
و رفت
ولی ناراحت بود
اونایی که کنارش بدترین حرفهای زشتِ ممکن رو به خودش و خانوادش گفته بودن همه یکدفه خشکشون زد
اعتراف که نبود ولی خب نوشتمش دیگه
از من بپذیریندوران دانشجویی هروقت برای دوستام خاطره تعریف میکردم میخندیدن به طرز تعریف کردنم. خیلی بد تعریف میکنم و کش میدم
برای همین همیشه موقه تعریف کردن میدیم بچه ها دارن به هم دیگه شکلک درمیارن که واااای دیگه بدبخت شدیم باز میلاد میخواد خاطره تعریف کنه
راستی استاد زبانمون کالیفورنیا بدنیا آمده بود و بزرگ شده بود. باباش گفت ۲۷ سال اونجا زندگی کرده. تازه امده بودن اینجا -
تابستان سالی که میخواستم برم سوم راهنمایی .میرفتم کلاس زبان. روز اول یه پسره جوان و هیکلی وارد کلاس شد. دیدیم شرو کرده انگلیسی حرف زدن. بعد فک کردیم اشتباه اومده و داشتیم راهنماییش میکردیم که داداش ما ترم ۳ ایم. شما احتمالا اشتباه اومدی کلاستو. که یهو دیدیم مدیر موسسه وارد شد و گفت بچه ها آقای شیخی تازه از امریکا اومده و بلد نیست فارسی حرف بزنه
و استاد این ترمتونه. اذیتش نکنید..
پسره تازه وارد ۱۹ سالگی شده بود.
خیلی مهربان و خوش برخورد بود و خوب درس میداد.
بازه سنی کلاسمون از بچه های ۹ ساله بود تا ۱۵.
خیلی وقتا پیش میامد که حرفاشو درست متوجه نمیشدیم ولی خیلی صبورانه بهمون توضیح میداد. همیشه لبخند رو لبش بود. و خیلی وقتا موقه درس دادنش چندتا از بچه های بزرگتر سرکلاس به فارسی فحشش میدادن مابین حرفاشون. و این بنده خدا هم که متوجه نمیشد. همش لبخند..
یه روز دیدیم نیامد سر کلاس و چند دیقه تاخیر یه مرد حدودا ۵۵ ساله امد تو کلاس. گفت من بابای استادتونم امروز مریض شده من بجاش امدم
بنده خدا میخواست بگه طوطی ولی به زبونش نمیامد. دیدیم چند بار پشت سرهم داره میگه پررت پررت این پرشن
بعد گفتیم آقا میشه طوطی دیگه
جلسه آخر . آخر وقت. پسره فقط یه جمله گفت:من فارسی رو استادم..
و رفت
ولی ناراحت بود
اونایی که کنارش بدترین حرفهای زشتِ ممکن رو به خودش و خانوادش گفته بودن همه یکدفه خشکشون زد
اعتراف که نبود ولی خب نوشتمش دیگه
از من بپذیریندوران دانشجویی هروقت برای دوستام خاطره تعریف میکردم میخندیدن به طرز تعریف کردنم. خیلی بد تعریف میکنم و کش میدم
برای همین همیشه موقه تعریف کردن میدیم بچه ها دارن به هم دیگه شکلک درمیارن که واااای دیگه بدبخت شدیم باز میلاد میخواد خاطره تعریف کنه
راستی استاد زبانمون کالیفورنیا بدنیا آمده بود و بزرگ شده بود. باباش گفت ۲۷ سال اونجا زندگی کرده. تازه امده بودن اینجا@milad91 جالب بود
عجب استاد بازیگر وصبور وباهوشیه
-
@elhame-H در اعتراف میکنم که....
گفته است:
@milad91
یاد کلاس زبان خودم افتادم از وقتی دختر و پسر و جداکردن
دیگه هیشکی درس نمیخونه
انگیزه ها ازبین رفتهمن ۱۴ ترم خوندم. جدا بود شعبه مون کلا
. اونا یه طرف دیگه از شهر بودن
انگیزه نداشتیم کلا -
@elhame-H در اعتراف میکنم که....
گفته است:
@milad91
یاد کلاس زبان خودم افتادم از وقتی دختر و پسر و جداکردن
دیگه هیشکی درس نمیخونه
انگیزه ها ازبین رفتهمن ۱۴ ترم خوندم. جدا بود شعبه مون کلا
. اونا یه طرف دیگه از شهر بودن
انگیزه نداشتیم کلا