قسمت دو : تو هم میخواهی دکتر شوی؟
-
@FarZanehh آره معلومه ک یادمه (:
آف شدم اصلا نفهمیدم از کجا موندیم (:@D-fateme-r
بعد شما هم منم نتم رفت دیگه نیومدم.چیزی زیادی نگفتین فقط گفتین آزمون هاش خوبه -
به نام خدا
قسمت دوم
خواب آلود وارد حیاط مدرسه می شوم ، توی دلم مدام از کسی که قانون تصویب کرده مدرسه باید هفت صبح شروع شود تشکر میکنم /: چشمم به آقای مرادی می افتد ، باور کنید خواب آلود تر از ان هستم که سلام بدهم ! ولی خب آقای مرادی جای پدرِ پدربزرگم است ! سلام آرامی می دهم و راهم را پیش می گیرم . از پنجره مدیرمان را می بینم که احتمالا منتظر دانش آموزانی مثل من است که ساعت هشت به مدرسه می آیند ! طبق معمول کاغذی در دست دارد و اسمم را یادداشت می کند ( البته می تواند زیر اسمم ایضاً بزند ! این طوری جوهرِ کمتری هم حرام میشود خب ! ) فاصله ی راه رو تا در ورودی را همچنان با آرامش و آهسته طی میکنم و به مدیرمان می رسم ، خیلی خونسرد و با لبخندی ملیحی سلام می دهم ( خدایی در این چهار سالی که من اینجا درس خوانده ام به دیر آمدنم عادت نکرده ؟ ) ؛ جوابم را می دهد ، می خواهم از او فاصله بگیرم و از پله ها بالا بروم که می گوید : « چه قدر لباس مدرسه بهت میاد ! » ؛ نخیر اشتباه فکر کردید ! مدیر ما از آن مدیر مهربان هایی که ازت تعریف می کنند ! داشت تیکه می انداخت ! بله درست شنیدید تیکه می انداخت ! راستش را بخواهید من زیاد دوست ندارم از لباس مدرسه استفاده کنم ! ( یعنی کلا استفاده نمی کنم ! امروز لباسی که همیشه می پوشم چروک بود و من ناچار شدم ( دقت کنید ناچار شدم ! ) که این را بپوشم ! ) بی تفاوت پاسخ می دهم : « مرسی ! » و از پله ها بالا می روم...
جلوی کلاس می رسم ، کلاس ما درست مقابل دفتر مدرسه است ! اصلا این کادر مدرسه خیلی به ما ارادت دارند و می خواستند جلوی چشمشمان باشیم تا هر روز از حضور پر رنگ ما فیض ببرند ! ( مبادا فکر کنید که می خواهند کنترل بیشتر روی ما داشته باشند ! ( البته بخواهند هم نمی توانند ! )) سکوت عجیبی کلاس را فراگرفته ! نه صدای جیغ و داد می آید و نه صدای خنده و نه البته صدای گروه موسیقی مان ! می پرسید چرا تو نمی روم پس ؟ دارم فکر میکنم ببینم امتحان داشتیم یا ن! آخر این سکوت کم نظیر فقط موقع امتحان دادن برقرار می شود و البته موقعی که معاون دارد نصیحتمان میکند ! ( باز هم اشتباه کردید ! نخیر ما به سخنان مثلا گهر بار معاونمان گوش جان نمی سپاریم ! در چنین مواقعی همه چرت می زنند و کمبود خواب هفتگی را جبران می کنند و خب طبیعی است که سکوت برقرار شود ! )
در میزنم و وارد کلاس می شوم ! بله ! خودش است معاون دارد حرف می زند ، سلام می دهم و به آرامی دور و بر را نگاه می کنم ! نگاهم که به تخته سیاه می خورد جریان دستیگرم می شود! روی تخته نوشته اند : تولد خدای جذابیت مبارک ! ؛ و البته کمی گل و بادکنک هم کشیده اند . احتمالا بساط موسیقی به پا بوده که گیر افتاده اند ! چشمم به صندلی صبا می خورد ! خالی است ! پس دلیل گیر افتادن همین است ! آخر صبا نقش دیدبانی دارد ! ( خیلی هم در این کار مهارت دارد ! چهار سال است که کلی تجربه هم کسب کرده ! ) به سمت صندلی ام حرکت می کنم ، کیفم را از پشتی صندلی آویزان می کنم و می نشینم...سلامی به بکس اکیپ می دهم و آن ها هم که از شیطنت خودشان بسیار خرسند هستند با همان نگاه پر از شیطنت جوابم را می دهند...
بالاخره معاون جان بیخیال می شود و می رود ! ( البته تهدید کرده بود که اگر تکرار شود دفعه ی بعد باید تعهد بدهیم و دفعه ی بعدش هم اخراج می شویم ! ولی خب ما یاغی تر از این حرف ها هستیم ! نمی توانند که یک کلاس 24 نفری را اخراج کنند ! )
با رفتن معاون ، خانم جوادی (معلم شیمی مان ) وارد کلاس می شود و بچه ها از جایشان بلند می شوند ( البته فقط بچه های ردیف اول ! ردیف های دوم و سوم را نمی شود به این راحتی از خواب بیدار کرد ! ) ، برمی گردم و کتاب تست شیمی را از کیفم در می آورم ( عارضم که دوباره اشتباه کردید ! درست است که زنگ شیمی است و من هم کتاب تست شیمی در اورده ام ولی من کاری به این کلاس ندارم کلا! این ها (معلم و بچه های ردیف اول! ) می خواهند تعادل بخوانند ولی من قصد دارم تست های ساختارلوویس را تمام کنم ! )
مینا دارد تنبک را کوک می کند ! پیچش شل شده ! ( حالا من نمیدانم تنبک هم به کوک کردن نیاز دارد یا اصلا پیچ دارد یا نه ! ) می پرسید تنبک در کلاس ما چه می کند ؟ راستش تنبکی در کار نیست ! مینا دارد پیچِ میز را محکم می کند ! آخر مینا از میزش به عنوان تنبک استفاده می کند ! خدا را شاهد می گیرم که او با همین میز چنان تنبکی می زند که اساتید تنبک هم به این درجه از عرفان نرسیده اند ! گفتم که مینا می تواند با میزش تنبک بزند نه ؟ ولی او میخواهد دکتر شود !
دریا ( دو صندلی آن ور تر از من می نشیند ) دفتری در آورده و تند تند می نویسد ... نخیر نُت برداری نمی کند ! دریا نویسنده ی ماهری است ... همیشه نوشته هایش را می خوانم ، البته زنگ های ادبیات معلممان هم نوشته هایش را برای کلاس می خواند... دریا هم میخواهد دکتر شود...
صدف با موبایلش مشغول است ! بله موبایل آوردن ممنوع است ولی اینجا کلاس ماست ! چهارم تجربیِ دو ! قوانین کلاس را ما تصویب می کنیم ! نخیر جانم نخیر ! اولا که قبلا تاکید کرده بودم دوستانم چشم و دل پاک هستند و ثانیا ساعت هشت صبح چه کسی حوصله ی لاف زدن های عاشقانه را دارد ؟ صدف دارد عکس می گیرد ! بله عکس می گیرد ! راستش صدف به عکاسی علاقه ی زیادی دارد ... هر روز نزدیک بیست بار اینستاگرامش را با عکس هایی که گرفته آپ می کند /: صدف هم میخواهد دکتر شود...
آیدا دارد با حلزونی که پریسا آورده ور می رود ! آیدا عاشق حیوانات است از جک و جانور هایی که در خانه نگهداری می کند بگیرید تا همین عنکبوت های مدرسه /: و البته طرفدار حقوق حیوانات هم هست ! هیچوقت روزی را که سوسکی را پیش او کشتم فراموش نمی کنم ! راستش را بخواهید آیدا هم میخواهد دکتر شود...
پریسا ( همان دختری که برای آیدا حلزون آورده بود ! ) تخصص شگرفی در حرص دادن من دارد و بس /: او هم میخواهد دکتر شود !
نازنین ( بغل دستی سمتِ چپم ! ) دارد مساله ی فیزیکی را به مریم توضیح می دهد ! توضیح دادنش حرف ندارد ! خصوصا اگر بخواهد مساله ی فیزیکی را توضیح بدهد ، حتی گاهی دست جمعی در کلاس می نشینیم و نازنین می رود پای تخته و برای همه ی کلاس درس فیزیک می دهد ؛ لازم است بگویم که او هم میخواهد دکتر شود ؟
مریم شوخ ترین دخترِ کلاس است ! لامصب عین این کمدین های خندوانه می ماند ! کافی است بفهمد کسی دلش گرفته ، اینجاست که مریم دست به کار می شود و تا سوژه ی مورد نظر را تا حد مرگ نخندانده دست بر نمیدارد ... راستش این کمدین ما هم دوست دارد دکتر شود !
کسی در کلاس را می زند ، یکی از بچه های ورودی جدید است ! دنبال نگار می گردد می گوید خانم مدیر کارش دارد...نه نه نترسید ، ماجرای تولد گرفتنِ صبح با همان معاون خاتمه پیدا کرده ! نگار در مدرسه نقش مهندس کامپوتر را ایفا می کند ! یعنی جوری در کامپیوتر مهارت دارد که مدرسه ما چهار سال است بابت تعمیر کامپوتر ها ریالی خرج نکرده ! از خدا که پنهان نیست از شما چه پنهان ؛ نگار هم می خواهد دکتر شود !
کمی با این ساختار لوییس ور می روم ؛ نخیر ! قصد حل شدن ندارد ! شیما را صدا می زنم ؛ اول بخاطر از خواب بیدار شدنش کمی خشمگین نگاهم می کند ! به کتاب شیمی اش اشاره می کنم می پرسم نقاشی جدید کشیدی ؟ تایید می کند و کتاب شیمی اش را به سویم پرت میکند ! محو نقاشی هایش می شوم ... می گویم این ی دختره ؟ با شیطنت نگاهم می کند ! کمی روی نقاشی زوم می شوم و می گویم : « نه نه یه گلدونه! » همچنان با شیطنت ( البته کمی نگاهِ خاک تو سرت هم قاطیش کرده ! ) نگاهم میکند ! بعد چند تا حدس دیگر میزنم و همه را تایید می کند ! او استاد کشیدن این مدل نقاشی هاست ... نه نه اشتباه نکنید او نمی خواهد دکتر شود ! بله درست شنیدید نمی خواهد دکتر شود ! او حتی مدعی است که در کنکور تجربی شرکت نخواهد کرد ! (جهت اطلاعتان عرض میکنم که شرکت هم نکرد ! ) می دانید ؟ شیما یکم بد قلق است ، زیاد اهل دوستی نیست و حتی کم حرف هم هست اما من حس خوبی به او دارم ؛ صرفا به این علت که راه را شناخته است ... شیما فیزیک و زیست نمی خواند ( همه را به لطف امداد های غیبیِ دوستان با ده پاس می کند تا فقط دیپلم بگیرد و بتواند به دانشگاه هنر برود ) ایمان دارم که او در آینده هنرمند بزرگی خواهد شد ... (:
هیچ (: ختم کلام (:
@ادمین
@دانش-آموزان-آلاء
@همیار
@فارغ-التحصیلان-آلاء
@خیرین-کوچک-دریا-دل
قسمت یک اینجا بود : https://forum.alaatv.com/topic/7546/قسمت-یک/32 -
@dr-pegah در قسمت دو : تو هم میخواهی دکتر شوی؟ گفته است:
اخ که چقدر دلم واسه مدرسه تنگ شد
منم مدرسه میخوام ولی نه دانشگاه......
ولی تکرار نمیشه...... -
خیلی خووب بود
ممنوون
-
Vezra در قسمت دو : تو هم میخواهی دکتر شوی؟ گفته است:
@D-fateme-r وای خدا چقدر عالی بووود...
خیلی عالی
ماشاالله به قلمت ....
حرف نداشتمرسی مهسا جان (:
-
@dr-pegah در قسمت دو : تو هم میخواهی دکتر شوی؟ گفته است:
اخ که چقدر دلم واسه مدرسه تنگ شد
منم دلم تنگ شده
-
@dr-pegah در قسمت دو : تو هم میخواهی دکتر شوی؟ گفته است:
اخ که چقدر دلم واسه مدرسه تنگ شد
منم مدرسه میخوام ولی نه دانشگاه......
ولی تکرار نمیشه......romisa در قسمت دو : تو هم میخواهی دکتر شوی؟ گفته است:
@dr-pegah در قسمت دو : تو هم میخواهی دکتر شوی؟ گفته است:
اخ که چقدر دلم واسه مدرسه تنگ شد
منم مدرسه میخوام ولی نه دانشگاه......
ولی تکرار نمیشه...... -
فاطمه جان این متن که اینقدر زیبا نوشتی
داستان بود یا خاطره واقعی؟؟؟؟
هرچی بود ولی خیلی عالی بودVezra در قسمت دو : تو هم میخواهی دکتر شوی؟ گفته است:
فاطمه جان این متن که اینقدر زیبا نوشتی
داستان بود یا خاطره واقعی؟؟؟؟
هرچی بود ولی خیلی عالی بودخاطره بود (:
البته کارهایی که میکردیم بد تر از اینا بود ولی خب در این مجال نمی گنجد (: -
rose77 در قسمت دو : تو هم میخواهی دکتر شوی؟ گفته است:
نخوندمش ولی وقتی@vezra میگه قشنگ بود حتما بود ...
و همچنان نمی خونی
-
تو مدرسه ماهم وضع همین بود ... چقدر توصیفاتت زیبا بود که فکر کردم برگشتم به سه سال قبل و الان سر کلاس چهارم دو نشستم .
کاش همه دنبال چیزی میرفتیم که روحمون رو اروم میکرد
@fati-mzd در قسمت دو : تو هم میخواهی دکتر شوی؟ گفته است:
تو مدرسه ماهم وضع همین بود ... چقدر توصیفاتت زیبا بود که فکر کردم برگشتم به سه سال قبل و الان سر کلاس چهارم دو نشستم .
کاش همه دنبال چیزی میرفتیم که روحمون رو اروم میکرد
ممنون که وقت گذاشتی و خوندیش
-
-
Vezra در قسمت دو : تو هم میخواهی دکتر شوی؟ گفته است:
فاطمه جان این متن که اینقدر زیبا نوشتی
داستان بود یا خاطره واقعی؟؟؟؟
هرچی بود ولی خیلی عالی بودخاطره بود (:
البته کارهایی که میکردیم بد تر از اینا بود ولی خب در این مجال نمی گنجد (: -
من مدرسه میخوااام.چقدررر دلم برا دوستام و مدرسمون و حال خوشمون تنگ شده
-
عالی بود .هی دلم چقدر برای کنسرتای قایمکی سرکلاسمون اهنگای ماکان بندو خل بازیامون برای پیچوندن امتحانامون برای حرفای چرت و پرتمون خیلی تنگ شده .
-
Vezra در قسمت دو : تو هم میخواهی دکتر شوی؟ گفته است:
@D-fateme-r خیلی عالی توصیف کرده بودی واقعا عالی
بازم بنویس برامون لطفا
لطف داری مهسا جانم (:
چشم به همین زودی